سلام.باران جونم بیا تعریف کن چی شد؟ در مورد ادامش صحبت کن.......همسرت چ جوابی به شما داد؟
برات دعا میکنم......
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام.باران جونم بیا تعریف کن چی شد؟ در مورد ادامش صحبت کن.......همسرت چ جوابی به شما داد؟
برات دعا میکنم......
سلام باران عزیزم :43:خیلی خیلی خیلی خوشحالم که این حرفا در مورد شما اثر داشته دوست دارررررم عزیزم ممنون که دنبال اصلاح اشتباهات خودت هستی ممنون بازم ممنون
اما عزیزم اینکه از دستش در نیاورده یعنی مسلما دوست داره عزیزم واینکه گفته چرا زودتر این حرف ها رو نزدی یعنی میدونه که اون هم اشتباه کرده عزیزم حرف های بی منطقش مثل گذشته خودته توی این مدت هم مسلما ادم هایی که دور برش بودند انسان های با منطقی نبودند ونتونستند درست راهنماییش کنند بهش حق بده عزیزم اما
به نظر من دوسه روزی بهش فرصت بده اجازه بده در مورد حرفات وتغییرات فکر کنه و این تغییرات درک کنه
2تومشاورش باش تودوستش باش تووظیفه خوذت بدون که به فکرش جهت بدی قبلا گفتی که میگفته بهم یادبده براش یک کادو تولد کوچیک بخر و چند تا سخنرانی از همین اینترنت دانلود کن بگرد پیدا میکنی بهش بد تا گوش کن سخنرانی میتونه زمانی که داره کار میکنه گوش کنه اما کتاب نه فعلا همین ها به ذهنم میرسه
راستی زدی توگوشش که چرا این مدت تنات گذاشته بعد بری توبغلش گریه کنی یانه:54::311:
سلام دوستان ممنون که برام وقت گذاشتید
سپیده_7071
ممنون عزیزم توصیه های خوبی داشتی حتما روشون فکرمیکنم:43:
انارگل جان
هنوز با همسرم صحبت نکردم فردا باهاش تماس میگیرم اگه توصیه ای داری دررابطه با صحبتام باهمسرم ...باجون و دل پذیرا هستم
آقابهزاد
ممنون که به تایپیکم سرزدید ومرسی بابت تعریف وتشویقتون
راستش آقا بهزاد احساس میکنم یکی ازدلایلی که باعث شد من دیرتصمیم بگیرم این بود که تواین مدت یک تضادی بین درونم با حرفای
اطرافیان ومحیط پیرامونم به وجود اومده بود
خب نظر همه این بود که جدا شم این آدم بی مسئولیته فکر زندگیش نیست مهریه تو بزار اجرا تا بفهمه زندگی تشکیل داده
اما درونم با این مسئله سازگارنبود اینکه: خب تو نیومدی من رفتم مهریه رو گذاشتم اجرا خب یعنی چی!!
اینکه تلاشی برای زندگیش نکرده آیا من تلاشی کردم؟؟؟؟
تا اینکه به این نتیجه رسیدم تمام تلاشم رو برای زندگیم بکنم که اگه کارم به جدایی رسید با خودم بگم من همه تلاشم وکردم
اما این اقدام بزرگونه که شما میفرمایین به نظرم دیگه تو این دوره زمونه دیگه جواب نمیده
متاسفانه این اقدامهای به قول شما بزرگونه ازابتدای رابطه مون باعث شد تا همسرم روز به روز اعتمادبه نفسش بالاتربره
الان چند روزه ازصحبت ما میگذره خبری ازش نیست داره تو آسمونا سیرمیکنه بابا یکی بیارتش پایین:311:
فردا باهاش تماس میگیرم فکرمیکنم یک هفته زمان کافی باشه واسه فکرکردن
اما نمیدونم فردا درجواب حرفای بی منطقی که حدس میزنم بزنه چی بگم میخوام راهنماییم کنید
طبق شخصیتی که ازش میشناسم میخواد بگه چرا این همه مدت زنگ نزدی حالا اقدام کردی(همیشه حالت طلبکار داره به جای اینکه من شاکی باشم که این همه مدت منو رها کرده اون شاکی میشه:97:)
ازخانواده من انتظار داشته پاپیش بزارن به جای انتظار ازخانواده خودش:97:
حالا شما بفرمایید من در جواب اینها به جای حرص خوردن چی میتونم بگم؟؟؟
کیانای دوست داشتنی
والا با اون اخمی که همسرم کرده بود مسلما یکی میزدم توگوشش دو تا میزد توگوش من:311:
فعلا با این کاری که کردم نمیدونم پشت سرم قراره خانواده اش چیا بگن تو محل
پس فعلا دیگه قربونت وقت هدیه دادن واینا نیست
عزیزم راهنماییم میکنی فردا چطور با این حرفاش خونسردیمو حفظ کنم و چه جوابی بدم؟!!!
سلام
باران جان
چه کار خوبی کردی که باهاش حرف زدی منم تا عید به اون و به خودم فرصت دادم ولی تصمیم دارم اگر تا عید خبری ازش نشد به بهانه ی تبریک عید بهش زنگ بزنم تا کاملا منطقی باهاش حرف بزنم و تکلیفم رو روشن کنم الان شده سه ماه که رابطمون با هم قطع شده نمی ذارم از این بیشتر بشه، واقعا دوست دارم بدونم اون الان از لحاظ روحی چه وضعیه، اونم مثل منه یا عین خیلش هم نیست؟
چقدر بدم میاد از این بلا تکلیفی!!!!:54:
- - - Updated - - -
آخه مشکل من اینه که فکر کنم دیگه دوستش ندارم
به نام خدا..............
امیدوارم ان شالله با خبر های خوبی بر گردی...........همه ی ما منتظریم ببینیم چه اتفاقات جدیدی برای دوست خوبمون افتاده..........
باران جان احتمالا ایشون همون حرفها رو باز تکرار می کنن و تنها سلاح شما برای پاسخ دادن به ایشون همون آرامشه.........آرام باش.........خونسرد...........بذار بی خودی بودن حرفاش رو از نگاه ارامت متوجه بشه............وقتی داره اینها رو میگه لزومی نداره نگاش کنی.......گریه کنی......جواب بدی.....سرت رو بنداز پایین و آروم با تکون سر تاییدش کن ولی چیزی در تاییدش نگو....هر وقت هم حرف شیرینی زد یه لبخند شیرین مهمونش کن.........
اما کلا معتقدم و حس میکنم وقتی کسی پی طلاق رو به تنش میماله و میاد بهانه میگیره و در مقابل تواضعت ناز میکنه..........چون دلش هوای تازه.............زن تازه..........فضای تازه میخواد.........دلش میخواد به جای تعمیر رابطه ی خراب دوباره از نو بسازه..........در این شرایط که اغلب پسرها بعد از یه قهر چند ماهه بخاطر تخریب شخصیتی شما پیش خانوادشون و محیط(فامیل) تصمیم میگیرن قید زندگی رو بزنن و فک میکنن چقدر خوب که اونم بهانه دستم داده.....پس بیا تفاهمی طلاق بگیریم..........نگران نباش ،همه ی مردها این فکر به سرشون میزنه.............و چون جزء طبیعت رفتاریشون به زعم من،پس نباید نگران بود........اما اینجا برخورد شما بسیار مهمه.......
باید طی اخرین ارتباط به همسرت بفهمونی شما خواستار ادامه ی زندگی با این وضع نیستی ولی دلتم نمیخواد زندگیت رو نابود کنی........به نظرم مدام شل کن و سفت کن در بیار......
مثلا......تو اگه واقعا زندگیمون رو نمیخوای منم تسلیمم،هر جور صلاح میدونی..........من تابع تصمیم تو هستم (خودت رو بهش تحمیل نکن......)....اینجا خیلی اصطراب میگیره که باید خودش زندگیش رو نابود کنه.......بعد یه جای دیگه به این اشاره کن،من بعد از تو باید استقلال مادی داشته باشم،هر چقدر میتونی از مهریم رو بده،خیلیم ازت ممنونم.....تو هم حتما دلت میخواد من بتونم زندگی خوبی بعد از تو داشته باشم......این یه تهدید محترمانه هست که بفهمه باید تاوان لطمه ای که زده و داره ازش فرار میکنه رو بده.............(اینجا خودش تا ته خط رو میره)
و البته لازمه باز یه جایی اشاره کنی..........این کم شانسی منه که نتونستم پسر محترم و با شخصیتی مثل شما رو از خودم راضی کنم.......و دیگه تماما آرامش..........
دو حالت داره.......1) لحنش عوض میشه و همه چیز رو به باسازی میره....نم نمک.........شما اس ام اس میدی.....یواش یواش رابطه رو ترمیم میکنی.......اونم هوای رابطه با شما دوباره تو ذهنش میپیچه و ........نم نمک درست میشه.........در این مرجله نپرداختن شما به مشکلات پیش از این بسیار مهمه...........باید یه مدت خوش باشین........این مدت خوش بودن برا بعضی ها یه هفتست و برا بعضی ها سه ماه..............و بعد به ترمیم ارتباطات پیرامون بپردازید.................
2)اگر همه این کارا رو کردی و شوهرت از ارتباط باهات واهمه داشت...........یا زیر بار ترمیم نرفت.......تازه میشی شرایط من.........که باز اینبار باید دوباره چند ماه صبر کنی ولی دیگه نشانی از خودت نذاری...........که اگه خودش برگشت که چه بهتر...........و اگر بر نگشت باید راهی که ارام68 رفته رو ما هم بریم...........به هر حال باید کارهای بالا رو کنی.............و الان که ارتباط گرفتی باید در هر سه حوزه ی 1)انتقال تصمیم گیری به ایشون 2)یادآوری محترمانه و زیرکانه ی مهریه 3)تصویر پردازی یک آینده که سعی در بازگشت از اشتباهاتت داری
رو به ایشون نشون بدی و ایشون رو وادار کنی به این حوزه ها برای تفکر ورود کنن..........و این باعث میشه بار روانی زیادی رو از دوش مغزت برداری.........پس به نظرم حتما این کارها رو کن......
امیدوارم ایشون راه بازگشت رو پیش بگیرن................گلم خیلی هم نگران تکرار رفتار بعد از برگشتشون نباش..........چون تو این مرحله اگه بر گردن دیگه سعی میکنن تکرار نشه که باز 5 ماه زندگیشون رو هوا باشه.........
امیدوارم صدای خنده هات تو فضای سایت طنین انداز شه............
راستی اگه دوس داشتی به آدرس hamdardha22@gmail.com ایمیل بزن.........میخوام یه گروه تو وایبر یا واتس آپ از همه ی کسایی که وضع مشابه خودمون رو دارن و تو مراحل دیگه ای قرار دارن و میتونه برای ما مفید باشه تجربشون تشکیل بدم......
تکلیف زندگیم معلوم شد: جدایی
دیشب تا صبح گریه کردم وضعیت روحی وجسمانی خوبی ندارم توان نوشتن ندارم به زور دارم می نویسم
همسرم دیشب گفت هیچ عشقی بین ما نیست بهتره مسالمت آمیز جدا شیم دیگه بعد از6ماه این زندگی فایده نداره
البته حق وحقوقم رو ازش میگیرم
خودش رو کامل حق به جانب میدونست ازخودش وخانواده اش به شدت دفاع کرد ومن وخانواده مو محکوم یه سری چرت وپرت تحویلم داد
هیچ وقت ارزش کارام وندونست هرکاری کردم باز یه چیزی گفت حتی این کار آخرمم یعنی صحبت رو گذاشت به پای یه چیز دیگه
ای کاش حرف خانواده ام رو گوش میکردم وباهاش صحبت نمیکردم اینطوری بیشتر خودش وحق به جانب تر دونست
اگه میرفتم اقدام قانونی میکردم میفهمید چه غلطی کرده الان به من نمیگفت من هیچ تقصیری ندارم
الان همه جا میگن دختره حتی التماسمم اومد اما ما قبولش نکردیم یعنی خودشون رو تبرئه میکنن ازاشتباهاتشون
اون هنوز نفهمیده ازدواج کرده انگار با دوست دخترش حرف میزد
وقتی دیشب چرت وپرت تحویلم میداد تو دلم به حال خودم افسوس خوردم که من واقعا با کی هم کلام شدم
دوستان توروخدا برام دعا کنین اصلا حال وروز خوبی ندارم الان به شدت به دعا نیاز دارم ...
- - - Updated - - -
تکلیف زندگیم معلوم شد: جدایی
دیشب تا صبح گریه کردم وضعیت روحی وجسمانی خوبی ندارم توان نوشتن ندارم به زور دارم می نویسم
همسرم دیشب گفت هیچ عشقی بین ما نیست بهتره مسالمت آمیز جدا شیم دیگه بعد از6ماه این زندگی فایده نداره
البته حق وحقوقم رو ازش میگیرم
خودش رو کامل حق به جانب میدونست ازخودش وخانواده اش به شدت دفاع کرد ومن وخانواده مو محکوم یه سری چرت وپرت تحویلم داد
هیچ وقت ارزش کارام وندونست هرکاری کردم باز یه چیزی گفت حتی این کار آخرمم یعنی صحبت رو گذاشت به پای یه چیز دیگه
ای کاش حرف خانواده ام رو گوش میکردم وباهاش صحبت نمیکردم اینطوری بیشتر خودش وحق به جانب تر دونست
اگه میرفتم اقدام قانونی میکردم میفهمید چه غلطی کرده الان به من نمیگفت من هیچ تقصیری ندارم
الان همه جا میگن دختره حتی التماسمم اومد اما ما قبولش نکردیم یعنی خودشون رو تبرئه میکنن ازاشتباهاتشون
اون هنوز نفهمیده ازدواج کرده انگار با دوست دخترش حرف میزد
وقتی دیشب چرت وپرت تحویلم میداد تو دلم به حال خودم افسوس خوردم که من واقعا با کی هم کلام شدم
دوستان توروخدا برام دعا کنین اصلا حال وروز خوبی ندارم الان به شدت به دعا نیاز دارم ...
عزیزم خیلی برات ناراحت شدم :54:
ولی هر اتفاقی که تو زندگی ادم می افته خواست خداست خدا برای بنده هاش همیشه بهترین چیز رو می خواد پس حتما تو این اتفاقات حکمتی هست که ما ازش بی خبریم
توکلت به خدا باشه خودتو به خدا بسپار مطمئن باش پشیمون نمی شی
بازم برات دعا می کنم
سلام باران عزیزمن اروم باش عزیزم تو بهترین اقدام کردی که حرف زدی خودتو سرزنش نکن به هر حال این کاری که در نهایت باید میکردی دنبال حرف مردم هم نباش مردم پشت سر خدا هم حرف میزنن ما که بنده های خداییم عزیزم
عزیزم با جزییات بیشتری برامون تعریف کن من از حرفهات هیچی نمی فهمم عزیزم رفتی اونجا چی گفتی ایا اشتباهات اون هم گوش زد کردی ایا دیشب دوباره خودت اقدام کردی دوباره رفتی یا اون اومد
عزیزم اون ادم های دور برش انسانهای فهمیده ای مثل بچه های تالار اینجا نیستند بگو از رفتار اون روزت چه برداشتی کرده بود
باران منتظرتم
باران عزیز و گرامی
از یک عمل خوب و درستی که کردی ناراحت نباش . هنوز تکلیف زندگی شما هم روشن نشده!!!
اگر کار به سازش بکشه که این اقدام شما سازش رو تسریع کرده و بعداً هم میتونی به کاری که کردی افتخار کنی چون شما بودی که عاقلانه تر رفتار کردی و شما بودی که بزرگواری کردی .
اگر کار هم به جدایی برسه باز هم اثر این اقدام برای قلب و روح شما مثبت و آرامش بخش خواهد بود . چون وجدان تون شما رو مواخذه نمیکنه که مثلاً لج کردی یا مثلاً باید بیشتر تلاش میکردی و . . .
حالا میمونه برداشت کودکانه مردم یا شوهرتون ! ممکنه مردم بگن که اشتباه کردی یا شوهرتون حق به جانب تر و به اصطلاح پر رو تر بشه . خوب اینا همه در کوتاه مدت درسته ولی در بلند مدت مردم می فهمن که شما دختر عاقل و معقولی هستی و تازه شوهرت هم بعداً پشیمون و نادم میشه .
انقدر درگیر حرف مردم و برداشت کودکانه شوهرت نباش . شما کار درستی کردی و نهایتاً نتیجه این کار هم خوب خواهد بود . چه جدا بشی چه زندگی کنی . اما اگه میخای بیشتر کمک کنم ، یک مقدار جزئیات رو بگو . . .
راستی !! کار بزرگونه در هر دوره و زمونه ای جواب میده !! فقط صبر داشته باش . ولی مبادا موضع التماس داشته باشی . اگر حرف بی ربط زد هم ، آرام و منطقی پاسخ بده . لجت در نیاد . آرام باش و صبور . ان الله مع صابرین ! (خدا همراه شکیبایان است)
سلام دوستان
چندین بار حرفاتونو خوندم یه کم آروم شدم اما هم چنان درونم آشفته اس دارم دیووووونه میشم
خانواده ام میگن تماس بگیربا وکیل اماااااا نمیدونم چرا دست ودلم به اینکار نمیره همش میگم باشه فردا باز فردا میاد و همین وضع....
فکرکنم اونم فهمیده مطمئنه ازمن که انقد راحت میگه طلاق
با حرفایی که زد خانواده ام میگن ارزش نداره تو با این به جایی نمیرسی اما من چرا نمیتونم...من هیچ خاطره خوبی به جز رابطه جنسی باهاش ندارم یعنی تنها نکته مثبت رابطه مون همین بود
آقای بهزاد گرامی و کیانای عزیز
به خدا روم نمیشه بگم چه حرفایی میزد خانواده ام میگن تو واقعا عمرتو پای کی میخوای بزاری
باراول که باهم صحبت کردیم من رفتم جلو محل کارش زنگ زدم اومد بیرون باهاش صحبت کردم تو این مدت خیلی فکر کردم وکمک گرفتم تا ببینم چه چیزهایی اونو آزارمیداد اما چه چیزهایی بهش گفتم:
گفتم من نیومدم راجب گذشته و این چندماه حرف بزنم گذشته هرچی بوده تموم شده(نمیخواستم جروبحث بشه که تو چرا اینکارو کردی من چرا و ازاین جورحرفا)
گفتم: اومدم راجب خودمون و آینده حرف بزنم
گفتم: تصمیم دارم ادامه تحصیل بدم میخوام ارشد روانشناسی بخونم چون فکرمیکنم به درد زندگیمونم میخوره وبهش گفتم که میخوام تو کمکم کنی تو حامی من باشی تو کمک کنی به یه جایی برسم و...(چون احساس میکردم اون احساس میکنه هیچ نیازی ازمن نمیتونه براورده کنه) با این
حرفام هم میخواستم خوشحالش کنم به خاطر زندگیمون هم امیدوارش
چون همیشه سر کار رفتن من دعوا داشتیم چند بار کار پیدا کردم نذاشت برم بهش گفتم من فکرمیکنم سرکار رفتن من بینمون اختلاف ایجادمیکنه وفاصله میفته بینمون اما اگه یه روزی تو صلاح بدونی که برای پیشرفت زندگیمون برم سرکار اونوقت حقوقم رو میدم به تو تا تو تصمیم بگیری برام
چی بخری( آخه شوهرم همیشه فکرمیکرد من سرخودم سرکارم برم اونو به حساب نمیارم- من فکرمیکنم از زندگی عموش یه جورایی ترس داشت چون زن عموش از عموش سرتره وهیچ جا هم عموشو به حساب نمیاره سرکارمیره خرجای آن چنان میکنه بدون اینکه عموشو به حساب بیاره)
گفتم دلم میخواد زندگی پراز آرامش ومستقل داشته باشیم میتونیم خونه مون رو بفروشیم ویه جای دیگه بگیریم یعنی دور ازخانواده هامون(ما تو یه کوچه ایم) خونه شوهرم طبقه پایین خونه پدرشه وخانوادش هم باعث نیمی از اختلافات ما بودن واعصاب هردومون ازدستشون خورد بود با اینکه
اعصابش خورد میشد اما ازشون دفاع میکرد
از دهنم پرید دو تا خواستگاری که تو این مدت داشتم و بهش گفتم گفتم که من به خاطر علاقه وتعهدی که به تو دارم نمیتونستم به کس دیگه ای فکر کنم به هرحال تکلیف باید روشن شه
اگه فکرمیکنی میتونیم زندگیمونو بسازیم با خانواده ات بیا خونه مون اما اگه فکرمیکنی کنارمن خوشبخت نمیشی برای همیشه رهات میکنم
درنهایتم چون شوهرم همیشه حساس بود به تنها بیرون رفتن من و من همیشه سراین موضوع باهاش دعوام میشد که خب من کاربرام پبش میاد نمیتونم همش بشینم تو خونه... به خاطر همین بهش گفتم اگه قرار باشه آقای زندگیم باشی این بارآخریه که تنها بیرون میام
شوهرم فقط وسط حرفام اینو گفت که من بعد از6ماه دیگه به این چیزا فکرنمیکنم گفتم باشه من حرفام ومیزنم ومیرم رو حرفام فکرکن خبرش وبهم بده
البته هیچ تماس فیزیکی ام باهم نداشتیم حتی موقع سلام وخداحافظی دستم به هم ندادیم
واما یک هفته گذشت خبری نشد تا اینکه ظهرکه موقع استراحت بود تماس گرفتم که مزاحم کارش نشم ( آخه شوهرم خیلی به کار اهمیت میده)
جواب داد گفت شب تماس میگیرم......شب تماس گرفت گفت بعد از 6ماه تازه میگی ادامه بدیم دیگه نه من واسه شما داماد میشم نه تو واسه ما عروس اگه توبیای دیگه خانواده ام تو رو حساب نمیکنن
بین ما هیچ عشقی نیست و الا 6ماه بی خبر ازهم زندگیمونو نمیکردیم تو باید تو این 6ماه میومدی خونه ما (اصلا هیچ مسئولیتی ازجانب خودش نمییبینه)
به من میگه تومیدونی من ظهرمیخوابم ازقصد اون موقع به من زنگ زدی تا منو اذیت کنی( درحالی که من به خاطراینکه ناراحت نشه اون موقع زنگ زدم)
یه سری حرفای بی ربطش اینا بود: اره فلان موقع من فلان غذارو دوست نداشتم درست کردید ( درحالی که اون موقع تا لحظه شام نمیدونستم مادرم غذا چی درست کرده وحتی به مادرمم گفتم من که گفته بودم شوهرم این غذارودوست نداره)
یه سری ازاین حرفا که چرا فلان موقع غذاتون فلان جوربود چرا فلان موقع به من کادوی آنچنان ندادید(حالا همه این توقعات درحالیه که خودش هیچ کاری نمیکرد ) رفتارش طوریه که انگارمن لطف کردم دخترتونوگرفتم باید درخدمت من باشید
سراون دوتا خواستگاربرگشت گفت خب چیزی نشده که تو هنوز دختری ببین کدوم خوبه برو ازدواج کن( اینجا معلومه که اصلا بهم علاقه نداره)
میگه من تازه دارم بهت لطف میکنم میتونستم ببرم خونه ام زنت کنم واذیتتم کنم
بار آخری که دعوامون شد ورفت سراین بود که مادرم برام یه کرم خریده بود میگه تو بیخود کردی بدون اجازه من چیزی خریدی
هیچ مسئولیتی ازجانب خودش وخانواده اش نمی بینه تو این مدت نکرد یه اس ام اس یا زنگ بزنه به من اونوقت میگه تو باید اون موقع که ما خونه مونو عوض کردیم میومدی خونه مون خب میگم خب تو نباید به زنت یه زنگ میزدی اصلا میگفتی بلند شو بیا
پدرش مریضه ما بارها به ملاقاتش رفتیم میگه تو این مدت نیومدی سربزنی بهش میگم خب تو با آخرکه رفتی چه رفتاری با من داشتی اصلا این چیزارو قبول نمیکنه میگه من هرکاری ام باهات میکنم تو هم چنان باید تو وظیفه خودت بمونی
حرفی که آتیشم زد این بود که بهم گفت تو تو این چندماه واسه خودت یه برنامه دیگه داشتی بهش نرسیدی گفتی برم سراغ این شوهرم
درآخرم خیلی ریلکس وراحت گفت نظرمن اینه مسالمت آمیزجداشیم یه امانتی ام دست
من داشت گفت اونو بهم برسون گفتم باشه وآتیشم زد خیلی ریلکس گفت قربااااااااااانت خداحافظ
خیلی به شخصیتم توهین کرده اصلا فک زدن با این آدم بی فایده اس
من فکر میکنم با این آدم دیگه فایده ای نداره
آقا بهزاد شما یه مردی میشه از دید یه مردبگید من واقعا باید با این آدم چجوری رفتارکنم که به خودش
بیاد نه اینکه بخوام ادامه بدم شاید همه بگن خب اقدام قانونی حالش وجا میاره اما من منظورم از لحاظ
رفتاریه چطور رفتار کنم که متوجه این کارای زشتش بشه نمیدونم منظورم و رسوندم یا نه! یه جورایی
بهم برخورده
- - - Updated - - -
راستی ببخشید طولانی شد سرتونو درد آوردم!