دکتر پرنده ها نزدیکتون هست؟ کاش خودت بری بپرسی و حال جوجه رو شرح بدی راهنمایی بگیری. بعد بیای جوجه رو کمک کنی. البته دکتر ادما بهش اعتباری نیست دکتر حیوونا نمیدونم دلش بسوره واسه حیوون یا نه.
امیدوارم جوجه ات حالش خوب باشه
:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
دکتر پرنده ها نزدیکتون هست؟ کاش خودت بری بپرسی و حال جوجه رو شرح بدی راهنمایی بگیری. بعد بیای جوجه رو کمک کنی. البته دکتر ادما بهش اعتباری نیست دکتر حیوونا نمیدونم دلش بسوره واسه حیوون یا نه.
امیدوارم جوجه ات حالش خوب باشه
:72:
جوجو که حالش خیلی بده. از اینکه میبینم درد میکشه خیلی دلم میسوزه. دیگه از بس گریه کرده ام چشمام شده مثل چشمای خاله قورباغه. سرم هم از درد داره منفجر میشهکاش یا خوب میشد یا تموم میکرد و راحت میشد. این درد کشیدنش زجرم میدهخیلی سعی کردم بهش غذا بدم. اما نمیهخوره. حتی آب هم دیگه نمیخوره.
دیگه فقط گذاشتمش راحت به حال خودش باشه....
- - - Updated - - -
جوجو که حالش خیلی بده. از اینکه میبینم درد میکشه خیلی دلم میسوزه. دیگه از بس گریه کرده ام چشمام شده مثل چشمای خاله قورباغه. سرم هم از درد داره منفجر میشهکاش یا خوب میشد یا تموم میکرد و راحت میشد. این درد کشیدنش زجرم میدهخیلی سعی کردم بهش غذا بدم. اما نمیهخوره. حتی آب هم دیگه نمیخوره.
دیگه فقط گذاشتمش راحت به حال خودش باشه....
سلام
پو چند خط آخریکه برات نوشتم میخوام برات تکرار کنم. تو احساسی هستی ولی تو نا امیدی خودت غرق شدی . جوجت باهات اومد لب ساحل چون تو خیلی نا امید بودی . وقتی رفتی تو آب فکر کرد میخوایی خودتو غرق کنی . برا نجاتت خودشو به آب زد. خیس شدن و خطر غرق شدن براش مهم نبود برای اون نجات تو مهمتر بود .
راستش پست اولتو که خوندم گفتم خوش بحالت که یکی هست کنارت که از ته دلش صدات میزنه . بهت محبت میکنه . تا تو احساس تنهایی نکنی . پو جوجت پیغامشو بتو رسونده . قدر خودتو بدون نا امید نباش . برا خودت دعا کن . دعا بی ثمر نیست . دعا همون جیک جیکای بی امان جوجته هنگامی که تو داری تو افکار نا امید کننده خودت غرق میشی .
جوجت وصیتشو کرده بهش عمل کن ................ گریه نکن :81:. شاد باش اون تمام این مدت جای تو گریه میکرد تا تو بخندی و عکس بگیری.
آقا پارسا كاش ميتونستم مثل شما اينقدر قشنگ به زندگي نگاه كنم.
كاش ميتونستم مثل خيلي آدمها اونقدر خودمو دوست داشتني بدونم كه بتونم فكر كنم جوجو واسه نجات من اومده بود توي آب.
پارسال يكي از اعضاي تالار بود به نام ليلا. ميگفت وقتي گرمشه و باد خنك مياد خدا باد خنكو واسه اون فرستاده.
خوش به حالش. خوش به حالش كه اينقدر با خدا رفيق بود.
اما من نميتونم اينطوري فكر كنم.
جوجه عادت داره ميدوه دنبال اون كسي كه بهش آب و دون ميده. من گذاشتمش توي يه كارتن به فاصله دو سه متري ساحل. پريده بود اومد بود و دويده بوده دنبال من. نه براي نجات من. چون فقط ميخواست پيش من باشه. همين.
اين يه اتفاق بود. يه اتفاق ساده. از پس پر و بال رويايي و احساسي دادن به يه اتفاق نميتونم بر بيام. من قدرت اين كار رو ديگه ندارم.
- - - Updated - - -
جوجم حالش خيلي بده. تا صبح دووم نمياره.
از اين ناراحت نيستم كه ميميره و من باز تنها ميشم. ولي از درد كشيدنش ناراحتم.
ديگه به زور جيك جيك ميكنه.
يكي دو ساعته ديگه گريه نميكنم. گذاشتمش به حال خودش. رفتم چند تا انار دون كردم و گذاشتم توي يخچال.تلويزيونو روشن كردم و شام خوردم و......
انگار پيشاپيش خودمو آماد كرده ام كه او فردا نباشه.
حتي دارم به اين فكر ميكنم كه فردا با جسدش چه كنم؟ احتمالا حتي جرات نكنم برم سر بزنم ببينم هنوز زنده است يا نه. ميخوام پيام بدم به پسر يكي از اقوام كه صبح بياد اينجا و ببردش.
و من هم بايد خاطره ي اين يه هفته با جوجو بودن رو از ذهنم بيرون كنم. و برم باز بي حس و خاموش و بي هدف بشينم جلوي تلويزيون و انار بخورم و بگم چه كنم؟ زندگي همينه!!!!!!!!!!!!!!
جدی جدی میفهمم که تشنه ی یک لحظه آرامش و شادی و اعتماد و امید هستم.
ولی توان هیچ کدومش رو ندارم.
همه اش به نظر فریب دادن خودم میاد.دلخوشی های الکی.
همیشه میگن غروبای جمعه دلگیره.....
اما الان تو این ساعت غروب جمعه یکی از بهترین لحظه هاست.. مگه ادم بیشتر از این چی میخواد.. یه سکوت به نظر بی پایان و با یه لیوان چای و کلی فکرای قشنگ...
وقتی به آسمون نگاه میکنم لحظه لحظه تاریک شدنشو میبینم این اتفاق هر روز می افته .. طلوع و غروب ... اما هنوز شگفتی خودشو داره...
ای کاش همیشه خدا مثل این لحظه کنارم باشه ... یا خودش یا فرشته هاش ... مثل پدرم و مادرم......دلم براشون تنگ شده ..دوست دارم ببینمشون از دور باز برگردم اینجا تو خودم....
خدایا مرسی
سلام دوستان
این تاپیک از جهت اصلی خارج شده و شده چت بین چند تن از دوستان
پوی عزیز ، مینوش گرامی
لطفاً دقت کنید عزیزان . پستهاتونو بخونید ، رفتید توی گفتگوئی شخصی و بیان حالی و پرسیدن احوالی خارج شده اید .
قشنگ ترین قسمتی که تو خونمون هست اتاقمه جلوش کاملا پنجره است و روبروش هم هیچ مانعی نیست ساختمون هم نیست فقط ابرها و آسمون و مخلفاتش...
وقتی اون قسمت میشینم یا دراز می کشم کاملا اسمون رو میبینم امروز هم بعد از نماز همینطوری با چادرم دراز کشیدم و زل زدم به اسمون دیدم چقدر ابرها با حوصله میان و میرن عین خیالشون هم نیست دیدم خودم رو چقدراین مدت خفه کردم با مسخره بازی های زمین!!!:47: چقدر روح لطیفم رو خدشه دار کردم اونم ناخواسته..
دوست داشتم از خستگی هام کنده شم و برم یجای آزاد ...این حس همیشه با منه و رنجم میده..مشکل شده
خیلی نیازهای خوب خوب دارم ولی هیچ کدوم رو عملی نمی کنم نمیدونم واقعا محدوده یا خودم خودم رو محدود می کنم ... امروز از دختر بودنم خسته شدم ...
الان که یه ماه تعطیلم دوست دارم یه کوله بردارم و برم هیشکی هم ندونه کجا اگه بدونن قبول نیست من به این کار محتاجم درکم میکنین؟
برم هرجا که دلم خواست بی بهانه بی محدودیت ... اما جدا چرا نمی رم؟
ماکه کلا روحون از آسمون اومد و تو زمین اسیر شد حالا اسارت های زمین هم تمومی نداره رو خود خاک زمین هم ازاد نیستم...:302:
دلم از خونه و خیابون خسته شده
این ادم های اطرافم اصلا همچین نیازی در خودشون حس نمی کنن که با یکیشون همراه شم ...
همکارهام دوستام همه سرشون تو حساب و کتابه می خورن و میخوابن و کار می کنن و خیلیاشون فقط به فکر پس اندازن ..
پس اندازی که نمی دونم کی و کجا خرجش میکنن؟؟؟!!!
یه دغدغه هایی دارن که براشون شاخ در میارم ...
این خواستگارها رو که نگو ..
برای مسافرت هم برنامه ریزی میکنن کی کجا باشن چی بخورن چیکار کنن؟ همه چیشون قید و بند داره زندگیشون پر دیواره
نمیتونن همراهم باشن..
این همه سال با اون همه ادم اشنا شدم اما همه شون یه مدل بودن افکارشون یجور بود آدم آزاده ندیدم کاش یکیشون کار و بار نداشت اما آزاد بود...اما دریغا
خیلی دلم گرفت که کاراهای ساده رو هم نمیتونم برا خودم انجام بدم ...
دیشب عزمم رو جزم کردم که پاشم تنهایی برم یجایی که تو ذهنم بود جای خیلی دور از نظر مسافت چمدونم رو هم بیرون اوردم از زیر اون همه بار بیخود
اما باز نرفتم نمی دونم چرا؟
اما همه برنامه هامو چیدم که سال بعد انتقالی بگیرم و برم یه شهر دور قشنگ زندگی کنم گاهی مهاجرت روح آدم رو تازه می کنه ..
دوست ندارم اون دنیا هم بهانه بیارم و خدا بگه ایا زمین من برایت وسیع نبود عزیزم؟ و من هاج و واج مثل این شاگردای خنگم تپق بزنم و نامه امو رول کنم تو دستم ...
دوست دارم تجربه های جدید داشته باشم محیط تازه ادم های متفاوت هرچند کم انگیزه تازه ...
روح من ناارامه همیشه میخواد در تکاپو باشه اما میخوره به دیوار ...دیوارهایی که اول بخاطر جسمانیت و دوم بخاطر جنسیتم و سوم بخاطرفکر کوتاه خودم بوجود اومدن
به خودم می گم تا کی میخوایی این روح بیچاره رو زندانی کنی ؟
میتونم آروم اروم این ناارامی رو درش بکشم و از بین ببرم اما واقعا دلم نمیاد حیفه
اما بااین وضع میدونم خسته میشه و نشاطشو از دست می ده و مثل بیشتر ادمای دیگه اروم میگیره مثل حالت مردن !
با خودم میگم دنیا چقدر قشنگی داره چقدر لذت های خوب داره اما من چرا تو میدون نیستم؟ خزیدم تو یه شهر و نشستم؟
نمیدونم چرا اینجا نوشتم نیاز داشتم بنویسم
چون حالت خفگی دارم ...وضعم خرابه...خیلی ...
سلام عزیزان دلم...
چون بنا به درخواستم و دیوونه بازیم اسم (آرام دل) مسدود شد دوباره با این اسم عضو شدم !
ان شاء الله حالتون خوب باشه راستش من اصلا حال و روز خوبی ندارم
انگاری یه نیرویی وادارم می کنه تا به جسم و روحم آسیب برسونم...شبها تا دیر وقت بیدارم و گریه می کنم...خدا داره بهم می فهمونه راهی که دارم میرم اشتباهه! داره بهم می فهمونه در برابر اراده ش هیچ چیزی تحمل ایستادگی نداره اما من ازشون سرسری می گذرم !
خدا منو زیر نظر داره ، مراقبمه...همه ش با نشونه هاش میخواد بهم بفهمونه تو بنده منی ، دوست ندارم اشتباه کنی برگرد پیش خودم...می خوام برم پیش خدا میخوام پر بکشم...دعا کنید خدا قبولم کنه ، دیگه از آغوشش جدا نمیشم چون تنها ، خداست که دوستم داره اونه که می دونه چقدر دارم اذیت میشم...خدا با اون عظمت و بزرگیش حواسش به منه بی لیاقته !!!!! منی که سر تا پا خطام...
انگاری خدا و شیطان واسه به دست آوردن من از هم پیشی می گیرند یکی آرامشمو میخواد و دیگری نابودیمو...خیلی دلم برای خدا می سوزه تمام تلاشش واسه اینه که برم تو آغوشش ! اما من خیلی بی انصافم...
بعد از خدا ، شهدا و ائمه هم خیلی دوستم داشتند تو زندگیم اثرشون رو حس می کردم ! وقتی به تصاویر شهدا خیره می شدم چشمهام پر از اشک می شد انگار بهم لبخند می زدند...
چند شب پیش خواب دیدم راهی کربلام...منو کربلا !!!!!!!!! من خجل و شرمسارم !
دلم میخواد بابام با تمام وجودش بغلم کنه بگه دخترم چته؟! چرا پریشونی؟! اما بابا نمی دونه دخترش داره زجر می کشه !!! اگرم بدونه واسش مهم نیست...چند وقتیه باهام لج کرده باهام بد برخورد میکنه... دلم میخواد باهاش راحت باشم درد دلمو بهش بگم اما با 26 سال سن هنوزم ازش می ترسم !!! به قدری کمبود محبت دارم که وقتی پدرشوهرم بهم محبت می کنه پیش خودم میگم کاش تو بابام بودی !! می بینم دختراش با سی سال سن از سر و کول پدرشون بالا میرند بهشون غبطه می خورم...اما بابای من !!! دوستم نداره که هیچ ، جلوی همسرم بهم سیلی هم میزنه !!!!!!! کاش می شد آدما خودشون باباشونو انتخاب کنند !!! اصلا نمی دونم چی دارم میگم ذهنم خیلی آشفته ست اما اینو می دونم که اصلا خوب نیستم...
خدا صدای شما مهربونا رو میشنوه واسم دعا کنید...
خدای خوبم منو از این وضعیت نجاتم بده...از سر تقصیراتم بگذر ! خدایا منو از درگاه خودت نرون ! به من پناه بده که غیر تو پناهگاه امن و مطمئنی ندارم...خدایا دیگه تاب پریشونی ندارم !!! به فریادم برس...
سلام بر همه دوستان
امیدوارم همگی در حال و احوال رضایت باشید . آنانکه طعحس می کنند حال ناخوشی دارند از خدا می طلبم که طعم رضایت از زندگی در همه شرایط را بچشند آنوقت است که همه همشان حفظ این رضایت است
مدتیه یاد ویدا افتادم ..... از تیر تا حالا تالار نیامده کسی ازش خبری داره ؟؟؟
ان شاءالله هرجا هست خوب وخوش باشه