نوشته اصلی توسط
بالهای صداقت
خانومی فکر نمی کنی که خیلی زود برای پایان دادن به زندگی مشترکتون تصمیم گرفتی ؟؟
یک بار دیگه رفتم تاپیک قبلی ات رو خوندم
... چقدر نسبت به اون روزها جنس نوشتنت عوض شده ...
یه سوالی برایم پیش اومده ... نوشته بودی که
نکنه تمام رفتارهای همسرت این هست که توجه تو رو جلب کنه ؟ درست مثل خودت
و یه چیزی ، یه مجهول بزرگ توی زندگی ات است که از توی تاپیک ها ت پیدا نکردم
اون که " چرا با اینکه خواست خود همسرت بوده که بیاد خواستگاری شما ، اینقدر نسبت به شما سرد هست؟ "
یه تردیدی هم میشه داشت اینکه ، وقتی همسرت شب اول گفته می خواهد تنها باشه تا اون حس خواهر و برادری از وجودش بره بیرون و شما هم قبول کرده ای ، نکنه ذهن خوانی همسرت نسبت به شما بوده باشه که شما با قبول این وضعیت ، مهر تایید زده ای به پیش داوری همسرت
یعنی شوهرت فکر می کرده که شما احساس خواهر و برادری بهش داری ، و واقعا به عنوان همسر بهش حس و عشقی نداری ، و با مطرح کردن اینکه یه مدت تنها باشیم می خواسته عکس العمل شما رو بسنجه و از اونجایی که شما بدون هیچ تعین مدت و یا مخالفتی قبول کرده اید ، انگار واقعا بهش گفته اید که آره من به شما حس خواهری دارم نه همسری
من هرجوری این معادلات رو کنار هم می چینم باز هم دلیل درخواست ازدواج ایشون با شما ، مجهول می مونه...
=============
خیلی ها اینجا یادگرفتند زندگی را بسازند ، شما هم می توانی ، چون قدرتش رو داری و این خیلی مهم هست ...
یه خواهشی هم از همه خواننده ها دارم ، خواهشا خواهشا خواهشا ... اینقدر بحث " حالا که تفاهم نداریم بیا بریم طلاق بگیریم " را مطرح نکنید ..اخه وقتی دوستش دارید ، بهش علاقه دارید ، این چه حرفی هست که می زنید ؟
بعضی مسائل یه ویزگی دارند که تا وقتی ازشون حرفی به میان نیاد ، به صورت یک " تابو" می مانند وقتی ازش صحبت به میان میاد و اون تابو می شکند ، دیگه قبح قضیه ریخته می شود.. بعد جمع کردن این تابو شکسته به مراتب خیلی سخت تر از نگهداری ازش میشه