-
باز هم .......
سلام
با اینکه دیگه دوست نداشتم مشکلامو بنویسم ولی باز هم....
شوهرم هفته پیش رفت تهران و من هم واسه اینکه پیش خانمواده شوهرم نباشم اومدم خونه بابام
ما یه سوییت طبقه پایین خونه پدر شوهرم داریم که نهایتا" تا 2 ماه دیگه اونجاییم
و اما من روز دوم بعد از ازدواج غذامو جدا کردم همینطور رفت و آمدمو که متوجه استقلالمون بشن شوهرم اوایل سختش بود ولی بعد عادت کرد ولی اونه مرتب میومدن پایین بگذریم که من دوست داشتم تو خونه راحت باشم و هرلباسی بپوشم و وقتی مهمون میومد خونمون میومدن پایین
خلاصه رفتم خونه مامانم اینه و دیروز رفتم خونه خودم و شب ساعت 10 رفتم که بخوابم درها روهم قفل کردم که 1 ساعت بعدش متوجه شدم یکی داره با دستگیره ور میره فهمیدم مادر شوهرمه و به روی خودم نیاوردم بعد هم تلفن زد که بلکه گوشی رو بر دارم با اینکه چندین بار گفته بودم من نمیترسم
خلاصه سحر زنگ زد که منو بیدار کنه و گفت که دیشب میخواستم بیام پیشت بخوابم در قفل بود گفتم من نمیترسم تنها هم راحتم ولی گفت باشه میام
من هم گفتم ممنون تنها راحتم ولی گمون کنم باز هم امشب خیال دار بیاد من نه جایی واسه خوابش دارم نه هم حاضرم اون رو تخت جای شوهرم بخوابه به نظر شما من با دخالتهاش چه کار کنم هم وقتی مهمون میاد هم موقع خواب
-
RE: باز هم .......
سلام . من جای تو باشم اگه شرایطشو داری باز هم برو خونه پدرت .
این طور آدم ها واقعا نمی فهمن . یعنی تو اگه رو شونشون هم بنی و تو روش بگی نیا دوست ندارم بازم کار خودشو می کنه! اگه می تونی امشب هم برو خونه پدرت.
یا باز هم در رو قفل کن و بخواب و به بهانه قرص واب خوردن خودتو بزن به نشنیدن .
-
RE: باز هم .......
سلام
پس چرا هیچ کس جواب نمیده؟
-
RE: باز هم .......
سلام
بعضي از عروسها شاكي هستند كه چرا خانواده شوهرشون كاري به كارشون ندارن و از احوالشون خبر نمي گيرند يك عده اي ديگه هم مي گن اونا چرا اينقدر دخالت دارن . البته مادر شوهرت واقعا" نگرانت شده يا اينكه مي ترسه فرداش بگي چقدر بي مسئوليتند كه نيومدندحال منو بپرسن . ولي به هر حال تا زماني كه تويه يه خونه با خانواده شوهر زندگي كني و يكي از نيازهات بوسيله اونا برآورده مي شه عملا" نمي توني بگي مستقل هستي .
به نظر من دوباره به مادر شوهرت يادآوري بكن كه نمكي ترسي و توي تنهايي راحت تر هستي.
-
RE: باز هم .......
سلام
شما به قضيه طور ديگه نگاه كن بگو آمده بود تا مرا از تنهاي در بياورد سخت نگير بعدها روابط عاديتر مي شود حساس نباش مانند مادر خودت است
برادرت وم
-
RE: باز هم .......
سلام
شما داری یه کم سخت میگیری تازه اول زندگیتونه ، کم کم عادی میشه حتی اگه خودتون هم نخواید تا چند ماه دیگه به اون استقلالی که دلتون میخواد میرسید . یه کم صبوری کنید و اجازه بدید خونواده ی همسرتون باهاتون راحت باشن .
راستی ازدواجتون هم مبارک باشه .
-
RE: باز هم .......
حساسیت بخرج نده اگه هم می خوای تنها باشی بهشون بگو خسته ای و دوست داری تنها باشی و اگه ترسیدی یا نخواستی تنها باشی مشکلی پیش اومد میای بالا پیش اونا و حتما این کار رو هم حتی اگه نیازی نداشتی انجام بده بذار اعتماد شون رو در راحت بودن و بی غرض بودن حرکاتت درک کنن
فکر کنم ازدواج پر هیاهو و جنجالی داشتی و رابطه ات با خانواده شوهرت خوب نباشه اینطور نیست؟
در پناه حق
-
RE: باز هم .......
-
RE: باز هم .......
سلام. راستی الینا جان چه خبر؟ مشکلاتت حل شد؟ جا به جا شدی ؟ اوضاع احوالت خوبه ؟
-
RE: باز هم .......
الینا جون!
مبارک باشه!!!
خانمی نگی من حواسم نبوده!باور کن این مدت اینقدر همه چی بهم ریخته بود که اصلا نمی دونستم خودم هم باید چیکار کنم!الان این تاپیکت رو دیدم !مثل اینکه به سلامتی فرتین سر زندگی خودتون!خیلی خشوحال شدم!مبارکه!
خانمی می دونم سخته!آدم مخصوصا اوایل ازدواج دلش می خواد استقلال داشته باشه و کسی دخالت نکنه توی زندگیش هر کی دیگه هم به جای تو بود شاید همین رفتار رو نشون می داد.
بذار یه موضوعی که یه جورایی در جریانش بودم واست تعریف کنم.
یکی از آشناهای من یه پسر داره که خیلی واسش عزیز هست!
اوایل ازدواج پسرش عروسشون رو آرودن توی خونه ای که درست مقابل خونه مادر شوهر بود و مادر شوهرش هم یه کلید از خونه اونها داشت و هر وقت می خواست بره اونجا خودش در رو باز می کرد و می رفت!
بعد کم کم عروسشون طوری رفتار کرد که قفل در ورودی اصلی رو عوض کردن و بعد در ساختمون و بعد هم دیگه الان طوری شده که خونواده شوهرش فقط و فقط سالی یه بار عید تا عید می رن خونه شون!
نمی گم کارش درسته چون واقعا هم اشتباه هست که یه مرد با ازدواجش از خونواده خودش جدا بشه ولی منظورم اینه که تو هم خانمی کم کم بذار متوچه بشن که تو درعین حال که اونها رو به عنوان خونواده جدیدت قبول داری ولی دلت می خواد خودت واسه زندگت تصمیم بگیری
یکی از دوستان هم پیشنهاد داد که بهشون بگو از تنهایی نمی ترسی و مشکلی نداری اگه هم اتفاقی افتاد می ری بالا و بهشون می گی !
البته فکر کنم اون ماجرا دیگه تموم شده ولی در کل بذار بدونن قبولشون داری و در عین حال که بهشون احترام می ذاری دوست نداری کسی توی زندگیت دخالت کنه!
الینا جون خوشبخت و موفق باشی خانمی!
واسه من هم دعا کن تا درست تصمیم بگیرم و زندگی کنم!