-
حدود یک هفته مانده بود به امتحان اصل کاری. امتحانی که حدود شش ماه برای آماده شدنش وقت گذاشته بودم و نه تنها خودم، بلکه همسرجان را هم در حالت آماده باش قرار داده بودم! شرایط به گونه ای برایم پیش رفته بود که مجبور شده بودم اغلب درس ها را بصورت خودخوان بخوانم و این سختی و فشار کار را دو برابر می کرد. بماند که چقدر اعصاب خودم و همسرم را کرده بودم توی قوطی:158::315::161: و بماند که در میانه راه چند بار ناامید شده بودم و همسرم کشان کشان مرا رسانده بود به آن هفته ...
حالا رسیده بودم به هفته آخر. امان از آن هفته جهنمی! هفته پر استرسی که تنها و تنها آرامش می خواستم و بس.
توی همین گیر و دار بودم که خواهرشوهر عزیز، پیغام دادند که دارند می آیند مسافرت سمت ما :163: آنهم نه به تنهایی، بلکه همراه ایل و تبار همسرش :302: مادرشوهر عزیز هم هی پیگیر تماس های ما و ایشان می شدند! گویی که انتظار داشتند( شاید هم به جا) که ما دعوتشان کنیم و سر راه خانه ما هم بیایند...
می توانید حال مرا تصور کنید؟ ... آن روزها من تحمل خودم را هم نداشتم، چه برسد به مهمان...
داغان(!) بودم و استرسم چند برابر شده بود. حتا تصور اینکه در آن شرایط بخواهم در خانه دانشجویی ام، مهمانداری کنم، دیوانه ام کرده بود و عصبانی. اما همسر مهربانم حالم را فهمید و اطمینان داد که حواسش به شرایط من هست. :228: تنها به یک تعارف خشک و خالی که "دوست داشتیم ببینیمتان" بسنده کرد و آنها هم از شهر ما رد شدند و رفتند.
شیرینی همراهی همسرم در آن شرایط طاقت-فرسا، آنقدر شیرین بود که حتا بعدتر، وقتی چند بار به رویم آوردند که دعوتشان نکردم و سر سوزنی شرایط مرا نفهمیده بودند، چیزی از حال خوشم کم نکرد.
-
همسرم هر روز صبح که میخواد بره اداره میاد بالا سرم و پتو میذاره رو سرم :43:
منم از قصد پتو رو میذارم کنار که همسرم بذاره...http://www.freesmile.ir/smiles/27369_biggrin2.gif
چند وقت پیش صبح وقتی همسرم پتو رو گذاشت سرم رفت بیرون منم طبق معمول بلند شدم
و رفتم نزدیک پنجره و آیت الکرسی میخوندم
منتظر بودم همسرم از دروازه بره بیرون اما نرفت
یهو صدای باز شدن در اومد منم داشتم فرار میکردم که برم سرجام بخوابم پام خورد به پایه فلزی مبلhttp://www.kolobok.us/smiles/artists...oose/MG_45.gif منم بلند گفتم آی همسرم متوجه شد
اومد جلو گفت چی شده!! سر صبحی داری با مبل کشتی میگیری!!
پامو ماساژ داد و گفت اصلا مگه تو خواب نبودی!!
گفتم بیدار شدم دیگه!!
گفت ای شیطون دستت برام رو شده http://www.kolobok.us/smiles/icq/blum1.gif
منم اشتباهی خودمو لو دادمhttp://www.pic4ever.com/images/4fvgdaq_th.gif گفتم باور کن فقط امروز بیدار بودم!!
خندید و گفت قربونت برم که انقدر صاف و ساده ای!! http://oshelam.persiangig.com/image/...irtysmile3.gif
امروز صبح که میخواست بره اومد پتو رو بذاره سرم گفته میدونم بیداری نتونستم جلو خندمو بگیرم هر دومون خندیدیم http://www.freesmile.ir/smiles/27369_biggrin2.gif
خیلی شیرین بود..http://www.kolobok.us/smiles/icq/mocking.gif
-
سال اولی که ازدواج کرده بودیم.مامانمینا رفته بودن سفر من تنها بودم.شوهرم اومد پیشم سه روز.
منم مریض شده بودم شدیدا.
شوهرم هرروز صبح ساعت میذاشت داروهامو بهم میداد.
هروقت درد میکشیدم اونم مینشست کنارم باهام غصه میخورد.2 روز از کتارم تکون نخورد.
روز اخریم که مامانمینا میومدن و من حالم خوب شده بود کمک کرد همه خونه شون رو باهم تمیز کردیم.
یه بارم دعوامون شد منم خونه شون بودم.تنها بودیم.
وسط دعوا پاشد قهر کرد و رفت بیرون و من رو تنها گذاشت تو خونه شون.
منم نشستم همونجا کلی گریه کردم.
داشتم حاضر میشدم برگردم خونه که.
اس ام اس داد: ببخشید.
چند ثانیه بعدم اومد و بغلم کردو کلی منو بوسید گفت: خدا خدا میکردم نرفته باشی.ببخشید که تنهات گذاشتم
(بماند که بعدش فهمیدم رفته بود خونه دوستش قلیون کشیده بود شارژ شده بود برگشته بود و کلی ناراحت شدم پیش خودم):102:
یه روزایی م هست که هروقت فک میکنم بهش دلم وااا میشه.
اوایل ازدواجمون تا یه سال همیشه که میومد دیدنم:(اتاقم جدا بود)
درو که میبست منو بقل میکرد ............................ و قربون صدقه م میرفت و میبوسید.هی به اسمای مختلف صدام میکرد و منم میگفتم اوهوم.(کلی اصطلاح از خودش دراورده بود)
-جیگمل من؟
-اوهوم.
چوچک من؟
اوهوم؟
خ.شگلل من؟
اوهوم
بانو ی من؟
اوهوم
.
.
.
.یه عااااااااااااااااالمههههه ههه.کلیم قلقلکم میداد و میخندید.
یادش بخیر.چه لوس بودیم.
چه خوش میومد.
چه زود گذشت :54:
-
نزدیک به دو ماه مادرم در بستر بیماری بودند وحصور یک پرستار فول تایم براشون الزامی بود.
در این شرایط همسرم با همراهی هایی که داشتند من رو شرمنده و مدیون خودش کرد.
این دو ماه در عین اینکه شرایط سختی بر خانواده حاکم بود اما پر بود از خاطرات عاشقانه.
نمونش یک روز از خستگی نا خود اگاه پشت تلفن گریه کردم 4 ساعت بعدش همسرم دوباره تماس گرفت و گفت بهتر شدی؟ من گفتم کمی .گفت پس در رو باز کن تا کامل حالت خوب بشه.
مسیر به این طولانی رو بلافاصله بعد از تماس اولش رانندگی کرده بود تا بتونه من رو خوشحال کنه.
-
دیروز عید قربان بود . ما پارسال این موقع زندگی مشترکمون رو شروع کردیم . خیلی سختی کشیدیم اما با هم ازش عبور کردیم . دیروز که یادآوری می کردیم برامون شیرین بود.
روز خوبی بود . بگذریم . یه جمله که شاید ساده ترین اما برای من شیرین ترینش بود و خیلی به دلم نشست این بود.
:43:من ازدواج موفقی داشتم و از تو و زندگیم راضیم :43:
-
اووووه این جا چه خبره؟؟؟
چرا با ما مجردا این کارا رو میکنید آخه؟؟؟؟:302:
ما مگه دل نداریم؟؟؟خاطره نداریم؟؟؟چرا همش متاهل هاااا؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم دوست دارم زودتر بیام تو اینجا پست بزارم کلی لایک بشم:227:
-
مامان و بابام اصرار داشتند برام تولد بگیرند اما من مخالفت میکردم نمیخواستم همسرم تو معذورات قرار بگیره آخه پدرم تو کادو دادنxxlهست:311: خلاصه مخمو زدند:18:
منم نمیخواستم همسرم خجالت زده بشه چون بیشتر پوله این ماهش رفت...نصفش واسه تعمیر لب تاب و...مقداریش هم مدرسه پسرم...
واسه همین به دروغ بهش گفتم امشب قضیه تولد منتفیه در ظاهر گفت باشه اما فهمید دروغ میگم و به روم نیاورد امروز عصر گفت میرم اداره امشب هم دیر میام!!!
اما اداره نرفته بود...
بعد از رفتنش رفتم خونه مامانم اینا یک ساعت بعدش همسرم اومد...نگران بودم به مامان گفتم کادو رو بزارید واسه فردا مادرم قبول نکرد...
بعد از صرف شام موقع دادن کادوها شد پدرم بهم پول داد و مادرم لوازم آشپزخونه برام خرید دیدم همسرم از تو کیف لب تابش یه چیزی دراورد و داد به پسرم تا بده به من...
کادو رو که باز کردم بلوز شلوار یاسی رنگ خیلی خشگل و ژاکت شیری رنگ برام خریده بود:302:اصلا انتظارشو نداشتم حسابی غافلگیر شده بودم...
وقتی اومدیم پایین حسابی ازش تشکر کردم...اونم گفت قابل عزیزمو نداره ببخشید اگر کمه!!:302:همین قدر هم ازش توقع نداشتم...
شیطونه میگه مقداری از پولو بدم به همسرم...اما من میگم لعنت بر شیطون:43:
امروز خیلی واسم شیرین و خاطره انگیز بود...
لطف و محبت شما دوستای مهربونم که اصلا یادم نمیره:43:
-
منم از تولدم بگم
غروب شوهرم اومد دنبالم که با ماشین بریم بیرون ... یه خورده که رفتیم گفت چرا صورتت سیاه شده ؟ چی مالیده به صورتت ؟ اه اه
منم کنجکاو شدم فوری آفتابگیر رو دادم پایین که خودمو تو آیینه ببینم... یهو یک عالمه گل از پشت آفتابگیر ریخت پایین ... اولش ترسیدم جیغ زدم ( راستش فکر کردم سوسکه) ولی بعدش کلی باهم خندیدیم :311:
و اینجوری شوهرم تولدمو بهم تبریک گفت .
-
شوهرمن همیشه قسمت بهترغذارابرای من می گذارد.کلمات مثل عزیزم جانم چشم راتقریباهرروزمی گوید.وقتی مرامی بردمسافرت بهترین وگرانترین غذاهاراسفارش می دهد.یکبار3روزرفتیم مشهدومن بارداربودم یک روزش برام کباب برگ گرفت برای خودش ماهی روزدومش برام شیشلیک خرید روزسوم هم یک غذای عالی الآن یادم نیست فکرکنم کوبیده:43::43::43:
-
این همه خاطرات قشنگ با شوهراتون دارید و کلی هم تو تاپیک خصوصیات مثبت همسرم میایید پست میذارید که آدم دلش ضعف میره بعد میایید تاپیک باز میکنید که
شوهرم چنین است و چنان؟؟؟؟؟ :303::311:
آدم نمیدونه با تاپیکاتون دلش واسه شما بسوزه یا با پست هایی که اینجا میذارید دلش واسه خودش که شووووهر نداره بسوزه؟؟!!!:huh: البته فکر نکنید ما
حسووودیماااا...:81:
فقط نمیدونیم به کدوم سازتون برقصیم...:58::311: