در معركه عشـــــق ستیز دگر است
فتـــح دگـــر آنجـــا و گریـــز دگر است
فریــــاد و فغـــــــان و گریــــه و نالــــــه و آه
اینها هوس است و عشق چیز دگر است
نمایش نسخه قابل چاپ
در معركه عشـــــق ستیز دگر است
فتـــح دگـــر آنجـــا و گریـــز دگر است
فریــــاد و فغـــــــان و گریــــه و نالــــــه و آه
اینها هوس است و عشق چیز دگر است
تورا من چشم در راهم
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تورامن چشم در راهم...
مجرد شو ز هر اقرار و انکار
به ترسازاده ای دل ده به یک بار
روی یک پله، درِ خانهی بیفرجامی
بتپی، قلب کبوتر بزنی، وا نکنند؟
تو بدانی که یکی هست که بیطاقت توست
باز تا طاقت آخر بزنی ، وا نکنند؟
خندهای کردم و گفتم: دل من! گریه نکن
تو اگر صد شب دیگر بزنی، وا نکنند
این در بسته، عزیز دل من! بسته به توست
شده باور کنی و در بزنی، وا نکنند؟
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
پ:ن
من دوست دارم شعرروتااونجایی بنویسم که عمق مطلب درک میشه ببخشیداگه طولانی میشه
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
مولانا
در اين بهار تازه كه گل ها شكفته اند لبخند عشق زن كه شكوفا ببينمت
مفتون