RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ای وای بی نهایت شما که به من می گی جوگیر نشو دخترجون !!!!
خودت چرا جوگیر شدی دختر جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:311:
الهی فدای عشقولانه بازیت بشم ،محبتم گل کرد بهت ،نتوستم اینجا ننویسم ..
ولی خوب اصلا اتفاق خاصی نبوده که برای همسرت بد بشه من که به نظرم همه چیز عالی بود فقط یکمی احتمالا خجالت کشیده همسرت ....
حالا منم یک خاطره عاشقانه از کی بگم!از نامزد سابقم.....
خوب ادم باید از گذشتش درس بگیره و خوب منم گرفتم
یک اشتباهی کردم و تاوانشم دادم
ولی دلیل نمیشه که بگم همه خاطرات اون دوران بد بود و من قربانی شدم
نه !خوب گاهی خاطرات خوب هم وجود دارن و من این خاطرات خوب رو یاد اوری کردم که از حس نفرت خلاص شم...
نزدیک خونمون تو مسیر محل کارم ی گل فروشی خیلی شیک و معروف هستش که من همیشه از کنارش رد می شم
و از دیدن گل هاش لذت می برم...
و همیشه دلم می خواست دست گل عروسی و نامزدیم رو از اونجا سفارش بدم
برای جشن نامزدی مون من و استادم رفتیم اونجا و ی دسته گل خیلی ناز سفارش دادیم و بیانه دادیم ..وقتی هزینه رو گفت خیلی تعجب کردم ،هزینه اش خیلی بالا بود ولی نامزدم چیزی نگفت
بعدش تو راه مامانشون زنگ زد گفت گل سفارش دادید نامزدم هم حقیقت رو گفت و قیمت رو هم گفت
....
خلاصه صحبتشون خیلی طولانی شد و نامزدم طفلکی صورتش سرخ شده بود معلوم بود مامانش داره می گه برید کنسل کنیدش....و بیاین فلان جا خیلی ارزون تره..
بعد که قطع کرد پرسیدم چی می گفتن !گفت مادرم ی گل فروشی خوب سراغ داره می گه چرا اونجا نیومدید؟؟؟؟
منم چون می دونستم هزینه گل من خیلی زیاده و چون فهمیدم مامانش مخالفه !سریع به نامزدم گفتم برگرد بریم کنسل کنیم عزیزم..
گفت نه دیگه مهم نیست ولی من گفتم وقتی گل فروشی آشناست و مادرت پیشنهاد داده بهتره به حرفش توجه نشون بدیم
و رفتیم گل رو کنسل کردیم و رفتیم جایی که مامانش می گفت
ولی اونجا اون رنگ گلی که من می خواستم نداشت من رز لیمویی می خواستم ولی اونجا نداشت مجبور شدم صورتی روشن انتخاب کنم ولی لباسم لیمویی روشن بود ..
هزینه اش هم نصف گل اولی شد ولی خوب دسته گل اولم خیلی شیک تر بود ..اونم فهمید که قبلیه شیک تر هست هی می گفت نازنین خوب اون گل اولی رو دوست داشتی بریم اون رو بگیر،دلت نمونه پیش اون .....
با اینکه دسته گل اول رو خیلی دوست داشتم ولی الکی گفتم نه اینم خیلی خوشگله این رو بیشتر دوست دارم تازه...
روز نامزدیمون روز تولد امام رضا بود من رفتم آرایشگاه اون اومدش دنبالم.....
دیدم دو تا دسته گل تو دستشه هم دسته گل لیمویی خوشگل از اون گل فروشی معروف و گرون
و هم دسته گل دومی که سفارش دادیم
گفت نمی دونستم از ته دلت می گی دومی قشنگ تره یا نه!جفتش رو گرفتم هر کدوم رو خواستی بر دار:)
وای چه پسر خوبی :72:
امید وارم خوشبخت بشه :72::310::72:
البته قبلش امیدوارم اخلاق های منفیش رو کنار بزاره :72:
امیدوارم قسمت واقعی منم که باهاش تفاهم دارم و قراره باهم کلی خاطره عاشقانه بسازیم...
زودی بیاد :)
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز روز سختی بود از یه لحاظ (نزدیک قاعدگی و اعصاب قاطی ) یاد رفتارها و حرفهای بد شوهرم افتاده بودم حسابی دعوا داشتم بچه هم همش اذیت میکرد اصلا حوصله شوهرمو نداشتم همش میگفتم خدا کنه شب نیاد چقدر هم با نی نی بیچاره دعوا کردم
قرار بود شب ساعت 8شوهرم بیاد ساعت از نه گذشته بود و شوهرم نیومد منم که آرزوم برآورده شده بود نفس راحت کشیدم
اما باز دلم نیومد زنگ زدم ببینم کجاست گفت شامو با دوستام میخوام بیرون باشم .منم چیزی نگفتم فقط گفتم نون بیار
بعد از نیم ساعت دیدم صدای ماشینمون میاد رفتم در رو باز کردم دیدم شوهرم یه جعبه بزرگ دستشه با یه لبخند ملیح
اومد تو گفت بازش کن
شوکه شده بودم
من چی فکر میکردم و چی شد
طفلی رفته بود واسه من کادوی روز زن گرفته بود یه کیف زنونه و یه کیف پول هر دو یه مارک و یه رنگ اونم به قیمت 120 تومن
همه حس غم و عصبانیت و افکار اون روزم یادم اومد خجات کشیدم و شرمنده شدم
حتی مثل همیشه هم که از در می اومد تو ازش استقبال نکردم
بیچاره از سر کار اومده بود اونم با دوستش رفته بودن واسه من کادو بگیرن اونوقت من از اینور داشتم فکرهای کج و کوله میکردم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام خانما روزتون مبارک اما باتاخیر
راستش حیف اومد این خاطر رو ننویسم وگرنه الان اصلا وقت واسه کارام ندارم کمتر از 20 روز دیگه به عروسیم مونده وکلی کار
روز زن من صب به شدت احساس کردم مریض شدم (سرماخوردگی اونم توی این هوای قاطی)انقد بیحال و بی رمق بودم که حتی زمانی که شوهرم
اماده میشد بره سر کار چندبار خوابم برد دیگه حتی پانشدم بدرقه ش کنم ساعت 5/5 صب بود که شوهرم رفت ومن خونه مامانش اینا خوابیدم تا ساعت 8/5 بااینکه اصلا حال نداشتم پاشدم برم خونه مامانم اینا که از یه طرف همه خونه ها وحیاط برق بندازم آخه اومدن مامان وبابام از خونه خدا نزدیک بود ومنم ته تغاری مجبور بودم کارارو انجام بدم :(( وقتی نزدیک خونه رسیدم صدای آب توجه مو جمع کردم تو دلم غرغر کردم که باز خانم داداشم شروع کرده ومنم زشت الان کمک نکنم با احتیاط دروباز کردم چی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مجید طفلکم در حالی که شلوارشو تا زده داره حیاط میشوره :43: کلی تعجب کردم آخه سرش خیلی شلوغه باید اون ساعت سرکار میبود خلاصه شوهری لطف کرده بود از ساعت 5/5 اومده بود خونه و همه جارو برق انداخته بود خیلی ذوق کردم و واقعا حس شیرینی بود :310::43:
بعد از اون اصرارکرد که منوببره دکتر ومن هرچی اصرار کردم بره دیرش میشه فایده نداشت رفتیم ئکتر بهم دوتا پنی سیلین داد:163: ومن چون خیلی وقت بود نزده بودم مجبور شدم تست بدم ومنم متنفر از تست دادن طفلی انقد به دورم چرخید که وقتی رفتم آمپول بزنم خانمه ازم پرسید حامله ای؟خندیدم گفتم نه گفت پس حتما تازه عقد کردی ؟گفتم نه بابا 26 ماهه تو دلم خندیدم وخداروشکر که شوهرم انققققققققد بهم محبت داره که همه فک میکنند....
بعد دکترشوهری رفت مشهد ومنم با دوستم رفتم واسه لباس عروسم وقتی خسته وکوفته برگشتم خونه با تعجب دیدم یه دست گل بزرگ و یک آکواریوم پراز گیاههای دریایی +یک کارت روی میزه که روش نوشته
انسیه جانم همسر رویایی من عاشقانه ترین تبریکات من تقدیم تو که بهترینی روز مبارک مهربونم تا ابدیت بی نهایت دوستت دارم
من اصلا یادم رفته بود روز زنه آخه دو شب پیش بعنوان هدیه روز زن یه تابلوی بزرگ بادستخط زیبای یک خطاط ازش هدیه گرفتم که بزرگ نوشته شده بود
آرزويم اين است نتراود اشك در چشم تو هرگز، مگر از شوق زياد...
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....
ببخشید خیلی حرف زدم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
تازه نامزد کرده بودیم. نزدیک جشن تولدم بود که همسرم بدجور مریض شده بود. وای خیلی بد مریض بود و مادرشم حسابی نازشو میکشید.
بشب تولدم، همسرم توی یکی از بهترین رستورانای شهر میز رزرو کرده بود و شام دوتا خانواده رو دعوت کرد. یه سبد گل خیلی خوشگلم برام گرفته بود. قرار بود که بعد از رستورانم بریم خونه مادرش جشن بگبریم. بین راه ازمون خواست یه جا وایسم گفت یه کار کوچولو داره. روبروی تلویزیون شهری.
همسرم تماس گرفت و گفت تلویزیونو نگاه کن. دیدم نوشته "[size=medium]فاطمه جان عزیزم، همسر مهربونم تولدت مبارک"
[color=#000000] اگه بدونید کلی ذوق کردم. خیلی خوشم اومد. دست همسر عزیزم درد نکنه .
بعدم که رفتیم خونشونو برام یه جشن خوب گرفت با کادوهای قشنگش شرمندم کرد.:46::46::46:
چند روز پیش سر جریان عروسیمون با همسرم جر و بحث کردیم. ازش دلخور بودم.
این روزا اوضاع مالی همسرم خیلی خرابه متاسفانه ولی من همش بهش امیدواری میدم و آرومش میکنم.
عصر رفت بیرونو وقتی برگشت دیدم با همه ی پولی که داشت برام کادو خریده بود.
این حالت زیاد پیش اومده که چون دوسم داشته برام با همه ی پول کمی که داشته کادو گرفته و بعدش ممکن بوده فقط 3 4 تومن ته جیبش مونده باشه.
ازش ممنونم بخاطر همه ی محبتا و فداکاریاش
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خیلی وقته که به اینجا سر نزدم؛ شاید برای اینکه یکم سرم شلوغ بود!
راستش ما برای تعمیر خونه مون؛ چیزی حدود یک ماهه که خونه ی مادرشوهرم هستیم؛ (اگه یادتون باشه؛ مادر ایشون تنهاست و طبقه ی بالای خونه ی ما زندگی میکنه) خوب، روزهای اول که بالا بودیم؛ احساس میکردم شوهرم برگشته به روزهای اول نامزدیمون؛ درست مثل اون روزها وقتی میخواست بره سرکار؛ باید حتما منو می بوسید و بعد میرفت! کلی نازمو میکشید و روی حرفام حرف نمی زد. تا اینکه یه چند وقت بعد؛ بخاطر ردیف کردن کارهای سرکارش و همین طور کارهای بنایی؛ حسابی خسته میشد و تا می رسید توی رختخواب خوابش می برد؛ این موضوع ناراحتم میکرد و بعضی موقع ها کلافه ام که چرا شب ها ما میشیم عین یه خواهر و برادر!
اما این احساس هر چی بیشتر روزها میگذشت برام کمرنگ تر و در مقابل کارهای بزرگش برام هیچ میشد.
همسر من که فوق العاده حساسه و البته عصبانی؛ توی تموم این روزها بهترین مرد روی زمین بود! با اینکه بیشترین فشارها روش بود؛ اما مثل یه مرد واقعی تمام سعیش رو میکرد که تمام برنامه ها رو ردیف کنه تا کار خونه هر چه زودتر تموم شه و ما هر چه زودتر بریم خونه ی خودمون و من احساس بهتری داشته باشم؛ اون بهم غر نمی زد و از اینکه تحت فشاره اذیتم نمی کرد؛ عصبانی نمیشد و اگر میشد روی من تخلیه نمی کرد.
باورم نمیشه؛ هر چیزی رو که دوست داشتم برام خرید؛ کل خونه رو برام نو کرده؛ فرش؛ مبل؛ پرده؛ تلویزیون ... همه رو! درسته یه مقدار خیلی خیلی کمش رو خودم کمکش کردم؛ اما اون همه ی این هزینه ها رو بخاطر من انجام داده و مهمتر از همه ی اینها؛ برخوردهای عاقلانه ای که همیشه آرزوش رو داشتم داشت! همسری که تا بحثمون میشد میگفت مامان! حالا سعی میکرد اون قدر همه چیز مرتب و بر وفق مرادم باشه که فراموش کرده بودم عشق خیلی عظیم تر از بوسه ی شب بخیر و بغل کردن آخر شب هست.
عزیز دلم! نمی دونی رفتارهای ظاهرا بی احساس و بی عشقت؛ چه عشق بزرگی رو توی دلم کاشته! :43:
نمی دونی حرکات عاقلانه ات؛ چه حس اعتماد و امنیت بزرگی رو برام رقم زده!
عشقم؛ حالا دیگه خیلی راحت تر از قبل میتونم بهت تکیه کنم و تو رو مرد زندگیم قلمداد کنم!:46:
خدایا!این لطفت رو چه جوری باید جبران کنم؟
با کدوم زبون شکرت رو به جا بیارم؟
بگم چی؟ آخه! من با این همه محبت؛ با این همه لطف؛ و زبان قاصرم چی بگم؟
جز اینکه ممنونم از اینکه کمکمون کردی من و همسرم عزیزم؛ از این امتحان بزرگ؛ سربلند بیاییم بیرون!:323:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام بچه ها
این تاپیک سراسر انرژیه مثبته !
بعد از خواستگاری قرار شده بود من و همسرم یه مدتی باهم صحبت کنیم و ارتباط بیشتری داشته باشیم تا بله برون که فقط خودمونی ها باشن و حرف مهر و این چیزا ......از دواج ما تقریبا سنتی بود و....
:43:روز های آخر حرف که به مهریه رسید متوجه شدیم مهریه مورد نظر ما با خونواده اونا و همینطور عروس دیگه شون خیلی متفاوته من نگران بودم که چی میخواد بشه همش ازش میپرسیدم چیکار میخوای بکنی اونم میگفت نمیدونم و ........بهش گفتم پس روز بله برون خیلی کسی رو نیار تا اگه جور نشد خیلی بد نشه اونم هیچی نگفت ظاهرا و اونطوری که بعدا فهمیدم تو خونواده خیلی بحث بوده که باید دوتا عروس یه جور باشن روز بله برون دل تو دلم نبود شب قبلش نتونسته بودم درست بخوابم بدجوری دلم شور میزد میدونستم که بابام راضی نمیشه و این حرفا ،حدودای ساعت سه بهم زنگ زد خیلی آروم ومهربون بهم گفت عزیزم نگران نباش توفکر هیچی رو نکن من درستش میکنم انگار یه چیزی رو از رو شونه هام برداشته بودن همونطور شد علیرغم میل مادر و مخالفت برادر و جاری اونشب ما رسما نامزد شدیم هروقت از زندگی و غمهاش ناامید میشم یاد اون تلفن میافتم و دوباره جون میگیرم :72::72::72::72::72::72::72::72::72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیزم خیلی ماهه..این چندروزه بدجوری بخاطر کارای شرکت و رفتارای مدیرعامل ناراحتم و یه وقتایی که دیگه به اوج می رسه میرم توی بغل همسری و گریه میکنمو باهاش درد دل میکنم اونم خیلی آرومم میکنه ...دیروز عصر دوباره بخاطر شرکت اخمام توهم بودو ناراحت بودمو گریه و...گلم رفت بیرون کارداشت وقتی اومد با ناز صدام میکردو توی خونه دنبالم میگشت دوتا بستنی برام گرفته بودو خیلی خیلی لوس بازی درآورد تا منو شادکنه و بخندم ..عاشقشم..درک فوق العاده ای داره..بینظیره.:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پیش یه درد دل کوچیک باعث شد یه چیزی رو بفهمم ... یک عاشقانه خیلی خیلی خیلی لطیف رو ...
بحث سر ریختن موهای بلند بود که یکی گفت: "شوهرم میگه برو موهاتو کوتاه کن! چیه هر طرف نگاه می کنی یه دونه اش ولوئه!" ...
همون جا توی جمع رفتم توی فکر... چقدر همسرم با بقیه فرق داره ... منم موهام بلنده. منم موهام می ریزه... تازه بعضی وقتا به خصوصو وقتی می چسبه به موکتا، مهربان لطف می کنه و کمکم می کنه تو جمع کردنش ... اما حتی یه بار هم شکایت نکرده!! ...
شب موقع خواب، دوباره یاد این حرف افتادم ... به همسرم گفتم ممنون که ایرادای منو به روم نمیاری. کنجکاو شد که چرا این حرفو می زنم. منم براش توضیح دادم که مثه همه مردا نیستی به خاطر چیزایی که دست خودم نیست، سرزنشم کنی ... مثلا با این صورت ترکش خوردهی من بزرگوارانه کنار اومدی و خیلی ایرادای دیگه ... همسرم نوازشم کرد و گفت که این جور نگم و سریع صحبت رو عوض کرد ... ( تیرم به سنگ خورده بود! بین خودمون باشه اما اون شب من این حرف رو زدم تا از زبون همسرم بشنوم که نه اینجوری نیست و کلی قربون صدقه ام بره و ... می خواستم یک جور هایی نوازش منفی و شاید هم تایید بگیرم که نشد! ) ... خلاصه یواشکی اشکم در اومد! ... گمانم از صدای نفسهام فهمید چه خبره! ... کورمال کورمال دستش رو برد روی چشمهام. وقتس مطمئن شد حدسم درسته، بلند شد و پرسید چی اشک نشونده تو چشمم؟!" ...
منم راستشو گذاشتم کف دستش: که دلم اون بهانه رو گرفت تا ازم تعریف کنی ...
شیرینی جواب اون شبش هنوز توی دلم موج می زنه...
گفت:
" اون موقع ها که می رفتی از پیشم، یه بار یه تار موت مونده بود روی بُرُسم ... گذاشته بودمش لای یه کتاب ... برای وقتای دلتنگی ..."
.
.
.
بله! فدای "غول چراغ جادو"م بشم الهی :311: :43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
فرشته سفید تو این نامه های عاشقونه چی مینویسی؟ به منم بگو تا یاد بگیرم برا شوهرم بنویسم. خیلی دلم میخاس این چیزارو یاد بگیرم.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااام به همه وباتشکر از تسوکه:43: ... من تازه اومدم اینجا راهم منو کشوند به این پست.. مدتها بود که افسرد بودم چون خیلی وقت بود که ادم خوشبخت نمیدیدم ولی با خوندن مطالبتون به دنیا امیدوار شدم و به خدا نزدیکتر که عشق رو افرید:43:..تو این خوشبختیتون بجای ما مجرداهم کمی بیشتر خوشی کنید کمی بیشتر عاشق همسرتون وخدا باشید که اونو بهتون داده..هر وقت از هم دلگیر شدین یاد تنهایی کنین که چقدر بده.. در ضمن همتون خیلی باحالین مخصوصا اویژه و دل و پریماه و بقیه دوستان
الهی هر روز عاشقتر شین:72: