-
دیروز جاتون خالی گرگان برف اومده بود:302: دوسال برف ندیده بودم مهدیه سادات فقط توی تلویزیون دیده بود خیلی ذوق زده شدم خونه ما تقریبا ارتفاعش بالاست صبحی تا اومدم بیرون برف رو دیدم اینقدی ذوق کردم رفتم مهدیه رو بیدارش کنم خانومم گفتش نمیخواد بیدار میشه تو بری من چیکار کنم :58: خدایی اینو راست میگه از صبح بلند میشه تا یک نصف شب دیگه نمیخوابه!!مگه یکی بیاد بخوابونش.
ظهری مغازه رو قرار شد ببندم و من و خانومم و مهدیه سادات بریم برف بازی نزدیک مغازه بستن بودش خانومم پیام داده بیا این دخترت مارو کشت از بس گفتش بریم برف بازی :311: خوشم میاد فتوکپی خودمه هرچی ریختم جمع کرده.خوب حالا بگزریم رفتیم خونه پدر خانومم و نهار خوردیم و من و همسرم و مهدیه و مادرخانومم اومد رفتیم نهار خوران جای همگی دوستان خالی خوراک سلفی گرفتن و عکس انداختن بود روی درختها برف خیلی قشنگ بود یکجا نیگه داشتیم و رفتیم برف ازی طفلی مهدیه بلد نبود برف پرت کنه منم کلاهم رو برداشتم و میگفتم بزنه توی سر و صورتم یکم بخنده اینقدر بهش خوشگذشته بود 15 دقیقه بازی کردیم خدایی ما سه تا سردمون شده بود این دختره میگفتش نه بزارین بازم بازی کنم!!!
خلاصه سوار ماشین شدیم و با بادون زمینی خیلی دوست داره سرو ته قضیه رو هم اوردیم:72:
ایشالله فردا صبحی هم میریم خیلی لذتبخش بود جای همگی دوستان خالی چنتا ماشین بابا و دختراشون رو آورده بودن برف بازی بعضی ها هم مامان و فرزند.
پ.ن:دیروز یک مقاله گذاشتم در مورد افراد سن بالا خوشبخت تر و مثبت اندیش تر هستند چون یاد گرفتن زندگی خیلی زود میگزره و بهتره توی زمان حال زندگی کنیم.صبحی قبل رفتن یکمقدار برف اومده بود لذتبخش بود دیدن ذرات برف وقتی فرود می آمدند اونموقع بهتر متوجه شدم توی زمان حال زندگی کردن و یاد گرفتن از لذت بردن از چیزهای هرچند کوچک چقدر شادی آفرینه
-
الان اینجا داره برف میاد و من یاد یه خاطره برفی ام افتادم.:82:
چندین سال پیش حیاط خونه پر از برف شده بود و من ذوق کودکانه ام گل کرد و با خواهرم رفتیم تو حیاط برف بازی و صد البته درست کردن یک آدم برفی . یادش بخیر اون زمان هنوز دوربین های دیجیتال خیلی همه گیر نشده بود و ما با همون دوربین قدیمیمون کلی عکس از خودمون میون برفها و ادم برفی گرفتیم بعد دادیم برای چاپ.
از اون روز چند تا عکس صاف و ساده وصمیمی یادگاری هست، عکسهایی که چهره ها با صمیمیت میخندند و خبری از ژستهای الکی نیست. بارش برف یکی از زیباترین صحنه هاست که فکر کنم همه کلی خاطره باهاش دارند. خدایا ممنون ازت:72:
-
سلام.وقت بخیر:72:
حالا که همه خاطره برفی تعریف میکنن منم یکیشو میگم که البته برمیگرده به سالیان خیلیییییییی دور:18:
کلاس پنجم بودم،یه معلم خیلی خشک و جدی داشتیم.طوری که وقتی اول مهر متوجه شدیم ایشون قراره معلم ما باشن همه گریه شون گرفته بود ،حتی من به مامانم گفتم بیا کلاسم رو عوض کن، مامانم برگشت گفت همون کلاس می شینی مثل یه بچه خوب درستو میخونی:311:.
این خانم معلم ما کلا آدم عجیبی بود همه ازش میترسیدن من خودمم همین طور ولی رابطه اش با من یه جور دیگه بود.همه رو به فامیلی صدا میکرد ولی با یه لحن خیلی جدی منو آی تک صدا می کرد یا مثلا یه بار من انتظامات بودم(دهه شصتیا میدونن انتظامات چه پست مهمی تو مدارس بود:58:)که یه بار یکی از بچه های کلاس سوم قلدر بازی درآورد منم زدمش:311:، اینم فردا مامانش رو آورد مدرسه،منو نمیگین داشتم از ترس می مردم مامانشم ماشالا عظیم الجثه بود:58:، همون موقع خانم معلم ما سر رسید و طوری جواب مادر اون دختر رو داد که انگار من هیچ تقصیر و خطایی نداشتم.خلاصه این معلم ما تا آخر همون جور جدی و خشک باقی موند ولی من دیگه ازش نمی ترسیدم و دوسش داشتم:43:.
اون موقع این خانم معلم ما فوق دیپلم بود و یادم هستش که کتاب های درسیشو می آورد و تو وقتای بیکاری ما درس میخوند تا بره برای دوره راهنمایی تدریس کنه.منم که فضول:311: ازش می پرسیدم خانم شما چی می خونید؟میگفت میخوام برم مقطع بالاتر درس بدم.همونجا گفتم خانم میشه بیایین فلان مدرسه آخه من راهنمایی میخوام برم اون مدرسه.جالب اینکه وقتی من رفتم اول راهنمایی ایشون هم اومدن همون مدرسه برای تدریس.روز اول مهر تو پایه اول راهنمایی بودیم و من و دوستم میخواستیم تو یه کلاس باشیم ولی چون تقسیم بندی بچه ها براساس حروف الفبا بود نمیشد ولی با وساطت این خانم معلم با دوستم همکلاس شدیم:18:.
جالب تر اینکه چند هفته پیش این خانم معلم رو بعد از سالها تو مطب دکتر دیدم.اومد نشست پیشم، ایشون منو نشناختن ولی من خودمو معرفی کردم.از درس و کارم پرسید، بنده خدا چقد ذوق کرده بود،البته ذوق منم کمتر از ایشون نبود.میگفت خیلی خوشحال میشم می بینم یکی از شاگردام به یه جایی رسیده:43:.
حالا بعد از این همه گزافه گویی:227: میرسیم سراغ خاطره برفی:
شهر ما کلا به سردی آب و هوا و برفای سنگین معروفه، حالا اگه فهمیدین ما کجاییم؟:18:البته جدیدا دیگه مثل قبل خیلی برفای سنگین نمیاد.
تو همون پایه پنجم که بودیم این خانم معلم ما یه کمدی تو دفتر مدرسه داشت که برگه های امتحانی و این جور چیزارو توش میذاشت و منم مبصر کلاس بودم:18:.کلید این کمد رو به من داده بود.
خلاصه نزدیکای امتحان مثلا میگفت آی تک برو برگه های امتحانی رو بیار یا برگه هارو ببر بذار تو کمد.منم کوزت شده بودم:311:.
جالب اینکه انقد بچه مثبت بودم یه ذره به سرم نمیزد برگه های امتحانی رو نگاه کنم همش به خودم میگفتم نه خانم معلم به من اعتماد کرده:58:.
یه روز اواخر آذر ماه بود و برف زیادی هم باریده بود، کلید کمد معلممون هم دست من بود که برم واسش برگه هاشو بیارم یهو با دوستم به سرمون زد تو برف بدوئیم که این کلید از دست من افتاد تو برف.حالا ارتفاع برف هم یه سی سانتی می شد هر چی گشتیم این کلید پیدا نشد.معلممون هم بهم گفت آی تک چرا گمش کردی انقد سر به هوا نباش:54:
تا اینکه همون سال نزدکیای عید بود برفا آب شده بود.تو صف بودیم و مدیرمون داشت در مورد اینکه پیک نوروزی هاتون رو کامل بنویسید و این جور چیزا حرف میزد(آخ که چقد دلم لک زده برای اون دوره:54:).منم حوصلم سر رفته بود و با پام داشتم رو زمین یه شکل هایی میکشیدم که یهو همون کلید رو زیر پام دیدم.انقد مونده بود زیر برف زنگ زده بود:311:.رفتم گفتم خانم کلید رو پیدا کردم دیدین سر به هوا نیستم، سر به زیر بودم که کلید پیدا شد:58:.
این بود خاطره برفی من :18:
این پست کلی نوستالژی برام داشت:54:.
شب خوش:72:
-
سلام دوباره
همین الان یک مشتری مغازه بابام اومد یک دختر کوچولو داشت همسن مهدیه سادات یکمقدار بزرگتر پوستش سفید بود با موهای روشن بافته شده اومد جلوی مغازه سلام کرد خیلی خوشگل بود وقتی رفتم از جلو دیدمش از بچه های کند ذهن( کانا) هستش.خیلی دردناکه واقعا و زجر آوره مخصوصا اینکه دختر بودش یاد مهدیه هم افتادم مادرش رفتش مغازه پدرم خرید کنه منم مراقبش بودم یکم باهاش بازی کردم خیلی لذت بخش بود.
بعضی وقتها یکسری آدم ها هستند باعث میشن تا از فاصله ای که از خودت گرفتی بعنوان انسان کم کنی این فرصت رو بهت میدن که بشینی و گریه کنی حس خوبیه :72:
-
دیشب به خواهرم پیشنهاد خرید و بازار رو دادم و با هم رفتیم خرید. چند تا مجتمع رو گشتیم و در انتها هر دو خیلی گرسنه شدیم و به پیشنهاد ایشون رفتیم برای فست فود. من و خواهرم عاشق امتحان کردن غذاهای جدید و در عین حال محیطهایی با دکور جذاب هستیم و واسه خودمون همیشه طراحی داخلی این فضاها رو تحلیل میکنیم.
موقعی که سفارشمون رو آوردند من به خواهرم گفتم: ولنتاین مبارک..... خواهرم خندید ........ آخراش دیگه کسی نبود و همه رفته بودند. یهو کمک سرآشپز اومد بیرون و خواهرم گفت خب مثل اینکه به آخرش رسیدیم و عوامل پشت صحنه هم دارن میان، اینو که گفت دیگه کلی خندیدیم
شب وقتی رسیدیم خونه خواهرم ازم تشکر کرد و گفت باورش نمیشه که با اون همه خستگی سرکارش امروز سرحال بود.
حس خوبی داشتم. می دونید آدم باید بی بهانه شاد باشه، هر مناسبت رو باید جشن بگیره، وقتی به این فکر میکنم که حضور هر یک از عزیزانم نعمتی است از خدا تشکر میکنم. نمیخوام روزی بیاد و حسرت جای خالیشون رو بخورم.
-
سلام
توی شرایطی هستم که نباید فکر کنم باید فقط دور وایسم ،
میخواستم یکم امید داشته باشم یکم انرژی بگیرم ، باید یه محرکی پیشم بود . از طرفی یکی از خواهرام هم سرش خیلی شلوغ میشه دوست داره گاهی واسه یه روز مسئولیت بچه اشو بده به کسی ، خواهرزادمم دلش برام تنگ شده بود ، پس فکره خوبی بود که بیارنش پیشم ،خواهرم با خیال راحت به کاراش میرسید، من حالم خوب میشد هم خواهرزادم خوشحال میشد . چون این خواهرزادم فوق العاده پر انرژی و بامزه و خلاقه .
این خواهرزادم گاهی به من میگه مامان. میگه خاله من قلبه تو ام ؟ ، کی بهتر از این بچه که حالمو خوب کنه .
ما خانوادتن عنبیه چشمامون شبیه همه ، عنبیه چشم خواهرزادم به ما رفته ، :311: الان میگید ببین اینا به چی توجه میکنن ، ولی من وقتی به عنبیه چشمش زول میزنم یاد بچه گیم می افتم ، حس خیلی خوبیه
هروقتم همو میبینیم 2-3 دقیقه به چشم هم زول میزنیم میخندیم:couple_inlove: ، اونم خوشش میاد میگه خاله توی چشمت خودمو میبینم .:228:
حالا خواهرزادم از در که وارد شد گفت خاله چقد پیر شدی :311: من موندم گفتم نه خاله دارم کار میکنم به خاطر همین کثیفم ، گفت نه خاله پیر شدی ببین دیگه شبیه نه نه شدی (مادر بزرگمو میگفت) گفتم نه خاله من الان صورتم کفیه تایدیه هر چی گفتم گفت نه تو دیگه پیر شدی عکس عروسیمون که روی دیوار بودو نشون داد گفت اینجا رو ببین اگه تونستی بازم این شکلی بشی :upset:
گفتم این بچه عروسی دعوت بودن نرفته ، اومده پیشه من که بهش خوش بگذره نمیشه بهم نگاه کنه یاده بدهکاریاش بیوفته که ،رفتم صورتمو شستم لباسای خوشکل پوشیدم لوازم آرایشمو آوردم نشستم آرایش کردم موهامم مرتب کردم. شدم شبیه همون عکسم ، هر چی من بهتر میشدم اونم از اون ور میگفت آره خاله داری جوون میشی :shame: اصلا انگار به این بچه امید دادی (بچه ها از چهره آویزون و بهم ریخته خوششون نمیاد و زود میفهمن) تازه شروع کرد به وراجی (بچه ها وقتی شادن زیاد حرف میزنن)
بعدش یه آهنگ شاد گذاشتم ، یه دستمالم دادم دستش با یه سطل آب که مشغول باشه هم فکر کنه داره کمک میکنه هم باسطل آب بهش خوش بگذره .
هر 2 دقیقه ام می اومد میگفت خاله بزار یه دونه بوست کنم
هر نیم ساعتم میومد منو ماساژ میداد خیلی خوب این کارو انجام میده .
هر چند دقیقه هم از یخچال یه چیزی می آورد میگفت بیا با هم بخوریم .
خلاصه که خیلی بهم سرویس داد شبم پیشم خوابید ، صبح که بیدار شدم توی بغلم بود محکم منو بغل کرده بود ، یادم افتاد من تا وقتی خواهرزاده هامو دارم نمیتونم بی انرژی و بی انگیزه باشم. انگار بچه خودمه من واقعا دوستش دارم. حالمو خیلی خوب میکنه .
وقتی توی چشمای هم با فاصله 1سانتی زول میزنیم یه طوری نگاهم میکنه همه چیزو فراموش میکنم ، نمیتونم توصیف کنم چه حسیه ، فقط خیلی قشنگه .:43:
-
سلام
چقدر برام سخت بود بیام تو این تاپیک چیزی بنویسم:47:
الان اینقدر خوشحالم که خانوم گیسوکمند اومده اینجا پست گذاشته:227:
فیلم بت من کریستوفر نولان رو دیدین؟ Batman return نه ببخشید Gisookamand return :104::104::104::104::104::104:
-----------------------------------------
دو هفته پیش یکی از همکارم که بیست سال از من بزرگتره زنگ زد که جمعه ساعت 9 شب بریم استخر، منم چون ساعتش با کارام جور در میاومد، دعوتش رو با کمال میل لبیک گفتم.
وقت استخر شد، دیدم با پسر 4 ساله اش اومده. منم که از بچه های نسل جدید که آدم ها رو زنده زنده می بلعن، دل خوشی نداشتم، خورد تو ذوقم. گفتم چاره ای نیست یا باید همرنگش بشم و منم اون رو ببلعم یا باید سکوت کنم:311:
ماشین جلوی من پارک کرد، دیدیم این پسر( ارمیا) عقب نشسته. منم کلی تعجب کردم، بهش گفتم ببخشید آقا ارمیا من جلو نشستم و جای شما رو گرفتم، آقا این ارمیا منو کباب کرد، گفت خواهش میکنم، درستش اینه من عقب بشین :223:
آقا من که سال ها و نسل های زیادی بود هم چین بچه ای ندیده بودم، بیهوش شدم از فرط تعجب.
بگی نگی یه دل نه صدل مهر اش به دلم نشست:312:
من کلا دیگه تو فاز سکوت بودم تا خود استخر.
این ارمیا یهویی شروع کرد با من رابطه برقرار کردن، اول از چند تا خاطره شروع کرد چون من با ولع خاصی به حرفاش گوش میدادم، اونم بیشتر تعریف میکرد، اینقدر هم جذاب تعریف میکرد، من از خنده روده بر شده بودم.
جالب اش این بود که خاطره دختر عمه 16 ساله اش رو که تو سنین 4 سالگی دختر عمه اش اتفاق افتاده بود رو با ذکر دقیق ترین جزییات برام تعریف میکرد. بهش میگفتم آخه چه طوری خاطر بچه گی های شخص دیگر رو بلدی، باباش میگفت کجای کاری! این دختر عمش تو بچه گی هاش، حرف خ رو سین تلفظ میکرده، ما تا برای ارمیا این قضیه رو تعریف کردیم، دختر عمه اش رو سوژه کرد. هر وقت میدیدش به دختر عمش میگفته سوبی( یعنی خوبی):58:
تا اینو گفت، فهمیدم این ارمیا هم از همین بچه های جدیده فقط لباسش رو عوض کرده:311:
این ارمیا حواس من رو پرت کرد داستان عینک رو باید اول میگفتم:
من عینک شنام بندش پاره شده بود، مادرم گفت بیا عینک من رو ببر، منم استقبال کردم، ولی چشم تون روز بد نبینه، عینکش صورتی بود:102:
اولش گفتم ولش کن ضایع است. بد یهو یادم افتاد مردا رنگ تشخیص بده نیستن که من ضایع شم ، فکر میکنن عینکه بی رنگه، چون صورتی اش یکم یواش بود:227:
-------------
رفتیم تو استخر دیدم ارمیا تو استخر کم عمق ویژه کودکانه منم رفتم، بچه گی تا عینک رو دست من دید، گفت بابا این چیه؟ منم گفتم میخواهی امتحان کنی؟ ارمیا هم با حیا خاصی گفت باشه! همون لحظه تو دلم گفتم اگر من طاقت بیارم برای تو جلسه بعدی عینک نخرم، اسمم رو باید عوض کنم.
بند عینک رو کوتاه کردم زد به چشم اش، ولی باز میترسید و چشمهاش رو میبست. باباش ازش عینک رو گرفت گفت بسه دیگه پسرم، عینک رو بده به عمو! ارمیا هم گفت بفرما آقای ................. ( فامیلم رو تلفظ کرد چون فامیلم خیلی سخت بود براش، همه رو غلط گفت :58:)
منم تا اومدم بند عینک رو به حالت قبلی در بیارم، بندش پاره شد:97:
حالا جواب مادرم رو چی بدم؟!؟!؟!؟!؟!؟!:102:
از اون بدتر ممکن بود همکارم ارمیا رو دعوا کنه، سریع عینک رو تو جیبم گذاشتم و هر چی همکارم پرسید عینک رو چرا نمیزنی، گفتم همینجوری!:47:
کلی با ارمیا خوش گذرونیدم، و از همکارم که تو جوونی هاش قهرمان شنا بود، کلی تخصصی شنا یاد گرفتم. تازه فهمیدم چرا اینقدر من دیر به انتهای استخر میرسیدم:58:
-----------------------
استخر تموم شد و من هفت روز منتظر شدم تا همکارم زنگ بزنه تا دوباره بریم استخر، ولی اون زنگ نزد:47:
منم این هفته بلیط گرفتم و دو تاشون رو به استخر دعوت کردم، همکارم هم پذیرفت:227:
حالا موندم برم برای ارمیا عینک بخرم یا نه؟ میترسم همکارم ناراحت شه!
پ.ن: دوستان جمعه این هفته خواهرم کنکور داره، خیلی هم براش تلاش کرده، اگر براش دعا کنید تا کنکورش رو خوب بده بسیار ممنون خواهم بود!:323:
-
سلام بر دوستان.
خیلی وقت بود به همدردی نیومده بودم...خاطرات خانم گیسوکمند خیلی زیبا و دلچسب بود.منو یاد خواهرزاده های گلم انداخت....
چقدر دنیای کودکان زیبا و نازنینه.....وقتی باهاشون هستی انگار تمام خوشی دنیا رو داری.....
خواهرزاده منم یکسال و نیمه اش هست...یکی از بزرگترین سرگرمیاش اینه وقتی منو جدا از اتاقم میبینه ناگهان به سمت اتاقم می دوه و میره سر کاغذا و کتابا ..به زور قدشو بلند میکنه و یه کتاب از اون زیر بیرون میکشه و باز دوباره می دوه بیرون...با جیغ و داد ....بعد میاد روبرو من کتابو نشون میده و میخنده و جیغ میزنه و کلی حرف با هجا میزنه...
منم بهش با هیجان میگم....چی!!!!چی برداشتی!!!!اونجاست که دوباره شروع میکنه به خنده و جیغ و.....
میخواد بگه من برنده شدم.....
و کل خانواده مشعوف میشن....خیلی لحظات خوبیه..
.
منم مثل خواهر آقای محمدرضا جمعه کنکور دارم.....خیلی با سختی درس خوندم...در تمام روز پنج ساعت خواب داشتن.....الانم خیلی خسته ام....
برای منم دعا کنید دوستان.....ممنونم:72:
- - - Updated - - -
سلام بر دوستان.
خیلی وقت بود به همدردی نیومده بودم...خاطرات خانم گیسوکمند خیلی زیبا و دلچسب بود.منو یاد خواهرزاده های گلم انداخت....
چقدر دنیای کودکان زیبا و نازنینه.....وقتی باهاشون هستی انگار تمام خوشی دنیا رو داری.....
خواهرزاده منم یکسال و نیمه اش هست...یکی از بزرگترین سرگرمیاش اینه وقتی منو جدا از اتاقم میبینه ناگهان به سمت اتاقم می دوه و میره سر کاغذا و کتابا ..به زور قدشو بلند میکنه و یه کتاب از اون زیر بیرون میکشه و باز دوباره می دوه بیرون...با جیغ و داد ....بعد میاد روبرو من کتابو نشون میده و میخنده و جیغ میزنه و کلی حرف با هجا میزنه...
منم بهش با هیجان میگم....چی!!!!چی برداشتی!!!!اونجاست که دوباره شروع میکنه به خنده و جیغ و.....
میخواد بگه من برنده شدم.....
و کل خانواده مشعوف میشن....خیلی لحظات خوبیه..
.
منم مثل خواهر آقای محمدرضا جمعه کنکور دارم.....خیلی با سختی درس خوندم...در تمام روز پنج ساعت خواب داشتن.....الانم خیلی خسته ام....
برای منم دعا کنید دوستان.....ممنونم:72:
-
سلام
چرا این تاپیک خاک میخوره ؟ یعنی هیچ کسی نیست که خودش با خودش خاطیره بسازه :303:
همیشه برام سوال بود که ما خواهرا اخلاق و رفتارمون نه شباهتی به پدرم داره و نه به مادرم ، پس ما به کی رفتیم ؟ نکنه هممون با هم سر راهی هستیم :huh:
چند سال پیش در مجلسی حضور داشتیم که یه فامیل دور و قدیمی رو که مدتها ندیده بودیم زیارت کردیم ، اون خانوم و همسرشون با عشق بهمون نگاه میکردن و تعریف میکردن ، از گذشته ها از بچه گی هامون
از اینکه عمه ما ، (تنها عمه مون) ، چقدر عاشقمون بودن و حواس عمه جونم چقدر بهمون بوده ، و اینکه چقدر از بعضی رفتارها و طرز فکرمون شبیه عمه مون هستش .
جدا چقدر ماها میتونیم در نقش عمه خاله دایی عمو روی بچه ها و دلبندای فامیل اثرگذار باشیم ،
یاد خواهر زاده های عشقم افتادم ، زنگ زدم به خواهرم که برم خونشون ، صدای خواهرزادم میومد که داد میزد خاله تو رو خدا زودتر بیا خاله ساعت چند میایی ،
رفتم خونشون ، زنگو که زدم هر سه تاشون از پله ها با سرعت و ذوق میومدن پایین استقبال ، همیشه همین کارو میکنن و مثل جوجه دورم جیک جیک میکنن :43: خواهر زادم زنگ زده بود خونه ی 2تا خواهر دیگم و بچه های اون دو تا رو هم خبر کرده بود که بیان تا شب
باهاشون بخوایم
شب خواهرم مونده بود چهطوری جامونو بندازه که دعوا نشه ، هر سه میخواستن کنارم بخوابن ، نهایتا ناچار شدم سه تاشونو کنار هم بخوابونم و خودم بالای سر سه تاشون دراز بکشم ، با موهاشون بازی کنم و براشون قصه بگم :applause:
قصه ی دخترای جیغ جیغو :311: .. فهمیدن 3تا نقش اصلی قصه خودشون هستن ،به نظرتون از کجا فهمیدن :uncomfortableness: ،وقتی اشتباهاشونو توی قصه میگفتم ریسه میرفتنو میگفتن خاله یه بار دیگه اینجاشو بگو .
صبح زود بیدار شدم برم سرکار ، شوهر خواهر عزیزم برام تخم مرغ زده بود و نون تازه خریده بود (ساعت 6صبح ) :43:
آماده شدم ، وقت بیدار کردن بچه ها بود ،کم کم داشت دیرم میشد ولی بیدارشون کردم
خیلی منظم تر رفتار میکردن، قصه دیشب رو یادشون میومد میخندیدن و بهمدیگه یادآوری میکردن که خاله دیشب چی میگفت اینطوری پرت نکن اون کارو نکن دیدی خاله میگفت وسایلت یادت میره و... یه قصه همین اندازه اثر کرده بود .
بعدش خودم دونه دونه رسوندمشون مدرسه هاشون :43: خیلی حس خوبی بود ، میگفتن خاله خیلی خوش گذشت بازم بیا ، چقدر اصرار میکردن ، چقدر روزشونو خوب شروع کرده بودن
حسابی دیرم شده بود ولی دوست نداشتم اینهمه شیرینی رو با عجله کردن و استرس گرفتن فراموش کنم ، یه ایمیل مرخصی زدم و با آرامش توی ترافیک سنگین همت ، شیشه هامو زدم بالا تا با آرامش تمام این شیرینی ها رو مرور کنم و هی مرور کنم :82:
چقد نعمت بزرگیه این خانواده.
-
سلام:72:
تاپيك باحالي هست حسوديم ميشه :58:هر وقت تاپيك خاطرات عاشقانه همدردي ميخونم.احساسم ميگه برم ازدواج كنم بيام تاپيك بزنم و خودي نشون بدم اما مغزم ميگه پسر حالا زوده زن ميخاي چيكار ؟ داري براي خودت گذر روزگار ميكني و دنيا خيالت نيست پس از مجردي استفاده كن و جوني كن. گاهي اوقات احساس و عقلم با هم در گير ميشن و حتي كار به كتك كاري ميرسه و عقل بر احساس چيره ميشه.:102:
پس از دعواي اساسي بين احساس و عقل بعد(بوعد) روحانيم مياد وارد ميدون ميشه و خط قرمز ها شروع ميشه و......
بگذريم بريم سر اصل ماجرا
پارسال اربعين رفتيم كربلا خيلي دوست داشتم امسال هم برم اما :54:....تو اين چند روزه همش فكرم درگير كربلاست ...
نزديك اربعين بود و من و چندتا از همسفرهام شب كوفه بوديم داشتيم ميرفتيم موكب بخابيم كه يك آقايي ميگفت منزل موجود wifi موجود حمام موجود و ... خلاصه ما را به زور برد خونش. منم اولين شبي بود كه تو خونه يك عراقي ميخابيدم هم استرس داشتم هم برام جالب بود .
يكي از بچه ها عربي بلد بود صحبت كنه و با اون آقا شروع به صحبت كردن كرد و ما تا نيمه هاي شب با هم صحبت كرديم.
اونجا همه چيزش جالب بود مخصوصا نوع سيم كشي خيابونها و ....كلا قوانين برق و .... زير سوال برده بودن.
فردا صبحش كه خواستيم از خونه اون شخص بزنيم بيرون من متوجه شدم ديزل ژنراتورشون مشكل داره با خودم گفتم بزار درستش كنم و بعد بريم خلاصه به رفيقم گفتم به صاحب خونه بگه من برقي هستم و ميتونم ديزل راه بندازم .
رفيقم به عربي به من اشاره كرد و گفت كهربايي (برقي) موجودو... بنده خدا خوشحال شد و جعبه ابزارش آورد و من دست به كار شدم و رفع عيبش كردم طرف وقتي ديد ديزلش درست شده كلي تشكر كرد و به دوستم گفت چند تا ديزل خراب ديگه دارن و اگه ممكنه ي نگاهي بهشون بندازم كه منم قبول كردم و اون روز كلا مشغول كار شدم.....و ساير دوستانم بخاطرمن اون روز كوفه موندن و .....
از اون روز هر وقت من با اون دوستان عزيز رو در رو ميشيم با حالت خنده به هم ميگيم :311::
منزل موجود wifiموجود كهربايي موجود اميرحسين(اسم مجازي من) موجود ديزل تعمير ميكنيم آب حوض ميكشيم و....
پ ن 1: ما به همراه خانواده و دوستان خانوادگي رفته بوديم كربلا كه 2 دسته شديم و عده اي با تور رفتن و من و چندتا از بچه ها پياده رفتيم و كربلا به هم ملحق شديم.
پ ن 2 : دوستان برام حرف درآوردن :122:اميرحسين رفته بود زيارت اما ما نديدم حرم بره رفته بود پي كاسبيش. :97: