سلام به همه
من قبلا اینجا یه اسم کاربری دیگه داشتم. رمزش یادم رفت و پیام به پشتیبانی دادم ولی خبری نشد، منم کاربری جدید زدم.
اینا رو گفتم که بگم قبلاً اینجا از راهنماییهای دوستان خیلی استفاده کردم.
حالا اومدم با یه مشکل جدید.
شاید طولانی بشه ولی یه جوری مینویسم که خوانایی داشته باشه.
من 29 سالمه و تعداد خواستگارهام کاملاً به سمت صفر میل کرده.
اون موقعی که دنبال ازدواج نبودم خاستگار داشتم ولی الان که همه جوره آمادگی ازدواج دارم، مطلقاً خبری نیست.
راستش من حتی با هیچ پسری برخورد هم ندارم دیگه.
شغلم کاملاً مرتبط با بانوان هست.
من با شرایطم کنار اومدم و مجرد بودن رو پذیرفتم، البته به زور خودمو راضی کردم چون از هر چیزِ ازدواج بگذرم، اصلا نمیتونم از نیاز جنسیش چشم پوشی کنم (ببخشید که انقدر واضح گفتم)
حالا اینا هم به کنار.
اطرافیانم حالمو خراب میکنن.
خستم کردن.
من اعتقاد دارم همه چیز در زمان خودش توسط خدا اتفاق میفته و من باید در لحظه حال زندگیمو ادامه بدم.
ولی اونا مدام بهم استرس وارد میکنن با حرفاشون.
انگار خاستگارا پشت در صف کشیدن و من میگم نه، یا توقع دارم پسر پادشاه اسپانیا بیاد خاستگاریم، وقتی هیچ موجودی به اسم خاستگار وجود نداره، واقعا تکلیف من چیه؟
تو خونمون به شدت احساس اضافی بودن میکنم، هرچیزی که میخورم یا از هر امکاناتی استفاده میکنم، حس بدی دارم، با کاراشون این حس بد رو بهم منتقل کردن.
یه حس بیقراری و دلتنگی عجیبی ته دلم دارم، همش دوست دارم برم بیرون و روز و شبمو بگذرونم.
کارم پاره وقت هست، مثلا قراره ساعت 4 شروع بشه و مسیرش 15 دقیقه هست، من از ساعت 2/5 دیگه شروع میکنم آماده شدن، ساعت 3 میرم بیرون و فقط تو خیابونا میچرخم که زمان بگذره.
این تاپیکو نزدم که بپرسم چیکار کنم که خاستگار دار بشم! یا چیکار کنم که ازدواج کنم!
در واقع از بدبختی و بیپناهی و .... اومدم یکم حرف بزنم.
شاید باورتون نشه من از لحاظ عاطفی و احساسی و مالی کاملاااااا پشتم خالی خالییی هست، من واقعا نمیدونم چه جوری انقدر طاقت میارم و دارم زندگی میکنم و زندگیمو دوست دارم.
به شدت استعداد دارم که به راه بد کشیده بشم و فقط و فقط به خاطر علاقهای که به بابام دارم و حفظ آبروش برام خیلی مهمه، این استعداد رو تو نطفه، خفه میکنم ولی تو ذهنم خیلی کلنجار دارم.