-
چرا اين تاپيك انقدر مظلوم واقع شده؟!
اينجا جز اون معدود تاپيكايي هست كه توي اين سايت به آدم انرژي مثبت ميده. راستش خود من وقتي كلي تاپيك مي بينم با مشكلات خاص دلم نمياد بيام اينجا و لحظه هاي خوشم رو به رخ بكشم ولي اميدوارم تاپيك هاي مشكلات كم كم از بين برن و تاپيك هاي مثل اين نقششون زياد بشه.
متاسفانه اون چيزي كه توي مشكلات بقيه ميخونم به طور معمول رگه هاي خودخواهي رو ميشه تو رابطه ديد. يا يه جمله مثل اين: "ما هم مثل همه زوج ها با هم جر و بحث هايي داشتيم"
من كه فكر نمي كنم جر و بحث داشتن يه مسئله كاملا عادي تو زندگي باشه. من و همسرم از زمان آشنايي تا الان كه دو سالي ميشه كلا سه بار با هم بحث شديد در حد يكي دو ساعت داشتيم. راستشو بگم خودم يه مسئله اي رو كش دادم تا تبديل به دعوا بشه :311: احساس ميكردم رابطه مون زيادي داره يكنواخت پيش ميره دلم تنوع مي خواست از نوع دعواش :311:
واقعا ما هممون مي دونيم يه بحث عادي از كجاي كار مي تونه به دعوا تبديل بشه و اون لحظه هم توانايي ش رو داريم كه يا بحث رو بخوانيم و قربون صدقه هم بريم يا خودخواهي خودمون رو پررنگتر كنيم.
در كل دعوا خوب نيست ولي واسه يه زندگي مثل ما ميشه نمك آخه منت كشي ها و قربون صدقه هاي بعدش هم خيلي حال ميده :311:
خاطره م خيلي كلي بود و سعي كردم نكته آموزنده داشته باشه. براتون آرزو كنم دعوا نمك زندگي تون باشه نه بخشي از زندگي تون.
-
یادمه اون موقع ها که مجرد بودم هروقت این تاپیک رو میخونم و دوستان از خاطراتشون مینوشتن ناخوادگاه لبخند رو لبام مینشست....حالا که میخوام در مورد خاطرات خودم بنویسم خیلی ذوق دارم...
دقیقا سال قبل همین موقع ها درگیر تدارکات عروسیمون بودیم.همسرم یه اهنگ رو ماشین گذاشته بود..البته از نوع خارج از مرز:311: حالا دیگه من غرب گرا نیستما ولی خوب اهنگ شاد باعث ایجاد حرکات ناموزن میشه:227::227::227:.بهم گفت این اهنگ خیلی ریتمش واسه ...آها آها آها:123:
خوب حالا بگذریم که صداش خیلی بلند بودا خلاصه خودم و همسرم حسابی حرکات موزون:227::311::311::311:
منم از همه چی بیخبر.:161:
شب عروسی در اون فضای شلوغ عروسی ...طایفه عروس میگفت عروس خوشکله ...طرف داماد میگفت داماد خوشکله ... یکی میگفت عروس کدوم ارایشگاه رفته بود(البته صدردصد عروس خوشکلتر از داماد میشه اخه داماد بیچاره ارایش نداره ولی عروس رو اصلا نمیشه تشخیص داد همون هست یا نه حتی خود داماد هم به زور تشخیص میده :58:)...خلاصه بگذریم (البته اصول اخلاقی و جدایی اقایون و خانما کاملا رعایت شده بودا :58: بقیه ی مسایل :327:)
ناگهان داماد میکروفون به دست شروع به خوانندگی کرد اونم با همون اهنگی که من اصلا فکرش رو نمکیردم بخواد توسط داماد اجرا بشه...خلاصه عروس بیچاره از خوشحالی نمدونست چکار کنه:227:...بعضی از مهمونها هم که داشتن از حسادت:58::58::58:...صدای داماد هم خیلی زیبا بودا:43::43::43:
اون شب عروسی برام خاطره ایی شده که همیشه ازش یاد میکنم...بیشتر وقتا توی ماشین همون موزیک رو میزاریم و کلی شاد میشیم
خاطرات زیبایی که همسرم برای من رقم زده خیلی زیاده اما منم برای سوپرایزش امسال میخوام واسه سالگرد ازدواجونم حسابی جبران کنم...به زودی خبرش رو بهتون میدم:324:
-
امروز صبح بعد 5 روز کاری سخت ساعت 3 از شهرستان حرکت کردیم تا بیایم خونمون، نماز صبح رو تو جاده می خونیم خیلی هوا سرده بعد از نماز سریع اومدم تو ماشین همسرم زودتر اومده بود تا بخاری رو روشن کنه تا نشستم تو ماشین گفت ماشین رو گرم کردم ، گرمت شد؟ :43: بله ممنون اتفاقا خیلی سردم شده بود.
دستاش توی کار زبر و خشن شده بود منم کرمم و در آوردم گفتم دستاتو بده تا چرب کنم وقتی چربش کردم دستاشو بوسیدم و گفتم افتخار می کنم به این دست ها. :43:
-
سلام به دوستای گلم
مطمئنم هر روز اتفاقات قشنگی تو زندگیتون میفته که تبدیل کردنشون به کلمه و جمله کار سختیه و فقط وقتی میاید اینجا و میخواید بنویسید بهش فکر میکنید و لبخند میزنید و نمینویسین . این اتفاق بارها برای خودم پیش اومده ولی امروز میخوام یه عشقولانه جالب براتون تعریف کنم راستش تعریف از خود نباشه من خیلی زحمت کشیدم تا بتونم زندگیمو توی مسیر درست خودش هدایت کنم البته بی مهریه اگه بگم همسرم تلاشی نکرد چرا اونم شاید خیلی تلاش کرد تا بتونیم زندگیمونو اروم و زیبا کنیم ولی چون من یک زنم و لطافت من بیشتره گاهی پژمرده گیهامو میدید و توی خودش میریخت و تلاش به جبران میکرد تا اینکه یه روز ظهر اقای همسر اس داد (( خانمم به خاطر همه بی مهریهام ازت معذرت میخوام )) :203:وای نمیدونید چه حسی داشتم سر از پا نمیشناختم :311: داشتم دنبال متن عاشقانه میگشتم براش بفرستم واقعا خستگیم دراومد و خیالم از همچی راحت شد الان خداروشکر همچی عالیه هر دو خوشحالیم :43: تازه به فکر عوض کردن خونه و ماشین هستیم تا کلا همچیو تغییر بدیم و از همه اون حال و هوای گذشته بیایم بیرون :72:
- - - Updated - - -
-
چه تایپیک جالبی من همرو خوندم :72::72:
منم یه خاطره بگم
من دوره های عکاسی زیادی گذورندم ولی هیچوقت به این فکر نیوفتاده بودم که عکسهامو بزارم برای عموم به نمایش
راستش جرات نداشتم که بیان کنم این موضوع رو چون فکر میکردم شوهرم قبول نمیکنه
یروز منو برد بیرون :227:
رفتیم داخل یه نمایشگاه گروهی عکاسی :227:
همینطور که داشتم عکسهارو نگاه میکردم دیدم واااااااااااااااااااااااا اااااااای 23 تا از عکسهای من پاسپارتو شده
روی دیوار نمایشگاهه به اسم خودم
موندم
هنگ کردم
یهو گریم گرفت و اون جلو همه منو بقل کردو گفت بهم افتخار میکنه :43::72:
تاره دوستامم دعوت کرده بود :72:
اخ اخ که گریم بند نمیومد اونروز
-
سلام:72::72:
منم اومدم یه خاطره تعریف کنم
من عاشق زغال اخته تازه هستم یکروز زمانی که تازه صیغه کرده بودم با همسرم من رو رستورانی بردو بعد از شام
دیدم گارسون با یه کاسه ی شیشه ای بزرگ زغال اخته داره میاد سمت میز ما :welcoming:
اصلا به قدری هیجان زده و خوشحااااااااااال شدم که اگر سرویس طلا برام می خرید انقدر خوشحال نمی شدم
یادمه میزهای بقلی هم داشتن به ظرف نگاه می کردن و پچ پچ میکردن :122:
منم به شوهرم گفتم ببر بهشون تعارف کن
طفلک برد تمام رستوران تعارف کردو همه هم برداشتن :58:
شب بیاد موندنی بود واقعا
تو دلم قنج میرفت از اینهمه مهربونی :227:
-
سلام. بعضی از نوشته ها رو خوندم. خوشحالم براتون که خاطره های خوبی دارید و خواهید داشت😊😍 . انشالله همیشه زندگی بهتون روی خوش نشون بده و هم رو دوست داشته باشید.
برای من هم دعا کنید 😁😊☺😍
-
چقدر شب زیبایی بود.:43::43::43:
اون شب کل خونه رو با شمع تزیین کردم و اهنگی که شب عروسی واسم خونده بود رو گذاشتم:43:
بهش زنگ زدم گفتم دستم رو بریدم خیلی خون ازش میاد:54:.بیچاره با ترس خودشو رسوند خونه.توی تاریکی در رو که باز کرد اهنگ پخش شد و کلی خوش گذروندیم :312:
از خدا میخوام که همه ی هموطنانم بخصوص دوستان همدردی زندگی خوبی داشته باشند:323:
-
سلام
چند روزی میشد که فروشگاه مرغ داده بود و منم فرصت نکرده بودم پاک کنم و گذاشتم برای جمعه صبح جمعه که بیدار شدیم برنامه کاریمو نوشتم که چه کارهایی باید انجام بدم البته اینو از اقای شوشو یاد گرفتم ولی هنوز مثل اون نمیتونم تمام نوشته هامو انجام بدم بالاخره مرغها رو پاک کردم دو ساعتی تو اشپزخانه بودم اقای شوشو که امتحانشو داده بود و با خیال راحت داشت برای خودش سیدیهایی که بهم ریخته بودو امتحان میکرد و چک میکرد :227:کارش که تموم شد بدون اینکه به خستگی من فکری بکنه یهو گفت بریم بیرون :grief:چون میدونستم خیلی دلتنگه و تازه درسش تموم شده :303:و احتیاج به تفریح داره ،خستگیمو بروم نیاوردمو و گفتم باشه ولی تا من یکم استراحت کنم :82:و حاضر شم شما وسایل بیرون رفتنو اماده کنی اونم قبول کردو رفتیم بیرونو و خیلی هم خوش گذشت شام هم رفتیم خونه مامانم و بعدش اومدیم خونه خداروشکرجمعه خوبی بود .
-
خب خیلی خوشحالم که انقدر خاطره های خوب و قشنگ از تک تکتون خوندم
بی نهایت خوشحال شدم از خوشبختی بهار شادی عزیزم :43: ایشالا زندگی هاتون پر از روز ها و حوادث عشقولانه باشه :43:
منم بازی :310:
اول خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم به خاطر حضور مهربونم :43:
یه وقتایی به این فکر میکنم که چه قدر روند تغییر روحیه ام و اعتماد به نفسمو مدیونشم
مهربونم تحت هر شرایطی حمایتم میکنه و خودش مرتب میگه یکی از بزرگترین لطف های خدا بهم حضور تو بوده :43: که هربار با گفتنش قند تو دلم آّب میشه :310:
حدود یک ماهه گرفتار یه مشکل کاری بزرگ شده و وقت و زندگیش خیلی تحت الشعاع این مساله است
تو سروع مشکلش دو سه روز به شدت درگیر بود و خیلی کم میتونستیم کنار هم باشیم
یه روز بهش گفتم خیلی دلم میخواد مثله روزهای آروم قبل بریم پیاده روی و بعد دو تایی رو به روی هم تو رستوران تا نصفه شب بشینیم و من حرف بزنم و تو هر چند دقیقه یه بار بگی چه قدر چشمات قشنگن ترانه . چه قدر ذوق میکنم که برام بلبل زبونی میکنی ترانه :43: و منم قند تو دلم آب بشه و قربونت برم :228:
دو شب بعدش موقع برگشتن از محل کارم بهم زنگ زد گفت کجایی ؟ گفتم دارم میرم سمت فلان خیابون ( همون خیابون مورد علاقه ی من ) که سوار تاکسی شم برای خونه .گفت من تو اون خیابون منتظرتم بدو بیا بریم پیاده روی و گردش مثله قبل :heart:
وقتی اینو شنیدم از خوشحالی اشکام را افتاد .چون خیلی گرفتاره و محل کارش حداقل با اون خیابون سه چهار ساعت فاصله داره و شرایط کاریش واقعا بد بود
اینکه تو اون شرایط و وسط اون همه گرفتاری همه چیو کنار گذاشته بود که با هم باشیم انقدر مزه داد
بعد یه ساعت پیاده روی رفتیم رستوران همیشگی و تا نیمه های شب کنار هم بودیم .بعدش منو رسوند و خودش برگشت سرکارش
فرداش متوجه شدم که پا درد داره .....
تمام مدت پیاده رویمون کفشی پاش بود که به شدت آژارش میداده ولی حتی به رومم نیورد و حتی بعدش هم که بهش گفتم گفت اصلا متوجه درد پام نبودم به قدری که کنار تو حالم خوبه :43: چه قدر به خاطر این همه محبت و عشقش اشک ریختم و خداروشکر کردم :heart:
یکی از بهترین خاطره هامونه که هر بار یادش میفتم به اندازه ی حال و هوای خوب اون شب و حس های خوب بینمون حالم خوب میشه
خدایا ممنون که من مهربونمو دارم :46: