RE: زبان تلخ خانواده همسر
سلام عزیزم
من فکر میکنم بهتره یه کم خونسرد باشی و فقط شاهد ماجرا
چون این وسط تو مقصر نیستی
همسرت باید خودش شخصا" با خانوادش صحبت کنه و شرایط رو عوض کنه
RE: زبان تلخ خانواده همسر
سلام . مرسی از راهنماییتون. پریروز که این پست رو گذاشتم همسرم به شدت حالش بد شد. 48 ساعت بود که سک سکه می کرد . پریشب تا 3 صبح تو بیمارستان بودیم. پزشکش می گفت بیشتر عصبی. یک آمپول ارامبخش قوی بهش زدن که تا 4 بعدالظهر دیروز خواب بود .
من این دو روز خیلی مطالب سایت رو مطالعه کردم و به این نیجه رسیدم خلاصه تمام حرف های مشاورین و کسانی که یک روز این موضوع رو تجربه کردن اینکه انسان باید خونسرد باشه . منم همین کا رو کردم . دیروز که همسرم بیدار شد با خواهر شوهرم هماهنگ کردم و رفتیم خنه پدرش . من خیلی /اروم و خونسرد برخورد کردم . انگار نه نگار که اتفاقی افتاده . اونا هم تو حرفاشون چندتا متلک گفتند ولی من خودمو به نشنیدن زدم و هیچی نگفتم. هر چی فکر می کنم می بینم نه اونا رو می شه از زندگی حذف کرد نه می شه هر روز باهاشون جنگید . تصمیم گرفتم پیش اونا خونسرد و کر باشم خیلی هم حرف نزنم. مگه بیشتر از 5 ساعت می خواهم تحملشون کنم! این طوری همسرم هم ارومه وهم بیشتر از هم ممنون می شه که به خاطرش دارم سکوت می کنم، خودم هم زندگیم هی دچار تنش نمی شه .
از تمام شما دوستان خوب و مدیر محترم سایت تشکرمی کنم . 2 روزه پیش خیلی عصبانی بودم ولی الان با خوندن تمامی مشکلات دوستان خوبم می بینم من باز هم به نسبت شرایطم خیلی بهتره و نباید ناشکر باشم. خیلی آروم شدم الان. امیدوارم مشکلات دیگر دوستانم هم به زودی حل بشه و همگی به ارامش برسند .
باز هم تشکر می کنم از همتون. دوستتون دارم.
RE: زبان تلخ خانواده همسر
RE: زبان تلخ خانواده همسر
همیشه ما آدما فکر می کنیم بزرگترین و لاینحلترین مشکل دنیا رو داریم ولی فقط کافیه که یه نگاهی به اطرافمون بندازیم خواهیم دید که ما در مقابل اونها مشکلی نداریم
در پناه حق
RE: زبان تلخ خانواده همسر
سلام. خوبین دوستان؟
ولی من اصلا خوب نیستم . دیشب با همسرم دعوا کردم. خونه ما بود و خیلی خسته . من از ساعت 4 که از سر کار برگشتم تا 8 که بیاد یک سره تو آشپزخانه بودم و داشتم همون غذایی رو که دوست داره درست می کردم. آقا ساعت 8:30 خسته اومد خونمون . ما هم کلی تحویلش گرفتیم و...
همسر من عادت داره یک روز در میان لباس های پادگانشو بشوره و حتما هم دوش بگیره. از طرفی چون صبح زود بیدار می شه من تمام سعی ام اینکه زود کاراش رو انجام بده و زود بخوابیم تا به اندازه کافی خوابیده باشه در شبانه روز. دیشب بعد شام ساعت 10:30 بود و من خیلی بهش اصرار کردم که زود کاراشو بکنه و بخوابه ولی اون اهمیت نداد و شروع کرد به مطالعه . حتی وقتی منم آروم پیشش دراز کشیدم و کمی موهاشو ناز کردم با کمی اخم گفت: عزیزم دارم کتاب می خونم این کتاب خوندنم هم الکی نیست می خوام اینطوری یکمی فکرم آزاد بشه . من همیشه واسه زندگیم برنامه دارم. ولی تو به من اهمیت نمی دی و...( می دونین انقدر غیر منصفانه برخورد کرد که من هیچی نگفتم . فقط لبخند زدم و به در خواست خودش از اتاق رفتم بیرون تا نیم ساعت بخوابه بعد بلند شه ) تا از اتاق اومدم بیرون موبایلش زنگ خورد. سریع برداشتم تا بیدار نشه . شوهر خواهرش بود که می گفت یک کار خیلی فوری باهاش داره . منم آروم گوشی رو دادم به امین . بعد 3 دقیقه صحبت گفت بدو بریم پایین خونتون . محمد براش مشکل پیش اومده . هراسون رفتیم پایین دیدیم خواهر شوهرم و شوهرش با یکی از دوستاشون پایینن. در واقع می خواستن سر به سرما بذارن! گفتن اومدیم دنبالتون بریم خونه مریم یک کمی بازی کنیم و دور هم باشیم برگردیم. ( مریم دوست خواهر شوهرمه که من اصلا ازش خوشم نمی یاد . تو تمام مراسم های ما با اینکه خصوصی بود مهسا بدون اجازه مریم رو تو همش دعوت کرده بود! ) من گفتم نه ساعت 11 خسته ایم . امین کار داره ولی اونا هی اصرار کردن . من اصلا دوست نداشتم بروم ولی دیدم ناجوره نروم . همه می گن بریم . من اگه مخالفت میکردم واسه خودم بد بود . امین هم که انگار نه انگار تا الان خواب بود!!! خلاصه رفتیم و ساعت 1 برگشتیم. حالا جریان دم خونه ما اومدنشونم این بود که چهارتایی شام رفته بودن بیرون بعد اومدن دنبال ما . من می گم اگه می خواستن دور هم باشیم از اول می گفتن تا آخر برنامشون !!!همسرم فهمید من دلخورم . ( می دونین دلخوری من از چی بود ؟ من یک دوست خیلی صمیمی دارم که 18 ساله با هم دوستیم و بیچاره 3 ماهه داره اصرار می کنه بریم خونش. دیرز وقتی به آقا گفتم گفت : وسط هفته نه . من خستم . نمی تونم بذار برای بعد . ولی واسه خواهر خودش یکهو شیر شد!) از این ناراحتم که به من اهمیت نداد. امروز هم دوباره می ره خونه خواهرش تا وقتی لوله کش می یاد چون خواهر شوهرش نیست خواهرش تنها نباشه !!! از این ناراحتم که مهسا خیلی راحت به خودش اجازه داد واسه ما برنامه ریزی کنه . دیشب برگشتنی می گه : سعی کن عادت کنی. ما این طوری هستیم . امینم پایه این برنامه ها هست .خوبه ! ولی من گفتم این برنامه ها رو بذارین واسه 5 شنبه جمعه . من خسته می شوم . الانم سرم درد گرفته . با وقاحت می گه : غر می زنی چقدر . عادت می کنی! از این ناراحتم که همسر من قبل عقد تا از پادگان می یومد می خوابید تا 10 شب ولی من تا 10 بیدار بودم بعد می خوابیدم . یعنی خیلی با هم یکی نبودیم. دلم خوش بود عقد کنیم و پیش هم باشیم درست می شه ولی ...
اومدیم خونه و خوابیدیم . من پشت بهش کردم و خوابیدم . می دونین حالم خیلی بد بود . یاد تمام اون روزهایی افتادم که چقدر تنهایی کشیدم و همش فکر می کردم بعد عقد درست می شه. یاد تمام بی معرفتی های خانوادش که قبلا براتون نوشتم و همش تو این فکر بودم که چرا؟؟؟ یکهو گریم گرفت . خیلی سعی کردم یواش باشه ولی امین فهمید و اومد بغلم کرد. ازم پرسید چرا ناراحتم . منم گفتم چون فکر می کنم بی معرفته . گفتم که احساس می کنم از روز اولم مال من نبوده و من تا الان با چنگ و دندون به دستش آوردم شاید اشتباه کردم. گفتم از دست خودم که این همه دوستش دارم که وقتی نیست دیوونه می شوم ، خسته شدم . گفتم شاید اگه بچه داشتیم کمتر کاری به کارش داشتم و ...
یکهو زد زیر گریه . هیچی نگفت فقط گریه کرد خیلی سنگین . نمی دونم چرا ولی گریه کرد. شاید باور نکنید وقتی گریه می کرد احساس می کردم یکی داره تمام وجودمو چنگ می زنه . بغلش کردم و ازش عذر خواهی کردم ولی اون گریه کرد . من سکوت کردم تا خودش آروم شه و... خوابم برد.
صبح که بیدار شد بره پادگان اصلا حس نداشتم از جام بلند شوم. فقط نگاهش کردم ( بر خلاف همیشه که کفشاشم حتی می ذاشتم جلوی در ) اونم منو بوسید و رفت . امرز دیر اومدم شرکت . حالم خیلی جالب نیست . احساس می کنم امین مال من نیست . تازگی ها هم همش کابس می بینم که داره از من جدا می شه . دیشبم دیدم . شاید باور نکنید با اینکه من و امین واقعا همدیگه رو دوست داریم و من خیلی بدبختب کشیدم تا عقد منیم ولی الان اصلا احساس یک تازه عروس یک ماه عقد کرده رو ندارم . خستم . خیلی . دلم می خواد بذارم بروم تنها زندگی کنم ... نمی دونم چه کار کنم؟ شاید من زیادی بهش وابسته شدم یا شایدم اون بی معرفته ...
لطفا راهنماییم کنید.
RE: زبان تلخ خانواده همسر
عزیزم
این مشکلات مال همس
من چی بگن که شوهرم ماهی یه هفته میومد وباید با همه تقسیمش میکردن
RE: زبان تلخ خانواده همسر
سلام .بچه ها من اون روز که حالم بد بود شب رفتم خونه همون دوست صمیمی ام . شب هم همون جا موندم و صبح رفتم سرکار. ولی دعوای بدی با امین کردم . چهارشنبه ظهر اومد خونمون و کلی ازم عذرخواهی کرد. گفت که سوء تفاهم پیش اومده و اون اصلا متوجه ناراحتی من نبوده و خودشم تو مخمصه گیر کرده بود . همون شب باز هم رفتیم خونه دوست من تا صبح بازی کردیم و مذدور هم بودیم . خیلی خوش گذشت . جاتون خالی ( حالا هی خواهرشوهرمم هر یک ساعت زنگ می زد رو موبالی ما که کجائید !!! نه من جواب دادم نه امین . فقط اخر شب یکبار جوابشو داد گفت بیرونیم ولی توصیح نداد کجا ! ) 5 شنبه ظهر دوباره زنگ زد که خاله امشب دعوتمون کرده کی می رسید؟!
بچه ها من دست خودم نبود ولی خیلی یکهو عصبانی شدم. اینا اصلا انگار نمی تونن 2 روز ارامش منو ببینن . منم براش اس ام اس دادم من الان منتظر شنیدن دعوت خودت یا مادرت بودم نه خالت ! زدم دیگه به حرفات اعتماد نمی کنم تو به من یک چیزای دیگه گفته بودی و...
زنگ زدبه امین و کلی با اون دعوا کرد . من از اتاق اومدم بیرون چون نمی خواستم حرفاشونو بشنوم و باز هم اعصابم رو خراب کنم. فقط دیدم که روموبالی همسرم اس ام اس داد : امین حیف شدی . منم بلافاصله به روش آورم و اس ام اس دادم تو راست می گی برادرت حیف شد. مرسی خواهر خوبم!!!
دیگه هیچی نگفت چون فهمید که من می دونم زیرآبی می ره و دو بهم زنه . می دونید دوستان دیگه نمی تونستم خودمو بزنم به کوچه علی چپ. خستم کرده بودن. اونم مثل اینکه پشت تلفن به من توهین کرده بوده و نمی دونم امین چی بهش گفته بود که رو موبایلش اس ام اس معذرت خواهی فرستاد.
منم وقتی اومدیم خونه مادرم زنگ زدیم به خالش و من بهانه آوردم و عذر خواهی کردم که نرفتیم. بعد هم کلی با امین صحبت کردم. احساسمو گفتم که قتی بی توجهی می کنه من چقدر فکرهای منفی می یاد تو ذهنم و... امین هم از من بابت مهربونی ها در واقع هر دو مرزهامون رو برای هم تعیین کردیم. این چندروزه که امین پیش من بوده دوباره جو ارومه و هیچ اتفاقی نیوفتاده . برام دعا کنید .
ولی اینا رو نوشتم هم تو جریان بذارمتون و هم یک تجربه شخصی رو که کردم براتون رو بگم . من به این نتیجه رسیدم درعین حال که باید که به همسر و خانواده امون احترام بذاریم و مثل خانواده خودمون دوستشون داشته باشیم یک جاهایی هم از حق خودمون فاع کنیم و تعادل را رعایت کنیم . اگر بتونیم مرزهامون رو مشخص کنیم و احتراممون رو خودمون برای خودمون بخریم و به وقتش از حقمون دفاع کنیم دیگران هم این موضوع رو یاد خواهند گرفت .
در کل اگه باز هم نظری دارین که می تونیین منو راهنمایی کنید خوشحال می شوم بشنوم. دوستتون دارم . برام دعا کنید
RE: زبان تلخ خانواده همسر
نازنين جان
احساست را درك مي كنم و نصيحت و توصيه اي هم ندارم فقط دوست دارم كمي سخت نگيري و هرگاه كه به اين مشكلات بر مي خوري فراموش نكني كه همسرت و زندگيت را دوست داري و هيچ چيزي ارزش اين را ندارد كه به خاطرش زندگيت را از دست بدهي. خودت مشكل را مطرح مي كني و خودت هم بهترين راه حلها را مطرح مي كني. اني يعني اينكه تو بهتر از هر كسي مي تواني خوبي و بدي زندگيت را تشخيص دهي و خود تو هستي كه مي تواني آن را بسازي و يا خراب كني. تجربه هاي تو بي نظيره و ممنون كه براي من و امثال من در اين تالار قرار دادي تا خيلي از مسائل كه در جريان امور روزمره يادمون رفته،دوباره به يادمون بياد
RE: زبان تلخ خانواده همسر
نازنین جان سلام عشقی که تو به امین داری واقعا ستودنی ست.ولی فکر میکنم کمی افراطی شده .تو اول باید بدونی علت مخالفت خانواده شوهرت چیه .ایا اونها کس دیگه ای رو واسه امین در نظر داشتن یا نه .اونها چه توقعی از تو دارن یا در کل از عروسشون. ایا امین تک پسره .به نظر من بهتره کمی بی خیال باشی تا امین بخواد از خوانوادش کمی جدا بشه طول میکشه منظورم از جدایی قطع رابطه کامل نیست منظورم استقلال فکری و مالیست . سعی کن زیاد به پرو پای امین نپیچی.و با ترفند زنانه و محبت به موقع و درک کردن شرایط روحیش بهش نزدیک بشی.من خودم 7 ساله ازدواج کردم اوایل من هم اینچنین بودم ولی با خانواده شوهرم مشکل نداشتم ولی احساس میکردم همسرم حرف خانواده اش رو بیشتر گوش میکنه ولی کم کم با صبر و حوصله همه چیز درست شد و حالا کاملا راضیم . ان شا الله تو هم با صبر و برد باری موفق باشی.