سلام دوستان
وقتی وارد سایت شدم و پیام خصوصی شما عزیزان را راجع به نگرانی هاتون برای من دیدم خیلی دلم آروم گرفت... چقدر خوبه که آدم می تونه یه جا درد دلش را بگه...... تو دنیای واقعی تقریبا خیلی کم تونستم ناراحتی قلبیم را به کسی بگم و حتی الان هم منو آدم شادی می بینند...ولی تو دلم را نمی دونند...
واقعا از همه خیلی ممنون که برایم دعا کردین! خیلی زیاد....
وقتی دیدم چقدر دوستان خوبی دارم که بی منت برام دعا می کنند نمی دونید چه حس خوبی بهم دست داد... انگار تنها نیستم... انگار کسانی خودشون را در ناراحتی من شریک می دانند و ناراحتیم واقعا کم شد....
دلم واقعا آروم گرفت.... اتصالی های سیم های دلم فعلا قطعه...
از همتون خیلی خیلی ممنونم
الان حال من خیلی خوبه.... یه سری راهکارها در پیش گرفتم حالا شاید جواب بده شاید هم در آخر جواب نده.....
می دونید چیه واقعا خود نتیجه برام مهم نیست....
اول دوست دارم وظیفه ام را درست انجام بدم...... یه مشکلم همینجاست که وقتی حالم خوب نیست خیلی سخته وظیفه ام را درست انجام بدم... اونم دو تا وظیفه همزمان و مهم... یکیش هم به تمرکز احتیاج داره...
یعنی تو همین عمل به وظیفه ام موندم... گاهی نمی دونم کار درست چیه...
یه نکته دیگه هم اینکه من اون چیزی که فکر می کنم درسته انجام می دم... بعد اگر اشتباه فکر کرده باشم حس عذاب وجدان شدیدی می گیرم... چون تو شرایطیم که فقط به خودم ظلم نمیشه به کس دیگری هم ظلم میشه... اگر فقط خودم بودم واقعا برام مهم نبود.....
یه نکته دیگه هم اینکه تو دنیای واقعی بعضی افراد منو سست می کنند و تو دل منو خالی می کنند... به جای امید دادن منو نگران می کنند...
درسته که می خوام فقط وظیفه ام را درست انجام بدم و نتیجه را بسپارم دست خدا و هرچی خدا خواست به او راضی بشم ولی می دونید دلم می خواد خدا حواسش به روحیه فعلی من باشه.... نتیجه هرچی صلاحه همون بشه ها ولی حتما یه جوری بشه که کمترین آسیب به افراد درگیر زده بشه...... و مصلحتش هم شفاف سازی بشه...
دلم می خواد به خدا واقعی توکل کنم ولی راستش یکم تو این مورد انگار ضعیفم... اگر توکلم واقعی بود نباید نگران می بودم ولی من....
هیچی دیگه آدم وقتی تو مسیر آزمایش قرار می گیره می فهمه چقدر اشکالات داشته و خودش هم خبر نداشته.....
می دونستم بنده خوبی نیستم ولی تازه فهمیدم چقدر بنده بدی هستم... ان شاالله اشکالام را که فهمیدم درستشون کنم....
یه چیزی هم بگم فکر کنم یه کارهای اشتباهی هم انجام دادم.... اصلا نمی خواستم انجام بدمشون... نمی دونم چی شد ولی انجام دادم.... یه چیزایی برام پیش آمد که دست خودم واقعا نبود... اون موقع کار درست همون بود به نظرم... ولی باز هم نمی دونم کارم درست بوده یا اشتباه.......
یه چیزهایی هم جدیدا پیش آمد که جالب بود... قبلا همین طوری می خواستم انجام بدم ولی یه اتفاقایی می افتاد که نمی شد... دقیقا افتاد چهار شنبه که بهش واقعا نیاز داشتم... من که نمی دونستم اون کار زودترش برام فایده نداره و افتاد دقیقا یه زمانی که برام خیلی فایده داشت...... این ها را که می بینم دلم خیلی آروم میشه که خدا حواسش بهم هست....
ممنون که مثل خواهر خودتون برام دعا میکنید....
من روی دعاهای شما خیلی حساب می کنم...