از همسرم متنفر شدم و میخام ترکش کنم
سلام دوستان خیلی سعی کردم نیام و چیزی ننویسم اما نتونستم آخه دفعه قبل ک تاپیک زدم هیچ کس نظری نزاشت در حال حاضر انقدر دلم پره ک حاضرم با دشمنم هم درد دل کنم
یه مدت زندگیمون خیلی خوب شده بود هیچ کم و کسری حتی از نظر عاطفی هم از طرف همسرم نداشتم خودمم تلاش میکردم سعی میکردم خلی خوشحال باشم و بهش گیر ندم و محبت کنم واقعا همه چی عالی بود اما یه جای کار میلنگید من هنوز دلتنگ مادرم بودم آخه میدونید مادر من خیلی مریضه و الان چند ماهه ک بستری میشه بخاطر قند بالاش پاش 2 سالی میشه که عفونت کرده و میخان پاشو قطع کنن خاهر بدبختمم دست تنها و بی کس همش با مادرم ازین شهر به اون شهر ازین دکتر به اون دکتر یه داداش دارم که اونم سربازه کاری از دستش برنمیاد اینو هم بگم که پدر و مادر من از هم سالهای زیادیه که جدا شدن و پدر توی شهر دیگه ای زندگی میکنه پدرم علی رغم اختلافات زیادی که با مادرم داشت ولی با این حال تو این شرایط دلش براش می سوخت و می گفت گناه داره منم که ماههاست مادرم رو ندیدم وقتی که حالش رو از خاهرم میپرسیدم خلی ناراحت میشدم میشنیدم که دیگه نمیتونه راه بره ولی باز اینا رو بروی شوهرم نمیاوردم نمیدونم چرا ولی انگار انتظار داشتم حالا ک خوبیم یه روز بیاد و بهم بگه من از مادرت دلخورم ولی تو اگه میخای برو ببینش نمیدونم چرا همش فکر میکردم یروز بالاخره کوتاه میاد اما اشتباه میکردم اون خیلی کینه ایه
شب شام غریبان بود از دور مادرم رو دیدم که با ویلچر آورده بودنش حتی غریبه ها هم دلشون برای مادرم سوخته بود و اونو اورده بودن بیرون خیلی دلم براش سوخت اون شب خلی دلم سوخت و گریه کردم . همیشه توی خوشیام با شوهرم وقتی ک میخندیم وشادیم یه گوشه ای از دلم میسوزه به فکر خانوادم میافتم آخه اونا حتی از لحاظ مالی هم وضع پایینی دارن و تو شرایطی ک آدم هم مریض باشه هم بی پول هم بی کس خیلی سخته با این ک همسر من از لحاظ مالی تو وضع خوبی قرار داره و من تقریبا در رفاه کامل هستم ولی اغلب به خانوادم فکر میکنم و ازینکه نمیتونم هیچ کمکی بهشون بکنم افسرده میشم
چند روز پیش تلفنی با پدرم صحبت میکردم بهم گفت میخام با شوهرت صحبت کنم که بزاره بری مادرتو ببینی میخام بهش بگم یه وقتایی بالاخره آدم باید گذشت داشته باشه الا شرایط مادرت بده اما من قبول نکردم گفتم میخام ببینم خودش معرفتش میکشه یا نه؟میخام ببینم تا کی میتونه ادامه بده.... خلاصه دیشب که طاقتم واقعا سر اومده بود یه چیزی گفتم یه جمله ای گفتم ک شوهرم آتیش گرفت حسابی حرفمون شد و گفت دیگ نمیخام ببینمت امروز هم قراره برام بلیط بگیره که برم پیش پدرم منم ازش متنفرم دیگ دوست ندارم لحظه ای دیگ اینجا زندگی کنم منم چمدونم و بستم و میخام برم اما خیلی داغونم خیلی.....