خواستگار منفعل و با کمبود اعتماد به نفس
نقل قول:
سئوال مراجع
پرسش مراجعان،پاسخ مشاوران
نحوه پاسخگویی به سئوال : |
سوال و پاسخ علنی |
موضوع سئوال شما : |
اختلاف با خانواده در انتخاب همسر |
|
سلام .من 26 سالمه و5 ماهه نامزدم وایشونم 28سالشه. هردو لیسانس.از اقوام هستن.مشکل من رفتارهای نامزدمه.رفتاری که از اولم من فهمیدم مشکلداره ولی بخاطر فشارهای زیاااااااااااد پدرم بخاطر مجرد موندن والبته خستگی خودم از تنهایی وهم اینکه فکر میکردم اکثر معیارهامو داره(تحصیلات،سن،نمازخون،ه مذهب)،علی رغم مشکل کمروییش(که فکر کردم تنها مشکلشه) باهاش نامزد کردم واون موقه که با هم حرف زدیم گفت که خودمم خاهان شدید تغییرم وبکمک کسی احتیاج دارم تاعوض شم. منم بخاطر اینکه هم این فرصتو مثل بقیه راحت از دست ندم هم ازدست فشارا -تنهایی وپدرم-راحت شم گفتم نامزد باشم(عقد موقتیم) وباصرار من تا الان عقد دائم نشدیم که مطمئن بشم .اما مشکل رفتاری ایشون: ایشون بخاطر زندگی کردن با پدر فوق العاده دیکتاتورش ودور از مادر خاهربودن بشششششدت کم اعتمادبنفس وکمرو بار اومده والبته شخصیت فوق العاده وابسته.تواین 5ماهه هرکاری که شما فکرشو بکنین من انجام دادم( رفتن مشاوره،هدیه خریدن ،محبت محبت محبت ،تهدید)هیچ تغییری علی رغم گفته هاش نکرده (یا خیلی کوچک بوده تغییرات )وبخاطر همین رفتاراش، هیچ جایی تو جامعه نداره و مشکل کارپیدا کردن داره (الان کارگری میکنه -تازه چند وقته) اما الان دیگه فکر میکنم ادامه این راه بصلاح نیست وباید جداشم ولی یسری نگرانیا نمیذاره این تصمیمو عملی کنم: 1. الان هردو وابسته شدیم(البته اون خیییییلی بیشتر ومیگه من بهیچ وجه از دستت نمیدم)البته من فکر میکنم وابستگی خودم قابل حل شدنه واون عشقی که اون ازش دم میزنه عشق نیست بلکه وابستگیه که تا حالا به پدرش بوده وحالا منو جایکزین پدرش کرده 2.بشششششششدت نگران بعدشم .من چون اهل دوستی واینا نبودم .این اواخر قبل نامزدی بشدت احساس تنهایی میکردم (حتی علی رغم اعتقاداتم داشتم تصمیم میگرفتم دوستیو امتحان کنم!!!!)الان هم که باز دوستای مجردو میبینم که ازتنهایی خسته شدن(که تو این سایتم نمونش زیاده)میترسم باز برگردم باون دوران -در واقع میگم شاید کاچی به از هیچی-!!!! 3.چون من سنی مذهبم وخودمم ادم مذهبی ای هست(وبا غیر هم مذهب دچار مشکل میشم) بشدت دایره انتخابم کوچکه- تاالانم کیس مناسب زیاد داشتم ولی بخاطر مذهب نشد - 4.پدرم بشدت مخالفه ومیگه تو قدی وتا حالا هیشکیو قبول نکردی ،کمکش کن درست میشه (فک میکنم بعد از جدایی جایی تو خونه نداشته باشم) 5.تحمل فشارهای پدرم وحرفای اطرافیان ندارم که مطمئنم بعد جدایی دوچندان میشه 6اکثر متاهلای اطرافم میگن تو داری سخت میگیری ودرست میشه بالاخره ،فکر میکنی بعدش چخبره .(مشاوره حضوری میگفت نمیگم نمیتونین زندگی کنین ولی پوستت کنده میشه ،دیگه خود دانی) 7.تا الان که مجرد بودم کیس مناسبم پیدا نشد حالا که یه نامزدی بهم خورده تو کارنامم دارم که عمرا پیدا بشه مخصوصا بخاطر سنم واگرم پیداشه احتمال قریب به یقین بهتر از این موردم نخاهد بود. پ ن:من برعکس نامزدمم:مستقل،خودساخته،اج ماعی(نمیخام از خودم تعریف کنم ولی تو فامیل برتر بودم نسبت به دخترای اطراف)راستی شاغلم.وههمش این فکر واقعا ازارم میده که این حق من نبود. نامزدم اصصصلا رفتارای یه ادم 28 سالرو نداره ومن اصلا دوست ندارم به کسی بگم نامزدمه.وقتی دوره واس میده اساش مثل یه ادم عادیه و دوست دارم ببینمش ولی وقتی میبینمش رفتاراش عصبیم میکنه ونمیخام باهاش باشم(حس میکنم دلم براش میسوزه) .لازمه بگم این ترس من بخاطر اینم هست که من یه کیس خیلی بهتر داشتم-پسرخالم- (مشکل مذهبم نداشتم باهاش) ولی بخاطر امثال این دلایل (بعد مسافت،سنش که یکم ازم کوچکتر بودویکی دوتا مشکل کوچک دیگه،که همشون بعد ازدواجش حل شد یعنی زنش مجبورش کرد حلش کنه ) بهش گفتم نه -تازه اون موقه کوچکتر بودم -22-وفرصت داشتم. وفرصت معقول بعدیم این اقا بود ،خب حالا فکر میکنم فرصت معقول بعدیم کی خاهد بود؟ایا مثل الانم بعدا به بدتر از اینم راضی نمیشم(کاری که خیلی مجبور میشن بکنن بخاطر حس تنهایی). هرچقد دارم میرم جلوتر وبیشتر میشناسمش بیشتر ترغیب میشم به جدایی . ریشه این ترسهای من اینه که مادرم یه ادم کاملا منفعل بوده تو زندگی وپدرم تقریبا دیکتاتور ومن هر وقت خاستم تصمیم بزرگی تو زندگیم بگیرم پدرم اکثرا مخالف بوده ومادرم هم به تبعیت پدرم کنار کشیده ومنفعل بوده -مثل تغییر محل کارم،تصمیم ابترم برای تغییر رشته ،خرید ماشین و..... وپدرم با همه اینا مخالف بوده ومن همیشه یه تنه باید جلو این همه مخالفت وایمیسادم .اگه نتیجه خوب بود که میشد از درایت پدرم، اگه بد بود میشد -دیدی به حرفم گوش نکردی وشکست خوردی پدرم- و البته گاهی اون تصمیماتم درست بود وگاهی میگفتم کاش بحرف پدرم گوش میدادم وانقد بخودم فشار نمیاوردم(حتی اگه تصمیم غلط میگرفتم) اما اینبار ریسک خیلی بالاس به قیمت تمام زندگیمه. اما رفتارای دیگش:فکر میکنم هیچ تصمیمی خودش نگرفته تو زندگیش (منم پیشنهاد باباش بودم وبا قول ساپورت باباش ازدواج کرده ) ،اصلا نمیتونه تو جمع چطورباید باشه یا چطور صحبت کنه.کلا رزومه زندگیشو نگاه کنین هیچی توش نیست پاک پاک !!هیچکارخاصی انجام نداده تو زندگیش(فقط درس ولیسانسش بوده که اونم با سه سال تاخیر گرفته وبا زور پدرش ) مثلا اکثر جوونا دنبال ورزش میرن موسیقی هنر بالاخره یچیزی یکاری این هیچکار نمیکرده –حتی تفریح-خنثی خنثی.کلا از اینا بوده که همیشه سوژه مسخره کردن بوده فک کنم.ظاهرش زیاد براش مهم نیست وچون خیلی لاغره همیشه لباسای سایز بزرگتری میپوشه که مثلا لاغریش معلوم نشده که باعث میشه شلخته تر دیده بشه باصرار من نوع لباساشو عوض کرد وخیلی بهتر شد ولی بعدا فهمیدم فقط جلو من اون لباسارو میپوشه واگه نباشم همون تیپ قبلیش(البته اگه بخودش برسه وهیکلشم درست شه خوش تیپ میشه ولی براش تعریف نشدس این موضوع!!) حس میکنم اصلا غرور وعزت نفس نداره،انگار پدرش همه چیو نابودو له کرده اجازه میده هرکس هرجور دوست داره باهاش برخورد کنه (میگه فلان کارو میکنم در مقابل فلانی-مثلا اگه برخوردی میخاد بکنه-ولی در عمل هیچی فقط میتونه عصبانی بشه پیش خودش همین ) البته بمن میگفت اگه تو هم تو این شرایطی که من بودم –با این پدر دیکتاتور ودور از مادرخاهر-تو هم همینطور میشدی ولی من میگم من اگه جات بودم 18سالگی از خونه میرفتم ،یا میمردم یا یاد میگرفتم مستقل باشم ،البته بعدش با شناختی که از پدرش پیدا کردم فهمیدم نمیذاشته اینکارم بکنه.پدرش 65سالشه(همسن مادربزرگ من) با افکار قدیمی خودش که بشدت بهش پایبنده وخیلیم اخلاقش تنده واگه نخای بحرفش گوش کنی یکار میکنه بزور اینکارو بکنی.اینطور که من از حرفای نامزدم فهمیدم از 12سالگی باباباشوداداشش بوده وباباش فقط بهشون فشار میاورده که درس بخونن ومعتاد نشن!!!(کلا کاری که برای خودش غریب باشه اجازه نداده بچه هاش انجام بدن- کلا تواطراف وجامعه خودش خیلی ادم محترمی بحاب میاد ونمیخاد وجهش خراب بشه )حتی نامزدم گاهی میگه وهمیشه شاکیه که نذاشت ما بچگی کنیم وبازی کنیم وخودش دلیل رفتارایی که گفتم(بی انگیزگیاش)رو اینطور میگه که انگیزه وهدفی تو زندگیم نداشتم ومیخاستم با بابام لج کنم( انگارچون روش اعتراضی دیگه ای بباباش بلد نبوده میخاسته با خنثی بودن اعتراضشو نشون بده!!!!) .....باخودم میگم کاش دانشگاه یا سربازی دور از خونه میبود تا توی جمع زندگی کرده بود والان اینطور نبود یه چیز عجیبی که این اقا داره اینه که وقتی اس میده دقیقا مثل یه ادم عادی وبا اعتماد بنفسه ولی توبرخورد حضوری،مخصوصا با دیگران اینطور نیست،ویچیز دیگه اینکه علی رغم تمام این خصوصیات خییییییلی خوب وماهرانه ابراز احساسات میکنه ومن اصلا کمبود عاطفی ندارم ،چیزی که اکثر خانما دیدم باهاش مشکل دارن ،مثلا همیشه با لفظ عزیزم،...جون،خوشگلم و...صدام میکنه !!! حالا با تمام این تفاسیر نمیدونم باید جداشم یا جدانشم از طرفی میبینم تحمل همچین زندگی ای رو ندارم از طرف دیگه میبینم با این وضعیت جامعه وشرایط خاص من ،ممکنه بعد از جدایی از این اقا هم وضعیت بدتر بشه وحسرت همینو هم بخورم-الان 80 درصد همکلاسیای خودم،که تازه مشکل مذهبم نداشتن،تنهان وخسته از تنهایی .ببخشید طولانی شد مغزم بهم ریخته از بس فکر کردم خاهش میکنم زودتر راهنماییم کنین تا از این وضع دربیام واقعا ممنونم از زحماتتون
.
.
.