(لازم به ذکر است متن زیر بدون کم و کاست از وبلاگمون کپی پیست شده است به همین دلیل در بخشش هایی از آن، همسری از بنده بیش از حد تعریف نموده است)
گردش یک روز شیرین
سلام. سال نو مبارک. انشالله برای همه سال خوبی باشه. همراه با سلامتی و تغییرات مثبت تو زندگی.
آخرای سال 94 به خونه تکونی گذشت. با اینکه کار زیاده، اما حس خوبیه. مخصوصا اینکه یه همسر جان بادرک داشته باشی که پا به پات کارا رو انجام بده. البته بهتره بگم کار اصلی رو همسر جان انجام داد و من کمکش کردم. خلاصه این در کنار هم بودن که در هر زمان و مکانی باشه، اون رو به بهترین زمان و مکان تبدیل میکنه، صحبت کردنا، شوخی کردنا، سر به سر گذاشتنا، کار سخت خونه تکونی رو لااقل واسه من شیرین کرد. انشالله که همسر جانم زیاد خسته نشده باشه.
روز اول عید، موقع سال تحویل، خونه خودمون بودیم و از همسر جان، باعث برکت خونه مون، عیدیمو گرفتم.
صبح روز اول رفتیم خونه پدر همسر و بعدازظهر روز دوم هم خونه پدر من که یه شهر دیگه ست. بین راه آتیش روشن کردیمو جوجه درست کردیم و کلی خوش گذروندیم.
روز سوم با همسر و داداشم رفتیم ییلاقات ماسال. خواستیم آتیش روشن کنیم که دیدیم بارون شروع شد. میخواستیم وسیله ها رو جمع کنیم که جمع به موندن رای داد. چادر زدیم و با سازه ای(!) که همسر و داداش درست کردن، زیر بارون، آتیش درست کردیم. همسر و داداش مشغول درست کردن غذا شدن و من هم مشغول درست کردن یه جای گرم و نرم داخل چادر. جایی که بودیم هر از چند گاهی کامل میرفت تو مه و دوباره شرایط عادی میشد. خیلی قشنگ بود. خیلی خوش گذشت و خییییلی خندیدیم. خوب شد که موندیم. موقع برگشت یه کاری که همیشه دوست داشتم انجام بدم، انجام دادم. داداشم شیشه رو یه مقدار داده بود پایین و ماشین یه کم سرد شده بود. منم که صندلی عقب ماشین بودم، چهارزانو نشستم و یه پتو که از خونه آورده بودیمو دور خودم پیچیدم و به طبیعت نگاه میکردم. ووووووووی اینقدر خوب بود. تازه یه آرزوی دیگه هم دارم. اینکه وقتی هوا خیلی سرده، یه پتوی گرم دور خودم بپیچم و برم پیاده روی تو شهر! http://mihanblog.com/public/public/r.../smiles/21.gifچرا نمیشه آخه؟!!
روز بعدش رفتیم سقالکسار. بر خلاف روز قبل، هوا آفتابی بود. رفتیم تو دریاچه قایق سواری کردیم. تو جنگل پیاده روی کردیم که خیلی خوب بود. جنگلو خیلی دوست دارم. خیلی اسرارآمیزه. کنار هم نشسته بودیم که همسر جانم پیشنهاد داد چون ما روز مادر، پیش مادرم نیستیم، یه کیک بگیریم و هدیه هامونو همون شب بدیم. ته دلم کلی قربونش رفتم که اینقدر به فکره و بهش افتخار کردم. ما هم پیشنهاد رو انجام دادیم و مادرم اونجور که بعدا بهم گفت خیلی خوشحال شده بود و انتظارش رو نداشت.
روز بعدش هم که دیگه میخواستیم بریم شهرمون. تو مسیر، کنار یه رودخونه اتراق کردیم. همسر جان، ماهی کباب کرد برامون که خیلی چسبید. اون روز چند ساعتی تو اون جای خلوت که فقط صدای طبیعت و آب رودخونه میومد و هر از گاهی دو تا سگ یا چند تا رهگذر رد میشدن، زندگی کردیم. میگم زندگی کردیم. چون غذا پختنمون، شستن ظرفا تو آب رودخونه، غذا دادن به سگها و ... منو واقعا یاد این انداخت که انگار چندین سال پیشه و ما داریم تو یه روستای کوچیک کنار یه رودخونه، آروم و خوشبخت زندگی میکنیم.
لازم به ذکره که در همه این سفرهای طبیعت گردی، من لباس پلوخوری هامو پوشیده بودم و هر از چند گاهی، مایه خنده و انبساط خاطر ما رو فراهم می آورد!
هفته دوم فروردین، همزمان با تموم شدن تعطیلات، ما هم برگشتیم سر کار. یه خوبی که این هفته داره اینه که همسر جان، دیگه بعدازظهرها سرکار نمیره و این اتفاق خیلی خوبیه. دیروز بعدازظهر هوا عااااااالی بود. البته هوای عالی از نظر من یعنی هوای بارونی که دو سه روزیه مثل شمال میباره و من در حال ذوقمرگ شدنم. حتی شبم یه مقدار در رو به بالکن رو باز گذاشتیم که موقع خواب، صدای بارونو بشنویم. واقعا هیچ موسیقی، زیباتر از صدای بارون نیست. دیروز بعدازظهر تصمیم گرفتیم بریم بیرون. همسر جان پرسید کجا بریم. گفتم بریم یکی از آثار تاریخی شهر. گفت باشه. ولی وسطش احساس کردم داریم مسیرو از یه سمت دیگه میریم. اولش فکر کردم از اون جایی که من اینجا رو خوب بلد نیستم، داریم درست میریم و من مسیر اشتباه تو ذهنم بوده. ولی وقتی فکر کردم، دیدم نه به سمت اون مکان تاریخی نمیریم! بعدش که به یکی از خیابونای معروف شهر رسیدیم، فکر کردم چون هوا خوبه، همسر جان خواسته اول یه مقدار تو شهر بگردیم. بعد بریم مقصد مورد نظر. خلاصه یه جا پارک کرد و من داشتم فکر میکردم که چه خوب بقیه شم قراره بریم پیاده روی زیر بارون به سمت مقصد که همه این حدس ها اشتباه بود! چون همسر جااااانم منو برد تو یه پاساژ طلافروشی و گفت یه انگشتر واسه خودت انتخاب کن. اووووووووووو من کلی سورپرایز شدم. واقعا انتظار نداشتم و گفتم نمیخواد. اما اصرار من بی فایده بود. خلاصه در پایان گردش اون عصر بهاری بارونی، من صاحب یه انگشتر زیبای پروانه ای به مناسبت روز زن شدم که خییییلی قشنگه و خییییلی دوسش دارم. اما نه به اندازه همسر عزیز و مهربونم. همیشه دوست داشتم یه همسر اهل ذوق و سورپرایز داشته باشم که خدارو شکر نصیبم شد. مرسی عزیزترینم که به فکر خوشحال کردنمی.
پ.ن. فرصت خوبیه که از زحمات همسر جااااااااااان تشکر کنم. تو خونه وااااااااقعا کمکم میکنه. موقع خونه تکونی که شرمنده م کرد و حقیقتا بیشتر از من کار کرد.
پ.ن. مرسی همسر جون به خاطر اینکه بردیمون سفر و سعی کردی بهمون خوش بگذره. واقعا دستت درد نکنه. خیلی خوش گذشت.