عدم حمایت همسرم و از بین رفتن اعتماد به نفس من
سلام دوستان... تا حالا تاپیک های زیادی زدم و به واسطه این تاپیک ها کم کم دارم میفهمم مشکل زندگیم کجاست... این بار هم از شما کمک میخوام
من 29سال و شوهرم سی سالشه یک بچه دو ساله داریم و در ظاهر زندگی خوب... اما یک حجم ناراحتی، خشم و نارضایتی در من هست که علتش رو تا حدودی میدونم و میگم خدمتتون...علت خشم و ناراحتی من این هست که همسرم تا حالا بعد 4_5سال حتی یک بار هم در هیچ زمینه ای از من حمایت نکرده چه وقتی که درس میخوندم چه الان که دارم میرم سر کار، برعکس من در تمام زمینه ها همیشه تشویقش کردم اصلا خصلتش جوری هست که تا تشویق نشه تلاش نمیکنه و من همه جوره باهاش همراهی کردم و خداروشکر خیلی خوب پیشرفت داشته
خب این وسط منم انتظار دارم حمایت بشم... مثلا چند مورد رو ذکر میکنم... موقعی که درس میخوندم از هییییچ تلاشی فروگذار نکرد دایم منو مسخره میکرد سرکوفت میزد که مثلا که چی داری درس میخونی درس به چه دردت میخوره و...ینی حتی من برای جلسه دفاعم به تنهایی رفتم... فقط من بودم و استادام حتی شب قبلش نگفت استرس داری یا بیا برام یک بار چیز هایی که میخوای سر جلسه بگی رو بگو... هیچی هیچی... خیلی دلم شکست با اشک و دل شکستگی مدرک گرفتم...
یا یک مورد هم همین که میخوام برم سر کار میخواد هر طور شده مانع من بشه میگه بیا بوتیک باز کن میگه تو از سر کار رفتن صرف نظر کن بیا همه توجهت رو بده من تا پیشرفت کنیم... کلا میخواد من همش تو خونه باشم با کسی رفت و آمد نکنم و فقط به این برسم
یا یک مورد دیگه اینکه میرم باشگاه از باشگاه که برمیکزذم عوض اینکه یک چایی دم کرده باشه یا روی خوش نشون بده قیافه میگیره میره یک گوشه کنترل تلویزیون دستش با هیچکس حرف نمیزنه باز روز بعد خوب میشه...
تا من میگم که میخوام فلان کارو بکنم اینم خودشو میندازه وسط میگه من باید بعد از ظهرا برم سر کار پول دربیارم و...
تا الان بعد این همه سال حتی یک بار هم نشده موضوع بحث ما من و هدف های من باشه... هر وقت خواستم درباره خودم حرف بزنم ساکت شده و خودشو با تلویزیون سرگرم کرده ولی وقتی درباره اون صحبت میکنیم کلی پر انرژی میشه منم همراهش میکنم حتی اگر موضوعش باب میل من نباشه...
حالا این وسط من دیگه بریذم دیگه علاقه ای بهش ندارم چون میبینم که جایی در،این زندگی برای من نیست... یا یک موجود فوق خودخواه دارم زندگی میکنم که تنها به خودش و هدف هاش فکر میکنه... الان منم یک هفته ست کاری به کارش ندارم و وقتی میاد درباره چیزی حرف میزنه بی تفاوت میشم، شبها زود میخوابم چون دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم حتی تو چشماش نگاه نمیکنم...
اونم اینجوری با بی توجهی من داغون میشه اما میخوام ببینه من چه حسی دارم... اما نمیدنم این داستان تا کجا قراره ادامه پیدا کنه...
حالا دوستان شما بگید چطوری بهش بفهمونم چی میخوام؟اینم بگم که بارها شده من بهش گفتم تمام این حرف هارو اینکه توجه و حمایت میخوام ولی انگار نه انگار اصلا تغییری نکرده