RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
به نام خدا
این روزا دلخوشی منو و همسرم و شاید بهتر بگم بهترین اوقات باهم بودنمون یادآوری خاطرات گذشته و خندیدن به اون ها هستش
یکیش رو براتون مینویسنم امید دارم براتون جالب باشه
البته من خاطراتم رو بنا به خواسته بهترین دوستم که خیلی برام با ارزش هست و تو این سایت هم منو عضو کرده مینویسم و خواستم در اینجا هم از ایشون تشکر بکنم .
دومین سالی بود که بعنوان معلم در یکی از روستاهای دور و کوهستانی زنجان مشغول به خدمت شده بودم و اولین سالی بود که به همراه همسرم در اونجا بودم یعنی اولین روزهای ازدواجمون در اون روستا مدرسه در بالای تپه ای قسمت شمالی روستا و در داخل یک قبرستان بنا شده بود و نزدیکترین خانه ی روستا به مدرسه یه 500 متری فاصله داشت بدلیل فقدان هر امکاناتی حتی آب و نان را هم بچه ها به نوبت مباوردن در یکی ازآخرین روزهای پاییز برف سنگینی اومد بطوری که همه جاده ها مسدود شدن طوفانی روز بعد از بارش آرام شروع شد و سه روز ادامه داشت چشمتون روز بد نبینه کسی ازحال ما خبر نداشت که دیکه نون و آب نداریم هر چی داشتیم خورده بودیم به دلیل باد شدید و ترس از حیوانات وحشی و یه خورده هم خجالت نمی تونستم برم و از روستاییا که خیلی انسانهای مهربونی بودن نون بگیرم خلاصه روز سوم یه کارتن کیکی که برا تغذیه بچه ها بود رو من و همسرم برا صبحانه و نهار وشام خوردیم تصور بکنین چقدر سخته ..... اما روز چهارم که دیگه یه خورده طوفان فروکش کرده بود و فقط باد نسبتا تندی برف باریده شده رو پخش میکرد و پشته های بلندی درست کرده بود . خانومم یه دفعه منو صدا زد وگفت بیا اینو ببین چی ؟ به دقت از پشت پنجره نگاه کردیم حیوانی بود اما چی معلوم نبود هر چی بود بخاطر طوفان و سرما به دیوار کنار مدرسه پناه آورده بود گفتم خدا رسونده فک کنم آهویی هست که اونجا گیر کرده پس از کلی همفکری با خانوم من آماده شدم با یک چاقو ویک طناب برم و اون حیون رو شکار کنم !!!
کفش و کلاهم و محکم کردم اومدم بیرون به هوای اینکه اگه شکارش بکنم تا عید بهمون خوش میگذره کلی کباب میخوریم و ..... تو این فکرا بودم و با سختی فراوان به جلو میرفتم باد و برف دید محدود و یه خورده هم ترس کلا درگیر بودم تا اینکه رسیدم به اون حیون بیچاره اما تا بهش رسیدم دیدم بیچاره الاغی هست که بنا به دلیلی از ده فرار کرده .
این روزا با یادآوری اون روزای سال 73 کلی میخندیم آرزو دارم شما هم در کنار همسرای مهربونتون دائما خوش باشین .
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مهربون برا یه ماموریت کاری رفته بود سفر و چند ساعتی مونده بود که برسه خونه .
صدای دینگ دینگ پیام گوشیم بلند شد . بله . . . مهربون بود .که بعدا بهم گفت تو ماشین کلی فک کردم برات شعر بگم . :227: و شعر عزیزم این بود :
باز کن در ای فرشته آمدم
با تمام عشق و مستی آمدم
آمدم بر من دهی تو یک پناه
ای ملوسم ای فرشته ای مارال . . . شعر از همسر عسل خانوم . . .
:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ما دیگه دو سا لی هست که عروسی کردیم ولی رافتارای همسرم خدا رو شکر اصلا عوض نشده هنوز همونطور مهربونه و کلی هوامو داره و ما زنا چی میخوایم؟فقط حمایت و ازادی که خدا رو شکرهر دو رو دارم.
هفته پیش واسه ناهارم غذا رزرو نکرده بودم وسر کار غذا نداشتم وقتی شوشو فهمید از سر کار مرخصی گرفت رفت مرکز شهر واسه من ناهار خرید و اورد و دوباره برگشت سر کار با اینکه ازش نخواسته بودم خودش رو متعهد می دونه نیازای منو مرتفع کنه...:43::46:
می خوام بدونی عزیزم من حواسم به خیلی از مهربونی های تو هست.... و ازت بی نهایت متشکرم.
از خدا هم بی نهایت متشکرم که تورو به من داده:323:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این هفته کار همسرم تو شرکت خیلی سنگین بود. وسطای هفته بهم گفت که رییس شرکت از همه خواسته که تو این یک ماه که کارشون فورس ماژوره جمعه ها هم بیایند سر کار. تا این جمله از دهن شوهرم دراومد من لوس بچه ننه زدم زیر گریه و شاکی شدم که لطفا به رییست بگو جمعه ها مال زنمه و نمی تونم بیایم و خلاصه کلی غر زدم.اون شب شوهرم با چند تا شوخی جو رو عوض کرد و من و سینما برد و بعد هم رفتیم رستوران مورد علاقه من (رستورانی که عذاهایش خیلی عالیه و برای همین همیشه باید نیم ساعت حداقل منتظر باشی تا میز خالی بشه. با اینکه شوهرم خیلی خسته و گرسنه بود، اما چون می دونست چقدر غذای اون رستوران و دوست دارم خودش پیشنهاد داد تا بریم اونجا)
اون شب گذشت و من هم دیگه حرفی راجع به جمعه نزدم(پیش خودمون بمونه اما باز فکرهای شیطانی اومده بود سراغم که نکنه جمعه با کسی قرار داره و داره کار شرکت و بهونه می کنه)
امروز عصر که از سر کار اومد، گفت یه خبر خوب برایت دارم.به رییسم گفتم که فردا به هیچ عنوان نمی آم سر کار.فردا پیشت می مونم عزیزم
بعد برایم تعریف کرد که امروز جلسه داشتند و قرار شده تمام کارمندای شرکت فردا بیایند سر کار. اما شوهرم کلی تو جلسه غر زده که من خانمم و روز جمعه خونه تنها نمی گذارم و ابدا فردا نمیام. رئیسش هم برگشته گفته این کارت یادم می مونه!
حالا نمی دونم از این قضیه خوشحال باشم یا ناراحت.
خدا کنه فردا نرفتنش برایش بد نشه
اینو که برایم تعریف کرد گفتم خوب اگه فکر می کنی برایت بد می شه برو فردا
فکر کنم کلی از این حرفم حرصش دراومد ولی خودشو کنترل کرد و فقط بهم گفت:
کاش این حرفو همون اول می زدی و همون روز که شرایط و برایت تعریف کردم، من و درک می کردی. تو که می دونی من تحمل ناراحتی و گریه تو رو ندارم. وقتی ناراحتی ات و می بینم دیگه هیچ چیز برایم مهم نیست
راستش امروز از کار خودم خیلی خجالت کشیدم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
جقده قشنك بووووووووووود.خوش به حالتوووووووووووووووووووون .
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
با خوندن خاطرات قشنگتون خیلی خوشحال شدم.اما راستش الان یکساعته دارم گریه میکنم.دوستهای عزیزم قدر زندگیتونو یدونید من با اینکه زن کم توقعی هستم و با کمترین لطفی خوشحال میشم اما حتی یدوته از دلخوشیهای شما رو ندارم. مراقب عاشقونه هاتون باشین
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وای که زندگی همش خاطرست چند وقتیه تا از شوهرم چیزی میپرسم تو جوایش همیشه میگه چون دوست دارم و منم کلی میخندم.یه روز که بهش اس دادم که برگشتنی سبزی بگیر بیار /موقع برگشتن دیدم خیلی خستست سبزی رو ازش گرفتم گذاشتم رو ظرف شویی و به کارای دیگم رسیدم غذام که حاظر شد سبزی رو گذاشتم تو یه سینی و نشستم که پاک کنم که دیدم خوابش برده یه لحظه دیدم یه فجیل قرمز بزرگ تو سبزسیه وقتی دست بردم درش بیارم دیدم یه شاخه گله سرخه نمیدونید چقدر ذوق کردم وقتی بیدار شد و گفتم تو چرا اینقدر خوبی گفت
چون دوست دارم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام من تازه عضو شدم و خواستم قبل از عنوان مشکلاتم هم از کارشناسان و دوستان عزیزی که نظرات خیلی خوبی میدن تشکر کنم و هم اینکه یه خاطره کوچولو بگم
من و شوهرم 2 ساله که عقد کردیم شب یلدای امسال سومین شب یلدامون بود مراسمای قبلیمون تا حدودی برگزار شده بود البته این چیزا واسه من زیاد مهم نبود اما خانوادم از بی توجهی خانوادش که ناشی از اختلاف فرهنگا بود ناراحت میشدن خلاصه من اصلا انتظار نداشتم امسال که تازه سومین سالم هست عزیز دلم حواسش باشه:43:
اما اون واسه خوشحالی منو خونوادم دیروزش اومد و باهم رفتیم واسم چیزای خوشگل خریدیم جای قشنگترش واسه من اونجاش بود که وقتی جعبه کفشا رو باز کردم توی کفشا دو تا گل خوشگل گذاشته بود خیلی ذوق زده شدم
ممنوووووونم عزیزم:46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیشب یه اتفاق خیلی عاشقانه افتاد....
من خسته بودم و زودتر رفتم بخوابم در حالی که مثه خیلی مواقع دیگه بی اونکه بدونم چمه بهونه گیر شده بودم....شب مامان شوشو اومده بود خونمون و من هولکی غذا درست کرده بودم و ظرفا رو شسته بودم....درطول روز هم همش داشتم درس می خوندم
شوشو بیدار موند که درس بخونه منم زیاد محلش ندادم خوابیدم ...نصفه شب نمی دونم ساعت چند بود حس کردم داره نوازشم میکنه منم نشون ندادم که فهمیدم ....یهو بوسیدم من از خواب پریدم گفتم وای ترسوندیم!!!اونم منو کشید سمت خودش بغلم کرد منم به خوواب ادامه دادم واقعا خوابم میومد ...کلی نازم کرد ولی بخدا درست نمی فهمیدم چی میگه:311:اخه خواب و بیدار بودم فقط یه حرفهاییش یادمه مثل قلبم.. عشقم ...زندگیم ....بهش گفتم بخواب فردا دیر بیدار می شی ها...اونم گفت نه میخوام بیدار بمونم تو رو نگاه کنم...خندم گرفت گفتم این از اثرات دیر خوابیدنه ها...وقتی بت می گم زود بخواب برای اینه که دیوونه نشی...
دیگه بیدار بودم عملا ولی چشام هنوز بسته بود...بهم گفت تو همه زندگیمی...منم هیچی نگفتم گفت می خوام بابت 2 تا چیز ازت عذرخواهی کنم
-اول اینکه یه ماهه همه کارای خونه با توه...من کمکت نکردم...
- نه خیلی منم کار میکنم .میذارم تا خوب گند همه چی دربیاد بعد میرم سراغش :311:من خودم دوس دارم کار کنم دوس دارم خونهمون تمیز باشه...
-می دونم ولی گاهی کمک که نکردم بهم هم ریختم
-خونه ما کوچیکه کاری نداره زود تمیز میشه عزیزم
-ببخش منو...دومیش بخاطر حرفهاییه که توی بحث اخرمون بهت زدم
-کدوم بحث...
-اونروز سر کار برادرت خیلی بد گفتم...
-من که یادم نیست چی گفتی
-خودم یادمه....نباید اینقدر ناراحتت می کردم...باورت میشه خیلی وقتا که تنهام بهش فکر می کنم خجالت می کشم از خودم.....
-عیبی نداره عزیزم...منم بد گفتم...من دوس ندارم با هم دعوا کنیم....من از زندگیمون راضیم عزیزم...همه بحثامون بخاطر بقیه ست اگه ما رو به حال خودمون رها کنن هیچ وقت دعوامون نمیشه
سرمو گذاشت رو بازوش و گفت دیگه بخواب...ببخشید بیدارت کردم
منم تو هپروت که این نصفه شب این فیلم هندی تو زندگیمون رخ داده:311::311:
خیلی تشنه م بود کذاشتم تا بخوابه اروم بلند شدم که برم اب بخورم یهو بیدار شد گفت کجا میری؟گفتم تشنمه...گفت خودم برات اب میارم تا خواستم بگم نه ...پرید رفت یه لیوان اب واسم اورد نشست تا خوردمش بعد دوباره بغلم کرد و خوابید....
شبیه فیلما بود نه؟؟من که خودم خیلی حال کردم:311::46::43:
راستی یادم رفت بگم شوشو بهم گفت که من بزرگترین هدیه خدا بهشم و همیشه شکر گزاره بخاطر من...و بهم گفته بود از اینکه اینهمه صبور و با گذشتی ممنونم ازت
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یلدای امسال یکی از به یاد موندنی ترین مناسبت های عمرم بود :43:
تو این دو سال که من و همسرم عقد کرده ایم فقط یکی دو بار برام عیدی اوردن و من همیشه از این مسئله ناراحت بودم .. چند روز قبل یلدا با هم دعوا کرده بودیم و همسرم خیلی خیلی از دستم عصبانی بود .. با این حال صبح زود بیدارم کرد گفت برو از طرف من برا خودت هرچی لازم داری بگیر و کادو کن من شب میخام بیام خونه تون ..
رفتم و یه کفش و یه شال خریدم و گذاشتم تو جعبه کادو و با سلیقه تزئینش کردم ..
شب ما رفتیم خونه ی مادربزرگم و به همسر هم زنگ زدم که بیا اونجا .. وقتی رسید دم در زنگ زد و گفت ارام بگو چند نفر بیان بیرون کمک .. رفتم و دیدم چیکارررررر کرده .. هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره .. صندوق عقب ماشینو باز کرد و دیدم پر پره .. دو تا دیس بزرگ میوه دو تا دیس شیرینی یه جعبه پر آجیل و ...... کلی خوشگل تزئینشون کرده بود طوری که دلم نمیومد بازشون کنم .. بنده خدا با اون دست تنگی کلی زحمت کشیده بود و خرج کرده بود .. وقتی ازش تشکر کردم گفت من وظیفمه و ببخش که قبلا کوتاهی کردم :43:
با اینکه بعضی وقتها خیلی اذیتم میکنه با رفتاراش اما از ته دلم عاشقشم :72: