سلام
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. سرطان پدرم دوباره عود کرده. به طرز وحشتناکی کمبود خواب دارم، در شبانه روز شاید 4 ساعت مفید بخوابم. این چند روز فامیل و آشنا عیادت میان و باز هم همون سوالهای همیشگی... یکی میپرسه کی ازدواج میکنی؟ ما منتظریما! دیر شد! تو دلم میگم خوب به .... که منتظرین :| اون یکی برمیگرده میگه اینا بی عرضه ن بابا! چی بگه آدم....
از یه طرف تو دلم بهشون میگم لامصبا فکر میکنین الان خیلی دارم لذت میبرم از زندگیم؟؟؟ خیلی حال میده تنهایی؟ نمیدونم شایدم فکر میکنن مثلا من دخترباز عالمم و هر شب با یکیم! ناگفته نماند یکی دو بار این چند ماهه تلاش کردم که متاسفانه یا خوشبختانه نشد. احتمالا بلد نبودم چی بگم و طرف پیش خودش گفته این دیگه کیه! از تو فریزر درومده!؟
از طرف دیگه، رسما تهی شدم. خرجای خونه کم بود، خرجای بیمارستان رسما من و خواهر و برادرم رو خشک کرد. فقط یه فقره جراحی ساده با چند شب بستری نزدیک 15 میلیون آب خورد. از دار دنیا یه ماشین مونده برام که با این وضعیت اونم چند وقت دیگه شاید بفروشم. پروژه های شرکت داره تموم میشه و احتمالا تا چند هفته دیگه عذرمو بخوان. بقیه شرکتهای همکار هم تقریبا همین وضعیتن و راه به راه دارن تعدیل میکنن. یعنی فقط زنگه که گوشیم میخوره و دوستان و همکاران از کار بیکار شده التماس دعا دارن غافل از اینکه خودمم چند وقت دیگه رو به اتمامم :) حالا تو این وضعیت گریه دار نیست فکر ازدواج باشم؟ مطمئنا گرسنه نخواهم موند و یه کاری پیدا میکنم ولی در بهترین حالت همون خودمو بتونم سیر کنم هنر کردم. با این همه بدبختی و آینده ی نامعلوم و اقتصاد منفجر و دست خالی چجوری برم جلو؟ به امید کدوم پس انداز؟ دو ساله یه دست لباس برای خودم نخریدم و مشکلی ندارم ولی آیا همسرم هم با همچین شرایطی اوکی خواهد بود؟ اصلا اونم اوکی باشه، بالاخره باید درامدمون کفاف زندگیمون رو بده. شاید میگین خدا بزرگه و کمکت میکنه و.... یه عزیزی میگفت خدا قدیما زورش بیشتر بود! الان اگه میتونست کاری کنه وضع مملکت این نبود.
چند وقت پیش رفته بودیم خونه یکی از فامیلها شهرستان. وضع مالیشون زیاد خوب نیست. بستنی خریده بودیم. دختر کوچیکشون با ذوق و شوق یه پیاله بستنی برداشت رفت جلو باباش گفت: بابا! بابا! بستنی!!! خوب من حرومزاده ی دو عالمم اگه بخوام تو وضعیتی ازدواج کنم و بچه دار شم که بچه م همچین حسرتی بخواد داشته باشه :|
از طرف دیگه (چند طرف شد؟) در شرف 32 سالگی هستم و درگیری های درونیم به قوت خودش باقیه. نمیدونم اصلا این خلایی که الان تو زندگیم هست این تنهایی دیوونه کننده و رکوردشکن با ازدواج پر میشه؟ اگر بعد این همه صبر و تحمل برم جلو و ببینم ازدواج اون چیزی نبود که میخواستم چی؟ چطور سمت چیزی برم وقتی اصلا نمیدونم جواب سوالم و نیازم هست یا نه. اصلا نیازم چیه؟ نکنه فقط رابطه جنسی باشه و بعد یه مدت دلمو بزنه؟ تو خیابون زوج ها رو در حال بگو بخند میبینم و به خودم میگم یعنی واقعا خوشبختن؟ تو زندگیشون چه خبره؟ اگه خوشبختن چی رو دارن که خوشبختن و چی از بین میره که کارشون به جدایی میرسه.
نمیدونم جای درستی تاپیک زدم یا اصلا این حرفا تاپیک زدن لازم داشت یا نه. شاید جوابی نداره حرفام. شاید خیلی مزخرف گفتم. در هر صورت اگه تا آخرش خوندین ممنونم.
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد....