افسردگی و توقع خانواده و تنهایی
سلام وقتتون بخیر .
من دختر بیست هفت ساله هستم .
احساس بی ارزشی شدید دارم . به هیچ دردی نمیخورم . هیچ کاری نمیتونم بکنم . دیگه نمیخام با کسی هم حرف بزنم حال ندارم جایی برم زود خسته میشم یا میترسم حرف اشتباهی بزنم و خیلی هم دست پا چلفتی هستم و به موقع حرف نمیزنم یا اشتباه میزنم که بقیه کفری میشن یا حوصلشون سر میره
حس میکنم کلا وجودم الکیه کاش بدنیا نیومده بودم هیچ وقت. این افکارم گناه هست و خدا هم از من بدش میاد
مشکل افسردگی شدید دارم و گریه و اضطراب و ناامیدی و احساس پوچی و بنبست .
الان یه نسخه گرفتم یک هفته هست که از مصرف نسخم میگذره یک مقدار بهتر شدم و دیگه گریم به نسبت خیلی کمتر شده. نسخه از پزشک
من رشته تحصیلیم رو دوست ندارم به دلیل سردرگمی خودم و اصرار خانواده ، مقطع ارشد رو ادامه دادم و سر کار رفتم اما بعد مدتی مشکلات خانوادگی هم داشتم و درسم هم سنگین بود و کار هم خیلی بهم فشار اومد و خیلی حالم بدتر شد.
جوری که کلی دکتر رفتم چند تا آزمایش دادم قرص خوردم تا خوب شدم
مشکل بیشتر من اضطراب شغلی هست
دارم روی خودم کار میکنم که بهتر شم در رابطه با رشته و شغلی که مورد علاقم باشه و تا جایی که امکان داره نزدیک به رشته و شغل قبلیم باشه بخونم و کار و درس جدیدی رو شروع کنم. (دربارش میخونم مدتی طول میکشه تا به مهارت و شغل برسه)
اما تا یک مدت بهتر میشم خانوادم اصرار میکنن به کارهایی که از نظر خودشون درست هست و میگن تو اگه خودت حالیت بود تا الان کاری پیدا کرده بودی پس چون حالیت نیست به حرف ما گوش کن تو چون هدف نداری افسردگی داری
اما من تا بخام از درجه افسردگیم کم شه مدتی میگذره اون هم گیاهی و سنتی که بیشتر هم وقت میگیره
تا الان هم چند دوره به همین منوال داشتم با کتاب خوندن و تمرین های روانشناسی توی کتابها افسردگیم رو کنترل میکردم بهتر میشدم و دوباره اصرار خانواده و...
تازه برای ازدواجم هم کلی نظر دارن که دیر میشه ، همه زن شاغل میخان و...
من دیگه به این اصلا فکر نمیکنم :|
الان موندم چکار کنم
یه طرف مشکل روحیم یه طرف خانوادم یه طرف تنهاییم اینکه نمیدونم کجا تفریح داشته باشم
با خانوادم تفریح زیادی نداشتیم رفت و آمد حیلی کم با فامیلا
اصلا به روانشناس و مشاور اعتقاد نداشتن و همیشه تا حرفش رو زدم از بچگی ناراحت شدن یا گفتن از تنبلیته مشاور چیه سر کارت برو درس بخون و یا ناله و نفرین کردن انگلی مفت خوری تنبلی ادای گریم رو دراوردن نمیتونم اوهوع اهوع یا تو جمع زیاد حرف نمیزنم شاد نیستم چرا بغی مثل عنقایی دهنت رو باز کن زبونت رو بچرخون حرف بزن درست راه برو فرز باش
هیچ وقت از بچگی پول تو جیبی هم ندادن فقط اندازه کرایه تاکسی و دقیق اندازه نیازم حتی بستنی و این چیزها بنظرشون آشغاله و من مریض میشم اما باز هم دوست دارن دوستای زیادی داشته باشم و شاد باشم. دوستام هم میگفتن بهم خسیس .
مشکل مالی هم نداریم و با خانوادم خرید میریم لباس مارک و شیک میگن بپوش
مطلب روانشنای میخونم بنظرشون من خلم و میگن این چیزا چیه میخونی عصبی میشن
علاقمندیهای من بنظرشون وقت تلف کنی هست و من دراوردی ولی اگه دختر مردم همون کار رو انجام بده اون خیلی خوب و شیک هست :|
هر وقت هم درباره مسئله ای نظرم رو میگم گوش نمیکنن بعد به حرف من میرسن
سر اشتباهاشون وقتی هم براشون نیست انقدر زحمت میکشن که وظیفشون نیست کارا رو اشتباه انجام میدن مشکل رو بدتر میکنن . من نمیخام نسل بعدی نوه ها هم مثل من افسرده شن و تنها باشن.
دوست داشتم تفریح داشتم در حین مصرف نسخم تا بهتر شم
من با سر کار رفتن اوضاعم خرابتر میشه (اضطرابم بیشتر از همینه)
تا در مورد این حوزه کاری جدید که با رشتم متفاوته بخونم و مهارت یاد بگیرم طول میکشه
الان برام رفتن به بیرون حتی پارک هم خیلی سخت شده اگه خانوادم همراهیم میکردن خیلی خوب بود که نمیشه
یه پل عابر هم سرگیجه میگیرم سوار تاکسی شدن هم برام سخت شده
پارک نزدیک به خونه میگن آشنا میبینتت میگن این چرا وسط روز تنها تو پارکه :|
یه تعداد محدودی از همسایه ها پدر و مادرم رو میشناسن اما رفتوآمد خانوادگی هم نداریم
تورهای گردشگری رو هم زیاد دربارش سرچ زدم اما من قدرت بدنی پیاده روی مثل بقیه ندارم حالم بد میشه
حوصله دوستام رو هم ندارم. جتی تو مجازی که میپرسن چکار کردی چی شدی
خودم میدونم علت اضطرابم چیه فرصت و کمک میخام برای درمان اما فقط توقع بیش از توانم هست