RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
شوهرم امسال به خاطر حجم کارهاش دیر به خونه میاد تقریبا ساعت 10 شب:302:
باور کنید اگر شما دوستان نبودید از صبح حوصلم سر می رفت ....
ولی هیچ وقت دیر اومدنش رو غر نمی زنم و وقتی خونه میاد کلی ازش پذیرایی می کنم و بهش می گم که خسته شدی لابد از صبح همش سرپایی :43:
خلاصه بگم بعد از این همه مدت دیروز بهش زنگ زدم و گفتم که من دلم می خواد برم بیرون و یه حال و هوایی عوض کنم و دلم می خواد کلی هم خرید کنم ، ولی اون توی جواب بهم گفت که امروز هم کلی برنامه دارم کاش روز قبل می گفتی به خاطر همین هم باشه برای یه روز دیگه منم گفتم اشکالی نداره و خداحافظی کردم.:302:
ساعت 4 بعدازظهر بود که یهو درو باز کرد و اومد خونه واقعا تعجب کردم از اینکه زود اومده بود و همینجور خشکم زده بود و هیچی نمی تونستم بگم :163:
که یهو اومد جلو و منو بوسید و بعد دستم و گرفت و گفت امروز بعد از تماس تو مرخصی گرفتم و رفتم تا به برنامه هام برسم تا بتونم زود بیام پیشت و بیریم بیرون :227:
و گفت : حقیقتش همش توی فکرم بودی و وقتی بهت گفتم نمی تونم بیام عذاب وجدان گرفته بودم که بعد از این همه مدت ازم خواستی بریم بیرون و من بهت جواب رد دادم و از همه بدتر اینکه تو هم سکوت کردی و آخرش بهم گفتی اشکالی نداره و خداحافظی کردی به خاطر همین که تونستی منو درک کنی هر طور شده بود می خواستم زودتر بیام پیشت و درخواستت رو اجرا کنم
و آخرشم بهم گفت که خیلی دوست دارم و همه این کارها رو به خاطر تو می کنم
بچه ها من امروز خیلی حالم خوبه و خیلی خوشحالم و با این حرفهاش یه انرژی مضاعفی گرفتم
موفق باشید
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه دوستاي خوب همدردي
نميدونم گذاشتن پست تشكر اينجا جايز هست يانه .......
اما ميخواستم از همه دوستاي خوب و از موسس تاپيك جناب تسوكه تشكر كنم
چند وقتيه زندگيم خيلي موج بهم زده اگر يه روز آفتابي بود سه روز طوفاني ميشه ..........
چند روزه پستهاي اين تاپيك و ورژن قبليش رو وسط كارام ميخوندم و دنبال ميكردم وميديدم دلخوشيها و عاشقانه هاي دوستان را ............. اتفاقا اين چند روز جز روزهاي طوفاني من بود.........
90درصد خاطرات بچه ها رو كه خوندم ديدم چيزايي كه گفته شده خصوصا خانوما من شايد هر روز تو زندگيم دارمشون ....... رفتارهايي كه بعضي از خانوما گفته بودن اولين بار بوده براشون يا بعد از كلي وقت بوده كه از همسراشون ديده بودن ........ديدم من تقريبا هر روز دارمشون ........
راستش ديدم خيلي كورم
دلم گرفت
از خودم كه اين همه نابيناهستم بنسبت ه زندگيم...........
شايد دليل اين همه جر و بحث و قهر و دعوا نابينايي من نسبت به عاشقانه هاي زندگيمه ------- با خودم گفتم شايدم اين قدر تكرار شده برام كه تكراري شده و من نمي بينمشون و دنيا رو براي خودم و شوهرم تلخ ميكنم و تاريك
خلاصه اين يكي دو روزه شماها با اين تاپيك و خاطرات زيباتون داريد چشم منو هم به زندگيم بازتر ميكنيد
از همتون و از موسس تاپيك مجددا تشكر ويژه دارم
اميدوارم زندگي همتون هميشه ودر همه حال پر از عشق و شادي و اميد باشه
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان
منم امشب داشتم جدول حل میکردم و حسابی غرق جدول.همسرم هم داشت کاراشو پای کامپیوتر میکرد.یه جای جدول گیر کرده بودم.بهش گفتم علی جان جواب اینو میدونی؟بدون اینکه نگاش کنم.تا 5 دقیقه هیچ صدایی نشنیدم.سرمو بلند کردم دیدم با یه لبخند قشنگ با چشمای پر شور آبی رنگش زل زده به من و گفت میدونی مریم قد یه دنیا دوست دارم !!!!منم پریدم بغلش
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بعضي چيزا شايد به نظر كوچك و كم باشن اما وقتي بهشون دقيق ميشيم مي بينيم مي تونه كارهاي بزرگي كنه
وقتي بعد از 7-8 سال زندگي مشترك هنوز و هميشه هر روز وقتي محل كارم سخت مشغولم يه مسيج بدستم ميرسه كه نوشته سلام عزيزتر از جونم ...... مواظب همه هستيم باش /دوست دارم .......و يا نوشته سلام عشقم مواظب همه زندگيم من و دخترمون باش خسته اش نكني / عاشقتم ........
براي يه لحظه همه خستگيم و دلخوريام يادم ميره ......
حتي وقتي شب قبلش با بدترين حالت باهاش دعوا كردمو باهم بحثمون شده و يا وقتي كه حتي صبحش جواب سلام و خداحافظشو ندادم و اومدم بيرون اما بعدش اين مسيجا رو مي فرسته اونوقت نميدونم من خيلي برا عشقش حقيرم و يا ..............
-------------
شوهر من كلا از نظر املا و انشاء صفره به قول خودش زمان مدرسه فقط از انشا هميشه تجديد ميشده
چند روز پيش حسابي از دستش كفري بودم و شب قبلش يه بحث و جدل لفظي اساسي......... صبحش با مسيج يه نامه عاشقانه برام نوشته بود سراسر غلط املايي ..... اينقدر خنديدم از جمله بندي ها و غلطهاش كه منم مثل اون دعواي شب قبل رو يادم رفت
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
5 شنبه رفتم شهرستان بلیط برگشت گیرم نیومد قرار شد من برم و همسرم هر جور شده برام بلیط برگشت جور کنند موقع رفتن از اینکه تنها می خواستم برم خیلی ناراحت بودم ناراحت تر از اینکه هر چه ابراز احساسات می کردم به همسرم هیچی تحویلم نمی گرفت.
قبل از رفتن پشت لیست خرید خانه یک نامه براش نوشتم عشقولانه اینکه چقدر دوسش دارم و اون به من بی توجهی می کنه و این احساس به من دست میده که زودتر می خواد من برم تا یه نفس راحت بکشه ولی با تمام اینها من منتظرم که زودتر برگردم و ببینمش.
جمعه زنگ زد که فردا دوستش ساعت 10 صبح می یاد بلیط برگشت را به من میده شنبه ساعت 9 صبح شد ومنتظر ساعت 10 بودم که یه دفعه صدای زنگ در خونه اومد ، همسرم بود ،شب گذشتش را 10 ساعت رانندگی کرده بود که بتونه خودش را ساعت 10 صبح برسونه خونه فامیلمون تا بتونه من رو برگردنه شهر خودمون .
از تعجب شاخ در آورده بودم .تو راه برگشت به من گفت نامه ات رو خوندم و خیلی گریه کردم چرا فکر می کنی من می تونم خونه رابدون تو تحمل کنم اگر من بعضی اوقات نامهربون هستم دلیل بر این نیست که نخوام تو پیشم باشی یا اینکه دوست ندارم. اشک توی چشماش جمع شده بود و این حرف ها را می زد.:46::46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز به خاطر یه سری کارهای عقب افتاده مجبور شدم بیام سرکارو تاعصرکار کنم.نزدیک های ظهر بود که همسرم زنگ زد و گفت ساعت چند واست غذا بیارم منم تشکر کردم و گفتم یه سری خوردنی همرامه می خورم.قبول نمیکرد و میگفت با این چیزا آدم سیرنمی شه واست غذا می گیرم .من چون میدونستم ایشون خسته است و خودش سر کار بوده و اذیت می شه بیاد خودم سفارش غذا دادم و بهش گفتم اینجا همکارا سفارش غذا دادن .شما برو خونه نهارتو بخور.نزدیک های ساعت 2 بود که بهم زنگ زد و گفت واست غذا آوردن منم گفتم آره.گفت من تا حالا لب به غذا نزدم دل نگرانت بودم از گلوم پایین نمی رفت بدون تو.بعدش گفت خودت رو زیاد خسته نکن به خودت استراحت بده اذیت نشی.
خیلی لذت بردم از توجه همسرم وبیشتراز پیش خدا رو شکر کردم.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بچه ها من هیچ وقت دست همسرم رو موقع رانندگی نمی گرفتم چون توی رانندگی خیلی جدی و مقرراتیه و من می ترسیدم اگه دستش رو بگیرم احتمال داره دستش رو بکشه که مبادا حواسش پرت بشه ....
تا اینکه چند وقت پیش که اومد خونه گفت که دلم گرفته و پاشو بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم و توی راه که از حرفهای دلش می گفت ناخودآگاه دستش رو برای اینکه آروم بشه گرفتم و گفتم که همه چی درست میشه عزیزم که یهو دستم رو محکم گرفت و گفت این حرفهات خیلی بهم نیرو می ده مخصوصا الان که دستت رو محکم گرفتم یه لحظه متوجه شدم که راست میگه اون دست منو محکم گرفته و من اصلا باورم نمی شد چون از این قضیه همیشه می ترسیدم و حتی تا موقعی که به مقصد برسیم دستمو ول نمی کرد:43:چه احساس قشنگی بود:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[align=justify]2 ماه پیش بود که به دنبال یه عمل جراحی مجبور شدم به دستور دکترم یک هفته استراحت مطلق داشته باشم و ناگزیر اون یک هفته رو باید خونه بابام اینا می گذروندم تا مامانم حسابی هوام رو داشته باشه و ازم مراقبت کنه. شوهرم برای صرف غذا میومد خونه بابام و شبها می رفت خونه خودمون. تو سه سالی که از یکی شدنمون می گذشت این اولین بار بود که از هم جدا می شدیم. خیلی برای هر دومون سخت بود. شوهرم جلوی خانواده ام چیزی نمی گفت ولی هر شب بعد از اینکه ازم خداحافظی می کرد و می رفت زنگ می زد به موبایلم و یه ساعت با هم حرف می زدیم. صداش می لرزید. آرزو می کرد که این یک هفته زودتر تموم بشه و من برگردم خونه. منم خیلی بهم سخت می گذشت. دلم که براش تنگ میشد به عکسش که بک گراند گوشیم بود نگاه می کردم و یواشکی گریه می کردم که مامانم اینا نبینن. خلاصه اون یک هفته گذشت و من برگشتم خونه. شوهرم اومده بود دنبالم وقتی رفتم تو دیدم خونه رو کاملا تمیز کرده. غذا از بیرون گرفته بود و روی میز با سلیقه چیده بود. منو محکم بغل کرد و گفت به خونه خوش اومدی. چشامون پر از اشک شده بود. تا تونستم بوسیدمش و خدا رو شکر کردم که شوهر به این خوبی نصیبم کرده. [/align]
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[align=justify]تابستون پارسال با شوهرم، بابا و مامانم و 8-7 نفر از فامیلها رفته بودیم کوه. یه جای خیلی قشنگ و آروم پیدا کردیم و همه دور هم نشستیم. گفتیم و خندیدیم و نهار خوردیم و... بعدش من و شوهرم پا شدیم که یه دوری اون اطراف بزنیم. بابام دستش و دراز کرد و به یه جایی اشاره کرد و گفت اگه از این طرف برید اونجا می رسید به یه روستای کوچیک. ما هم از همون طرف رفتیم و بعد از حدود نیم ساعت به روستا رسیدیم. جای قشنگ و دلنوازی بود. یه دوری زدیم و من که گرمای هوا اذیتم می کرد گفتم برگردیم. اونجا که نشسته بودیم خنک تر بود. موقع برگشت سرازیری راه بیشتر اذیتمون می کرد. یکدفعه پاشنه کفشم در رفت و چیزی نمونده بود که بیفتم. یادم رفته بود کتونی پام کنم!!! گفتم حالا چکار کنیم؟ شوهرم کتونیشو درآورد و داد که بپوشمش. هرچی گفتم نه. نمیشه. خودت چی؟ قبول نکرد و گفت راه پر از سنگها داغ و تیزه. پاهات زخمی میشن. منم کفشامو همونجا گذاشتم و کتونی شوهرمو پوشیدم و راه افتادیم. خلاصه در حالیکه شوهرم یه جفت جوراب سفید پاش بود و بدون کفش بود دست منو محکم گرفته بود و کل مسیر رو در همون حالت طی کردیم. منم که شماره پام36 بود و کتونی شوهرم که سایز 42 بود رو پام کرده بودم و به سختی قدم بر می داشتم. وقتی رسیدیم به جاییکه بابام اینا نشسته بودن همه برگشتن سمت ما و یکدفعه صدای خنده شون بلند شد. :311: بیچاره شوهرم تا چند روز کف پاش می سوخت. هیچ وقت از خود گذشتگی اون روزشو فراموش نمی کنم.:43: [/align]
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام بازم من اومدم ........
چند پست قبل براتون گفتم كه با خوندن اين تاپيك خيلي چشمم به زندگيم باز شد .... بازم ممنون از همتون
شوهر من با وجود تحصيلات و تجربه و سابقه تقريبا زياد تو محيط كارش متاسفانه به دليل تعديل نيرو چند وقت پيش بيكار شد و خلاصه وضعيت اقتصادي افتضاح و همه مشكلات و دعواها و بحث ها به همين دليل ....... بگذريم از زجري كه اين مدت هردومون متحمل هستيم .......
چند هفته پيش يه روز مثل همه روزا كه من خسته و داغون از محل كار برگشتم تقريبا مثل خيلي روزاي ديگه الكي يه مشت گير بهم داديم كه البته خودم ميدونم بيشتر بد اخلاقي من بود وناهار خورديم و شوهرم آماده شد بره سركار كه با يه خداحافظي خيلي سرد همراهيش كردم چون ازش دلخور بودم .... تا ساعت 8.30 شب هم اصلا حوصله هيچ كار نداشتم و فقط با بچه ام بازي ميكردم...... ساعت 8.30 بود گفتم درست نيست پاشدم يه دستي به سر روي خودم و بچه ام و خونه كشيدم تا يكم انرژي بگيرم و همزمان غذا درست كردم و خلاصه داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه خوش اخلاق باشم..... كه شوهرم زنگ زد هميشه بعد زنگ خودش در رو با كليد باز ميكنه ديدم دربازنشد رفتم در روباز كردم بچه امم دويد پشت در...... ديدم اول يه دسته گل خيلي خوشكل و بزرگ نرگس فرستاد تو گفت اين مال مادر يه دسته كوچولوترم بعدش گفت اينم ماله دخمر ....... و بعدش وقتي داخل شد يه جعبه كوچولوي طلا رو همون دم در با بوسه و بغل بهم داد........ اصلا شوكه شده بودم.........
با اين همه درگيري هاي و سردي روابط اين روزاااااااا........... با اين وضعيت ......... اصلا به چه مناسبت؟؟؟ همينطور ديد گيج شدم ....... اومد نشست روي مبل درجواب دخترم كه ميپرسيد بابا چرا برا ماما جايزه خريدي ....... بغلم كرد و بوسيدم و گفت: ميدوني بابا آخه چند سال پيش همچين رورزي خداي مهربون بهترين قسمت سرنوشت منو رقم زد ..... امروز سالگرد خواستگاري من از مامانه !!!!!! ........ (البته دخترم كوچيكتر از اونه كه معني خواستگاري رو متوجه شه) ...............
از شدت شرم و خوشحالي فقط چشمام خيس شده بود آخه خودم اصلا اصلا يادم به همچين تاريخي نبود........
اين كه اين تاريخ يادش بوده... هنوز بعد از چند سال براش مهم بوده ..... اين كه با اين كه من با ناراحتي بدرقه اش كردم........ اينكه تو اين شرايط همه تلاشش رو كرده تا بتونه براي من هديه خوبي تهيه كنه .........اين كه شرايط روحيم رو درك ميكنه ........ اينكه خستگي ها و سختي هامو ديده و با دادن هديه اش همه رو عنوان كرد و تشكر كرد .......... واقعا خيلي برام عزيز و مهم بود.........
اصلا وقتي اون دستبند رو دستم ميكنم پر از عشق مي شم........