-
نمیدونم امشب از استرس درس ها خوابم نمیبره، یا از درد شدید دندون :((((
باورتون میشه من هنوز دندونم درد میکنه :(((
نمیخوام به مسکن عادت کنم، درد تحمل میکنم ولی نمیخورم، ولی امروز اینقدر دردش زیاد بود که مجبور شدم عهد با خودمو بشکنم و قرص بخورم:((
دندونم نه! جای دندون درآوردم درد میکنه :(( دیگه اشکمو درآورده!
نکنه یکی تو این دنیا هست از دست من ناراضیه، ناراحته! من دارم مجازات میشم!نکنه ناخواسته کسیو و دلخور کردم؟
من از همینجا به هرکی از دست من دلخوره، میگم ببخشید:(( من دیگه واقعا تحمل ندارم، اشکم دراومد:( :302::302:
-
امروز داشتم یه موضوعی را می خواندم توی اینترنت که متوجه شدم این جمله به صورت های مختلف تکرار می شود :
آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
دوستان متاسفانه این جمله شده است آلت دست یک عده آدم از خودراضی و مغرور که هتاکی و زیرسوال شرافت و آبروی مردم را پیشه خود کرده اند.
دوستان نکند فریب این جمله را بخورید. اگر کسی این حرف را به شما زد و خواست شما را تحت فشار بگذارد بگویید :
اولا فقط خداوند متعال است که می تواند به حساب بندگانش رسیدگی کند و لاغیر. برفرض که آدم هایی باشند که حق رسیدگی به حساب مردم را دارند. اینها هم در قانون این کشور کاملا مشخص هستند : قاضی ، بازپرس ، شهرداری ، اداره مالیات ، و..... . تازه اینها هم قواعدی برای اینکارشان دارند و قوانین سفت و سختی وجود دارد که عزت و آبروی مردم جریحه دار نشود. از جمله اینکه تا کسی جرمی مرتکب نشده است هیچ قاضی ای به حسابش نمی رسد. حتی پلیسها هم بدون وجود مدارک و شواهد محکم که در قانون آمده است حق ندارند به کسی اتهامی وارد کنند ، گوش می کنی حتی اتهام .
سوم : این را بدان که وقتی ادعایی مطرح می کنی و اتهامی را هر چند تلویحا به کسی متوجه می کنی این کارت در دین اسلام و در قانون ایران جرم است. خیلی وقت ها طرف می تواند شکایت کند و اگر نتوانی اتهامی را که به طرفت زده ای با شرایط قانونی ثابت کنی ، مجازات می شوی. مثلا در قانون نوشته شده اگر پدر به فرزندش بگوید تو فرزند من نیستی به خاطر این ادعایش حد شرعی بر او جاری شده و شلاق می خورد. مگر اینکه مثلا آزمایش ژنتیک خلافش را ثابت کند.
چهارم : من حسابم پاک است و پیش خدای خودم روسفید هستم. اما همان خدایی که به من این لطف را کرده است ، به من دستور داده است انسانی باشم با غیرت و عزت نفسم را حفظ کنم و اجازه ندهم احدالناسی به خودش جرات بدهد و به حریم من تجاوز کند . خدا از من خواسته با تمام توانم از عزت نفسم و شرافتم و گوهر وجودم محافظت کنم و نگذارم کسی به خودش اجازه دهد از حدودش فراتر برود و به من زور بگوید یا حرف ناروایی بزند. من به کسی اجازه نمی دهم از من حساب بکشد مگر خدا یا کسی که قانونا اختیار دارد.
حرف آخر : آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است یعنی اینکه : جوری زندگی کن که اگر یک روز کارهایت عیان شد ترسی نداشته باشی . گناهی مرتکب نشو و تخلفی انجام نده که باعث شود به اضطراب بیافتی یا آبرویت به خطر بیافتد.
معنای این جمله این است. نه اینکه هر آدم مغرور و جاهل و نادانی حق دارد که به مردم اتهام بزند و از آنها حساب بکشد.کسی که خودش معلوم نیست چه کارها و گناهانی مرتکب شده است و اگر کارهایش برملا شود چه حالی پیدا می کند !!!!
دوستان اصلا در برابر چنین آدم های جاهل و از خود راضی ای کم نیاورید و جوابشان را تمام و کمال بدهید.
به قول معروف آنها را ( ناک اوت ) کنید.
چند وقت بود این حرف ها توی گلویم مانده بود . خدا را شکر که راحت شدم.
-
نمی دونم چه اتفاقی افتاد، تا یه ساعت پیش حسابی مستاصل بودم
چند روز بود حال درستی نداشتم
به خیلی چیزا بد بین شده بودم
اما الان خیلی خوبم
خیلی آرومم بعد چند روز سردرد الان خیلی آرومه سرم
حال الانمو دوست دارم
انگار روحیه ام دوپینگ کرده حسابی خوبم
تو زمان ناراحتی خیلی چیزارو به راحتی ازدست می دیم ... قدر داشته هاتونو بدونید و تو زمان ناراحتی سکوت کنید
نمی دونم چطوری شد
احتمالا ازین آرامش قبل توفان هاست به هر حال دوشس دارم:43:
-
واقعا نميدونم بهتره آدم قوي باشه يا خوب باشه.
نميدونم چرا اين چند سال اخير نتونستم اين دو رو كنار هم جمع كنم.
قوي شده ام!! در حدي كه ديگه از قضاوت ديگران نميترسم. ديگه راحت تر ميتونم حرفم رو بزنم.
اما خوب نشده ام.
هنوز خودمو آدم بدي ميدونم.
آره. در مقايسه با اون آدم قبل از شش سال قبل آدم خيلي بدي شده ام. هر كاري ميكنم بازم خودمو دوست ندارم.
خودمو دوست ندارم چون نميتونم به چيزي عشق بورزم.
اين چند روز رفته بودم جنوب. بوشهر. ديلم.
دريا، ساحل، غروب خورشيد،نرمي ماسه ها، هواش كه توي اين فصل مثل بهار بود، نخلستان ها، پوشش گياهي اون اطراف، صداي موج ها، قايق سواري، لهجه ي اهالي اونجا، مهمون نوازيشون، يه سفر نيم ساعته با قايق موتوري...همه و همه قشنگ بود. ميفهميدم كه بايد قشنگ باشند و من بايد غرق در لذت و هيجان باشم...اما واقعا حسي به درونم نفوذ نميكرد. چيزي حس نميكردم!!!!!
و از اين ناراحتم. از اينكه همچنان سنسورهاي حسي ام خاموش خاموشند!!!
در راه برگشت رسيدم به شهري كه پدربزرگم در آنجا دفن است. فاتحه اي خواندم!!! سوره ي حمد رو مدتها بود نخوانده بودم.مدتهااااااااااا. فقط خواندمش. همين.بي آنكه باور و اعتقادي به آنچه دارم ميخونم داشته باشم.فقط خواندمش. همين. يكم سرخاكش نشستم و به عكسش نگاه كردم. چه زود 5 سال از فوتش گذشت.
يه كتاب سالها قبل داشتم. اسمش بود "گفتارهاي آموزنده و دلاويز". داستان هاي كوتاه معروف از نويسندگان قوي در آن بود. اون موقع ها اون كتاب رو خيلي دوست داشتم. خيلييييييييييي.به خصوص داستان "شرط بندي" اثر آنتوان چخوف رو.
در اون كتاب يه داستان ديگه هم بود. داستان مردي كه هر روز ميرفت مسجد و دعا ميخواند اما خودش انساني بود كه به دين و خدا باور و اعتقادي نداشت.به خاطر قولي كه به كسي داده بود ميرفت. ميرفت كه به قولش وفا كند........
اون شب سر خاك پدربزرگم خودم رو كه ميديدم ناگهان بعد از سالها ياد اون داستان افتادم. چقدر شبيه آن مرد بودم.
يك داستان ديگر هم در همين چند روز اخير خوندم. يكي از دوستانم اون داستان رو معرفي كرد. يك رمان كوتاه بود به نام :" روي ماه خداوند را ببوس"
افكار راوي داستان خيلي شبيه افكار من بود. اميدوارم بودم در ادامه و انتهاي داستان گشاسشي براي او حاصل شود كه شايد گشايش و پاسخي براي افكار و قفل ذهن من هم باشد. اما....دريافتش نكردم. شايد راوي دريافتش كرد. اما من دريافتش نكردم.
در داستان يك قسمت كوتاه حرفهاي كسي نقل شده بود كه به بيان خودش :" وزن كارها رو حس ميكرد" وقتي ميخواندمش ياد اون pooh سالهاي قبلم مي افتادم. پويي كه كنارش گذاشتم...
يه جوجه مرغ خريده ام. نارنجيه. حالا يكم بالهاش در اومده ولي هنوز جوجه و كركيه. توي اين سفر همرام بوده. خيلي لوس شده. اصلا نميشه تنهاش بذارم. سريع جيغ و داد راه ميندازه. آنچنان جيك جيك سوزناكي راه ميندازه كه آدم نميتونه نره بغلش كنه و بگه جوجو آروم من تومدم. وقتي هم ميرم بغلش ميكنم نوع جيك جيكش عوض ميشه. انگار آروم و خوشحال ميشه. اون روز دم ساحل رفته بودم توي آب. يهو پشت سرمو نگاه كردم و ديدم از توي خونش پريده بيرون و يك متري اومده توي دريا و داره توي آب بال بال ميزنه. فكر كردم حتما ميميره. آب دريا شور بود.حالش خيلي بد بود.وقتي از آب درش آوردم خيس آب بود. هوا مرطوب بود و خشك نميشد. يكي بهم گفت ببر بذارش بين ماسه هاي اون طرف كه خشك و گرم هستن. رفتم اونقدر ماسه ريختم روش كه فقط سرش بيرون موند. وقتي ماسه ها رو ميريختم يه لحظه فكر كردم دارم دفنش ميكنم. اما دلسنگانه ادامه دادم. ماسه هاي خشك انگار رطوبت كركاشو گرفتن و زود خشك شد. حداقل از اون خيسي شديد در اومد. يكي ديگه بهم گفت اگه ماسه رفته باشه توي دماغش ميميره. منم با ناخنهام سعي ميكردم ماسه هاي توي دماغشو در بيارم. يكي ديگه بهم گفت نترس. تا داره جيك جيك ميكنه چيزيش نيست. اگه ماسه توي دماغش بود نميتونست جيك جيك كنه. به زور بهش آب دادم. بعد هم يكم نون. وقتي ديدم شكمش هم كار كرد خيالم راحت شد كه دستگاه گوارشيش هنوز سالمه. خلاصه اينكه جوجو جون سالم به در برد. الان هم اونقدر جيغ و داد راه انداخت كه رفتم آوردمش و گذاشتمش روي پام و دارم تايپ ميكنم. هي ميخواد سرشو ببره توي پيرهنم. خلاصه اينكه خيلي لوسه. منم دارم به اين فكر ميكنم كه كاش اين كارها رو براش از روي محبت و با حس انجام ميدادم. نه مثل يه ربات. كاش هميشه جوجه ميموند و بزرگ نميشد. بزرگ بشه ديگه انگار نميشه همين كارها رو هم براش بكنم!!!
مامان ديشب زنگ زد بهم. گفت عكسايي كه فرستاده بودي رو ديدم. ميگفت بعد از سالها خنده هاي واقعيتو توي عكسات ديدم....
مامان چي ديده بود؟!! حرفش برام عجيب بود. خنده هام مثل خنده هاي تمام اين 6-7 سال اخير ظاهري و مصنوعي بود.
اما چه كنم؟!! زندگي شايد همين باشه. با هيمن جوجه اي كه به كمك نياز داره ،با همين خنده هاي مصنوعي هم ميشه بگذره....
-
در مورد جوجه
لوس نشده. جوجه است. هنوز خیلی کوچیکه می گی تازه داره بال در میاره. جوجه است فعلا و مامان می خواد باید بهش برسی. بعدا که بزرگ شه دیگه فکر نکنم خیلی هم بذاره بهش دست بزنی و نازش کنی. از الان لذت ببر :)
-
يك روز يه نفر ميگفت:" ديگه حوصله ازدواج ندارم. ميخوام چند سال خوب كار كنم و خوب پول جمع كنم و بعدش برم دنيا رو بگردم."
حالا خودمم دلم همينو ميخواد....
دلم نميخواد برگردم خونه...نه اينكه خانواده ام بد باشند يا اونجا جاي بدي باشه. نه اصلا. اما دلم فقط تنهايي ميخواد. انگار از هرچه بوده ام ميخوام جدا باشم. جداي جداااا.... از شهرم از دوستانم از خانواده و اقوامم از خدا از حتي خودم...
نميدونم چه حسيه. دلم ميخواد ذهنمو از همه چي پاك پاك كنم. و ديگه هيچ چيز جديدي بهش راه ندم.
حس ميكنم شده ام شبيه اون نقاش ها يا نويسنده هاي خل و چل. خودم هم نميفهمم چي ام و كي ام و چي ميخوام و چي ميگم. اما دلم ميخواد بنويسم. جز اينجا براي خودم هم مينويسم. سفرنامه اي كه ميدونم هرگز براي كسي سودي نخواهد داشت.
جديدا همه ي داستانهايي كه حدود ده سال پيش ميخوندم يادم مياد. شبيه اونها شده ام. شبيه همون نوشته هاي نويسنده هاي خل و چل. شبيه داستان " مسخ" اثر " كافكا".
واقعا حس ميكنم ديوانه شده ام.
مسخره است. فكرهايي كه در سرم مي آيند مسخره اند. خيلي خيلي...اامروز كه داشتم جوجو رو نازي ميكردم يهو نميدونم چرا يادم افتاد به كفتار!!!!! توي ذهن خودم پرسيدم كسي كفتار رو نازي ميكنه؟ به چه جرمي دوست داشتني نيست؟ چرا كسي دوستش نداره؟ بعد يهو اين اومد توي ذهنم كه كفتار شكايتي نداره. نقشش رو در خلقت اجرا ميكنه و تمام.
بعد يهو ياد شعر سهراب افتادم كه ميگه چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست.
بعد يهو هول برم داشت. كه خدا كنه سهراب مثل من ديوونه نبوده باشه!!!
-
سلام
پوعزیز...
تونوشته هات پرازاحساسه...منه خواننده اینوحس میکنم...اصلا بی روح نیست...اتفاقا سنسورهای احساست خیلی خوب روشنه!!
وقتی جوجه ات توی آب بودنگرانش شدی اومدی کمکش کردی...بردیش توی ماسه ها..بهش آب ونون دادی...حتی ماسه های توی دماغش رومیخواستی دربیاری!!!!به قول خودت وقتی شکمش کارکردخیالت راحت شد!!اینهااحساساتیه که توداری ازخودت بروزمیدی ومن ازپشت نوشته هات این روفهمیدم.
مامانت هم ازعکسهات خنده دلت روفهمید!!
داری درموردخودت یه کم بی انصافی میکنی...
خودت روجای شخصیتهای داستانها نبین...اما خیلی مثل نویسنده ها مینویسی....ازاین ویژگیت استفاده کن به قول خودت سفرنامه ای بنویس!!!!
-
سلام به همه دوستان همدردی :72:
حس میکنم تقریبا بعد از یکی دو هفته که گذشته حالم بهتره ... ادم که از یه چیزی دور میشه بیشتر واقعیت هارو میبینه ....
دیگه موزیک غمگین نمیدم و گریه کنم ...
به این فکر میکنم که بیشتر کار کنم ... یعنی بیشتر به کار فکر میکنم تا مسائل دیگه
مامانم خیلی خوشحال از اینکه الان کسی تو زندگیم نیست ..
البته شماهم خیالتون راحت که دیگه مائده با یه تاپیک ازدواج دیگه پیداش نمیشه:311:
مطلب های توی سایت مثل صبا جون و بقیه دوستان که حضور ذهن ندارم باعث امیدواریم شده ...
مگه آسمون سوراخ شده بود همین یه پسر افتاده بود رو زمین؟؟؟؟؟؟:81:
امتحانام کم کم داره شروع میشه ... خدا رحم کنه بهمون ...
این ماه هم همه قسطامو دادم خداروشکر ماه بعدم یکی از قسطام تموم میشه ...تا عید هم یکیش تموم میشه ... خلاصه سختی این سه ماه هستش ...
حالم خوبه اما عالی نیستم ... بازم خدااااااااااارو شکررررررررررررررررر:323:
-
پو سخت نگیر به خودت
منم یکی از ارزوهام سفر مداومه حداقل دو سه ساله است
اتفاقا این طوری هر روز باید چیزای جدیدی ببینی و به ذهنت راه بدی اما جاری و سیال می شه ادم
منم نمی دونم کی بشه این کارو بکنم اما بالاخره یه روزی اماده میشم اون روز هم خیلی دور نیست چه اماده باشم چه نه راه می یفتم
واسه کفتار. برعکس. کفتار خیلی محترمه. ازدواج کنه با جفتش تا حد ممکن می مونه طلاق خیلی کم دارن تازه مردار خواریش از شیر مثلا با ابرو کمتره. فقط خوشگل نیست بیچاره.
حال خودم........ فکر کنم نوسان خلقم به میمنت رفع شده اما پخش شده. اما شدتش کم شده. قبلا سیکل داشت حالا گاه و بیگاهه. امروز خیلی بدخلقم و کلافه اونم بیخودی. اما معمولی بدخلقم.
امروز می گم وقتی هیچکی منو دوست نداره وقتی من واسه کسی مهم نیستم همه برن به درک من چرا خوب باشم؟
امروز بد اخلاقم اونم بیخودی
بدخلقم بشم همه چیم مثل خلقم میشه. موهامم به هم ریخته است با شونه هم صاف نمیشه!!
اصلا امروز از همه بدم میاد :(
مردم بسکه بدجنس دیدم توی این یک سال. منم می خواستم بدجنس شم. اما استعدادشو ندارم. اما بعضی وقتا دوست دارم کسایی رو که بدجنسی می کنن باهام بیچاره کنم!!!!!!! نمی تونم ولی.
اما وقتی حالم خوبه می گم ادمای بدجنس اول از همه خودشون از خودشون در رنجن. به هر چی هم برسن لذتی نمی تونن ببرن.
از مردا هم دیگه توقع عشق ندارم
چند ساله عمرم کار خاصی نکردم برنامه ی اینده ای ندارم زورم میاد همون کارایی رو بکنم که چند سال پیش نکردم
انگار چند سال خواب بودم...... الان چی.......
هم خسته ام هم کلافه ام هم اخرش دارم هدفامو طوری می چینم که جامعه می خواد نه خودم. تازه اونم خیلی دیر. نمی دونم میشه یا نه و نتیجه ای هم شاید نگیرم از بس دیر کردم
خسته و بد اخلاقم
تنها هم هستم مثل همیشه اما دیگه حس تنهایی ندارم. اخه می دونم اون چیزی که من توقع داشتم یه مرد بهم بده با عشق اصلا از جنس مرد برنمیاد بندگان خدا! در توانشون نیست. اب تو هاون می کوبیدم.
-
احساسات...
دارم. اما نه از نوع شادي....
جوجوم حالش بده. غذا نميخوره. ناله ميكنه.عقب عقب راه ميره. درد داره.جيك جيكش شبيه ناله است...
هيچي نخورد. فقط تونستم يكم آب پرتقال تازه بريزم توي آبش و بهش به زور آب بدم. كاش تاثير داشته باشه.
دو سه ساعته دارم يه بند گريه ميكنم.
بعد از مدتهاحتي خدا رو هم صدا كردم. گفتم آخه اين جوجو چه گناهي داره؟ چرا بايد درد بكشه؟ چه پناهي داره؟
ولي ميدونم خدا همون كاري رو كه بخواد ميكنه. چه من دعا كنم چه دعا نكنم. اميدي به دعا كردن ندارم.
- - - Updated - - -
مائده...
امضات قشنگه...