می می جان
صبر کن .
در ضمن از طرف من یک تشکر تمام قد از مشاورت بکن . خیلی موجود نازنینی است .
نمایش نسخه قابل چاپ
می می جان
صبر کن .
در ضمن از طرف من یک تشکر تمام قد از مشاورت بکن . خیلی موجود نازنینی است .
بازم ممنون، چشم حتما اينکار رو ميکنم :228:، خيلي دلم ميخواد ملاقات هام رو زود زود با مشاور داشته باشم اما متاسفانه موقعي ميفته که همسرم خونه است و من نميخوام بفهمه، بماند که مشاور با اينکه چيزي رو از همسرم مخفي کنم مخالفه :327:ولي اگه بفهمه چون نميذاره برم برا همين بايد جوري هماهنگ کنم که نفهمه و دلم ميخواد فعلا خودم به نتيجه اي برسم و بعد ديدم وجود شوهرم لازمه و بدون اون اين مشاوره هيچ نتيجه اي نداره يا به تنهايي بهبودي حاصل نشد حتما يه جوري نميدونم چه طور اون رو هم ميبرم(البته خد بايد کمکم کنه) و همراهي دوستاني چون شما،راستش خيلي شرمنده ميشم دوستاني چون شما دوستان تالاري قدم به قدم با من همراهيد و منو تنها نميذاريد،اولين روز که وارد تالار شدم خوب يادم هست چه حالي داشتم درمانده و غمگين طوري که همه درها به روم بسته شده داشتم تو اينترنت جايي ميگشتم تا بتونم حرفامو بزنم و کسي گوش بده از اون جايي هم که ميترسيدم به اينترنت اطمينان کنم دو دل بودم ولي با خودم امتحان ميکنم ضرر که نداره ،اون موقع خيلي دلم ميخواست يکي بهم مشاوره بده و راهنمايي درست بهم بده و از اين ميترسيدم نکنه خدايي ناکرده بدتر بشه،راستش اون موقع زياد با مشاوره معتقد نبودم چون فکر ميکردم اين منم که درست ميگم و هيچ کس موقعيت منو نميتونه درک کنه و دارم غرق ميشم اما الان که نگاه ميکنم زندگي ام هر چند خيلي کم اما عوض شده و همه اينها رو مديون مدير همدردي عزيز و راهنمايي هاي شما دوستان خوبم که محتاطانه سعي ميکنيد راه درست رو بهم نشون بديد و بالاخره مشاورهستم ،با اين که الان اميدوارانه مينويسم و ممکنه با يه اتفاق کوچيک ديگه دوباره بهم بريزم ولي چشم آني عزيز صبر ميکنم و توکل به خدا تا ببينم مشاوره به کجا ميرسه:303::46:
سلام دوستان
من خوبم فعلا به ظاهر ،مشکلي نيست،خيلي وقته از مشاوره عقب افتادم آخه يا من وقت نميکنم يا وقتم طوريه که با مشاوره جور در نمي آد.دوستان شده براتون مشکلي پيش نيومده باشه ولي يه حس دلتنگي عجيبي داشته باشيد؟،چند روزه اينجوري شدم،راستش سعي ميکنم منفي فکر نکنم و انرژي مثبت بدم،ولي دروغ نباشه نمي خوام از شما و خودم پنهون کنم و هي سر خودمو شيره بمالم،راستش يه مقدار از اين دلتنگي هام برميگرده به کارهايي که دلم ميخواست شوهرم برام بکنه و نميکنه و نکرده و من هم ديگه نميخوام سر اونها با همسرم بحثي کنم،از فردا 3 روز ميخوام برم ماموريت تهران ولي نه يه چمدون درست و حسابي براي برداشتن دارم،نه يه لباس درست و حسابي براي پوشيدن،دندونم 2 روز بود درد ميکرد،دندون عقلم بود رفتيم دکتر،البته درمانگاه رفتيم و با اينکه ويزيت شدم و از دندونم عکس گرفت،دکتره که چه عرض کنم بيشتر شبيه دکتر عمومي بود تا دندون پزشک گفت دو تا دندونت چسبيده به همه و چون دندون عقله ما نميتونيم بکشيم بايد جراحي بشه و بکشي،وقتي اومدم بيرون همسرم اونقدر ناراحت بود که،ميگفت:2000 تومن پول ويزيت و راديولوژي گرفتن و هيچي نکردن،ميگفت:2000 تومن نمون بي خودي رفت و حالا وايساده بود پول رو پس بگيره که من گفتم :پول رو پس نميدن که،اون پول ويزيت بود،راديولوژي هم گرفتن و نذاشتم اينکار رو بکنه چون واقعا از اين کارش خجالت ميکشيدم ولي خوب ميگفت:چرا بايد بذارم حقمو بخورن؟پول رو بي خودي گرفتن و هيچي نکردن،آخه يکي نيست بهش بگه با 2000 تومن الان ديگه برا بچه هم خوراکي نميخرن اونوقت انتظار داري دندون بکشن؟آخه چرا با جون من داري بازي ميکني؟(تو اداره به همکارم دندونم رو که گفتم گفت:دندونت رو دست دندونپزشک ناشي ندي ها ممکنه خطرناک باشه!) اونوقت همسرم بخاطر 2000 تومن اين جوري اعصاب خوردکني راه ميندازه! من هيچ حرفي نزدم فقط ناراحتي ام رو تو خودم ريختم و حسرت دوران مجرديم رو ميخوردم که چه طور بابت اينجور چيزها هم نگاهم بايد به دست همسرم باشه و باز همان فکراي منفي،خيلي دلتنگم الان ديگه از زندگي ام ناله نميکنم الان دلتنگم،دلتنگ خودم،آزادي هام،دوران خوش مجرديم،به اون روياهاي دوران مجرديم که چه زيبا و رويايي تو ذهنم ازدواج ميکردم با يه آدمي که... واي خداي من چه شيرين بود و چقدر دلم ميخواست تو واقعيت با مردي که تو ذهنم پرورش داده بودم ازدواج کنم،نمک نشناسي نشه شايد خيلي از اون خصوصيات رو که ميخواستم داره ولي وقتي اينکارا رو ميکنه دلم ميگيره طوريکه حس ميکنم هوا براي نفس کشيدن نيست و قلبم به درد مياد،دلم ميخواد همسرم رو چند روزي نه ببينم و نه باهاش حرف بزنم ولي باز يا دلم طاقت نمياره يا اون ناراحت ميشه که چرا ازش خبري نگرفتمو و باز تو خودم هستم و زانوي غم بغل گرفتم،آخه وقتي راجع به اين جور چيزها حرف زدنم فايده اي نداره و قبول نميکنه و آخرش هم به دعوا ختم ميشه چرا باهاش حرف بزنم؟ميدونيد دوستان خسته ام واقعا خسته نه از همسرم از زندگي، دلم ميخواست خدا خودش رو بهم نشون ميداد و من مثل يه بچه تو بغلش بودمو بود همه حرفامو بهش ميگفتمو زار زار پيشش گريه ميکردم و بعد بهم دلداري ميداد و آينده اي روشن در کنار همسرم رو بهم نويد ميداد،اي کاش همچين مشکلايي با همسرم نداشتم.:203::203:
سلام می می جون
میتونم بگم این دلتنگیتو واسه روزای مجردیت و نیاز به آرامشتو شدیدا درک میکنم
خانمی
بنظر من همسر ادم هرقدر هم خوب باشه
بازم ازدواج یه سری محدودیتهای مختص خودشو همیشه داره.شاید کم و زیاد داشته باشه(بسته به روحیات افراد)اما این محدودیتها هست.مخصوصا برای کسایی که در دوران مجردی آزادی عمل بیشتری داشتن.
به کرات دیدم حتی کسانی که زندگی رضایت بخشی نداشتن به ازدواج به دیده آزادی از قفس نگاه میکردن،اما اونا هم اشتباه فکر میکنن.این محدودیت نسبی همواره خواهد بود.مگه اینکه طرف مقابلت نسبت به تو بی تفاوت بشه.که فکر نکنم کسی اینو بخواد.ولی باز هم در اینحال کاملا آزاد نخواهی بود.
می می عزیز
خودتو اذیت نکن
اگه بدونی منم با اینکه همسری دارم که شاید خیلی ها حسرتشو میخورن بازم این حسهای تو رو دارم پس همه تقصیر رو گردن همسرت نمیندازی.
بقول بچه ها و آقای مدیر ما باید خودمونو طرز فکر خودمونو تغییر بدیم
نمیخوام کارهای همسرتو تائید کنم.فقط میگم دل به تغییر اون نبند که بیشتر از این اسیب نبینه زندگیتون.
سعی کن شادی رو درون خودت پیدا کنی نه در دنیای خارج.تغییر توئه که میتونه منجر به تغییر همسرت بشه.:104:
پس بدون حتی اگه با مرد رویاهات هم ازدواج میکردی باز محدودیتهایی داشتی و این حس دلتنگی به سراغت میومد.
دوستت دارم
:72::72::72:
مهتاب عزيز
به نظرت چرا من نميتونم بهتون ايميل بزنم؟منکه وقتي ميرم رو پروفايلتون وقتي ارسال ايميل ميزنم 3 تا پيغام ميده:1- شما مجوز ورود نداري2-ارسال مجدد کد فعال سازي3- حق عضويت نپرداخته ايد و دومي رو که ميزنم هيچ ايميلي برام نمي اد که فعال کنه،حتي پروفايل خودم رو هم نميتونم تغيير بدم؟
می می خوبم
بخاطر اینه که ما عضو فعال نیستیم
خب کاش میتونستم آیدیمو همینجا بذارم
نمیدونم با قوانین تالار منافاتی داره یا نه.
سعی میکنم یه جوری بهت برسونم خبر میدم:72::46:
سلام دوستان
يه يک هفته اي ميشه بخاطر ماموريتي که رفته بودم تهران به اينجا سر نزدم،امروز اومدم،اگه از حال و روزم بپرسيد بايد بگم تعريفي ندارم خيلي سعي ميکنم منفي ها رو دور بريزم اما نميشه وقتي واقعيت ها رو ميبينم داغون ميشم،از تهران براي خودم سه تا لباس خونه خريدم و يه پيرهن براي همسرم تا فکر نکنه که فقط به فکر خودم هستم ولي خيلي ناراحت شد ميگفت:پولها رو بي خودي هدر دادي،گفتم:بابا من همش يدونه شلوار خونگي داشتم يکي دوتا هم بلوز که اونها رو هم يا از خونه مامانم اينا که مجرد بودم آوردم يا يکيش رو اول ازدواجم به زور خريدي،ولي ميگفت:چه معني داره تا يه لباست کهنه و پاره نشده براي چي اسراف ميکني؟از روزي هم که رفتم ماموريت تا برگردم گرفته بود و با من چپ تا ميکرد ميگفت براي چي ميري؟آخه هي بهش ميگفتم منکه براي خوش گذروني نميرم که ميرم چون مجبورم و براي حفظ کارم ميرم ولي متاسفانه آدميه که هم خدا رو ميخواد هم خرما رو،هم ميخواد ،براش هم سر ماه پول ببرم و هم تو خونه باشم و احتياجاتش رو برآورده کنم،تو تهران هم که بودم اصلا درست و حسابي جوابم رو نميداد حتي يکي دوبار هم دعوام کرد که چرا اينقدر زنگ ميزنمو و پول تلفن زياد مياد،در صورتي که به نظر شما روزي يه بار يا نهايت دوبار زنگ زدن زياده،نگيد زنگ نميزدي که اگه اينکار رو ميکردم وقتي برميگشتم کارم زار بود و ميگفت:از خداته ازم دور بشي،و برام سخت ميگرفت،ديوانه شدم از دستش دارم رواني ميشم،بعضي موقع ها به سرم ميزنه قيد همه چيز رو بزنمو و ازش جدا شم ولي جامعه لعنتي ما با اين اوضاعش نميذاره،حرف مردم رو چيکار کنم،تو اداره،تو فاميل،براي اون که چيزي نميشه اين منم که فقط صدمه ميبينم،بي چاره زنهايي مثل ماها،کاش هرگز کارمند نميشدم که اينقدر تو دردسر بيفتم از همه کمتر توقع دارم ولي بيشتر از همه تو عذابم،کارهايي که من دلم ميخواست اون برام بکنه من دارم براش ميکنم،منم که براش سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتم،من بودم که براش گل گرفتم،من بودم که براش از قبل براي روز مرد از تهران براش کادو گرفتم،تو اين مدت که تهران بودم دست به سياه و سفيد نزده بود و و قتي بهش گفتم لااقل بلوزت رو اتو ميکردي و براي اداره ميپوشيدي بهم ميگه من مردم و زن بايد اين کارا رو بکنه ،وقتي فکرش رو ميکنم بي چاره من که بايد هم کار خونه رو بکنم هم کار بيرون و تازه هيچي براي خودم نتونم راحت بخرم و همش بايد بياد دست اون و تازه سر هر چي که ميخوام بخرم کلي منت بکشم سرم سوت ميکشه ، کاش ازدواج نميکردم،واقعا از دستش خسته شدم،از دستش کلافه ام،دارم ازش بيزار ميشم،دلم ميخواد خفش کنم و يا سرش اينقدر بد داد بزنم که دلم خنک بشه ولي نميشه،با اين اوضاع بدي که جامعه داره بايد سوخت و ساخت،خسته ام،قلبم و سرم درد ميکنه و هيچ چاره اي نيست،دارم افسرده ميشمو و هيچ چاره اي نيست....:316:
واي مي مي جان وقتي ديدم امروز اومدي تالار باور كن اينقد از ته دلم خوشحال شدم:46:
بابا خوب اگه شوهرت اين اخلاقشو بذاره كنار كه ديگه نوره علي نور ميشه عزيزم شما تازه داري ميري مشاوره عزيزم:72::72::72:
چطور وقتي يكي تب داره هزيون ميگه همه طبيعي ميدونن و هيشكي ناراحت نميشه خوب شوهر شما هم يه سري مشكلات رفتاري داره كه اگه به اين ديد به اون نگاه كني ديگه ناراحت نميشي مثلا اگه شوهرت سر بلوز مي گفت داري ولخرجي ميكني تو دلت بگي دست خودش نيست تواين زمينه بيماره ديگه اينقد ناراحت نميشي
عزيزم اينقد خودتو اذيت نكن:72:
سلام می می
خوش اومدی دوباره
خانمی خودتو اذیت نکن
البتهاینم بگم منم حالم چندان خوش نیست
اما بیا الکی هم که شده بهم روحیه بدیم
آخه با این خودازاریهای ما که مشکلمون حل نمیشه.فقط خودمون متضرر میشیم.فردا پس فردا دیدی همین بهانه ای شد دیگه همسرمون هم خسته شد از دستمون و ...
عزیز دلم بیا کمتر به نقاط منفی زندگیمون توجه کنیم.البته اونایی که نمیتونیم تغییرش بدیم.
می می
ما فقط فووقش میتونیم رو خودمون تسلط داشته باشیم نه کس دیگه.پس بیا کمک کنیم بهترین سالهای زندگیمونو در رنج و عذاب سپری نکنیم
فردا روزی که این جوونی رو هم از دست دادیم مثل بقیه حسرتشو نخوریم که سر هیچ زهرش کردیم.این سالها نعمت بزرگی هستن می می:72:
نقل قول از مهتاب جون:
ما فقط فووقش میتونیم رو خودمون تسلط داشته باشیم نه کس دیگه.پس بیا کمک کنیم بهترین سالهای زندگیمونو در رنج و عذاب سپری نکنیم
:104::104::104::104::104:
البته داخل پرانتز بگما رفتاراي ماقطعا تو رفتاراي طرفون اثر ميذاره:72::72: