-
مى خوام خودكشى كنم
دوستان من با مشكل افتضاحى روبه رو شدم كه قابل حل نيست به هيچ وجه قابل حل نيست دائم گريه ميكنم حوصله ندارم افسردگى شديد گرفتمنمى تونمم با روانشناس حرف بزنم چون پدر مادرم مشكل منو نميدونن ديگه به هيچ كس هيچ احساسى ندارم كسى برام مهم نيست فقط مى خوام خلاص شم
-
سلام دوست عزیز:72:
اینجا نه کسی شما رو میشناسه نه درموردت قضاوت میکنه ،به نظرم مشکلتو با ما درمیون بزار شاید تونستیم راه حلی غیر از خود کشی براش پیدا کنیم .
اول از خودت بگو چند سالته ،چیکاره ای، چی خوندی و...؟
-
راستش خودكشى رو درست ميدونم چون مى خوام وقتى مردم پيش همه عزيز بشم اون وقته كه همه منو دوس خواهند داشت مى خوام بدونن چه قد ناراحت بودم .16 سالمه سال سومم رشتمم رياضيه آدم عرفانى هستم تا حالا به هيچ دخترى هم نيگا نكردم
-
پسر خوب این همه راه هست برای جلب توجه خودکشی چرا اخه؟
چرا به یه دخترم نگاه نکردی ترسیدی یا اعتقاد نداشتی ؟
تو سال دیگه میخوای کنکور بدی باید کلی انگیزه و هدف داشته باشی، کلی تا حالا تلاش کردی و کلی راه باقی مونده که باید بری، اینقدر ادمها هستن که تو باید تو زندگیشون تاثیر بزاری، اینقدر جاها هست که باید بری ببینی ،حالا حالاها وقت برای مردن داری مطمئن باش.
از مشکلت نگفتی چیو به پدر و مادرت نمیتونی بگی؟
در ضمن شما روزی سه تا پست بیشتر نمیتونی بزاری پس سعی کن کامل باشه و اگر کسای دیگه هم سوال پرسیدن جواب بدی.
-
از اون لحاظ كه فرمودين روزى سه تا پست بيشتر نميتونم بزارم جواب سوالاتونو ايشالله بهتر خواهم داد.راستش راجب به اون نگاه كردن كه فرمودين اعتقاد تداشتم منظورم اين بود كه يه آدم معتقدم .راستش اونايى كه ميدونى درست اما همه رو به خلاص شدن ترجيح ميدم مشكل من از اونجا شروع شد كه ما خانواده اى سرشار از صميميت محبت و....بوديم برادر زنمو اينام با ما هستن خيلى با هم صميمى هستيم يه روز به زن داداشم گفتم خيلى دوست دارم عاشقتم اونم برداءت بد كرد خودش كه خيلى دوسش داشتم ازم دور شد همه رو ازم دور كرد الانم اصلا فك ميكنه من تو خونه هم نيستم با همه شوخى و منم كه تو يه اتاق ميشينم و هيچى ديگه خيلى سعى كردم بفهمونم خييييلى ولى حرف حرف خودش بود الانم برادرم همه ازم دور شدن راستشو بخواى به برادرم چيزى نگفته شايد شما بگين اين كه چيزى نيست اما درك نميكنيد تو جامعه اى كه اين همه خلافكارو ناموس دزدو...وجود داره من با اين حرف از اونا بدتر شدم نفهمنت سخته ولى اشتباه بفهمنت كشنده است .هميشه دوس داشتم يه آدم فقير و ندارو بى كس باشم همه دلشون به حالم بسوزه در عين حال نرديك ترين به خدا باشم نميدونم چه ميليه ولى خيلى دوس دارم دوس دارم بهم ظلم بشه فقير باشم كسى رو نداشه باشم يه كارگر ندار بدبخت باشم دوس دارم مردم دلشون به حالم بسوزه تا دوسم داشته باشن.الانم با وجود دانستن تمامى آيات و روايات در مورد خودكشى مىنبودم را ترجيح ميدهم به هر حال اضافى هستم
-
درمورد همسر برادرت احتمالا سنش کمه و کم تجربه گی میکنه .تو زیاد جدی نگیر، این قضیه رو فراموش کن اون هم چند وقت دیگه فراموش میکنه .
اما چیزای دیگه که گفتی به نظرم اعتماد به نفست پایینه و باید کمی رو خودت کار کنی. توی سایت مقالات خوبی هست ،بد نیست بری بخونی و عمل کنی. بیرون هم کتاب و مشاوره کمکت میکنه به شرطی که عمل کنی به خواسته هاشون. البته من مشاور نیستم و به عنوان یه دوست نظرم و گفتم .
ورزش کن ،حتما یه تفریح که ازش لذت میبری پیدا کن ،برای اینده برنامه ریزی کن مثلا 10 سال دیگه میخوای چی کاره باشی؟ چه ماشینی داشته باشی؟ برای رسیدن بهش باید چه کارهایی بکنی؟ تنها کسی که تو این دنیا میتونه بهت کمک کنه خودتی باید قوی بشی و عاقلانه تصمیم بگیری.
امیدوارم موفق باشی
-
به نظر من به مادرت بگو
من خودم اینطوریم یوقت اگه اشتباهی کنم یا سو تفاهمی پیش میاد به مادرم میگم اونم حلش میکنه
به مادرت بگو من برا زن داداشم خیلی ارزش قایلم به چشم خواهری خیلی دوسش دارم...
اگه مادرت هیچی نگفت و براش جای تعجب نبود ادامه بده که به زن داداشم اینو گفتم فکنم اون ازم دلخور شده دچار سو تفاهم شده شما بهش بگو که من منظوری نداشتم
این تجربهء منه یعنی واسه منه...شما خودت مادرتو میشناسی اگه سنگه صبورته و باهاش راحتی این راهو امتحان کن
-
راستش هر چيزيم بشه قصدم خودكشى نخواهد بود ولى واقعا افسردم وقت امتحاناته اصلا دست خودم نيست كتابو باز ميكنم هر چى ميخونم هى حواسم ميره رو اون موضوع. نميدونم چرا دركم نميكنن بابا من مثل برادرش بودم اصلا ميگم زندگيمون باهم بودم خواهر نداشتم خواهرم بود واقعا دوسش داشتم ضربه بزرگى بهم زد الان اصلا فك نميكنه من چه قد ناراحتم خيلى دعا كردم اما نتيجه نگرفتم نميدونم چرا من كه تا حالا گناه زيادى نكردم همش تو خونم . همه فك ميكنن خيلى شادم چون همه كسو ميخندونم به خودم كه ميرسيم درجا اشكم سرازير ميشه. به نظرتون برم بهش بگم اين طور ناراحتم اشتباه متوجه شدى؟در ضمن اون دوست عزيزمون گفت برو به ماكانت بگو ولى با مامانم خيلى صميمى نيستم يعنى ازم بدش نمياد فقط مال اين درد دلو اينا نيست.نميدونم شما راهنمايى كنيد
-
گفتی با برادرت و همسرش توی یک خونه زندگی می کنید.
شاید حرفتون را طوری زدید ایشون اشتباه متوجه شده. لزومی هم نداشته که از علاقتون بهش چیزی بگید.
اگر علاقه خواهر برادری بوده با رفتار مشخص می شد. می تونستید با یک جمله درست در جمع بگید.
به هر حال شما برای ایشون نامحرمی.
برای یک خانم خیلی سخته که حس کنه دائم (با شما زندگی می کنند) زیر نگاه خاص یک نامحرمه.
ابراز علاقه شما شرایط را براش سخت کرده. شاید هم برای همین باهاتون صحبت نمی کنه و ارتباطش را کم کرده، که راحت تر باشه.
راستش را بخواهی کار نسنجیده ای کردی.
عروستون هم بهترین راهی که به نظرش رسیده برای محافظت از خودش و زندگیش با برادرت انتخاب کرده.
به نظر نمی رسه دختر بدی باشه. کاری هم که می کنه عجیب نیست.
اما اگه من جای شما بودم !
اتفاقیه که افتاده.
همه ما تو زندگیهامون یه عالمه اشتباه می کنیم و کردیم.
شما تنها کسی نیستی که اشتباه کردی.
می تونی با عملت نشون بدی که منظور بدی نداشتی. لازم نیست دوباره بری بهش بگی.
بیشتر توی اتاق خودت باش و سعی کن وقتی همه جمع هستند شما هم کنار بقیه باشی.
اما با خانم برادرت تنها نباشی تا اون هم احساس امنیت و راحتی کنه.
بهش فکر نکن.
چون اگه بهش فکر کنی هر بار که می بینیش دست و پات را گم می کنی که رفتار درست چیه.
وقتی فراموشش کنی، رفتارت عادی می شه.
پس، فراموش کن.
در مورد بقیه مشکلاتت
باید به روانشناس مراجعه کنی
شما وظیفه خندوندن دیگران را ندارید. این همه غصه خوردن و گریه کردن اون هم برای یک پسر طبیعی نیست.
افکاری که گفتید اصلا عادی نیست. دوست دارم بدبخت باشم تا دیگران دوستم داشته باشند. دوست دارم فقیر و ندار باشم تا دلشون برام بسوزه و .......
افکار مخربیه و زندگیت را خراب می کن.
برو روانشناس.
هیچ کس هم بخاطر بدبخت بودن و تلف کردن عمرش مدال افتخار نگرفته که شما دومیش باشی. گیرم دل همه عالم برای شما بسوزه، می شه واست زندگی؟
-
راستش شيدا خانوم ما خانواده هاى عادى نبوديم هممون خواهر برادر بوديم يعنى برام خيلى سخته اين طورى ازم دور بشن .حالا اين مشكل پيش اومده من زياد پيششون نباشم چرا اونا منو فراموش ميكنن؟چه جورى ؟انگار چيزى نشده بىخيلى شادن اصلا يه نگا به من نميكنن.اين طورى هم نيست كه ازم كناره بكشه البته باهام قهره اما تو جمعمون با همه شوخى ميكنه اصلا انگار من نيستم چرا من اونو اينقد دوست داشتم حالا اون منو كامل يادش رفته؟؟؟حالا اون هيچى چرا بقيه نميگن اين پسر چرا هى تو خودشه چرا صداش نكنيم پيش خودمون؟؟!!!انگار از اول اضافى بودم منم نيستم مشكلى پيش نمياد. اصلا نميتونمم فراموش كنم ميدونى چرا؟چون من مثل پسر هاى ديگه نيستم هميشه تو خونم تمام زندگيم خونوادمه حالا ديگه كسى رو نخواهم داشت چى رو فراموش كنم هرروز همديگرو ميبينيم و هرروز درباره ناراحتى و ..... اين همه خاطرات با هم داشتيم و...يه راه پيشنهاد كنيد منو دوست داشته باشن هرگز هم هيچ خطايى به عنوان پسر خانواده نكردم نميدونم چرا.راهنماييم كنيد يه كم دوسم داشته باشن آخه اين كه راه نداره!!!!نميدونم خيلى خستم چرا اينجوريه .ينى بهش نگم ديوونه ميشم بگم بابا من هموم فلانيم چه جورى اين فكر بسرت زده؟؟؟!!!