نیاز به همفکری برای منشا مشکلاتم: حس اینکه هیچوقت مهم نبودم
سلام. برای این مشکل نیاز به همفکری دارم.
دقت که کردم تنها چیزی که باعث شده انقدر اسیب ببینم در زندگیم این احساسه که کسی دوستم نداشته. نه خونواده و نه هیچکس دیگه. این احساس اصلی ترین مشکل منه که بعضی وقتا اوج می گیره. و همین احساس باعث شده که خودم هم 8 سال بی اینکه درست بدونم و بفهمم لگد بزنم به زندگیم و بدترش کنم. یه چیزی شبیه خود زنی اما پیچیده تر و نااگاهانه تر. تصمیمات بد و طرد کردن خودم توسط خودم. منشا ضرر این تعداد سال همین بوده. حتی اگه بخوام به خدا هم پناه ببرم اونم دوستم نداشته.
این رو نمی تونم کاریش کنم. یا نمی دونم چه کارش کنم. اما مشخصا برای کسی مهم نیستم و نبودم. نه بدبخت بودنم نه خوشبخت بودنم. الان نیاز دارم همفکری کنین باهام تا این حسمو درست و سریع تر مدیریت کنم.
چیزی که هست اینه که انگار والدینم منو انداختن تو این دنیا و باهام مثل یه موجود زیادی رفتار کردن. انگار یا زیادی بودم یا نبودم. و البته برادرم هم همینطور. اونم یه بچه بوده. هنوزم با این سنم لحظات زیادی هست که احساس زیادی بودن دارم. بیرون از خونه و در روابط روزمره. در صورتی که ادم های دیگه اغلب انقدر خودشون رو مهم می دونن که توقعات رنگ به رنگ هم دارن از دیگران.
الان می دونم که در اطرافم کسی نیست که بهم انرژی زندگی بده. باید انرژی ادامه دادنم رو از چیزایی مثل کتابها یا نوشته های ادم های بزرگ یا موسیقی یا هر منبعی از انرژی که به طور عام در اختیار همه هست بگیرم. البته این رو هم یادم میره گاه به گاه.
ولی هنوز اون حس پیشم میاد. مخصوصا تلنگر اون نوسانات هم همین هست و بوده.
اینکه کسی دوستم نه داشته و نه داره.
ممنون میشم اگه برای مدیریت بیشتر راهی به نظرتون میاد بهم بگین.