-
کبود جان باید ریشه یابی کنی ببینی این تمایلت، از کدوم نیاز و از کدوم تفکر سرچشمه گرفته.
نیاز به قدرت؟ یا نیاز به حامی؟ یا...
تفکر اینکه مردهای سختگیر و خشن آدم های قوی و محکمی هستن؟ تفکر اینکه ای کاش جای فلان دوستم بودم (دوستی که پدرش این ویژگی ها رو داشته)؟ یا ...
یه نیازی یه تفکری یه احساسی پشت این تمایل تو هست. اگه نسبت بهشون آگاهی پیدا کنی، یه درصد زیادی از این تمایلت خود به خود برطرف میشه. و درصد باقیمانده رو هم باید با ارضاء اون نیازها از راه های درست، برطرف کنی.
خیلی وقتها ویژگی ای رو خودت دلت میخواد داشته باشی، مثلا قدرت (ای کاش من اونقدر قوی بودم که زورم به زن پدرم یا پدرم یا مادرم یا... میرسید!). این آرزو میتونه در کالبد یه مرد خشن تجلی پیدا کنه. و بعد هم تو به اشتباه فکر کنی اون مردیه که دلت میخواد باهاش ازدواج کنی، در حالیکه در واقع اون مردیه که کودک درون تو آرزو کرده ای کاش بود و انتقام میگرفت.
-
وقتی که داریم ازدواج می کنیم و نزدیک میشیم، از تمام سالهای دوریمون دورتریم..
مدتهاست یه دیوار رو حس می کنم ، وقتی می خندیم ، وقتی دستهامون رو به هم میدیم ، وقتی حتی بهم از دلتنگیش میگه بازهم دیوار رو حس میکنم
شاید این دیوار، جای خالی همه اون احساساتی هستند که تو وجودم دفن شدند ، شاید نیمی از منه که هنوز تو گذشته غوطه ور باقی مونده
خودم اینجام اما وجودم هنوز تو گذشته ها دنبال راهی برای به هم رسیدن میگرده ، دنبال راهی که 10 سال طول نکشه... تا تمام عمرمون قربانی نشه
شاید هیچکس وقتی اینهارو می خونه چیزی نفهمه ، شاید هیچکس اینجا نباشه که تو زندگیش 10 سال پای کسی ایستاده باشه که تمام وجودشه اما باید همیشه ازش دور باشه
دائم مجبور باشه همه وجودش رو از همه پنهان کنه ، مبادا اسمش رو تو گوشیش ببینند ، مبادا تو خیابون کسی باهم ببینتشون ، مبادا این همسایه بفهمه اون فامیل بو ببره .....
ده سال تمام مهمترین دلیل زندگیت رو شب و روز پنهان کنی ، حالا دیگه تمایلی به معرفیش ندارم!
تمایلی ندارم دستش رو بگیرم و به همه بگم این همسر منه ، انگار که به پنهان کردنش عادت کردم دیگه
دلم می خواد انتقام بگیرم ، اما نمی دونم از کی؟؟ کی مقصر 10 سال نابود شدنمون بود؟
پدرم؟ مادرم؟ خودم؟ نمیدونم...
زمان به پیش میره و من هر روز تو گذشته ها چرخ میزنم.. عکسهامونو که نگاه میکنم گذشت زمان رو پوستشون حس میکنم
موهاش که سیاه بودند و حالا گرد سفیدی از بینشون بیرون اومده
من که یه دختربچه مدرسه ای بودم و حالا دیگه داره 27 سالم میشه... روزهایی که بیتاب هم بودیم و سرشار از عشق و شور زندگی، اما محکوم به دوری
تک تکشون دفن شدند! بازم دلم میخواد همه چیز به هم بخوره و نشه ... نمی دونم چرا؟ یه کینه عجیبی تو دلمه اما از کی نمی دونم؟
از زمین و آسمون ، از همه آدمهای دور و برم شاید ، ده سال تموم هربار که ماشین عروس دور و برم میدیدم با حسرت نگاهش می کردم و از خودم میپرسیدم مگه چندوقته که هم رو میشناسند؟
یعنی بیشتر از ما؟
مگه چقدر هم رو دوست دارند؟
یعنی بیشتر از ما؟
چقدر حاضرند برای هم فداکاری کنند ؟
یعنی بیشتر از ما؟
اگه نه پس چرا اونها تو ماشین عروسند و ما فرسنگها دور از هم؟
چرا همه دورشون هستند اما ما هنوز باید همدیگرو از همه پنهان کنیم؟
چیزی تو وجودم باقی نمونده انگار..
حس میکنم برای به هم رسیدن دیگه خیلی دیره ... خیلی دیر
-
کبود جان سلام
پیشاپیش آرزو میکنم از این تاپیک به بهترین نتیجه برسی از بعضی پست هات ناراحت شدم اما میخواهم یه موضوع رو یادآوری کنم
اونم اینه که با وجود مشکلات زیاد شما فرد محکم و قابلی هستی نمیگم بیخیال مشکلات قبلی اما کمتر به مشکلات گذشته بها بده.....
بیشتر در حال زندگی کن و کمتر به گذشته تمام شده سرک بزن.....
همه ناراحتی و آزوردگیت رو متوجه رابطه ات نکن من حس میکنم اگه با خودت کنار بیای مشکلاتت نصف میشه.
در آخر یادت باشه هیچ کس نمیتونه آرامش رو بهت هدیه بده به غیر از شخص خودت!!
دوست دارم از داشته هات (که میتونه از سلامتی شروع بشه....) لذت ببری و در حال زندگی کنی خود به خود باعث تقویت روحت میشه
بریت عشق و محبت و آرامش آرزومندم....
-
سلام راه حل زندگي
كبود خانم سلام و تبريك بهت ميگم شما الان هيچ مشكلي براي لذت بردن از زندگي نداري و هيچ نيازي به راه حل و درمان هم نداري اصلاً تو الان مشكلي نداري گوش كن ببين چي ميگم: زندگي و حتي سلامت و جواني شما بر ميگردد شما الان حكم كسي را داري كه سالها تلاش كرده از مسير سخت عبور كنه و الان به روشنايي و قله رسيدي ولي خسته اي و نا نداري بايد شروع كني به زندگي تا خستگيت و همه سختيها كم كم رخت بر بندند شور و شوق جاي خستگي را خواهد گرفت خودت مانع نشو. شوهرت آنطور كه فكر ميكني مهربان ي كه باتو كار نداشته باشد نخواهد ماند وقتي متعهد هم شديد اون هم خواسته ها و امر و نهيش را خواهد كرد حتي ازش شاكي خواهي شدهيچ زوجي تفاهم كامل و ... در دنيا ندارند ولي شما اصليهاشو داريد تو دنبال بهانه و عيب ميگردي شما هيچ مانع و مشكلي نداريد با شوق برو براي تشكيل خانواده و بساختن نواقص آن نديد ميگم از تو آنچنان رابطه جنسي و تمكن بخواهد كه خود تعجب كني و اصلاً نگران نباش و خودت هم همينطور آنچنان با خوشي همه گذشته را بعنوان تجربه سخت ياد خواهي كرد بچسب به اميد و زندگي با او واسمتو عوض كن به سبزو نارنجي به هيچ چيز ديگه فكر نكن ماهم عروسيتو جشن ميگيريم. هووووووووووووراا
-
سلام
شما از رسیدن به آرزوتون رنج میبری
طرف یه رویایی برای خودش داره و دائم به امید رسیدن به این رویا تلاش میکنه
اما بهش که میرسه دیگه شوقی نداره
شما دقیقا هیمنطور شدید و به نظرم باید سریعا با روانپزشک صحبت کنید تا مشکلتون حل بشه
-
کبود جان
ول کن این افکارو دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!
نمیدونم شاید اون تکنیکای توقف فکر به دردت بخوره.
قرار عقد گذاشتید؟
شما هنوز سنت زیاد نشده که میگی با زندگی و عمر رفته چه کنی و چرا 10 سال معطل شدی و ...
خودتو مقایسه کن با آدمی که پدر مادرشو از دست داده و سالها برای تامین معاش خواهر برادرش مجبوره از ازدواج بگذره و حتی بعد از سالها هم که ازدواج میکنه سایه مشکلات رو سرش سنگینی میکنه و تا آخر عمر هم گریبانگیرشه
خودتو با دختری مقایسه کن که پدرش علاوه بر اینکه کمکی بهش نمیکنه به خاطر اعتیاد و ناپاک بودن و هزار مشکل دیگه اون دختر حتی فکر ازدواج با یه آدم سالمو نمیتونه داشته باشه (ایده آل بودن فرد پیشکش همینکه معتاد و دزد و ... نباشه) نه در زمان جوانی نه میانسالی و نه بعدش. 10 سال که سهله
چرا خودتو با آمایی که شرایط آرمانی و ایده آل دارن مقایسه میکنی؟دوست داری عذاب بکشی؟
شاید تو این 10 سال پخته تر شده باشی و الان زندگیت تداوم بیشتری داشته باشه
دیگه این فکرا رو تموم کن
به هیچ کارت نمیان. فکر کن همین امروز با این مرد آشنا شدی و شرایط هم الان فراهم شده
-
سلام کبود عزیز.من هیچ پیشنهادی درمورد ازدواج با این آقا ندارم.اما درمورد علاقه تون به یه مرد سلطه گر و ...برای همسری بخاطر کودکیتون و زندگیتون بوده شما عشق را در قلدری و شرایط سخت زندگی با پدر در ذهن سپردین یعنی زمانی که میخواستین عشقی خالصانه را درک کنید با این اتفاقات مواجه شدین و ناخودآگاه فکر میکنید که با فردی مث پدرتون خوشبخت میشین و اون بدرد شما میخوره.شما الان میگید نه من متنفرم از پدرم اما بدونید که درون شما و ناخودآگاه شما بسیار فعالتر از اون چیزیه که شما فکر میکنید و تاثیر میگرید ازش.اما اینکه میگید هرچه دارم نزدیک میشم احساس میکنم اگه باشیم باهم خوشبخت نمیشیم اینم برمیگرده ب زندگی پدر و مادرت و زندگی جداگانه ای که داشتن و اثراتی که در روح و روان تو گذاشته.شما افسرده هستین و اینهمه تشویش و اضطراب ناشی از همین افسردگیه.
حتما یه مشاور خوب پیدا کن و حضوری چند جلسه برو.میدونم از مشاور ضربه خوردی اما مث هرشغلی خوب و بد داخلش پیدا میشه.پرس و جو کن و حتما برو.خیلی میتونه کمک حالت باشه.
بگذار لبخند بر لبت بیاید و راحت برلبانت بنشید .تو او را نمیخواهی،او که تو را میخواهد.او میخواهد تو را حتی اگر با اکراه برلبانت دعوتش کرده باشی.بگذار بنشیند و خوب میزبانیش کن که مهمان حبیب خداست و برکت دهنده زندگیست.
-
درسته حق با شماست ، اما ناراحتیم فقط بابت رفتن عمر نیست ، در طول این ده سال اختلافات شدیدی بخاطر دوری بینمون ایجاد شد که آسیب جدی به رابطمون وارد کرد. یعنی رابطه امروزمون اصلا با اون سالها قابل قیاس نیست.
میدونم که این احساس منه که اشتباهه ، عقل منم همینو میگه، اما خوب احساس آدم که دست خودش نیست!
همیشه تو رابطمون احساس کمبود و خلاء داشتم و هیچوقت راضی نیستم ، اصلا احساس نمیکنم با یه جنس مخالفم رابطه دارم ، واسه همینه که میگم از لحاظ جنسی اختلاف داریم،
این تا حدی باعث سردی من شده ، دارم سعی میکنم مثل دو تا دوست کنار هم زندگی کنیم، از مبارزه کردن خسته شدم ،
مساله فقط خشونت و تسلط نیست ، مثلا من همیشه دلم می خواست همسرم یه مرد غیرتی باشه ، دلم می خواست بهم احساس تعصب و مالکیت داشته باشه، مثل این مردایی که میخوان آدم هرجا میره بدونند ، همیشه گوشی آدم رو چک می کنند خودم آدم رو چک می کنند ، امید هم دقیقا برعکس ! یه مرد کاملا خونسرد و با طرز فکر باز،
مثال تو این مساله زیاده ... مثلا من بیشتر وقتها روسری سر میکنم ، اما اون گفت اه اه من از روسری بدم میاد، دوست ندارم بعد ازدواج روسری سرت کنی، گفتم آستینم تاکجا باشه؟ گفت یک سانت پایینتر از شونت ، درحالیکه خود من هیچوقت بالاتر از آرنج نمی پوشم. خیلی تو ذوقم خورد.
برای من مساله اصلا نوع پوششم نیست ، مذهبی هم نیستم ، مساله اصلی دریافت نکردن اون حس غیرت و مالکیتیه که نیاز داشتم ازون بگیرم و هرگز نگرفتم.
گاهی وقتها یه کارهایی میکردم از عمد که حرصش رو دربیارم تا شاید یه چیزی بگه اما دیدم نه ... مثلایکبار یه مانتوی خیلی کوتاه پوشیدم بلکه بگه چرا اینطوری می پوشی ، اما تا دید گفت چه مانتوی قشنگی! پس چرا تا حالا تنت نمی کردیش؟؟
تازه من خونش میرفتم ، اونجا هرجور که دوست داشت می پوشیدم و آرایش میکردم، اما انتظار داشتم اقلا جاهای دیگه بهم تعصب داشته باشه! مانتوی بلند و آزاد که تنم میکردم اصلا قیافش یک ریختی میشد.
تازه با وجود اینکه تعریف از خود نباشه اندام خیلی زیبایی هم دارم و به قول دیگران اگه گونی هم بپوشم باز بهم میاد ، هرچی پوشیدم و هرکجا رفتم مه توجه ها بهم برمیگشت و هرکی میدیدم میگفت چه هیکل قشنگی داری
با اون مانتویی که اون تایید میکرد تا سر کوچه هم نمی توستم برم بسکه مزاحمت برام ایجاد میشد.
من خودم دوست ندارم کوتاه بپوشم و بیرون آرایش کنم ، یکبار همینجوری ساده باهاش رفتم بیرون ، بهم غر زد که چرا آرایش نکردی؟ خیلی ناراحت شدم ، بهش گفتم بی غیرت! تو خیابون واسه اینو اون می خوای آرایش کنم؟ حرفی که خیلی وقت بود تو دلم مونده بود.. اونم ناراحت شد و دعوا کردیم.
همیشه دلم می خواست ازم بپرسه کجا میری ، فلان جا نرو ، کی میای دیر نیا و ازین حرفا اما خبری نبود ....
دلم میخواست گوشیمو چک کنه ، ایمیلامو چک کنه ، کلا یه حرکتی بکنه اما خبری که نبود هیچ! تازه وقتی هم که عصبانی شدم و بهش اعتراض کردم ، جوابایی تحویلم داد که می خواستم سرمو بکوبم تو دیوار!
وقتی گفتم تو هیچوقت گوشی منو چک نکردی گفت نه ... من هیچوقت بی اجازه به گوشیت دست نمیزنم!!
گاهی تو کیفم رو میگشت و دلم خوش بود! بعدها فهمیدم تو کیفم دنبال شکلات میگشته!(همیشه تو کیفم شکلات دارم)
قبلا فکر میکردم منو دوست نداره که اینطوریه .. اما بعد دیدم کلا خانوادگی اینطوری هستند و تازه در مقایسه با خانوادش این توشون غیرتیشونه!
البته به اخلاقیات خیلی پایبنده و خیلی هم با ایمان و چشم و دل پاک و نجیبه ، اصلا تو این ده سال ندیدم نگاهش حتی یکبار کج بره! اما انگار ژنتیکی اینطوری هست دیگه ، یا شاید چون خودش خیلی چشم پاکه و هیچ کس رو نگاه نمیکنه اینطوریه. اما این همیشه آزارم داده..
قضیه وقتی ناراحت کننده تر میشد که مردهای دیگه رو میدیدم که چقدر غیرتی هستند و نسبت به همسرشون حس مالکیت و تعصب دارند ، از ته ته ته دلم حسرت میخوردم واقعا.. و احساس کمبودم چندبرابر میشد و به هم می ریختم..
چندین سال سر این مساله کشمکش و دعوا داشتیم
حالا داره تلاش میکنه وانمود کنه غیرتیه! ازینکارش بیشتر بدم میاد چون دقیقا میدونم که رفتارش واقعی نیست و فیلمه.
گاهی اونقدر غیرطبیعیه رفتارش که خندم میگیره! اگه یکیشون هم واقعی باشه دیگه بعد اینهمه دعوا ارزشی نداره
حالا الان یکجوری شدم که بدجوری حساس شدم به این مساله و اگه یه چیزی هم بهم بگه حتی واقعی هم که باشه بدجوری عکس العمل نشون میدم ، اصلا یه احساس بدی تو وجودم ایجاد شده از بسکه ازش اینو نگرفتم، دلم می خواد این قسمت رابطه رو فراموش کنم، اینطوری هردومون شاید راحت تریم.
-
کبود با این چیزهایی که می گی من هم با دوستان موافقم که شما بیشتر به جای همسر، در این آقا دنبال کمبودهای بچگیتون هستید.
حتی الان که می گی مثل دوست کنار هم هستیم. شاید پدری که ازت دور بود یا ؟؟؟
بهتر نیست پیش یک روانشناس برید تا بهتون کمک کنه؟