پسری هستم ۱۷ ساله و ناباورانه عاشق دختر خاله ی ۱۴ ساله ام شدم...
سلام..
من دوتا دختر خاله دارم که یکیشون ۱۸ سالشه اسمش زهراست و ده ماه از من بزرگ تره و یکیشون ۱۴ سالشه و اسمش فاطمه.
من دقیقا از بچگیم فکر کنم ۶ سالگیم عاشق زهرا بودم، دیوونش بودم، حاضر بودم اون بگه بمیر تا براش بمیرم، ولی چون یکم خجالتیم هیچ وقت بروز نمیدادم و در عین حال نمیدونستم اون اصلا از من خوشش نمیاد یا بی احساسه یا یه کوچک امیدی هست!. اما همیشه با فاطمه رفتاری شوخ طبعانه داشتم و یه بچه میدیدمش. و مطمئنم فاطمه هم همینطوری بود با من.
وقتی که تو سن ۱۵ سالگی بعد از هشت سال خیال بافی متوجه شدم زهرا عاشق پسر خالشه که پسر خاله منم هست که ۲۰ سالشه و مسلما از من خیلی خوش تیب تره، دنیا رو سرم خراب شد، داشتم دیوونه میشدم، همش به خودکشی فکر میکردم ولی جرات نداشتم.. اون موقع ها من اصلا خوش تیپ نبودم، کی دلش میخواد با یه پسر عینکی لاغر با موهای ماشین شده که همیشه شلوار پارچه ای میپوشه دوست بشه؟!...
با همه ی افسردگی ای که داشتم فراموشش کردم.. یعنی از ذهنم حذفش کردم به عنوان عشق آیندم.. دوسالی زمان برد البته... بعد از اون قضیه دیدم نسبت به زندگی تغییر کرد،.،. رفتم با پولام یه گوشی باکلاس گرفتم بعد ها تبلت یک میلیونی خریدم.... بعد عینکمو دور انداختم به جاش لنز گذاشتم، شلوار و لباس های شیک خریدم، موهام بلند کردم، اتو مو استفاده میکنمو هدفون میزارم تو گوشم... خلاصه شدم یه پسر دیگه، دوستام هم بم میگفتن خیلی خوشتیپ تر شدیو ۱۸۰ درجه تغییر کردی قبلا همیشه تو حال خودت بودی و...
امسال تابسون هم مثل هر سال اونا از شهر خودشون یزد اومدن شهر ما مشهد واسه دیدار چون کلی قومو خویش دارن اینجا که یکیشون ماییم.. یه شب هم که اومدن خونه ما تقریبا همه چی عادی بود.. باهاشون سلام احوال پرسی کردم.. زهرا هم که مثل همیشه خوشگل بود ولی خدارو شکر من دیگه حسی نسبت بهش نداشتم و خداروشکر کردم که تونسته بودم اون همه احساس رو نابود کنم :( البته دیگه از حس اون نسبت به خودم خبر ندارم ولی با این حال چندتا اس ام اس طنز و شوخی بینمون رد بدل میشه البته قبلا نه ها ولی الان اره...
فاطمه هم مثل همیشه خوشگل بود با این حال من مثل همیشه مثل یه دختر بچه باهاش رفتار میکردم و اصلا حس عاشقانه نسبت بهش نداشتم اصلا،... حتی وقتی از خونه ما رفتن هم اتفاقی نیوفتاد تو دلم...!!!!
شروع اتفاقات عجیب از اینجا بود...
یه شب از همین ماه رمضون بود که مامانم به فاطمه زنگ زد و چیزایی در مورد عمش بهش گفت که مثلا چرا همش پیش عمتی و مارو فراموش کردیو اینا...
منم از روی شوخی ساعت های دوازده شب بود که به فاطمه اس ام اس دادم که مامانم چی بهت گفت؟ اونم همش میگفت مگ فضولی؟ من نمیگمو اینا منم خیلی منت کشیدم اخر سر قضیه رو گفت واینا و اس ام اس هامون ادامه پیدا کرد تا سحر و اصلا کم نمیاورد و جواب میداد.. بحث کلا عوض شده بود مثلا من از روی شوخی میگفتم من با سلنا گومز تموم کردم اون به من خیانت کردو نقاشی هایی که ازش کشیده بودمو اتیش زدم ( من یه سری طراحی از چهره سلنا داشتم که فاطمه هم اونارو دیده بود ) و اونم بم میگفت اخی شکست عشقی خوردی؟ عیب نداره که یکی بهترشو پیدا میکنم براتو میگفت سلنا که بدون ارایش خیلی زشته و.... و بعد موضوع به اینترنت کشیده شد و ادرس وبلاگشو بهم دادو.... در واقع دویست اس ام اس بینمون ردو بدل شد تا سحر بعد هم رفتیم سحری بخوریم دیگه.. اما اصلا در مورد خودمون صحبتی نشد ولی نمیدونم چرا؟ اصلا و ابدا نمیدونم چرا؟ هنوز هم نمیدونم چرا بعد از این اس ام اس ها یه حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم... فکر کردم هوسه.. به خودم اطمینان میدادم که اره بابا بیخیال هوسه... تا صبح داشتم فکر میکردم... نمیدونم چرا اینطوری ناگهانی عاشقش شدم؟! اخه جالبه که تو نگاه اول هم وقتی اومد خونمون عاشقش نشدم... بدون نگاه عاشقش شدم!!! الان چند روزه به خودم تلقین میکنم ولش کن سعید هوسه بابا ولی انگار نیست!!! اخه من فرق هوس و عشقو راحت میفهمم... اخه هشت سال عاشق بودم... همین امروز هم با فاطمه تو یه چت روم چت خیلی کوتاهی داشتم در حد یه سلام و خوبی؟ اما فقط یکبار از لفظ «سعید جون» استفاده کرد ولی خب در ظاهر که شوخی جلوه میکنه و خودمم فکر میکنم شوخی بوده...
من از احساسش نسبت به خودم خبر ندارم، و اصلا نمیدونم چطوری باید فهمید!؟ اخه اگه یه بار دیگه شکست عشقی بخورم نمیدونم چی میشه؟ شاید خودمو کشتم اینبار دیگه! یکی راهنماییم کنه لطفا :(
ببخشید ماه رمضونی سرتونو درد اوردم