چی فکر میکردم و چی شد! ( تصمیم گرفتم به جدایی)
نمیگم همه چی تموم بودم، اما بد نبودم. همیشه سعی میکردم خوب باشم و خوب بمونم. تلاش میکردم به کسی بدی نکنم و خیلی جاها از حق خودم گذشتم و صبوری کردم. به خدا ایمان داشتم و خودم و زندگیمو دست اون سپردم. فکر میکردم حتما هوامو داره و کمکم میکنه و همون چیزی که یک عمر ازش خواستمو بهم میده. مردی که فکر میکردم به خواست اون و رضایت خونوادم اومده توی زندگیم رو با همه کاستی هاش پذیرفتم و تا جایی که توان داشتم سعی در راضی نگه داشتنش، سازش و مهربونی باهاش کردم. هر بار اون بدی کرد من خوبی کردم به این امید که خوبی کردن رو از من یاد بگیره. سعی کردم همونی باشم که میخواد و همونی شدم که میخواست اما اون تلاشی برای رضایت من نمیکرد و روز به روز پرتوقع تر میشد. بهش تا میتونستم محبت کردم اما اون تا میتونست منو تشنه محبتش نگه داشت. توجهش به جای اینکه جلب من باشه و انرژیش عوض اینکه صرف زندگی نوپامون باشه متوجه بقیه بود. همون کسایی که به هر نحوی سعی داشتن خوشبختی و عشقشونو به رخ ما بکشن. به خاطر اونا سر من داد میزد، بهم توهین میکرد و تحقیرم میکرد. سعی کردم بهش بفهمونم اما نخواست، اصلا به حرفام گوش نداد... منو گذاشت تو حاشیه زندگیش. شدم اولویت آخرش. ازم خبر نگرفت و به حال خودم رهام کرد و منتظر بود من برم نازشو بکشم!!! حمایتم نکرد و تا میتونست ازم حمایت گرفت. بهم دروغ گفت، زور گفت و همه کارهایی که کرده بود رو به راحتی انکار کرد. ازش گله کردم، منو متهم کرد. لهم کرد، دلمو زیر پاهاش خرد کرد و به جای شنیدن حرفام با پتک عصبانیتش توی سرم کوبید. درموردم طوری صحبت کرد گویا من مزاحم زندگیشم و اگر جایی وقتی با من گذرونده بود، منت سرم گذاشت.
عاشقم نبود، به خاطر خوب بودن و زیباییم منو میخواست که مردم براش به به و چه چه کنن. به خاطر سازگار بودن و محبتم منو خواسته بود. بهش گفتم نمیخوام دیگه باهاش ادامه بدم. گفتم خسته شدم. با زورگویی گفت:" نه میذارم بری، نه عوض میشم". پدرم بهش فهموند باید دست از سرم برداره، ترسید اما همچنان دم از پشیمونی نزد. بهش اطمینان دادم دیگه باهاش نمیمونم، التماس کرد و ازم فرصت دوباره خواست، بهش ندادم. به یاد فرصتی که قبل عقد بهش دادم و سرم کلاه گذاشت و تا خرش از پل گذشت روز از نو، روزی از نو. باز هم التماس کرد و البته به اجبار خواست ازم فرصت بگیره، کوتاه نیومدم، به یاد خونوادش و حرفا و تحقیراشون و اینکه هر بار منو مقصر دونستن و منو احمق فرض کرده بودن...
کنار کشیدم و ارتباطمو باهاشون کامل قطع کردم و همه چیز رو به پدرم سپردم. با اینکه همیشه آدم دل رحمی بودم و هرگز پیش نیومده بود به التماس کسی بی توجه باشم این بار خودم هم از سرسختی خودم تعجب کردم. حتی به صورتش نگاه هم نکردم، و بعدش احساس سبکی و آرامش داشتم. توی ذهن و قلبم برای همیشه فرستادمش جزو خاطرات تلخ و از زمان حالم بیرونش کردم و زورگویی ها و سرسختی های خودش و خونوادشو سپردم به پدرم. کاش هیچ وقت دیگه نه ببینمشون و نه در موردشون چیزی بشنوم، کسایی که 6 ماه بیشتر باهاشون نبودم و بدترین 6 ماه زندگیمو در کنارشون گذروندم....
چیکار کنم به احساساتم غلبه کنم و منطقی باشم؟
سلام دوستان
تقریبا 8 ماه پیش دوره آشناییم با نامزدم شروع شد. آشنایی ما کاملا سنتی بود و مادرهامون یه نسبت فامیلی با هم دارن و مادرش من رو بهش پیشنهاد داده بود. دو هفته بعد از آشنایی من و خونوادم یه رفتارهایی ازش دیدیم و تصمیم گرفتیم جواب رد بدیم. به خاطر همین نامزدم و پدر و مادرش رو گفتیم اومدن و من و پدر و مادرم حرفامون رو زدیم و جواب رد دادیم. وارد جزئیات نمیشم اما پدر و مادرش تموم اون رفتارها رو ماست مالی کردن و گفتن سو تفاهم بوده و خواستن یه فرصت دیگه بهشون بدیم. حتی مادرش تو اون جلسه و یک بار هم بعد از اون گریه کرد و به من گفت تو عروسم بشی یا نشی من دوستت دارم، اما عجله نکن، زود جواب منفی نده.
نامزدم هم خودش ازم یه فرصت دوباره خواست و گفت یه چیزایی رو نمیدونسته و الان متوجه شده.
خلاصه بهش فرصت دادم اما چون دو دل بودم رفتم پیش یه خانم مذهبی ای که به اسم مشاور بعضی روزها میومد خوابگاه ما.
ما توی دوران آشناییمون خیلی با هم سرد بودیم و هیچ ابراز احساساتی بینمون نبود، جوری که چندین نفر از فامیل و آشناها این موضوع رو متوجه شده بودن و میگفتن چرا شما اینقدر سردین با هم؟ من همیشه فکر میکردم ابراز محبت باید از سمت پسر شروع بشه و دختر هم پاسخ بده، اما اون هیچ وقت شروع کننده نبود و من هم همین طور. تا اینکه رفتم پیش اون خانم مشاور و جریان رو گفتم. اون هم که شک و تردید های من رو دید بهم اطمینان خاطر داد و گفت پسرها توی ابراز احساسات محافظه کار هستن، شما اول به ایشون ابراز محبت کن اگر اونم به تو پاسخ داد یعنی دوستت داره اما اگر همچنان سرد بود یعنی بهت علاقه نداره.
این طور شد که من شروع کردم به ابراز محبت و اونم پاسخ میداد. اولین بار که بهش ابراز محبت کردم خیلی ذوق زده شد و گفت یه روزی این حس خوبی که بهم دادی رو جبران میکنم...
اما من هنوز در مورد مشکلات دیگش دو دل بودم. دوباره با مشاور مطرح کردم و اون برای تک تک رفتارهاش بهونه آورد مثل بیکار بودنش یا خواهر نداشتنش و... و گفت هر رفتار یا شرایطی که داره و تو نمی پسندی رو بهش بگو و ازش بخواه تغییر کنه، خودت هم همچنان بهش محبت کن و سعی کن جذبش کنی، مطمئن باش همه رفتارای بدش رو میذاره کنار.
من همین کار رو کردم. هرچی میگفتم قبول میکرد و نه نمیاورد و هر روز سعی میکرد خودش رو اونی نشون بده که من میخوام. از طرفی خونوادش خیییلی فشار میاوردن که زودتر عقد کنیم. راستش توی شهر ما دوران آشنایی طولانی باب نیست و من فکر میکردم به خاطر حرف مردم میگن واسه همین 6 ماه آشنایی رو که میخواستم باشه به 4 ماه کم کردم و بعد 4 ماه عقد کردیم. بعد عقد من محبت هام بهش بازم بیشتر شد چون به هم محرم شده بودیم و اون حس معذب بودن هم بینمون نبود. براش یه دوست واقعی بودم، همه جوره درکش میکردم و سعی میکردم کمکش کنم و بهش آرامش بدم. هر چند اونقدری که من بهش عشق و محبت میدادم اون به من نمیداد اما خیلی وابسته شده بود به محبتای من.
بعد عقد فهمیدم خودش و خونوادش کلی به من و خونوادم دروغ گفتن، یه سری چیز ها رو پنهان کردن و یه سری مسائل رو ظاهرسازی کردن. چون خونواده محافظه کاری بودن توی تحقیق متوجه خیلی ویژگی هاشون نشدیم. بعد عقد در مورد خیلی چیزا عملکردشون عوض شد و همون مادرشوهری که ادعای دوست داشتن منو داشت سعی داشت تا میتونه منو تحقیر کنه.
نامزدم همیشه میگفت من خیلی خوبم (و واقعا هم براش خوب بودم، خوب ترین شکلی که میتونستم برای کسی باشم!) و میگفت همیشه از پدر و مادرش ممنونه که منو براش گرفتن و هیچ وقت نمیتونه این لطفشون رو جبران کنه. از طرفی اعتقاد داشت اگر پدر و مادرش ازش چیزی بخوان و اون انجام نده اتفاق بدی براش میفته!!!! واسه همین همیشه گوش به فرمانشون بود و براش مهم نبود خواستشون منطقیه یا نه، هر چی میخواستن انجام میداد. مادرش مدام پرش میکرد که به من محل نده و تشویقش میکرد ناز زن داداشش رو بکشه و به کارای داداشش رسیدگی کنه. کلا بعد عقد ورق برگشت و من از هر چیزی که ناراحت میشدم و بهش میگفتم اون دفعه بعد شدید تر انجامش میداد!!! همه حرف ها و اتفاقاتی هم که بینمون میگذشت میذاشت کف دست مادرش و اون بهش راهکار میداد. کلا همه اعضای خونوادشون از من انتظار احترام یک طرفه داشتن و خودشون هیییچ احترامی برای من قائل نبودن. مثلا پدر شوهرم، با اینکه من دانشجو بودم و یه شهر دیگه تو خوابگاه بودم یک بار هم به من تلفن نکرد حالم رو بپرسه یا بگه چیزی لازم داری یا نه، من اما هر مناسبتی که میشد زنگ میزدم تبریک میگفتم و یا حالشون رو میپرسیدم. اما اون همیشه دو قلت و نیمش باقی بود که چرا مدام زنگ نمیزنم بهش حال و احوال کنم باهاش! و یه دنیا مثال ریز و درشت دیگه...
بین من و نامزدم با پسر ها و عروسای دیگه شون فرق میذاشتن و مدام از ما انتظار سرویس دهی و خدمت و احترام یک جانبه به همه خونوادشون داشتن. نامزدم هم کاملا پذیرفته بود و هر روز رفتارش با من بدتر میشد و چند بار به خاطر عدم همکاری من تو سرویس دادن باهام دعوا کرد. بارها پیش اومد که با من قرار داشت و یا پیش من بود اما پدر و مادرش بهش تلفن میکردن و میفرستادنش دنبال کارای داداش و زن داداشش، دقیقا مثل یه نوکر... اونم همیشه میگفت چشم و پلک به هم زدن منو میذاشت و میرفت. یک بار که گفت من پیش نامزدم هستم و نمیتونم بیام پدرش چنان دادی سرش زد که برق از سرش پرید و بدو رفت! حتی در مورد مسائل مالی هم دروغ گفته بودن و مثلا گفتن مخارج جشن رو خودشون میدن همون طور که برای دو تا پسر دیگشون دادن اما بعدش پس اندازی که نامزدم داشت رو مادرش برداشت عوض هزینه جشن. خودشم یه قرون پول نداشت و سرکار نمیرفت و پدر مادرش که قول داده بودن تا زمانی که میره سرکار ماهی یه تومن بریزن به حسابش اما نمیدادن. اونم تمام هزینه ها رو از من میگرفت و میگفت پس میده اما پس نمیداد هر وقتم در مورد این مسئله باهاش صحبت میکردم عصبانی میشد و داد میزد و کار رو به دعوا میکشوند.
کلا روز به روز همه چی بدتر میشد و توقعات اون ها بیشتر، تا جایی که انتظار داشتن من پولامو بدم به پسرشون و خودم اگر نیاز داشتم از بابام بگیرم! و اینکه هیچ تفریح و گردشی نریم با هم.
بدتر از همه اینکه همیشه منت سرم میذاشتن که ما برات جشن خوبی گرفتیم، ما برات خرید عقد کردیم، ما ماشین دادیم به پسرمون و... در صورتی که من اصلا موافق بریز و بپاش زیادی تو جشنم نبودم اونا به خاطر پز و افاده خودشون این کارو کردن، و اینکه من تو خرید عقدم خیلی چیزا رو نخریدم و گفتم نمیخوام دارم، و اینکه خرید ما هم برای داماد خیلی گرون شد چون داماد دست میذاشت رو گرون ترین چیزا... و اینکه ماشینی که براش گرفته بودن مدام صرف پادویی نامزدم برای خودشون میشد که هر وقت هر کدوم از زن داداشاش هر جا میخواستن برن به جای آژانس به نامزد من زنگ میزدن و مثلا زن داداشش ناخن مصنوعی یا لاک پاک کن میخواست به نامزد من زنگ میزد و اون باید میرفت براش میگرفت میبرد میداد بهش و خلاصه دربست در اختیار خودشون بود و خیلی کم پیش میومد وقت پیدا کنه بیاد دنبال من بریم یه جایی با هم. اما منت همه این چیزا سر من بود!!!!
در کل بخوام همه چیز رو بگم خیییییلی طولانی میشه و مشکلات ما خیلی بیشتر از اینا بود. خلاصه کنم، من هیچ حمایتی از نامزدم ندیدم به هیچ شکلی و مدام سرخورده و ناراحت بودم. نامزدم بدقول و دروغ گو بود و بعد عقد معلوم شد کلی دروغ گفته به من و خونوادم. و اینکه کاملا در اختیار خونوادش بود و اولویت فکریش اونا بودن و من فقط نقش کسی رو داشتم بیاد پیشش ازش محبت ببینه، سیراب شه و برگرده به پست خدمتش به خونوادش. من با اینکه از درون میسوختم ولی احترام همشون رو داشتم و یک بار هم نشد بهشون حرف درشتی بزنم یا در مقابل توهین هاشون باهاشون رفتار تندی کنم. تا اینکه دو ماه بعد از عقد سر یه موضوعی ازش ناراحت شدم و نامزدم 20 روز ازم خبری نگرفت و کار به کارم نداشت و به حال خودم رهام کرد و من هر روزش رو با گریه و بیماری و حال بد سپری کردم، بعدها مادرش گفت میرفته سرکار و وقت نداشته اما اون حتی آخر هفته ها یا شب ها که خونه بودم احوالم رو نپرسید. همین 20 روز باعث شد بشینم به همه چیز فکر کنم و بفهمم تو چه باتلاقی دارم میرم! واسه همین مشاورم رو عوض کردم و رفتم پیش یه مشاور ازدواج خوب که تعریفش رو زیاد شنیده بودم و جریان رو گفتم و با صحبت هایی که داشتیم به این نتیجه رسیدم که نامزدم عوض نمیشه که هیچ ممکنه بعد ها بدتر هم بشه... و تصمیم گرفتم به جدایی.
الان تقریبا دو ماه از اون ماجرا میگذره و من باهاش قطع ارتباط کردم و گفتم میخوام جدا شیم. خونوادش همچنان بد رفتار میکنن و منو مقصر میدونن و اشتباهاتشون رو نمیپذیرن، اما خودش مدام بهم پیام میده و میگه پشیمونه. اوایل برام اهمیتی نداشت چون من تصمیم قطعی خودم رو گرفتم اما امروز پیامایی فرستاد که قسم میخورد نمیتونه فراموشم کنه و دوریم براش مثل مرگه و خیلی ناراحته. چند روز پیشم پیام داد که از کار اخراجش کردن و اوضاع روحیش خوب نیست و خیلی بهم نیاز داره. چند بار هم تهدید به خودکشی کرد!
کلا پیامایی میفرسته که نشون از وابستگی شدید عاطفیش به من هست، علی الخصوص اینکه از خونوادش هم محبتی دریافت نمیکرد و شدیدا تشنه محبت بود.
حالا من ته دلم عذاب وجدان دارم که کاش از همون اول محبت کردن بهش رو شروع نمیکردم و به حرف اون مشاور گوش نمیدادم. همش خودم رو مقصر میبینم که با محبت های زیادم اینقدر وابستش کردم. همش فکر میکنم با این کارم هم به خودم ظلم کردم هم به اون :47: شاید اگر این کار رو نمیکردم الان راحت تر جدا میشدیم... خیلی حالم بده!
هفته آینده قراره برم تا در حضور واسطه ها بگم تصمیمم برای جدایی قطعیه و کار رو تموم کنیم، میترسم احساساتم کار دستم بده، این حس ترحم بالاخره کار دستم بده....
من میدونم که این رابطه سرانجامی نداره و بهترین تصمیم ممکن رو گرفتم، خیلیا هم بهم گفتن بهترین تصمیم رو گرفتی و تایید کردن کارم رو. اما پیامایی که میده یه جورایی ته دلم رو میلرزونه. مادرم میگه خطت رو عوض کن که پیاماشو نبینی. میخوام همین کار رو کنم، اما پیامایی که این دو ماه داده خیلی متزلزلم کرده. هر بار خاطراتم رو مرور میکنم یا رفتار خونوادش رو میبینم مصمم تر میشم و هر بار پیاماش یادم میاد به هم میریزم. کمکم کنید منطقی باشم و منطقی بمونم :302: