RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام چند روز پیش من یه گیر الکی به شوهرم داده بودم و الکی قهر کرده بودم و طفلک مث همیشه کلی بغلم کرد و نازمو کشید...صبح که بیدار شدم نبود ولی دیدم رو تمااااام ایینه های خونه نوشته بود :عزیزم به خدا عاشقتم...
و بعد چند دقیقه زنگ زد که دارم میام خونه...درو که باز کردم یه دسته گل گنده اومد جلوم که روش نوشته بود سالگرد اولین باری که ازت خواستگاری کردم مبارک مرسی که خوشبختم کردی..!!!باورم نمیشد تازه بعد که توضیح بیشتر داد یادم اومد که راست میگه و چنین روزی که بارونی هم بود ازم شماره خونه مونو گرفته بود....
دیروزم که به صورت سورپرایز برام تور مسافرتی رزرو کرده بود همونجا که عاشقشم برم...:43::43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
به خاطر شرایط کاری باید 2 هفته ای از عشقم دور باشم:302:
از اونجایی که اصلا اهل غذا خوردن نیستم و همیشه به زور همسری غذا میخورم این چند روز مدام بهم سفارش میکرد غذا بخوریاااااااا:311:
دیشب عشقم بهم زنگ زد و اصرار کرد حتما برم رستوران غذا بخورم منم گفتم " دلم نمیاد تنهایی آخهههه
عشقم گفت: " باشه ، تو همین الان برو، منم قول میدم برم رستوران کباب بخورم"
خلاصه منم رفتم جاتون خالی مرغ سوخاری خورم:P
1 ساعت بعد عشقم دوباره زنگ زد که مطمئن بشه حرف گوش کردم غذا خوردم. وقتی ازش پرسیدم کباب خوشمزه بود؟ خوردی؟
گفت: " نخوردم . اینجوری گفتم که تو راضی بشی بری رستوران. آخه مگه من بدون تودلم میاد برم رستوران غذا بخورم
کلی ازش تشکر کردم که اینقدر عشقم بادرکه و به فکر منه. در تمام مدت با هم بودنمون هیچ وقت بدون من تفریح تنهایی حتی غذا خوری نداشته. عاشقتتتتتم همسرم:43::46::72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خوش به حال همتون. من اصلا شوهرم سورپرایز کردن رو بلد نیست. با اینکه من تاحالا خیلی این کار رو براش کردم ولی اون اصلا منو سورپرایز نمیکنه.تاحالا هزاران بار ازش خواستم سورپرایزم کنه ولی بحرف نمیکنه:302: خیلی غصه می خورم
میدونم خیلی دوستم داره ولی کلا خیلی بی ذوق و بی انرژیه
دوست نداشتم اینارو اینجا بنویسم
ولی با خودم گفتم این موضوع رو اینجا مطرح کنم تا بیشتر قدر همسراتون رو بدونین
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امشب یکی از شبای خوب زندگیه منه.احساس می کنم تمام صبر ها و فداکاری هامٰ عشقم و صداقتم به بار نشسته...
امشب همسرم حرفی بهم زد که خیلی شادم کرد
کمتر از این حرفا میزنه ولی همون کمش هم کاملا صادقانه ست...
عصر یکی از دوستاش با خانومش اومدن بهمون سر زدن و رفتن دارن خرید های عروسیشون رو انجام میدن.بحث خرید بود و طلا و جشن و لباس...و متاسفانه مثل خیلی وقتا توقعات بالای عروس خانوم مشخص بود.حتما از فلان جا باید لباس بخرم ارایشم باید اینجور باشه و...
شب کنارش نشسته بودم داشتیم با هم فیلم میدیدیم...یهویی گفت هر وقت کسیو میبینم که داره ازدواج میکنه یا حتی هر وقت یه زوج رو میبینم وقتی به رفتار زنای دیگه توجه می کنم می فهمم تو یه چیز دیگه ایه یبشتر به این حقیقت پی می برم که تو بهترینی و منحصر بفردی....هر روز بیش تر جذبت می شم هر روز بیشتر عاشقت میشم...:323:خدایا شکرت که شوهرم ازم راضیه...تو هم ازم راضی باش.
چند روز پیش ماهگرد ازدواجمون بود به همسرم پیام دادم
الان تقریبا 18 ماهه که منو میشناسی و 15 ماهه که همسرتم...هیچ وقت توی این مدت حتی برای یه لحظه از ازواج با من پشیمون شدی؟
زنگ زد و جواب داد:نه تنها هرگز پشیمون نبودم بلکه همیشه خدا رو شاکرم و همیشه از خدا می پرسم جواب کدوم کار حیر منی که اینهمه بزرگی...تو ارزشمند ترین دارایی من و بزرگترین شانس زندگیه منی
خدایا شکرت...
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم روزتولدم یه تابلوبهم هدیه دادکه توی تابلوداده بوداسم منوخطاط به خط بزرگ زیبایی نوشته بودوداخل اسمموتوخالی گذاشته بودبعدش به یه طراح داده بودتوش طرح های مینیاتوری بسیارریز کارکرده بود.وقتی کادوموبازکردم ودیدمش ازخوشحالی بغلش کردم وفقط گریه کردم.بعدش بهم گفت دوماه بودکه درگیراون بوده وبعضی جاهاشم خودش بعدازوقت اداره اونجامونده بودوطراحی کرده بود .نوشته هاش این بود:/سحرجان عاشقانه دوستت دارم/.:310:الان هروقت به اون تابلونگاه میکنم غصه هاموفراموش میکنم وپرازشادی میشم:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز صبح بابا زودتر از من رفته بود و مجبور بودم کلی راهو پیاده برم تا برسم به محل کارم کلی باخودم غر غر کردم که چرا زودتر پا نشدم:302:
این دست اون دست میکردم ماشین از مامان بگیرم که همسری زنگید!!!!!!:43:
اصلا سابقه نداشت اونموقع صبح زنگ بزنه:300: نگران شدم گوشیو برداشتم
عشقم اصرار داشت بیاد دنبالم :310:میگفت تصمیم گرفته این 2ماهی که تا عروسیمون مونده تا جایی که امکانش باشه هر روز صبح با هم صبحونه بخوریم :227:
مسیر خونشون و محل کارش تا خونه ما و کار من اصلا به هم مربوط نبود و منم نمیخواستم اذیت شه اما فایده نداشت.
اومدو 2تایی رفتیم صبحونه خوردیم و خیلی خوش گذشت:227:
مهم تر از اون اولین بار بود که همو دیدیمو به جون هم غر نزدیم:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
می خواستم منم یه احساس خوبی رو که تو این روزای بد عزیز ترین کسم بهم داد رو تعریف کنم
جمعه با هم رفته بودیم خرید تو هر خیابون که می رفتیم همسرم بهم می گفت اقلیما واسه کادوی سالگرد ازدواجونمون این خیابون هم اومدم تا صندل ست پیراهنی که برات خریدم پیدا کنم آخر سر دیدم طفلک به خاطر من چند تا خیابونو بالا و پایین کرده تا ............
احساس کردم که چه قدر برام ارزش قائله و من .....................
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
موقعی که نامزدبودیم همسرم منوبااصرارزیادمیرسوندبه آموزشگاهی که توش تدریس میکنم وسه یاچهارساعت توی ماشین منتظرمی موندتامن کلاسام تموم شه وقتی کلاسام تموم میشدومیومدم بیرون می دیدم همسرمهربونم توی ماشین خوابش برده یواش به شیشه میزدم بیدارمیشدتامنو میدیدیه لبخندزیباتحویلم میداد:46:بعدش سوارمیشدم ومنومیرسوندخونمون :16:طوری که همکارهام به من وعشقمون حسودیشون میشد:163:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسر مهربونم از تو بخاطر این که تا این حد حامی و پشتوانه من هستی
به معنای واقعی کلمه همسر و همسفری...تا این حد نگران دغدغه های منی که تمام تلاشت رو برای حل اونها بکار میگیری...بیشتر از خودم به فکر اسایش و سلامت منی .توی این دو سال اشنایی من و تو ٰهرگز چیزی نخواستم که برام فراهم نکرده باشی...دیگه بهم ثابت شده که تمام خوشبختی تو اسایش و تامین رفاه منه...بهم ثابت شده مهم ترین فرد زندگی تو هستم و هیچ کس توی دنیا به اندازه من برات مهم نیست....اونقدر من رو دوست داری که چشمای پاکت رو به روی همه عالم بستی ...اونقدر دوستم داری که نسبت بهم وفاداری محض در پیش گرفتی و اونقدر دلبسته زندگی با منی که یک روز از من جدا نمی مونی....و اونقدر من رو دوست داری که کاملا پذیرفتیم با همه نواقصی که دارم....و هرگز به دنبال تغییر دادنم نبودی..من عشق واقعی رو از تو یاد میگیرم مهربونم...
رفتاری که تو با من داری بهنرینه...مگر چند تا مرد توی دنیا ممکن بود پیدا بشه و همین طور به من احترام بذاره و حامی من باشه؟
امروز داشتم فکر میکردم من دقیقا با کسی ازدواج کردم که روزی ارزوشو داشتم یکی دقیقا مثل تو...
دیشب بخاطر کاری که از اداره داشتم تا ساعت 6 بیدار بودم باید 7 میرفتم سرکار...همسرم وقتی بیدارم کرد حتی توانایی پلک زدن نداشتم...بهم گفت امروز دیرتر برو...خودش رفت و قرار شد من رو یه ساعت بعد بیدار کنه...وقتی بیدار شدم ساعت 9 بود...زنگ زدم گفتم چرا بیدارم نکردی گفت:دلم نیومد...خسته بودی...گفت م بذارم خوب بخوابی عیبی نداره یه روز هم 2 ساعت دیر برو ولی خسته نمونی...
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند روزی که سرماخوردم و حسابی کسل هستم:302:
دیروز عصر وقتی همسرم خسته از کار برگشت با وجودی که خیلی خسته بود و از ساعت 5 صبح حسابی مشغول بود.
وقتی دید کسلم گفت لباس بپوش بریم بیرون .تو راه تو ماشین مدام بهم توجه میکرد و سعی داشت حال و هوام رو عوض کنه.
عشقم با اون چشمهای قرمزش که خستگی ازش می بارید مدام میخندید و نازم رو میکشید، البته منم که تو این دو هفته دوری از عشقم حسابی درصد ناز کردن خونم پایین اومده بود داشتم کیف میکردم:227:
حدود ساعت 9/30 شب اومدیم خونه.رو مبل ولو شده بودم و حسابی از سرماخوردگی فین فین میکردم که دیدم عشقم رفت تو آشپرخونه و گفت: میخوام یه سوپ مخصوص برای سرماخورگیت درست کنم. هر چی اصرار کردم که عزیزم شما خسته ای برو استراحت کن. گفت:"نه مدتی دلم میخواد برات آشپزی کنم فرصت نمیشه "
آخه عشقم همیشه منو شرمنده میکنه و هر وقت فرصت کنه با اون دست پخت خوشمزش برام غذا درست میکنه:43:
خلاصه تا ساعت 10:30 عشقم مشغول بود تا یه سوپ مرغ خوشمزه برام درست کرد و با دستهای خوشگلش برام تو ظرف ریخت.
خیلی عالی شده بود. مثل همیشه:46:
تازه بعد اینکه غذا خوردیم عشقم گفت ببخشید اشپزخونه رو مرتب نکردم دست به ظرفها نزن فردا خودم اومدم میشورم.(الهی قربونش برم وقتی اشپزی میکنه اشپزخونه رو میترکونه:311:)
کلی از عشقم ، همسرم ،امیدم تشکر کردم که با وجود خستگی کار و مشغله ذهنیش همه تلاشش رو میکنه که خنده رو به لبام بیاره.
عاشقانه عاشقتم همسرم:72::43::46: