RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
خاطرات قشنگتونو خوندم،خیلی خوشم اومد:46:...
من مجردم،:302:ولی تازگیا احساس زندگی پیدا کردم:43:،25 سالمه و دوس دارم زندگی رو کنار مردی تجربه کنم که ازم 4 سال بزرگتره ،طلاق گرفته و یه کوچولویه 3 ساله داره.بگذریم که خونوادم فعلا از تصمیمم هیچی نمیدونن و اگه بدونن معلوم نیس چطور باهام رفتار میکنن، بگذریم از اینکه به نظر همه من حماقت محض میکنم که یه دختر همه چیز تمومم ولی میخوام با همچین مردی ازدواج کنم و بگذریم ...:302: ولی رفتارای خوب اون،صداقت کلامش و صبری که تو زندگی قبلیش داشته و گرمای محبتش منو هر لحظه تو تصمیمم مصمم تر میکنه :227:خداااااااااااااااااااا امشب شب تولد امام علی میشه هدیمو بدی، میشه یه روز بیام اینجا از خاطرات قشنگی که بین منو و اونو کوچولویه خواستنیش ساخته میشه بگم؟؟؟
خدااااااااااااااااااااااا اااااا:323:
ایشالا تمام خاطراتتون قشنگ و شنیدنی.................
:326:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اولین تولد بعد عقدم شوهرم ماموریت بود و این خیلی اذیتم میکرد.40روز بود همو ندیده بودیم و توی همین 40 روز تولد من بود.1شب خونوادش زنگ زدن و ما رو برا شام دعوت کردن خونشون.وقتی رفتیم دیدم وایییییییییییییی:163:
شوهرم اومده بود و بدون اینکه بهم گفته باشه و با هماهنگی خونواده خودم برام تولد گرفته بودن.اون شب بعد 40 روز میدیدش.وقتی دیدمش گریه ام گرفت و اونم بغلم کرد و بوسم کرد.اون شب بهترین شب عمرم بود.:227:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام سلام سلام
من اومدم با یه اسم جدید چون رمز قدیمم یادم نبود و مجبور شدم نام کاربریمو عوض کنم...من همون دوست قدیمی هستم:فرشته سفید
این چند وقت تو ترک بودم هم خوب بود هم بد...حالا بماند چرا...
دست اول ترین خاطرات عاشقانه رو از من وهمسرم بخواهید:311:
من هر روز یه خاطره عاشقانه دارم بنابراین نمی تونم همه رو بنویسم ولی با حال ترینشون که خودم رو هم شوکه کرد می نویسم.
پنج شنبه بود.ما خونه مادر شوشو بودیم.شوشو واسه یه سری کاها رفته بود بیرون و من از صبح تنها بودم نزدیکای ظهر دیدم در باز شد و طبق عادت معهود که با جیغ و داد صدام میکنه فرشته من!!!وارد شد با یه دسته گل بزرگ و قشنگ..من اصلا فکر نمی کردم مال من باشه همه میگفتن این دسته گل برای کیه واسه چیه...من جمله خودم!که شوشو گفت مال فرشته است...منم تعجب که به چه مناسبت اونم خندید و گفت مامانت گفته تو در واقع این روز به دنیا اومدی من که با ابن شوخی هاش اشنا بودم گفتم راستشو بگو ولی اون خندید و امتناع کرد...وقتی کارت روشو خوندم حسابی هیجان زده شدم...روش نوشته بود نهمین ماه مبارک عشق من!!!تازه یادم اومد ماهگرد عروسیمونه...:46:
یه خاطره عشقمولانه دیگه
هفته پیش رفته بودیم مسافرت...من عقب خواب بودم چون همراه داشتیم.خواب بودم شوشو جلو داشت تخمه میخورد.یه جا ایستادیم واسه اینکه هوا عوض کنیم.منم بیدار شدم.شوشو گفت دستتو باز کن..فکر کردم میخواد پوست تخمه هاشو تو دستم بریزه.منم اخم کردم گفتم نمیخوام...گفت تو باز کن .منم با اکراه باز کردم دیدم پر دستم شد مغز تخمه...اینقدر خجالت کشیدم.....:163:همش اون جلو داشت واسن نغز می گرفت فداش شم.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه خاطره دیگه:43:
شوشوی من فوق العاده مهربونه...دل نداره ولی خوب گاهی اعصابم نداره:311::311:
چند هفته پیش سر یه بحث مسخره از هم ناراحت شدیم و الی اخر...:311:من داد و بیداد که تو به من توهین کردی اون بیچاره هم مستاصل!!!اخه تا حالا اینجوری شلوغش نکرده بودم...هول شده بود به دست و پام افتاد بغلم کرد منم محل نمی دادم خداییش خیلی ناراحت شده بودم از دستش هر چند تقصیر خودم هم بود..می تونستم وقتی اون عصبانیه من سکوت کنم ولی بدتر از اون داد زدم...اون هم اتیشی شد و...
خلاصه از اون التماس و از من بی محلی (به بقیه این کار رو تجویز نمی کنم این دفعه واقعا شوشو مقصر بود)رو تخت دراز کشیده بودم و گریه میکردم دیدم اومد بغلم کرد بوسیدم...موهامو دستامو تا به پاهام رسید ...من دوست نداشتم این کارو بکنه چون دلم نمیاد خودشو حتی جلوی من بشکنه ولی واسه اینکه ببخشمش کف پامو بوسید:302:فداش بشم...اخه بچه جون تو که دلت اینقده نازکه چرا بیخودی داد و هوار میکنی درد و بلات به جون فرشته ت....منم واسه همیشه بخشیدمش و تصمیم گرفتم دیگه وقتی لازمه کوتاه بیام که کار به اینجاها نکشه...در نهایت یه دعوا هو به یه خاطره عتشقانه تبدیل شد:46::43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پیش یه سفری پیش اومد که باید تنها می رفتم همسرم با این سفر موافقت کرد قرار شد پسرم را بذارم پیش مادرم و قبول کرد اون چند روز را بیشتر بره خونه پدرم پیش بچه تا کمتر احساس دلتنگی کنه.
روز اول که رفتم تماس گرفتم خونه پدرم متوجه شدم از ماموریت که برگشته مستقیم رفته و پسرم را برداشته رفته خونه خودمون.
این چند روز که مسافرت بودم هر موقع تماس می گرفتم و سراغ می گرفتم که آیا اذیت شدی با بچه نه تنها شکایت نمی کرد بلکه از لذت با هم بودنشون می گفت.
زمان برگشت توی فرودگاه با پسرم اومد استقبالم . اونقدر بهشون خوش گذشته بود که پسرم حاضر نشد بیاد بغل من.
وقتی رسیدیم خونه دیدم به به به مناسبت برگشت بنده مهمانی داده وکلی مهمون توی خونه هست خودش به تنهایی همه کارها رو کرده بود.
من هم مثل یک مهمون نشستم و تماشا می کردم(البته چون خیلی خسته بودم نمی تونستم کمک کنم)
همه کارها رو خودش انجام می داد. گرچه همسرم زبون شیرینی نداره ولی بطن عملش واسم خیلی قشنگ و عاشقانس.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
پارسال کلی برنامه واسه ولنتاین میخواستم کلی بادکنک و شمع بگیرم و یه کادوی خیلی خوب برای شوهرم.چند روز مونده بود که شوهرم گفت گلسا یه وقت کادو واسه من نگیری ها من خوشم نمیاد.منم کلی خورد توذوقم.اخه پارسال که سال اولی بود که با هم اشنا شده بودیم برام کلی کادو گرفته بود.به نظر من خوبه یه روز در سال سمبل عشق باشه.خلاصه اون روز رسید شب که شوهرم خسته از سر کار اومد منم رفتم اشپزخونه شامو حاضر کنم داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که شوهرم اومد از پشت دستشو دورم حلقه کرد و یه جعبه صورتی کوچولو اورد جلوی چشمام و گفت عزیزم ولنتایت مبارک برام یه زنجیر و گردنی طلا گرفته بود منم کلی ذوق کردم که به یادم بوده.:227:چون فکر میکردم دیگه مثل قبل دوسم نداره.ما همیشه کلی عاشقانه قشنگ با هم داریم:310:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام. یه بار با شوهرم راجع به اینکه بعضی وقتها چقدر دوست دارم با یه موزیک ملایم با هم یه رقص رمانتیک داشته باشیم صحبت میکردم.
چند روز بعد وقتی تلویزیون داشت یه همچین موزیکی پخش میکرد دست همو به شوخی گرفتیم(شوهرم بنده خدا رقصیدن وارد نیست)خواست منو بخندونه شروع کرد به حرکتهایی تو مایه تانگو .انقدر تند و شدید اینکارو میکرد یه یهو دستم که تو دستش بود رو بی هوا به دیوار اتاق زد.از قضا همون دستی هم بود که یه النگو که خیلی دوسش داشتم و چند روز بود خریده بودم توش بود.
خلاصه یه لحظه هردومون خشکمون زد.
بیچاره میترسید اول النگومو نگاه کنه.اما چشمتون روز بد نبینه النگوئه بدجوری کج شد و یه قیافه خنده داری گرفت.
شوهرم فکر کرد الان دیگه کلی شاکی میشم و شروع کرد به معذرت خواهی و قربون صدقه رفتن .
اما من انقدر خندم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم.
شوهرم کل اون روز رو برای صاف کردن النگو باهاش کلنجار رفت و بالاخره تا حدودی هم موفق شد.
از اون موقع تا حالا هر وقت از این آهنگها میشنوه بهم به شوخی میگه میای با هم برقصیم؟:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به دوستان منم اولین تایپم رو اینجا وارد کنم.
من وهمسرم چندروز پیش رفته بودیم خرید وبعداز کلی خرید خسته برگشتیم سر ایستگاه که تاکسی بیاد حال راه رفتن نداشتیم.
خیلی واستاده بودیم تاکسی بیاد اما دیروقت بود از ماشین خبری نبود کلی هم صف مسافرا طولانی بود.
گفتیم چیکارکنیم.
من به خانمم گفتم اگر یک جایی تکی بود سوارشو برو بعد من با یه ماشین دیگه میام.
از غذا یک ماشین اومد که سندلی جلو خالی بود راننده دادمیزد یکی تکی بیاد جلو. خانمم از فرست استفاده کرد پرید سندلی جلو نشست.
منم که موندم چیکارکنم /یک دفعه نمیدونم چیشد رفتم جلو به خاننم گفتم بیا بیرون من اول بشینم بعد تو بشین بغل دستم.آخه تاقت ندارم از خانمم یک لحضه هم جدا بشم.
همه چی یک لحضه سریع اتفاق افتاد من به زور خودمو جاکردم توماشین بسکه توپولم بعد خانمم که دست کمی ازمن نداره اونم توپل بسختی نشستیم. :311:
بنده خدا راننده شوکه شده بود مونده بود چی بگه.:311:حاج واج به ما نگاه میکرد.بسختی دنده ماشین رو عوض میکرد .آخه من نشسته بودم رو دنده.:311::311:
چون هوا تاریک بود وخسته بودیم من دقت نکردم تاکسی پراید هست فکر کردم پژو هست. بعداز پیاده شدن نگاه به ماشین انداختم گفتم وااااا اینکه پرایده .:311::311::311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
فکر کنم اولین مرد متاهل تاپیک شرکت کننده در تاپیک بودند پدربزرگ !
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
به به به افتخار اقای پدربزرگ بزن دست قشنگه رو:104::104:
بالاخره فهمیدم اینکه شوهرم نمیذاره بدون اون هیچ جا برم بخاطر دلتنگیه نه حسودی:311::311:
ولی خانومتون هم عجب زود تعارفو رو گرفت ها...:311::311: