تردید در انتخاب دختر مورد علاقه ام به دلیل اختلاف فرهنگی(شما بودين چيكار ميكردين؟)
سلام به همگي
من يه تازه واردم تو اين سايت، به نظرم اومد شايد اينجا كسايي باشن كه بتونن منو راهنمايي كنن
ميرم سر اصل موضوع به طور خلاصه
٦ سال پيش من دندانپزشكي دانشگاه تهران قبول شدم و از شيراز اومدم تهران، شكر خدا تهران امكاناتم خوب بود، خونه ماشين و يه دانشگاه خوب...از همون روز اول از يكي از هم كلاسيام خيلي خوشم اومد اما مثه بقيه باهاش يه رابطه دوستانه معمولي رو شروع كردم، ( كلا توى رشته هاي پزشكيجات چون همه مثه هم واحد بر ميدارن و همش دانشكده و كلينيك و اينا هستن همه باهم يه جوري صميمي ميشن درست عين مدرسه انتخاب واحد خيلي معني نداره) خلاصه گدشت ما رسيديم ترم ٥ يعني اول سال ٣، كه من چون با اون دختر خانم خيلي صميمي شده بوديم ديگه رسما دوست شديم...البته بگم كه اون اولش به من گفت كه ما از نظر خانوادگي بهم نميخوريم (من پدر و مادرم پزشك هستن ٢تا برادار و يك خواهر هم كه اونا هم پزشكن، اون پدرش تو كار آزاد بود و خواهر برادرشم تحصيلا ت و كار خوبي داشتن) خلاصه من چون مشكل خاصي نديدم گفتم نه از من مشكلي نيست... همه چيز خوب بود يه ٢ ماه كه گذشت گفت مسخوا مسه چيزي بهت بگم كه اگه از نظرت اشكال داره ميتونيم رابطه رو تموم كنيم، خيلي دلهره گرفتم، گفت ببين من خانوادم مثل خانواده تو اصيل نيست من پذر مادرم روستايي بودن حتي مدركشون سيكله و بعد از ازدواجشون اومدن تو شهر من واقعا جا خوردم اخه اصلا بهش نميومد! خيلي دختر با پرستيژي بود، اما خودم رو كنترل كردم و سعي كردم خيلي عادي برخورد كنم گفتم اين چيزا كه مهم نيست مهم انسانيته
خلاصه موندم كه چيكار كنم؟ ٢سال دوست صميميم بود ٢-٣ ماه دوست دخترم و از همه مهمتر اينكه تمام اين مدت به ازدواج باهاش فكر مي كردم...قدرت كات كردنو نداشتم نه من نه اون...از طرفي قرار بود ٤ ساله ديگه هر روز هم رو ببينيم... چيزي نگفتم و رابطه ادامه پيدا كرد اما هميشه مي ترسيدم كه چه طوري به خانوادم بگم كه جريان اين شخصي كه من انتخاب كردم اينه.. چون خواهر و برادرم همه با خانوادههاي اصيل و خوب شيراز ازدواج كردن... خلاصه گذشت و رسيديم سال اخر دانشگاه و تو اين يكي دو سال هم فشار شديد گذاشته بود كه ازدواج كنيم اما من همش ميگفتم من نمي خوام الان ازدواج كنم خلاصه لينقذ فشار اورد كه به خانوادم گفتم بياين بريم خونه خواهرش ( چون خانوادش أصفهان بودن و خواهر بزرگش كه ازدواج كرده بوده تهران بود و خودش با اونا زندگي مي كرد) خلاصه مادرم اومد تهران و رفتيم خونه خواهرش يه خونه كوچك و كاملا معمولي تو يه محله معمولي، كاملا معلوم بود كه مادرم جا خورده با اون چيزي كه فكر ميكرد خيلي فرق داشت اصلا نتونست اونجا حرفي بزنه بعد نيم ساعتم بلند شديم رفتيم و بعدش به من گفت كه كاملا مخالفه ولي اگه خودم ميخوام ميتونم باهاش ازدواج كنم.... واقعا سخت ترين روزاي زندگيم موندم چيكار كنم... از طرفي هم اون فشار مياورد كه تاريخ عقد بگو... راستشو گفتم كه من مادرم مخالفه ميگه اختلاف فرهنگي داريم، اينو كه گفتم بدتر شد! همش گريه ميكرد و با مامانم هم بد شد... خلاصه رابطه آدامه پيدا كرد تا دانشگاه تموم شد تو اين مدت هم اون هي ميگفت ازدواج منم ميگفتم من نمي تونم برا ازدواج تصميم بگيرم يا اينكه الان نميخوام ازدواج كنم
از يه طرفه ديگه خانواده ام هم موردهاي خيلي خوب بهم پيشنهاد ميدادن.....
حالا كه درسمون تموم شده ميخوام واقعا يه تصميم بگيرم ولي نمي تونم، از يه طرف موردهايي هست مورد تأييد خانواده ام و به ظاهر خيلي بهتر، از يه طرف ديگه اين هم كلاسم من رو خيلي دوست و منم دوستش دارم و همش ميگه ما ٤ سال با هم بوديم بأيد ازدواج كنيم اگه كات كنيم من زندگيم نابود ميشه...اينو هم بگى كه من تو اين ٤ سال واقعا سعي كردم هر كاري كه ميتونم براش بكنم كه اگه بعدا جدا شديم زياد ديني نباشه...
به نظر شما چه بايد كرد؟ من كه مخم پوكيده بس كه فكر كردم
دو دلي در انتخاب همسر به دليل اختلاف سطح و مسائل فرهنگي
سلام به همگي
من يه تازه واردم تو اين سايت، به نظرم اومد شايد اينجا كسايي باشن كه بتونن منو راهنمايي كنن
ميرم سر اصل موضوع به طور خلاصه
٦ سال پيش من دندانپزشكي دانشگاه تهران قبول شدم و از شيراز اومدم تهران، شكر خدا تهران امكاناتم خوب بود، خونه ماشين و يه دانشگاه خوب...از همون روز اول از يكي از هم كلاسيام خيلي خوشم اومد اما مثه بقيه باهاش يه رابطه دوستانه معمولي رو شروع كردم، ( كلا توى رشته هاي پزشكيجات چون همه مثه هم واحد بر ميدارن و همش دانشكده و كلينيك و اينا هستن همه باهم يه جوري صميمي ميشن درست عين مدرسه انتخاب واحد خيلي معني نداره) خلاصه گدشت ما رسيديم ترم ٥ يعني اول سال ٣، كه من چون با اون دختر خانم خيلي صميمي شده بوديم ديگه رسما دوست شديم...البته بگم كه اون اولش به من گفت كه ما از نظر خانوادگي بهم نميخوريم (من پدر و مادرم پزشك هستن ٢تا برادار و يك خواهر هم كه اونا هم پزشكن، اون پدرش تو كار آزاد بود و خواهر برادرشم تحصيلا ت و كار خوبي داشتن) خلاصه من چون مشكل خاصي نديدم گفتم نه از من مشكلي نيست... همه چيز خوب بود يه ٢ ماه كه گذشت گفت مسخوا مسه چيزي بهت بگم كه اگه از نظرت اشكال داره ميتونيم رابطه رو تموم كنيم، خيلي دلهره گرفتم، گفت ببين من خانوادم مثل خانواده تو اصيل نيست من پذر مادرم روستايي بودن حتي مدركشون سيكله و بعد از ازدواجشون اومدن تو شهر من واقعا جا خوردم اخه اصلا بهش نميومد! خيلي دختر با پرستيژي بود، اما خودم رو كنترل كردم و سعي كردم خيلي عادي برخورد كنم گفتم اين چيزا كه مهم نيست مهم انسانيته
خلاصه موندم كه چيكار كنم؟ ٢سال دوست صميميم بود ٢-٣ ماه دوست دخترم و از همه مهمتر اينكه تمام اين مدت به ازدواج باهاش فكر مي كردم...قدرت كات كردنو نداشتم نه من نه اون...از طرفي قرار بود ٤ ساله ديگه هر روز هم رو ببينيم... چيزي نگفتم و رابطه ادامه پيدا كرد اما هميشه مي ترسيدم كه چه طوري به خانوادم بگم كه جريان اين شخصي كه من انتخاب كردم اينه.. چون خواهر و برادرم همه با خانوادههاي اصيل و خوب شيراز ازدواج كردن... خلاصه گذشت و رسيديم سال اخر دانشگاه و تو اين يكي دو سال هم فشار شديد گذاشته بود كه ازدواج كنيم اما من همش ميگفتم من نمي خوام الان ازدواج كنم خلاصه لينقذ فشار اورد كه به خانوادم گفتم بياين بريم خونه خواهرش ( چون خانوادش أصفهان بودن و خواهر بزرگش كه ازدواج كرده بوده تهران بود و خودش با اونا زندگي مي كرد) خلاصه مادرم اومد تهران و رفتيم خونه خواهرش يه خونه كوچك و كاملا معمولي تو يه محله معمولي، كاملا معلوم بود كه مادرم جا خورده با اون چيزي كه فكر ميكرد خيلي فرق داشت اصلا نتونست اونجا حرفي بزنه بعد نيم ساعتم بلند شديم رفتيم و بعدش به من گفت كه كاملا مخالفه ولي اگه خودم ميخوام ميتونم باهاش ازدواج كنم.... واقعا سخت ترين روزاي زندگيم موندم چيكار كنم... از طرفي هم اون فشار مياورد كه تاريخ عقد بگو... راستشو گفتم كه من مادرم مخالفه ميگه اختلاف فرهنگي داريم، اينو كه گفتم بدتر شد! همش گريه ميكرد و با مامانم هم بد شد... خلاصه رابطه آدامه پيدا كرد تا دانشگاه تموم شد تو اين مدت هم اون هي ميگفت ازدواج منم ميگفتم من نمي تونم برا ازدواج تصميم بگيرم يا اينكه الان نميخوام ازدواج كنم
از يه طرفه ديگه خانواده ام هم موردهاي خيلي خوب بهم پيشنهاد ميدادن.....
حالا كه درسمون تموم شده ميخوام واقعا يه تصميم بگيرم ولي نمي تونم، از يه طرف موردهايي هست مورد تأييد خانواده ام و به ظاهر خيلي بهتر، از يه طرف ديگه اين هم كلاسم من رو خيلي دوست و منم دوستش دارم و همش ميگه ما ٤ سال با هم بوديم بأيد ازدواج كنيم اگه كات كنيم من زندگيم نابود ميشه...اينو هم بگى كه من تو اين ٤ سال واقعا سعي كردم هر كاري كه ميتونم براش بكنم كه اگه بعدا جدا شديم زياد ديني نباشه...
به نظر شما چه بايد كرد؟ من كه مخم پوكيده بس كه فكر كردم