-
*** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
دخترك براي چندمين بار نگاهي به ساعت مچييش انداخت و زير لب غر غر كنان گفت: اه باز اين پسره احمق دير كرد انگار اصلا موقعيت منو درك نميكنه.. و بعد با حرص بسيار گوشي موبايلشو از كيفش بيرون آورد و شروع كرد به اس ام اس زدن : آخه تو كجايي ؟ من سه ساعته اينجا معطل تو هستم مثل اينكه فراموش كردي من بخاطر تو الان اينجا هستما من توي پارك ساعي رو به روي قفس طاووس منتطرت روي نيمكت نشستم بيا ديگه خفم كردي الآن هوا تاريك ميشه و من هيچ جارو ندارم كه برم.
در حال اس ام اس زدن بود كه دختري زيبا در كنارش نشست و با يك نيم نگاه سرتا پاي دخترك را نظاره كرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر گوشيت قشنگه ميشه ببينمش من عاشق گوشياي سوني اريكسونم خيلي با كلاسه گوشيت.
دخترك نگاهي به دختر زيبا انداخت و محو چهره نقاشي شده دختر شد كه در چهره اين دختر و آفرينش او خداوند از هيچ چيز در يغ نكرده بود يك روسري شالي كوتاه آبي با موهاي هايلايت استخواني مانتوي كوتاه مشكي تنگ و يك شلوار برمودا لي به تن داشت
دخترك از اين كه مي ديد چنين دختر زيبايي در كنار او نشسته و باب صحبتو با او باز كرد ه خيلي خوشحال شد مخصوصا اينكه تحمل اين دقايق براي او سخت بود و دوست داشت با كسي صحبت كند
گوشي موبايلش رابه طرف دختر دراز كرد و گفت قابل نداره
دختر لبخند زیبايي زد و گفت : من اسمم مانياست يا مارال ....... اصلا هر چي تو دوست داري صدام كن مي دوني چشماي خيلي قشنگ و معصومي داري معلومه سن و سال زيادي نداري اسم تو چيه؟
دخترك گفت :اسم واقعي من سيما هست
و هر دو با هم زدن زير خنده
مارال گفت: منتظر كسي هسي انگار درسته؟
سيما گفت :آره
مارال گفت : خيلي وقته از دور داشتم مي پاييدمت خيلي استرس داري رنگت پريده معلومه كه بار اولته از خونه فرار ميكني
سيما تعجب كرد يعني مارال از كجا فهميده بود او از خانه فرار كرده
مارال با خونسردي بسته اي سيگار از توي كيفش در آورد و به سيما هم تعارف كرد ولي سيما دست او را رد كرد
مارال سيگار را روشن كرد و يك پك عميق به سيگار زد و دودش را با مهارت زيادي از بيني خارج كرد
هر كس از كنار سيما و مارال رد ميشد به آنها نگاه ميكرد و زير لب چيزي مي گفتند گاهي چند گروه پسر از كنار آنها رد مي شدند و مارال خيلي صميمي با آنها سلام و احوال پرسي ميكرد انگار توي پارك همه او را ميشناختند
پشت شمشادهاي پارك نزديك بوفه پارك چند پسر ايستاده بودند و به مارال خيره شده بودند و با هم در مورد او صحبت ميكردند انگار بر سر او شرط بندي ميكردند
سيما به اطراف نگاه كرد و آهي كشيد و گفت : كاش من هم زيبايي شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم
مارال با صداي بلندي شروع كرد به خنديدن و حين خنده به سيما گفت : خيلي هنوز بچه هستي تا بتوني فرق نگاهها را از هم تشخيص بدي اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم آنقدر زشت كه هيچكس نگاهم هم نميكرد اونوقت از نگاههاي حريص و هوس بازانه اين گرگها در امان بودم . سيما تو خيلي دختر ساده اي هستي درست مثل آب زلال پاكي و شفاف . چند سالته؟
سيما از تعريف مارال احساس شعف كرد و با ذوق گفت :17 سال
مارال يك نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : مطمئني كه مياد دنبالت ؟
سيما گفت : آره . امير حتما مياد تا حالا بدقول نبوده لابد كاري براش پيش اومده ما باهم نامزديم البته نامزد نامزد كه نه ولي قراره به زودي نامزد كنيم و بعد باهم ازدواج كنيم ولي پدر مادر ما مخالف ازدواج ما هستن
مارال پوزخندي زد و گفت :پس به خاطر اون فرار كردي فكر ميكني ارزششو داره؟
سيما از كلام تند و بي رودر وايسي مارال دلخور شد و قيافش كمي در هم فرو رفت
صداي موبايل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و كمي آن طرفتر شروع به صحبت كرد :الو بگو صداي تو مياد نه هستم الان نمي تونم برم ، همين دورو ورام ديگه بذار يك ساعت مال خودم باشم و به بدبختي خودم فكر كنم .
صداي فرياد مارال بلند شد : غلط كرده اون عوضي گفته بود يك نفره ولي 3 نفر بودن حالا طلبكار هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من ديگه پامو اونجا نمي زارم . نه نه اونجا نميام . باشه به كيان بگو باهاش تماس بگيره بگه يك ساعت ديگه دم در پارك ساعي بياد ولي تنها.......
و موبايلش رو قطع كرد لبخند تصنعي به لب آورد و گفت : چيه خوشگل خانم از من دلخور شدي؟
بذار برم 2 تا بستني دبش بخرم تا باهم آشتي كنيم
اين دختر چه نگاه گيرا و چه نفوذ كلامي داشت شادي از حركاتش بر مي خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفها رو مي زد ..........
صداي خنده مارال بوفه را پر كرده بود كه داشت با يك پسر قد بلند صحبت ميكرد يواشكي از توي كفشش چيزي در اورد و به پسر قد بلند داد و باهم دست دادن و مارال به طرف سيما به راه افتاد
سيما گفت : بهت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟
مارال دوباره خنديد و گفت : نه شازده كوچولو . دوست كجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون حالم بهم ميخوره ولي خوب كارم ايجاب ميكنه كه با اين آدمها برخورد كنم . اصلا بگذريم اين آقا داماد جواب اس ام استو نداد ؟
ادامه دارد .............
دوستان عزیز
این ماجرا را به دقت دنبال کنید ، و سعی کنید نسبت به اتفاقات آن به خصوص شخصیت اصلی حکایت و....... آن دقیق باشید تا یک آسیب شناسی و تحلیل کارشناسه در نهایت با هم اندیشی برای آن داشته باشیم .
ممنون از همراهیتون
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
سيما گفت : نه ولي حتما تو راهه خيلي با مرام و آقاست
مارال گفت : ناراحت نشيا ولي دلم برات ميسوزه چون سر كاري اون اگر ميخواست بياد تا حالا اومده بود همشون مثل همن.
سيما در حالي كه در دلش بسيار احساس دلشوره ميكرد گفت : نه امير حتما مياد
مارال دوبار ه سيگاري روشن كرد پكي زد و نقطه اي نا معلوم خيره شد و آهي از ته دل كشيد انگار غم بزرگي پشت اين چهره زيبا بود
با لحن بسيار دلنشيني شرو ع كرد به صحبت :
من هم مثل تو فكر ميكردم از وقتي خيلي بچه بودم همه بخاطر زيبايم و شيرين زبونيم دور ورم بودن عمه و خاله و داييو ... همه منو عروس خودشون ميدونستن توي يه خانواده نسبتا مذهبي در شهرستان زندگي ميكرديم يك خانواده آبرومند وساده يك برادر بزرگتر از خودم داشتم .و پدر و مادري كه مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن
وقتي به سن راهنمايي رسيدم اكثر پسراي محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولي من اصلا فكر اين چيزا نبودم مي خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم براي همين چادرمو مي كشيدم جلوتر و به سرعت از كنار پسراي مزاحم رد ميشدم گاهي وقتي به خونه مي رسيدم آنقدر نفس نفس ميزدم كه مادرم ميگفت :مگه حولي خوب يكم ديرتر برس خونه
سيما گفت: ولي اصلا به ظاهرت نمياد قبلا چادري بودي
مارال گفت : آره بودم ولي نه بخاطر علاقه قلبيم بلكه بخاطر احترام به پدر و مادرم . برادر و پدر خيلي غيرتي بودن وقتي به دبيرستان رفتم ديگه سر و كله خواستگارام پيدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج فاميلي موافق نبودن من هم اينقدر توي گوشم خونده بودن كه خوشگلم و مي تونم بهترين اقبالو داشته باشم كه مي خواستم با كسي ازدواج كنم كه توي همه محل و فاميل زبانزد خاص و عام بشم
از بين همه پسرايي كه به خواستگاريم مي اومدن يا پيشنهاد دوستي ميدادن هيچكدومو در سطح خودم نميديدم
چند ماهي بود كه وقتي به دبيرستان مي رفتم سر راهم شركتي بود كه مدير عاملش يك پسر خيلي جذاب شيك پوش و پولدار بود . دقيقا همون مرد آرزوهاي من. دوستام مي گفتن اگر تو بخواي ميتوني مخشو بزني .من هم كم كم به او كه اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولي بهراد برعكس همه ، به من توجهي نميكرد.
ديگه حرصم گرفته بود كه چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم
دوستام مي گفتن بخاطر چادري هست كه سرت ميكني از سرت دربيار اونوقت ببين چطوري عاشقت ميشه
ولي من ميگفتم اگر دادشم ببينه من بي چادر هستم مي كشتم .
ولي اينقدر عاشق بهراد شده بودم كه راضي شدم چادرمو از سرم در بيرم
به پيشنهاد دوستام كمي هم آرايش كردم و يك روز بجاي مدرسه رفتم شركت بهراد و يك نامه نوشتم و در اون نوشته بودم كه دوستش دارم و مي خوام كه باهاش باشم به هر قيمتي كه شده
وقتي وارد شركت شدم يك محيط خيلي شيك و تر تميز جلب توجه ميكرد به منشي گفتم با مدير عامل كار دارم
از اون اصرار كه چه كاري داريد؟ و از من انكار كه كار شخصي دارم
بالاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف ميزد و پشتش به من بود ولي وقت برگشت و من و ديد برق شيطنت مردانه اي در چشمانش در خشيد لبخندي زد و به استقبالم آمد
من سرمو پايين انداخته بودم احساس ميكردم صداي تپشهاي قلبمو همه ميشنون پس خيلي سريع با لكنت گفتم :من اين نامه رو براي شما نوشتم ميشه بخونيد و الان جوابشو بهم بديد؟
بهراد شروع كرد به خواندن نامه ودرحين خواندن نامه لبخند ميزد بعد كه نامه تمام شد من نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر جواب بهراد شدم .
بهراد گفت :آشنايي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث افتخار منه . و شماره موبايلشو روي يك تكه كاغذ نوشت و خيلي مودبانه يك شاخه گل از توي گلدان گل روي ميزش در آورد و به طرف من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم
نفهميدم چطوري خداحافظي كردم و با چه سرعتي خودمو به دوستام رسوندم كه توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و همه دوستامو بستني مهمون كردم .
از روز بعد من هر روز با بهراد با تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي اون راغب نبود كه براي ديدنم از شركتش خارج بشه و كارهاش رو بهانه ميكرد و مي گفت چون شركت خودمه نميتونم بيام ولي خيلي مشتاق ديدارتم تو بيا شركت من اينطوري هم تو رو مي بينم هم به كارهام ميرسم.
من حسابي عاشقش شده بودم و هر شب به يادش مي خوابيدم سال آخر دبيرستان بودم وبا روحيه اي كه پيدا كرده بودم حسابي در درسهام نمرات خوبي ميگرفتم . بعد از مدرسه ميرفتم دستشويي پارك چادرمو در ميآوردم ولي روسري كيپي سرم مي كردم و يك رژ لب دخترانه مي زدم و با يك شاخه گل به ديدن بهراد مي رفتم و به خانوادم. مي گفتم كه دبيرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه مي كردم كه چرا دارم دروغ ميگم و احساس ميكردم رابطم با بهراد كه يك نامحرمه گناه محسوب ميشه
دوستام مي گفتن :دختر امل بازي درنيار همه دخترا حسرت اينو مي خورن كه بهراد يك نيم نگاهي بهشون بندازه ولي اون عاشق تو شده تو به هر قيمتي شده بايد بهرادو مال خودت كني. هم پولداره هم خوشتيب ديگه چي ميخواي ؟
حرفاي دوستام بيشتر تحريكم ميكرد و باعث ميشد ترسي كه از رفتن به شركت بهراد داشتم كمتر بشه
بهراد هر روز حرفاي عاشقانه به من مي زد و خانمي من صدام ميكرد و مي گفت خانمي من ، ما مال همديگه هستيم پس از چي مي ترسي
ولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت . يه روز بعد از كلاس معارف رفتم پيش دبير معارفمون
گفتم : خانم مي خواستم يك سوالي بپرسم
خانم رحماني در حاليكه چونه مقنعه شو بالا مياورد تا حاظر بشه از كلاس بره بيرون يك لحظه ايستاد و گفت :بپرس عزيزم هر سوالي باشه من سعي ميكنم كمكت كنم
پرسيدم :اگر دختر و پسري همديگرو دوست داشته باشن گناه داره؟
ادامه داره .............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
خانم رحماني گفت : نه دخترم دوست داشتن يك نعمت الهيه كه هيچكس منكرش نيست از عشقي زميني آدمها به عشق الهي ميرسن
پرسيدم : اگر اين دختر و پسر با هم صحبت كنن و همديگرو ببينن چطور اونم گناه نيست ؟
گفت : خوب اين بحثش جداست ولي اگر خانواده ها در جريان نباشن گناهه چون مممكنه شيطون سراغشون بياد و هر دوتا براي هم نامحرمن و اين كار گناهه
گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت كنن بيرون برن اين يك حقيقته و هيچكس نميتونه منكرش بشه درسته ؟
گفت : عزيزم دختر و پسراي جوان به سن شما بايد سر خودشونو با درس و كار گرم كنن يا اگر اين نياز خيلي بهشون فشار اورد بايد ازدواج كنن نه اينكه با هم رابطه پنهاني داشته باشن
پرسيدم : حالا اگر به قصد آشنايي قبل از ازدواج با هم باشن اين هم اشكال داره ؟
گفت : اگر خانواده ها در جريان باشن نه
پرسيدم : اگر نباشن چي ؟ يعني وقتي به تفاهم رسيدن بخوان به خانوادهاشون بگن چي؟ پس بايد چيكار كنن كه گناه محسوب نشه
خانم رحماني گفت :خانم نعمتي ، گناه ، در هر حال گناهه ولي فقط يك راه داره كه گناه محسوب نشه و اون اينكه بايد با هم محرم بشن
پرسيدم : يعني عقد كنن ؟ اينطوري كه همه خانواده مي فهمن
خانم رحماني در حاليكه چادرشو سرش ميكرد گفت : نه منظورم اينه كه بايد صيغه محرميت بين خودشون بخونن
زنگ تفريح تموم شده بود و خانم رحماني بايد سر كلاس ديگه اي مي رفت در حاليكه داشت مي رفت گفت بعدا بيشتر باهم صحبت مي كنيم در اين باره عزيزم
از اون روز به بعد به اين فكر ميكردم كه ما بايد بين هم صيغه محرميت بخونيم توي كلي رساله و...... گشتم تا بالاخره آيه صيغه رو پيدا كردم ولي بهراد اين جيزارو قبول نداشت ميگفت محرميت به دل آدمهاست يك آيه هيچوقت نميتونه دوتا دل و به هم نزديك كنه يا از هم دور كنه .
امتحاناتم شروع شده بود و احساس ميكردم روحيه سابق و ندارم كه به درس خوندنم ادامه بدم
وقتي بهراد بي حوصلگي من و حتي توي روابطمون ديد قبول كرد و ما بين هم صيغه محرميت خونديم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند كرد ولي بدون شاهد بدون مدرك يك جمله اي بود كه بين خودمون خونديم و گفتيم :قبلت
روابطمون خيلي صميمي شد و من فكر ميكردم كه بهراد ديگه شوهرمه و بالاخره انقدر بهراد توي گوشم خوند كه اون اتفاقي كه نبايد مي افتاد بالاخره افتاد...........
ترس ووحشت ، از بي آبرويي تمام وجودمو پر كرده بود همش گريه ميكردم و هر روز ازش خواهش ميكردم كه زودتر بياد خواستگاريم ولي بهراد هر روز يك بهانه جديد مي آورد و مي گفت دير يا زود داره سوخت و سوز نداره
يك روز تابستاني با بهراد رفته بويدم ناهار بيرون كه يك دفعه سنگيني نگاهي رو پشت سرم احساس كردم برگشتم و تمام دنيا رو سرم خراب شد. برادرم علي بود كه زل زده بود به من و از شدت خشم سرخ شده بود
بهراد متعجب يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به علي
علي دستامو محكم گرفت و منو از سر جام بلند كرد
همه توي رستوران داشتن نگاهمون ميكردن و من هر چي خواستم براي علي توضيح بدم فقط فرياد ميزد : خفه شو
يك نگاه غضبناك به بهراد كرد و گفت: حال تو عوضي رو هم ميگيرم
در طول راه هيچ حرفي با من نزد ميدانستم كه آخر عاقبت خوبي در انتظارم نيست با غيرتي كه توي اين مدت از علي ديده بودم هميشه از همين موضوع مي ترسيدم ولي از طرفي پيش وجدان خودم راحت بودم كه من گناهي نكردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منوو ترك نميكنه
وقتي به خونه رسيديم علي منو توي اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل كرد
من فرياد مي زدم :علي اشتباه ميكني بذار حرف بزنم
و علي فرياد ميزد ميرم پيش آقا جون تا تكليفتو روشن كنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد
منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گريه شروع كردم به تعريف كردن ماجرا
بهراد دلداريم ميداد و با خونسردي گفت : خانمي من هيچ نگران نباش من تنهات نمي زارم تو مطمئن باش من و تو مال هميم و اگربرادر يا پدرت پيش من بيان من تو رو از اونها خواستگاري ميكنم . گل من غصه نخور حيف چشماي قشنگت نيست كه باروني بشن ؟
وقتي گوشي رو قطع كردم احساس آرامش ميكردم برام فرقي نداشت كه چه اتفاقي برام مي افته چون احساس ميكردم بهراد پشتمو خالي نميكنه.
نيم ساعت بعد علي همراه پدر آمدن خونه . پدرم از وقتي در خونه رو باز كرد شروع كرد به دادو بيداد و ميگفت : من فكر ميكردم مصطفي پسر احمد آقا چون از ما جواب منفي شنيده اون مزخرفاتو ميگفت كه مي گفت جلو دخترتو بگير حيف دختر نجيبت دست اون گرگ افتاده . منه احمق باورم نشدو با مصطفي كلي دعوا كردم و از مغازه بيرونش كردم واااااااااي خدايا منو ببخش به بنده خدا چقدر بدو بيراه گفتم حالا بايد با خفت هر چه تمامتر سرمو كج كنم و برم ازشون عذر خواهي؟؟؟؟؟؟ اين دختره چشم سفيد از اطمينان ما سو استفاده كرد خير نبيني دختر كه برام آبرو نذاشتي اين ننگو چطوري تحمل كنم؟
مادر از همه جا بي خبر وارد خونه شد و وقتي داد و بيداد پدر را شنيد گفت : چي شده مارال چيزيش شده؟
علي گفت : كاش مرده بود و شروع كرد به تعريف كردن داستاني كه اتفاق افتاده بود
مادر اشك مي ريخت و ميگفت : چطور تونست اين كارو بكنه ؟دختر آخه تو چي كم داشتي ؟تو اين شهر ديگه نمي تونيم سر بلند كنيم ديگه با چه رويي توي اين محله زندگي كنيم؟
هر چي مادر ميگفت علي بيشتر حرص و جوشي ميشد بطرف در هجوم آورد و با كمربند شروع كرد به كتك زدنن من ،
من جيغ و داد كردم فرياد كشيدم ولي فايده اي نداشت يك گوشه كز كرده بودم و زير مشت و لگد علي خرد شدن استخوانهامو احساس ميكردم
من فرياد مي زدم : بخدا اون قصد بدي نداشت مي خواد با من ازدواج كنه
علي گفت : خيلي بدبختي كه باورت بشه اون مرتيكه اگر ادم درست وحسابي بود مي اومد مثل آدم خواستگاريت دختري كه با پسري دوست بشه لايق زنده بودن نيست
پدر بجاي اينكه جلوي علي رو بگيره صداي فريادش از اتاق بغلي مي اومد : بدبخت شديم
مادر شيون كنان بطرف علي دويد و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسين ولش كن شايد راست بگه اونوقت جواب خدارو چي ميدي؟شيرمو حلالت نميكنم اگر به حرفش گوش ندي . آدرس پسره رو بگير برو ببين حرف حسابش چيه ؟تو اين بدبختو كشتي
علي يك تكه کاغذ جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزيز اين كارو مي كنم يالا آدرسو بنويس ولي به ولاي علي اگر دروغ گفته باشي عزيزو به عزات ميشونم .و با عجله آدرسو از دست من قاپيد و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشك مي ريختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و كمرم به شدت درد ميكرد مادرم كمكم كرد تا از جام بلند شدم .
احساس تنفر عجيبي نسبت به علي احساس ميكردم كه چطور به خودش اجازه داد كه بخاطر حرف مردم اينطوري به جون تنها خواهرش افتاد .
مادرم اشك مي ريخت و به بدنم پماد مي ماليد و مي گفت :دستش بشكنه نگاه كن چه به روزش انداخته
آخه دختر اين چه كاري بود كردي ؟
من اما بيشتر از درد جسمم روحم و قلبم شكسته شده بود مي دانستم كه طبق قولي كه بهراد به من داده علي حتما از كارش پشيمان ميشه و اونوقت تا آخر عمرم هيچوقت نمي بخشمش
ادامه دارد ......................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشسته بود هر ثانيه برام يك ساعت ميگذشت تا بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
پدر انگار در اين چند ساعت گرد پيري روي صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اينقدر ناراحت و افتاده حال نديده بودم.
مادر به حياط رفت به استقبال آنها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالي كه كت پدر را ميگرفت گفت : حاجي خسته نباشي چي شد ؟ كي مياد ؟
پدر دست در جيب كتش كرد و نامه اي را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن كرد يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نامه و اشك از چشمانش جاري شده بود.
پدر گفت : اين دختر امروز آبروي چندين ساله منو برد امروز تحقير شدم حتي جلوي اين پسره آخه دختر تو خانوادت چه كم و كاستي داشتي كه اينكارو كردي
با بغض پرسيدم : مگه چي شده ؟ بهراد و نديدين ؟ چي گفت بهتون ؟
علي با حالت خشم و غضب گفت : هيچي چي مي خواستي چی بگه ! با اون گندي كه تو زدي دوقورتو نيمشم بالا بود ! .
آقا بهراد شما اين نامه رو كه شما براش نوشته بودين داد به ما و گفت دختر شما به من پيشنهاد دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و هي مي اومد شركت من ، اگر باور ندارين از منشيم بپرسين . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگي من و نامزدمو بهم مي ريخت و اون روز من توي رستوران داشتم به دخترتون مي گفتم كه دست از سر من برداره .
باورم نمي شد بهراد اين حرفها رو زده باشه با بغض و فرياد گفتم : تو دروغ مي گي اصلا تو از بچه گي از من خوشت نمي اومد و به من حسادت ميكردي . اون به من قول داده هيچوقت نميتونه اين حرفارو زده باشه
پدرم مثل اسپند روي آتيش از سر جاش پريد و يك سيلي محكم به صورتم زد طوري كه چند قدم به عقب كشيده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفيد ديگه نمي خوام ببينمت تو باعث ننگ ما هستي ديگه دختري به اسم مارال ندارم تو نمي توني بفهمي چقدر براي يك پدر سخته وقتي بشينه و اين حرفارو از يك پسر نانجيب بشنوه كاش زمين دهن باز ميكرد و من و ميبرد همراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا بيدار نشم
من و با شدت هل داد توي اتاق و در رو به روم قفل كرد.
مادر م از اون طرف شيون ميزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر اين دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسيار شروع كرد به مادرم بد وبيراه گفتن.
تا اون زمان هيچوقت نديده بودم پدر و مادرم صداشونو روي هم بلند كنند و با بي احترامي با هم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم اين حريم شكسته بشه .
دنيا برام به آخر رسيده بود وقتي ياد حرفهاي بهراد مي افتادم به ياد قول وقرارهاش و به ياد نهايت نامردي كه در حق من كرده بود دوست داشتم آتيشش بزنم . ولي در اون شرايط چيكار ميتونستم بكنم ؟ تازه اگر مادر و پدر ميفهميدن كه دختر عزيز دردونشون چه به روز خودش آورده ديگه منو زنده نمي زاشتن.
ولي با خودم فكر ميكردم مگه كشكه من و اون با هم محرم بوديم اون حكم شوهر منو داشته نميتونه زير همه چيز بزنه.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگيم باشه و اي كاش پدرم يا علي زير شلاق اون روز منو ميكشتن اونوقت الآن اوضاع و احوالم اينطوري نبود و مجبور نبودم دوريشونو تحمل كنم و به هر خفتي تن بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي آورد ولي حتي يك كلام هم با من حرف نمي زد من هم به يك نقطه خيره شده بودم و لب به غذا نميزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده مي برد بدون اينكه اصراري داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم هر شب كابوس ميديدم و به فكر يك راه حل بودم ولي تمام راه حلها به بن بست ختم ميشد.
از فرط بي غذايي ضعيف شده بودم و يك روز به خودم آمدم ديدم كه در بيمارستانم و سرم به دستم وصل هست 3 روز بيمارستان بودم ولي در اين مدت نه پدر ونه علي به ديدنم نيامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب
تا صبح پاي جا نماز اشك مي ريخت و دعاي توسل مي خوند .
هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود كه يك روز قفل سكوت پدر شكست يك چادر سفيد به من داد و گفت : اينو سرت كن و يك كم به خودت برس امشب مهمان داريم .
مهمان اون هم با اين اوضاع و احوال .......... فكر كردم شايد يكي از اقوام براي عيادتم مي آيند
نزديك غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شيريني ولي نه .........اي واي ........اون فرهاد بود خواستگار سابقم كه چندين بار تا بحال به خواستگاريم آمده بود و جواب رد شنيده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : اين دفعه ديگه حق نداري بيخودي بهانه بياوري تا اين بي آبرويي به گوش همه نرسيده بايد زودتر ازدواج كني
حالا چطور ميتونستم به خانوادم بفهمونم كه من جز با بهراد نميتونم با كسي ازدواج كنم يعني مجبور بودم ؟
و اگر مي فهميدند من چطور ميتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم
چادر سفيدمو سرم كردم و سيني چاي بدست وارد پذيرايي شدم
تحسين همگان بلند شد ........ واي چه عروس خوشگلي ....... واي چه عروس خوش قدوبالايي ماشاالله .خدا حفظش كنه براتون . نجابت از چهرش ميباره
مادر ميگفت :شما لطف داريد كنيز شماست
فرهاد پسر يكي از دوستان پدر بود ، پسري نجيب كه نجابت خودش و خانوادش شهره شهر بود دانشجوي مكانيك بود از نظر خانوادگي بسيار مومن بودن ، كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلهاي قالي رو نگاه ميكرد
من كه هميشه آرزوي يك همسر خوشتيپ و سروزبون دارو داشتم هيچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان يك همسر نگاه كنم براي همين هر دفعه جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اينكه فكر ميكردند من دختر بسيار فهميده اي هستم اختيار تصميم گيري را به خودم داده بودند ولي حالا با اين شرايط نميتونستم روي حرفشون حرف بزنم .
در همون جلسه خواستگاري قرار ومدار بله برون و عقدكنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اينكه چه داره بر سرم مياد بودم.
ادامه دارد ......................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
پدرم ميگفت : تو باعث ننگ ما هستي ديگه نمي خوام توي اين خونه باشي و چشمم به چشمات بيفته
علي در تمام اين مدت كلامي با من صحبت نمي كرد و مادرم با نگراني و درسكوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا ميكرد و اشك مي ريخت .
چطور مي تونستم از فكر بهراد بيرون بيام در حاليكه اينقدر ادعاي عاشقي ميكرد و از پشت به من خنجر زده بود فكر انتقام تمام ذهنم و به خودش مشغول كرده بود
چطور مي تونستم با فرهاد كنار بيام و باهاش زندگي جديدي را شروع كنم ؟و از طرفي اگر مي فهميد اون دختر نجيبي كه از من در ذهنش خودش ساخته من نيستم ، چطور مي تونستم توي چشماش نگاه كنم . اگر خانوادم مي فهميدند كه من از اعتماد اونها سوء استفاده كردم و گذاشتم يك نامرد چه بلايي بر سرم بياره اونوقت يك لحظه هم من رو زنده نميذاشتن .
تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند هفته كه خيال پدر و مادرم راحت شد و دعواها فروكش كرد اجازه پيدا كردم كه چند ساعت به خانه دوستم برم تا يكمي روحيه ام عوض بشه .
در راه خودمو به يك تلفن عمومي رسوندم و با موبايل بهراد تماس گرفتم
مارال: الو سلام بهراد . منم مارال حالت خوبه؟
بهراد : مارال......... بجا نميارم
مارال : بهراد تو رو خدا جواب منو بده و من همه اميدم به تواه . بهراد منو دارن به زور شوهر ميدن خواهش ميكنم بيا خواستگاريم
بهراد : خوب مباركه ايشالا
مارال : بهراد تو چرا اون دروغهارو به پدر و برادرم گفتي ؟
بهراد : من .........من هيچوقت به هيچكس دروغ نگفتم و مگه دروغ گفتم كه نامه رو تو به من دادي ؟ مگه دروغ گفتم تو برام مزاحمت ايجاد ميكردي؟
مارال با اشك : آخه بهراد چرا اينقدر بي انصافي . تو خودت ميگفتي ، خانمي من ، .ما بين هم صيغه خونديم
بهراد :دست از اين بچه بازيها بردار يكم تو دنياي امروز زندگي كن ، از من به تو نصيحت راحت زندگي كن هيچي رو سخت نگير ... تازه كدوم دفتر خونه اي شاهد بوده ؟ كجا ثبت شده ؟ مي تو ني برو ثابت كن
مارال : بهراد كنيزيتو ميكنم ولي خواهش ميكنم.........
بهراد : من نه كنيز مي خوام نه زالويي مثل تو كه مي چسبه و ول كن نيست
و گوشيشو با كمال بي رحمي روي من قطع كرد.
وقتي به خونه دوستم رسيدم يك دل سير توي بغلش گريه كردم و باهاش دردودل كردم ولي روم نميشد به هيچكس بگم كه مشكل اصلي من چيه .
جند روز بيشتر به مراسم عقد كنانم نمونده بود و من مستاصل بودم كه چه راه فراري داشتم ؟ هر روز بيشتر به بن بست ميخوردم و مي دونستم اگر حقيقت و بگم هيچكس ديگه نمي خواد تو صورتم نگاه كنه مرتب به خودم ميگفتم : بچگي كردي مارال حالا هم بايد تاوانشو پس بدي
فرهاد پسر بدي نبود . اينقدر ساده بود و پاك كه تا بحال مستقيم توي چشمانم نگاه نكرده بود و منو مارال خانم صدا ميزد .
وقتي فرهادو مي ديدم از خودم بدم مي آمد كه چطور ميتونم با زندگي جواني به اين پاكي بازي كنم ؟
تا اينكه بالاخره تصميم نهايي مو گرفتم ....
ساعت 5 صبح از كابوسي وحشتناك بيدار شدم خواب ديدم توي يك قبري هستم كه اطرافش پر از آتشه و فرهاد بر سر و صورت من سنگ مي انداخت و پدر و مادرم مي خنديدند كه خوب شد اين دختره مرد و اين ننگ و با خودش به گور برد
وقتي از خواب پريدم با عجله به سمت كمد لباسهام رفتم و چمدانم رو از لباسهام پر كردم كمي پول و شناسنامه و طلاهايي كه از دوران كودكي به عنوان هديه به من داده بودند رو در چمدانم ريختم .
نامه اي نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواهي كردم و نوشتم من براي شما دختر خوبي نبودم و ميدونم از اعتمادتون سوء استفاده كردم ومن ميرم ولي وقتي بر ميگردم كه حتما پدر به من افتخار كنه و باعث ننگش نباشم.
چمدانم رابرداشتم و در سكوت از خانه خارج شدم در حاليكه اشك مي ريختم از كوچه و پس كوچه هاي شهرمون گذشتم و با تك تك خاطراتم وداع كردم.
مجبور بودم تا ساعت 8 منتظر اتوبوس به مقصد تهران بمونم ولي اطمينان داشتم كه تا اون ساعت هيچكس متوجه غيبت من نمي شه .
عقربه هاي ساعت به سرعت به ساعت 8 نزديك شدند و من با كوله باري از غم و تنهايي با اين اتوبوس داشتم پا به دنياي ناشناخته اي ميگذاشتم .
در تمام طول راه به حرفهاي اون روز خانم رحماني دبير معارفمون فكر ميكردم. و اي كاش به حرفش هيچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز من به حرفهاي خانم رحماني عمل نكرده بودم آيا امروز مجبور به اين كار بودم ؟ اگر قول و قرارهاي بهراد و جدي نگرفته بودم باز هم سرنوشتم الان تنها نشستن توي اتوبوس و رفتن به تهران بود؟ چه سرنوشتي توي تقدير من نوشته شده؟ چرا من..... آخه چرا من........
هميشه از مرگ مي ترسيدم در غير اينصورت حتما خودكشي ميكردم تا مجبور نباشم براي ادامه زندگيم بار سنگين اين خفت و روي دوش بكشم و مجبور باشم هميشه توي زندگيم با يك دروغ زندگي كنم
از طرفي به اتفاقاتي كه بعد از رفتنم از خانه فكر ميكردم تمام وجودم به لرزش مي افتاد خرد شدن و شكستن پدر و مادرم جلوي خانواده فرهاد جلوي فاميل . .. خانوادم ديگه چطور ميتونستن توي اون شهر زندگي كنن؟
گاهي فكر ميكردم دوباره برگردم به شهرمون ولي ديگه همه چيز تموم شده بود ساعت 3 بعد از ظهر بود و حتما تا حالا ديگه همه از فرار من باخبر شده بودند ديگه نميتونستم كتكهاي علي و تحقيرهاي پدرم رو تحمل كنم ولي دلم براي مادرم مي سوخت.
و بالاخره به تهران رسيدم شهري كه تا بحال نديده بودم و وقتي از كنارميدان آزادي ميگذشتيم انگار همه دردهامو فراموش كرده بودم و با يك حيرت غير قابل وصف به پنجره اتوبوس چسبيده بودم و اطراف و نگاه ميكردم هيچكس به هيچكس كاري نداشت و احساس ميكردم وارد يك شهر آزاد شدم
وقتي از اتوبوس داشتم پياده ميشدم چادرمو گذاشتم روي صندليم و پياده شدم
بعد از چند دقيقه شاگرد راننده فرياد زد : خانم خانم چادرتون يادتون رفت
من هم گفتم : ديگه بهش احتياج ندارم مال خودت بده به مادر يا خواهرت
و شاگرد راننده بهت زده به دور شدن من نگاه ميكرد
دلم مي خواست توي اين شهر كه هيچكس منو نمي شناخت طوري زندگي كنم كه دلم مي خواست . دوست داشتم اينجا درس بخونم دانشگاه برم آزاد زندگي كنم و به يك جايي برسم و برگردم شهرم و به پدرم ثابت كنم كه من باعث ننگشون نيستم و نبودم و قدردان زحماتشون بودم. ولي اينها آرزوهاي محال و دور از دسترسي بود كه من اون روز باهاشون دلخوش بودم.
با علاقه زيادي به اطرافم نگاه ميكردم شلوغي ،فرياد ، آلودگي صداي فرياد رانند هاي تاكسي رستورانهاي بزرگ و دختر و پسرهايي كه خيلي راخت بدون اينكه كسي نگاهشون كنه دست در دست كنار هم راه مي رفتن و باهم صحبت ميكردن.
حسابي جو گير شده بودم احساس ميكردم چقدر بد تيپ و ساده هستم در برابر ديگران.
به دستشويي يك پارك رفتم و روسري كه مادر فرهاد برام خريده بود بر سر كردم و براي اولين بار بدون ترس و واهمه موهامو حسابي از جلو گذاشتم بيرون و با لوازم آرايشي كه طناز براي تولدم خريده بود و هيچوقت اجازه استفاده از اونهارو نداشتم ، شروع كردم به آرايش كردن
وقتي در آينه خودمو ديدم به وجد اومدم و از قيافه جديدم خيلي خوشم اومد احساس زيبايي عجيبي ميكردم و با خودم گفتم : بابا اي ولا داري مارال دست هر چي دختر سوسوله تهرانيه از پشت بستي
از يك راننده تاكسي پرسيدم : آقا من اينجا مسافرم مي خواستم ببينم اينجاها رستوران خوب كجا هست ؟
راننده كمي فكر كرد و گفت :چند تا رستوران عالي و شيك توي خيابون شريعتي هست اونجا ماشينهاي خطيش ايستاده . با فرياد و به زبان تركي به يك راننده ديگه چيزي گفت و هر دو باهم زدن زير خنده
راننده دومي گفت : حاج خانم بيا سوار شو من مسيرم اون طرفيه
نگاههاي راننده هاي تاكسي خيلي هوس بازانه بود و همين باعث شد خودمو كمي جمع و جور كنم و سوار تاكسي شدم .
شهر تهران شهر بينهايت شلوغي بود ترافيك در همه جا غوغا ميكرد
راننده كنار يك رستوران بسيار شيك ايستاد و گفت: خانم همينجاست بفرماييد
يك رستوران خيلي شيك بود به هر طرف چشم مينداختم دختر و پسرهاي جوان كنار هم نشسته بودند و داشتن غذا مي خوردن به تنهايي سر يك ميز نشستم و براي خودم سفارش غذاي مخصوص رستوران و دادم
خيلي از پسرها كه حتي با دختر هم آمده بودن زير زيركي نگاهم ميكردن و من معني نگاهاشونو نمي فهميدم
از بين اين پسرها جوان بسيار شيك و مودبي پشت صندوق رستوران نشسته بود كه از بدو ورود منو زير نظر داشت ، غذا كه تموم شد صورتحسابو دادم و از رستوران خارج شدم
هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه صداي اون جوان منو در جاي خودم ميخكوب كرد
خانم خانم ميسه چند لحظه وقتتونو بگيرم؟
گفتم:بله بفرماييد
گفت :سلام من سيامك هستم مي خواستم جسارت كنم و ببينم ميشه بيشتر با شما آشنا بشم؟
قند توي دلم آب شده بود كه هنوز يك روز از آمدنم نگذشته تونستم يه پسر تهروني رو تور كنم ولي نميدونستم چطور برخورد كنم از طرفي بعد از بهراد از مردها بدم مي آمد ولي با خودم فكر كردم شمارشو ميگيرم براي روز مبادا خوبه توي اين شهر غريب از طرفي پسري كه توي اين رستوران كار ميكنه حتما خيلي وضع ماليش بايد خو ب باشه
گفتم:من خيلي اينجا نميام ولي اگر دوست داريد ميتونيد شمارتونو بديد ..شايد البته شايد ،باهاتون تماس بگيزم
سيامك خيلي خوشحال شد و شماره موبايلشو نوشت روي يك تكه كاغذ و با ذوق بچه گانه اي گفت: ميشه امشب در خدمتتون باشم ؟شما واقعا زيبا هستيد . نميشه يك لحظه چشم از شما برداشت
از تعريف سيامك به خودم باليدم ولي حرفي نزدم
پرسيد:اسمتون چيه؟
گفتم :اسمم........... اسمم كياناست .
گفت :اسمتونم مثل خودتون زيباست . الان كجا مي خوايد بريد؟
گفتم نميدونم ........شمال شهر شما كه اينقدر تعريف شيك بودنشو ميكنن كجاست ؟
با تعجب پرسيد: شهرمون ؟ مگه شما ساكن تهران نيستيد
داشتم حسابي سوتي ميدادم با دستپاچگي گفتم : آره ديگه شهرتون چون من سالهاست ايران نبودم
سيامك احساس كرده بود كه چه فرد مناسبي رو پيدا كرده خواست به سوالاتش ادامه بده كه
گفتم: بعدا باهاتون تماس ميگيرم و با هم بيشتر آشنا ميشيم حالا ميشه يه ماشين برام بگيريد من اينجا غريبم
گفت :بله حتما باعث افتخار منه اگر كار نداشتم خودم ميبردمتون شهرو بهتون نشون ميدادم ولي پدر چند روزه كه سفرن و من نميتونم رستورانو ترك كنم ، شمال شهر ما ، جردن . ميرداماد و شهرك غرب .تجريش........ حالا كجا ميريد؟
گفتم : آره آره جردن ! ، شنيدم ميخوام برم بازار سرخه براي خريد اسمش يادم رفته بود
يك ماشين دربست برام گرفت و پولشم حساب كرد و من با اكراه با سيامك دست دادم و خداحافظي كرديم
در دلم ذوق كرده بودم كه چقدر زود تونستم مخ يه پسر تهروني رو بزنم ولي حالا بشينه كه بهش زنگ بزنم ولي عجب پسر لارجي بود كه كرايه تاكسي هم دربستي حساب كرد به راننده گفتم : آقا من ايران نبودم مي خوام چند تكه طلا بخرم لطفا منو جايي ببريد كه طلاهاي قشنگ و مناسبي داره بعد ميريم اون جايي كه اون آقا بهتون گفتن
و راننده به طرف تجريش رفت
واي واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبك مدرن و قديمي در كنار هم
من محو تماشاي اطرافم شده بودم به يك طلا فروشي رفتم و تمام طلاهايي رو كه با خودم آورده بودم فروختم حدود 500 هزار تومان شد
از ديدن مغازه ها سير نميشدم مخصوصا تيپ و قيافه دخترها و پسرها برام جالب بود
بعضي از پسرها با چشمان حريصشون سر تا پاي منو بر انداز ميكردن و هر از گاهي بهم متلك مي انداختن : چه خوشگلي تو .........بگو ماه در نياد وقتي تو هستي ........جيگرتو ...خوش بحال دوست پسرت و.......چه تيپ املي داري تو
برام خيلي جالب بود از شنيدن بعضيهاشون باد تو غبغبم مي انداختم و از شنيدن بعضي ديگه از شرم سرخ مي شدم
وقتي برگشتم تاكسي دربستي كه سيامك برام گرفته بود رفته بود به ناچار دوباره يك دربستي گرفتم
عقربه هاي ساعت ديگه ساعت 10 شب و نشون ميداد و در يك لحظه بخودم آمدم شب بايد كجا مي خوابيدم ؟ پدر و مادرم الان چيكار ميكننن؟
ادامه دارد ...................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
[color=#0000CD]ترس عجيبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ها كركره ها رو پايين ميكشيدن هرچه زودتر بايد مي رفتم به يك هتل يا مسافر خونه ،يك احساس دلتنگي عجيبي وجودمو گرفت و افسوس از اينكه كاش فرار نكرده بودم
از راننده خواهش كردم بايسته تا من از تلفن عمومي يك تماس بگيرم
دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود
بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفته و ناراحت :الو بفرماييد ...الو چرا حرف نميزني؟
مادر از اون طرف فرياد ميزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گريه وشيون ميكردو صداي پدر را مي شنيدم كه ميگفت : بگو همون گوري كه رفته بمون و ديگه برنگرده من دختري به اسم مارال ندارم اصلا گوشي رو بده ببينم كه حرف حسابش چيه ؟
و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و به حال خودم زار زدم كه تا چند وقت پيش چقدر احساس خوشبختي ميكردم و حالا تنها توي اين شهر غريب چيكار بايد ميكردم؟
راننده شاهد تمام اين صحنه ها بود آينه جلو را بر روي چهره من زوم كرده بود و از آينه با چشمان حريصش منو مي پاييد
گفتم : آقا لطفا منو به يك هتل برسونيد
راننده گفت : آبجي تنهايي؟يعني تنهايي مي خواي اتاق بگيري؟
گفتم :آره ..يعني نه / همسرم امشب ميرسن
راننده گفت : كدوم هتل برم ؟
گفتم :هر هتلي كه به اينجا نزديكتره
بوي سيگار تمام فضاي ماشينو پر كرده بودو يك نوار قديمي كه صداي دلخراشي داشت
سپيده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتيم ما براي گفتن
به يك هتل رسيديم راننده گفت : آبجي ما اينجا منتظريم شايد جا نداشته باشه
و يك لبخند بسيار زننده زد كه اون لحظه من معني لبخندشو نفهميدم
رزوشن بسيار شيكي با سلام گفت :ميتونم كمكتون كنم
گفتم : يك اتاق مي خواستم آقا
رزوشن گفت : لطفا شناسنامتون
شناسنامه رو بهش نشون دادم
كمي نگاه كرد و گفت : متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهاي مجرد معذوريم
گفتم : پس من توي اين شهر غريب چيكار كنم ؟
گفت :خانم من مأمورم ومعذور متاسفم
با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا به طرف من برگشت :چي شد آبجي ؟
گفتم :هيچي ميريم يك جاي ديگه
چندين هتل و مسافرخانه رفتيم ولي هيچكدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
كم كم روي راننده باز شد و فهميده بود كه من از خانه فرار كردم
گفت: :يه مسافر خونه آشنا سراغ دارم براتون بريم اونجا ؟
گفتم:واقعا لطف مي كنيد
راننده گفت: آبجي ميگما اگر آقاتون امشب نيان ما در خدمتيم ما غريب نوازيم . و بلند بلند خنديد
ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود
گفتم : نه حتما مياد
گفت :خانم كوچولو پس چرا هيچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردي نه؟ تو دختر فراري هستي
براي اولين بار بود كه يك صحبت ساده منو تكون داد و فهميدم از امروز جامعه منو به چه عنواني ميشناسه
فرياد زدم :ن گه دار مي خوام پياده بشم
راننده سرعتشو بيشتر ميكرد : آبجي حالا چرا ترش کردي ؟خوب امشب آقاتون پيشتون نيست من كه نمردم . خودم آقات ميشم اصلا اگر موافق باشي صيغه ات ميكنم
ين كلمه منو به ياد خانم رحماني .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
فرياد ميزدم : نگه دار عوضي كجا منو ميبري ؟
چندين بار سعي كردم در و باز
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
فرشته عزیز، چیزی ننوشتین یا من نمی تونم ببینم؟؟ چون این داستان رو دنبال می کردم منتظر ادامه اش بودم..
:72:
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
ببخشید دوستان عزیز مشکل از تالار بود چون منم ارسالمو نمی دیدم چند بار هم ارسال کردم فکر کردم شاید سیستم من نشون نمیده ، منتظر بودم ببینم واکنش داره یا نه که شاد عزیز خبر دادن که شما هم نمی بینید حال دوباره ارسال می کنم امیدوارم اینبار بشه .
***********
ترس عجيبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ها كركره ها رو پايين ميكشيدن هرچه زودتر بايد مي رفتم به يك هتل يا مسافر خونه ،يك احساس دلتنگي عجيبي وجودمو گرفت و افسوس از اينكه كاش فرار نكرده بودم
از راننده خواهش كردم بايسته تا من از تلفن عمومي يك تماس بگيرم
دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود
بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفته و ناراحت :الو بفرماييد ...الو چرا حرف نميزني؟
مادر از اون طرف فرياد ميزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گريه وشيون ميكردو صداي پدر را ميشنيدم كه ميگفت :بگو همون گوري كه رفته بمون و ديگه برنگرده من دختري به اسم مارال ندارم اصلا گوشي رو بده ببينم كه حرف حسابش چيه؟
و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و به حال خودم زار زدم كه تا چند وقت پيش چقدر احساس خوشبختي ميكردم و حالا تنها توي اين شهر غريب چيكار بايد ميكردم؟
راننده شاهد تمام اين صحنه ها بود آينه جلو را بر روي چهره من زوم كرده بود و از آينه با چشمان حريصش منو مي پاييد
گفتم :آقا لطفا منو به يك هتل برسونيد
راننده گفت : آبجي تنهايي؟يعني تنهايي مي خواي اتاق بگيري؟
گفتم :آره ..يعني نه / همسرم امشب ميرسن
راننده گفت : كدوم هتل برم ؟
گفتم :هر هتلي كه به اينجا نزديكتره
بوي سيگار تمام فضاي ماشينو پر كرده بودو يك نوار قديمي كه صداي دلخراشي داشت
سپيده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتيم ما براي گفتن
به يك هتل رسيديم راننده گفت :آبجي ما اينجا منتظريم شايد جا نداشته باشه
و يك لبخند بسيار زننده زد كه اون لحظه من معني لبخندشو نفهميدم
رزوشن بسيار شيكي با سلام گفت :ميتونم كمكتون كنم
گفتم :يك اتاق مي خواستم آقا
رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون
شناسنامه رو بهش نشون دادم
كمي نگاه كرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهاي مجرد معذوريم
گفتم : پس من توي اين شهر غريب چيكار كنم؟
گفت : خانم من مامورم ومعذور متاسفم
با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا به طرف من برگشت : چي شد آبجي ؟
گفتم :هيچي ميريم يك جاي ديگه
چندين هتل و مسافرخانه رفتيم ولي هيچكدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
كم كم روي راننده باز شد و فهميده بود كه من از خانه فرار كردم
گفت: :يه مسافر خونه آشنا سراغ دارم براتون بريم اونجا ؟
گفتم:واقعا لطف ميكنيد
راننده گفت:آبجي ميگما اگر آقاتون امشب نيان ما در خدمتيم ما غريب نوازيم . و بلند بلند خنديد
ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود
گفتم : نه حتما مياد
گفت :خانم كوچولو پس چرا هيچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردي نه؟ تو دختر فراري هستي
براي اولين بار بود كه يك صحبت ساده منو تكون داد و فهميدم از امروز جامعه منو به چه عنواني ميشناسه
فرياد زدم :نگه دار مي خوام پياده بشم
راننده سرعتشو بيشتر ميكرد : آبجي حالا چرا ترش کردي ؟خوب امشب آقاتون پيشتون نيست من كه نمردم . خودم آقات ميشم اصلا اگر موافق باشي صيغه ات ميكنم
اين كلمه منو به ياد خانم رحماني .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
فرياد ميزدم : نگه دار عوضي كجا منو ميبري ؟
چندين بار سعي كردم در و باز كنم وخودمو پرت كنم بيرون ولي اون قفل مركزي رو زده بود
داشتيم به سرعت از شهر دور ميشديم و وارد جاده هاي تاريك اطراف شهر.
بجايي رسيديم كه بنظرم آخر دنيا بود به زور منو از ماشين بيرون آورد : بيا خوشگل من ........حيف نيست امشب و به كام خودت و من زهر ميكني ؟بيا عروسك من . خانمي من
كلماتش طرز صحبتش همه از يك اتفاق شوم ديگه خبر ميداد : ولم كن عوضي
يك سيلي محكم به من زد كه شدت به زمين خوردم
و خيلي وقيحانه گفت : اداي دختراي نجيبو واسه من درنيار اگر نجيب بودي الان اينجا چيكار ميكردي؟
و با تمام قدرت منو هل داد صندلي عقب ماشين..................
صبح وقتي بهوش اومدم تنهاي تنها وسط جاده خاكي رها شده بودم با لباسهاي پاره يك لحظه به ياد چمدانم و پولهايم افتادم
واي همه پولهامو و چمدانم رو راننده دزديده بود .......
ساعتها در تنهايي اون جاده گريه كردم . به حال خودم به كار بچگانه اي كه انجام داده بودم و به خدا كلي گله و شكايت كردم و از خدا كمك خواستم
ديگه هيچ چيز نداشتم نه پول نه لباس نه شناسنامه
ادامه دارد ..............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
درمانده بودم و نميدونستم بايد چيكار كنم خسته و نالان با قامتي شكسته به را ه افتادم تا به يك آبادي برسم يك ساعت تمام راه رفتم تا به يك رستوران ميان راه رسيدم . توي جيبهامو گشتم تا شايد پولي يا كارت تلفني پيدا كنم ولي فقط يك چيز در جيبم بود شماره تلفن سيامك . همون صندوقدار رستوران كه براي ناهار رفته بودم اونجا ، و اون تنها كسي بود كه توي اين شهر غريب مي شناختم
خودمو به رستوران رسوندم و گفتم : آقا ميشه يك تلفن بزنم
مغازه دار كه حال نذار منو ديد گفت :خانم شما حالتون خوب نيست بذاريد كمكتون كنم . و ميخواست بازوي منو بگيره كه با فرياد اونو پس زدم و گفتم : نه فقط بذاريد يك تماس بگيرم
تلفنو بهم نشون داد در حاليكه خيلي كنجكاو شده بود ببينه چه بر سر من اومده
شماره سيامك و گرفتم سيامك خيلي خوشحال شد ازش خواهش كردم كه بياد دنبالم
بعد از حدود نيم ساعت سيامك خودشو هراسان به رستوران رسوند
گفت :سلام كيانا چت شده چرا اينقدر خاكي و بهم ريخته اي ؟ چرا پيشونيت زخم شده ؟چه اتفاقي برات افتاده ؟مگه جردن نرفتي پس چطوري سر از اينجا در آوردي ؟تصادف كردي؟
در حاليكه تمام بدنم درد ميكرد با بغض گفتم :سيامك من اينجا به غير از تو هيچكس و ندارم تو رو خداكمكم كن
سيامك كمكم كرد تا تونستم خودمو به ماشين برسونم وقتي توي ماشين نشستم سيامك نگاهي به من كرد
گفت : خوب ، برام تعريف كن چه بر سرت اومده
و بغض من تركيد وبلند بلند شروع كردم به گريه كردن
سيامك اشكامو پاك كرد و گفت :خيلي خوب نمي خواد حالا چيزي بگي بعدا برام تعريف كن
ومن با لحن منقطع گفتم : سيامك چمدانم . پولهام و لباسهامو دزديدن
سيامك منو به آرامش دعوت كرد و من همچنان تمام تنم مي لرزيد و گريه ميكردم در تمام طول مسير بين من و سيامك حرفي ردوبدل نشد و من در ماشين به خواب رفتم .
وقتي بيدار شدم دم در يك درمانگاه بوديم به اتفاق به درمانگاه رفتيم و زخم پيشانيمو بخيه زدن و يك سرم بهم وصل كردند و من دوباره به خواب رفتم ، خوابي كه مثل كابوس بود
وقتي چشمامو باز كردم ساعتها گذشته بود و سيامك بالاي سرم بود :كيانا جان حالت بهتر شده؟من خيلي نگرانت شدم اينجا كسي رو داري كه شمارشو بدي به من باهاش تماس بگيرم بياد دنبالت ؟
گفتم :من اسمم و بهت دروغ گفتم اسمم ماراله من اينجا هيچكس و ندارم يعني هيچ كجاي اين كره خاكي هيچكس و ندارم
و پتورو كشيدم روي سرم و زار زار گريه كردم
سيامك خيلي گيج شده بودم انگار با خودش و وجدانش حسابي درگير شده بود . اون باورش نشده بود كه من هيچكس و نداشته باشم هرچي ازم مي پرسيد چه اتفاقي برات افتاده فقط ميگفتم تصادف كردم و همه چيزمو ازم دزدين
از درمانگاه كه بيرون اومديم ملتمسانه بازوي سيامك و گرفتم و گفتم :تو چرا باورت نميشه من تصادف كردم وقتي روي زمين افتادم راننده بجاي كمك چمدان و پولهامو دزديد و رفت
سيامك مكثي كرد و گفت :باشه قبول حالا با هم ميريم پيش پليس نشوني هاي راننده رو ميديم شايد تونستن پيداش كنن
خيلي پرخاشگرانه گفتم :نه من چهرش يادم نمياد من باتو هيچ جا نميام اگرم ميخواي اينكارو بكني منو تنها بذار و برو تا با درد خودم بميرم ولي اونوقت مي فهمم تو بويي از انسانيت و مردانگي نبردي كه يه دختر بدبختو تو كوچه مي زاري و ميري
سيامك انگار كمي نرم شده بود كه گفت :چرا دلخور ميشي عزيزم من ميخواستم كمكت كرده باشم
نميدونستم بايد به سيامك چي بگم ولي ميدونستم اگر به كلانتري ميرفتم حتما مي فهميدن كه من از خانه فرار كردم و مجبور بودم دوباره برگردم پيش خانوادم ولي با چه رويي .. ولي از طرفي نه پولي داشتم و نه مكاني كه لااقل شب بتونم اونجا بمونم . پشت هم داشتم بد مياوردم ومن هيچ وقت به اين چيزا فكر نكرده بودم
من در فكر بودم كه سيامك دم يك پاساژ شيك پارك كرد و گفت : "چند لحظه اينجا منتظر بمون من يه كار كوچولو اينجا دارم زود برميگردم
ومن به علامت تاييد سرمو با بي حالي تكان دادم
ادامه دارد ...............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
از تمام مردها مي ترسيدم نميدونستم بايد به چه كسی اعتماد كنم و به چه كسی اعتماد نكنم از حرفها و لحن كلامشون بيزار شده بودم وقتي به ياد بهراد مي افتادم و اون راننده تاكسی كه چه بر سر من آوردن بند بند وجودم آتيش مي گرفت
سيامك هم حتما يكي مثل اونهای ديگه بود
بالاخره تصميم و گرفتم در ماشينو باز كردم كه پياده بشم و سيامك و ترك كنم
هنوز چند قدمي نرفته بودم كه صدايي از پشت سرم گفت :خانمی ببخش انگار خيلي معطلت كردم ولی ارزش اين انتظار و داشت ، ديدم لباسات پاره شده رفتم برات مانتو و روسری و يك ذره خرت و پرت برات خريدم ......
و با لحن شيطنت باري گفت :مارال خانم هنوزم به نظرت من نامردم ؟بيا جلو ببين ازشون خوشت مياد ؟
باشك و ترديد چيزهايی كه سيامك برام خريده بودو نگاه كردم فوق العاده شيك و باسليقه انتخاب شده بود به عمرم همچين مانتوی شيك نداشتم ولي غرورم بهم اجازه نميداد قبول كنم حتما سيامك دلش بحال من سوخته بود
گفتم : نه ممنونم من به اينها احتياجی ندارم لازم نيست شما هم برای من فردين بازی در بيارين
سيامك با دلخوری گفت : اينها هديه آشنايی من و تو ، چه اشكالی داره ؟همه لباسات پاره شده بود بايد اون لباسهارو ديگه بندازی دور قابل استفاده نيستند
گفتم :" ولی اينها خيلي بايد گرون باشن من نميتونم قبول كنم ، من نميتونم به تو پولی بدم بابتشون
با لبخند گفت :گفتم هديه است بابت هديه هم كه از كسی پول نميگيرن
با خشم و غضب گفتم : نه من يا قبول نميكنم يا پولشو بهت ميدم من گدا نيستم كه دلت بخواد برام بسوزه
سيامك ديگه از كل كل كردن با من كلافه شده بود گفت: من منظور بدی نداشتم قبول برو سر كار پولشونو بهم بده ولی بيا اينهارو بگير كه حسابی از كتو كول افتادم
هديه ها رو قبول كردم ولی در دلم احساس شادی زيادی ميكردم يك تشكر زير لفظي كردم و دوباره سوار ماشين شديم
در بين راه سيامك دوباره پرسيد :مارال تو واقعا كسي رو نداری ؟
گفتم :راستشوبخوای خانوادم توي زلزله همشون كشته شدن فقط من موندم
سيامك با لحن بسيار ناراحتی گفت : واقعا متاسفم نمی خواستم ناراحتت كنم ، پس چرا به دروغ به من گفتی كه خانوادت خارج هستن و تو از خارج اومدی ؟
گفتم :من تورو خوب نميشناختم و دوست نداشتم اسرار زندگيمو به هر كسی بگم
سيامك پرسيد : پس اينجا حتما كسی رو داری كه اينجا اومدی ؟
دروغهامو پشت سر هم رديف ميكردم و ميگفتم خيلی زيركانه و ماهرانه احساس ميكردم پا به دنيايی گذاشتم كه برای اينكه بتونم با اطرافيانم كنار بيام مجبورم خود واقعيم نباشم برای اينكه ديگران منو قبول كنن بايد هويت اصليمو پشت دروغهام پنهان كنم و از اينكه ميتونستم با دروغهام سيامكو رام كنم لذت ميبردم ميدونستم كه براي اينكار بايد از حربه های زنانه هم كمی استفاده كنم . من كه ديگه چيزی برای باختن نداشتم
دستان سيامكو در دست گرفتم و ملتمسانه گفتم : سيامك كمكم كن من از همه مردها بدم ميامد ولی تو جوانمردترين مردی هستی كه من تا حالا ديدم سيامك جان تو تنها كسی هستی كه فكر ميكنم ميتونم حرفامو بهش بزنم و قابل اعتماده
سيامك دستامو به گرمی فشرد و با لبخند مهربانی گفت : روی من حساب كن نميزارم هيچكس آسيبی به تو برسونه ولی تو هم بايد با من صادق باشی
من يك آپارتمان كوچيك دارم برای خودم كه هر وقت ميخوام تنها باشم يا دلم ميگيره ميرم اونجا تو ميتونی يه مدت اونجا باشی
از اينكه ميديدم سيامك چه دلسوزانه حرفهای منو باور ميكنه و از اينكه تونسته بودم برای خودم جا و مكان پيدا كنم خيلی خوشحال بودم
سيامك دوباره پرسيد :نگفتی تو تهران فاميل و آشنايی نداری ؟
گفتم : من اينجا يك عمو دارم ولی عمو و زن عموم خيلي منو اذيت ميكردن اينقدر آزارم دادن كه مجبور شدم از خانه شون فرار كنم
سيامك با شدت ترمز كرد و فرياد زد : فرار ؟تو فرار كردی ؟يعني تو دختر فراری هستی ؟
همه چيز داشت بهم می ريخت نبايد اينقدر تند ميرفتم از گفته خودم پشيمون شده بودم ولی حرفی بود كه ديگه زده شده بود
در ماشينو به تندی باز كردم و فرياد زدم : تو داری زود قضاوت ميكنی من بهت اجازه نميدم كه اينطوری با من صحبت كنی تو فكر كردی من كی هستم ؟ كاش پدر و مادرم زنده بودن تا من اينهمه خفت و خاری رو تحمل نميكردم ، من از عموی نامردم متنفرم من نمي خوام به خانه اون لعنتی برگردم
سيامك مچ دستمو خيلی محكم گرفت و گفت : تو به من دروغ گفتی بنشين تو ماشين می رسونمت در خونه عموت هر چی باشه اون فاميلتونه
توی بد مخمصه ای گير كرده بودم ديگه نمي خواستم سرنوشت ديشب شبهای ديگه هم برام تكرار بشه دوست داشتم مثل دخترهای ديگه تهرونی زندگی كنم احساس كمبود محبت شديدی ميكردم
سيامك با لباس خريدنش و با پيشنهاد آپارتمانش و داشتن ماشين شيك و رستوران بهم ثابت كرده بود كه پامو بد جايی نذاشتم و بايد هر طوری شده حتی از روی ترحم اونو برای خودم حفظ ميكردم چون بهش احتياج داشتم
انگار شرايط جديدم از من يك مارال جديد ساخته بود با شخصيت جديد اون مارال ساده و صادق كه وقتي يك دروغ ميگفت تمام طول شب استغفار ميگفت ديگه مرده بود من اون سادگی رو تو همون اتوبوسی كه باهاش تهران اومدم همراه چادرم جا گذاشته بودم
به سيامك گفتم : من حرف آخرم رو ميزنم اونوقت خودت تصميم بگير .از وقتی بچه بودم همه به من توجه ميكردن حتي مردهای فاميل بخاطر زيبايی كه داشتم و زنها در عوض با من لج بودن چون فكر ميكردن من باعث ميشم شوهراشون زل بزنن به من . ولی خانوادم يك تكيه گاه بودن برای من كه هميشه حافظم بودن
تا اينكه اون اتفاق وحشتناك افتاد و زلزله همه رو از من گرفت عموم با روی باز اومد شهرمون و منو با خودش آورد تهران اما زن عموم از من متنفر بود چون ميديد عمو بينهايت به من توجه ميكنه و مرتب منو كتك ميزد و جلوی همه خارم ميكرد
عموی من آدم هرزه اي بود كه مست به خونه ميومد و معتاد بود چند بار من و به زور فرستاد تا براش مواد بيارم ولی از همه بدتر اين بود كه يك روز كه زن عمو و بچه هاش خونه نبودن عمو مست خونه آمد درو از پشت قفل كرد و برای نيت پليدش شروع كرد به دويدن دنبال من به هر بدبختي بود من خودمو به اتاقي رسوندم و درو از پشت قفل كردم زندگي برام توي اون جهنم ديگه غير ممكن بود منم وسايلمو جمع كردم و از پنجره پريدم بيرون و فرار كردم
حالا سيامك مي خوام منصفانه قضاوت كني تو بودی به اين خفت تن ميدادی ؟.....
سيامك حيران نگاهم ميكرد و پشت سر هم سيگار ميكشيد
توی مغزم كلمات و جملات را پشت سر هم میچیدم تا اگر دوباره سیامك ازم سوالی پرسید بتونم قانعش كنم دلم برای سیامك می سوخت ولی چاره ای نداشتم
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
سكوت عمیقی بین ما حكمفرما شده بود سكوتی كه هرچقدر بیشتر كش پیدا میكرد بر دلشوره من اضافه میكرد سیامك پشت هم سیگار میكشید و معلوم بود خیلی از من دلخوره .
فكر میكردم سیامك تصمیمشو گرفته و منو حتما از ماشینش پیاده میكنه و به همه دروغهام پی میبره ترجیح دادم بیشتر از این خودمو خرد نكنم
در ماشینو باز كردم تا پیاده بشم رو به سیامك كردم و گفتم : سیامك جان لازم نیست حرفی بزنی من خودم جوابمو میدونم از همه زحمتهایی كه امروز برام كشیدی ازت ممنونم . تو واقعا، واقعا .......بی نظیری
خواستم پیاده بشم كه سیامك مچ دستمو گرفت و با كمی ملایمت گفت : فقط چند روز می تونی تو آپارتمان من باشی بعد از اون باید یك فكر اساسی بكنی
از خوشحالی نمیدونستم باید چیكار كنم پریدم در آغوش سیامك و از سیامك تشكر كردم و گفتم كه محبتشو هیچوقت فراموش نمیكنم.
سیامك لبخند جذابی زد و گفت : خیلی خوب خودتو لوس نكن ، میریم آپارتمان من برو بالا لباسهاتو عوض كن بعد ناهار با هم میریم بیرون
من با شیطنت دخترانه ای گفتم : چاكر شما هم هستیم .. اطاعت میشه قربان
آپارتمان سیامك بسیار شیك و تمیز بود در منطقه زعفرانیه تهران . معلوم بود كه بی نهایت به دكوراسیون و تمیزی خونه اش اهمیت میده چیزی كه بیش از همه توجه منو به خودش جلب كرد قاب عكسی بود كه در اتاق خوابش به دیوار زده بود عكس سیامك و همسرش در لباس عروس
دلم هری ریخت پایین ، نكنه سیامك زن داره ؟ اصلا به صلاحم نبود كه به روی خودم بیارم لباسهامو پوشیدم و همراه با سیامك به رستوران رفتیم
وقتی وارد رستوران شدیم همه سیامك و میشناختن و با احترام تمام بهش سلام میكردن
سیامك بهم گفت كه پدرش از تاجرهای معروفه كه اكثرا ایران نیست چندین رستوران هم در تهران داره كه سیامك اكثرا نظارت بر رستورانهای پدرشو و كارای حساب كتاب رستورانها رو بر عهده داره
سیامك یكبار ازدواج كرده بود و از همسرش جدا شده بود
سیامك 2 خواهر داشت كه در آمریكا زندگی میكردند
سیامك تر جیح میداد كه گاهی وقتا تنها باشه بخاطر همین خانه مجردی داشت ولی اكثراً به خانه پدریش می رفت مخصوصا زمانهایی كه پدرش در سفر بود و مادرش تنها بود
تمام روز با هم در خیابانها ی تهران گشتیم و خرید كردیم .
بودن با سیامك به من احساس قدرت میداد احساس میكردم چقدر خوش شانس بودم كه با سیامك آشنا شدم
شب سیامك تا آپارتمانش رسوند و كلید رو به من داد و خودش به منزل مادرش رفت
وقتی می خواستم پیاده بشم سیامك بهم گفت : مارال ، تو خیلی زیبایی چشمان خیره كننده ای داری امروز به من خیلی خوش گذشت
و من گفتم : عزیزم تو چشات قشنگ میبینه . سیامك میشه یه خواهش كنم ازت
گفت : آره بگو
گفتم : میشه هر چه زودتر برام یك كار پیدا كنی ؟ دوست دارم دستم توی جیب خودم باشه . من كه نمیتونم تا ابد توی آپارتمان تو باشم باید فكر یه سر پناه برای خودم باشم
سیا مك گفت : باشه حتما برات یه كار پیدا میكنم . فكر میكنم نامزد دوستم سعید برای مطب جدیدش دنبال یه منشی خوش تیپ و خوشگل میگرده مطمئن باش از حالا استخدامی ، می خوای فردا باهاش قرار بذارم و همه با هم آشنا بشیم ؟
گفتم :" آره عالیه . سیامك جان ،محبتاتو هیچوقت فراموش نمیكنم تو بهترین مرد روی زمینی امروز بعد از اون همه بدبختی وسختی دوباره لذت خوشبخت بودنو احساس كردم ، بخاطر همه چیز ازت ممنونم
سیامك لبخندی زد و كلید آپارتمانو به من داد و با هم خداحافظی كردیم.
وقتی تنها وارد آپارتمان شدم احساس استقلال میكردم احساس میكردم كه هر كاری دلم میخواد میتونم انجام بدم همیشه دوست داشتم .
احساس كردم چقدر بی كس و بدبختم ، به اون راننده تاكسی ..به پولهایی كه از دست دادم ... به مادرم به پدرم و.........فكر میكردم
شاید خنده دار باشه ولی از اینكه مجبور نبودم كه دیگه خود واقعیمو و عقایدمو پشت اون چادر پنهان كنم و از اینكه میتونستم راحت باشم خوشحال بودم همیشه دوست داشتم مثل خیلی از دخترها شال سرم كنم و نصف موهام از پشت سرم معلوم بشه . دوست داشتم موهامو رنگ كنم آرایش كنم مانتوی تنگ بپوشم ووو دوست داشتم میتونستم آزادانه سیگار بكشم
دوست داشتم در جمعهایی باشم كه همه به زیبایی من غبطه بخورن
همینطور كه هجوم افكار مختلف به مغزم می اومد پشت هم از سیگارهای سیامك میكشیدم و احساس آرامش میكردم ولی ته دلم دلتنگ پدر و مادرم بخصوص مادرم بودم
در این دو روز چه ها كه بر من نگذشته بود و میدونستم كه خانوادم تا حالا همه جارو دنبالم گشتن و تا حالا حتما نا امید شدن دیگه
با ترس و لرز و تردید شماره دوستم سپیده رو گرفتم تا یك سر و گوشی آب بدم
سپیده : الو بفرمایید
مارال : الو سلام سپیده منم مارال
سپیده : مارال تویی ؟ كجایی دختر خانوادت همه جارو گشتن تا تو رو پیدا كنن . مادرت بنده خدا اصلا حالش خوب نیست ........مارال آدرستو بده تا پدر و مادرت از نگرانی در بیان
از اون طرف خط صدای فریادهای مادر سپیده رو شنیدم كه با داد وبیداد گوشی رو از سپیده گرفت و با لحن بسیار تندی گفت :دختره عوضی دیگه حق نداری اینجا زنگ بزنی تو بی آبرویی . دختری كه از سر سفره عقد فرار كنه معلومه چه جونوریه دیگه . با كی فرار كردی؟ تو لایق همچون خانواده ای نیستی تو لایق مردنی
با اشك و بغض گوشی رو قطع كردم نمیتونستم دیگه این توهینهای مادر سپیده رو تحمل كنم ولی دلم عجیب برای مادرم شور میزد .
ولی چاره ای نداشتم و هیچكاری از دستم برنمیامد
تا صبح كابوس دیدم خواب میدیدم در چاهی هستم كه از زیر این چاه آتیش بلند میشد و من فریاد میزدم و كمك می خواستم ولی بهراد بالای چاه ایستاده بود و به من می خندید .
صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم سیامك بود می خواست تاكید كنه كه برای ناهار با دوستش سعید و نامزدش قرار گذاشته از من خواست شیكترین لباسهامو بپوشم و یه كمی به خودم برسم
نزدیك ظهر لباسهایی كه سیامك برام خریده بود پوشیدم انگار آرزوهای كوچیك من داشتن بر آورده میشدن موهامو از پشت شالم گذاشتم بیرون و چندین بار آرایش میكردم و پاك میكردم اینقدر كه از این كار لذت میبردم و دوست داشتم چهرمو با آرایشهای مختلف ببینم
وقتی سیامك اومد دنبالم با ذوق گفت : وای مارال چقدر زیبا وجذاب شدی . چقدر این لباسها بهت میاد
من با حالت دلبرانه ای گفتم : ممنونم عزیزم ....چشمات قشنگ میبینه
سعید دوست سیامك و رها نامزدش آدمهای خونگرمی بودند و خیلی بنظر زوج خوشبختی می اومدن . رها دختری كاملا امروزی سروزبون دار و خوش تیپ بود و یك قیافه معمولی داشت كه تا منو دید گفت وای سعید ببین مارال چقدر خوشگله . سیامك شانس آوردی كه همچین ملكه زیبایی رو تور كردیا
همه با هم خندیدیم و با این حرف رها من احساس نزدیكی بیشتری بهش كردم.
میگفت اگر تو منشی من بشی حتما بیمارام بیشتر هم میشن چون نصفه شون برای دیدن تو هم كه شده حتما میان مطب .
و من نمیدونستم كه در برابر این همه اظهار لطف رها چی باید بگم .
از فردای اون روز توی مطب دندانپزشكی رها مشغول كار شدم.
زمان به سرعت میگذشت اینقدر غرق در ظاهر و علایقم شده بودم كه كمتر احساس دلتنگی برای خانوادم میكردم .بعد از گذشت یكماه اصلا قابل تشخیص نبودم كه همون مارال ساده ای بودم كه با یك روسری 1500 تومانی و یك مانتوی 5000 تومانی از شهر ستان به تهران اومده بودم و از نظر ظاهر هم خیلی عوض شده بودم
برای كارآموزی توی یك آرایشگاه مشغول شدم و عصرها به مطب رها میرفتم و اكثراً بعد از مطب با سیامك میرفتیم یه گشتی میزدیم یا با دوستهای جدیدم مشغول بودم
سیامك از اینكه من هر روز خودمو به یك ریخت و قیافه در میاوردم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد
ولی من مثل یك تشنه ای بودم كه انگار خیال سیر شدن هم نداشت .
سعی میكردم با حرفام با بیان احساسات الكی دل سیامكو بدست بیارم سیامك تشنه محیت بود و عشق رو میشد در نگاه سیامك دید
رابطه من و سیامك هر روز بهتر میشد سیامك به من گفته بود كه از همسرش نوشین جدا شده چون با هم تفاهم اخلاقی نداشتن و نوشین از نظر سیامك یك بیمار روانی بود .
ادامه دارد .................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
سیامك از لحاظ مالی پشتوانه بی نهایت خوبی برای من بود بطوری كه بعد از گذشت یكماه یك سیم كارت و گوشی موبایل بسیار گرون برام خرید و هر دفعه برام لباس و لوازم آرایش می خرید چون فهمیده بود من به تنوع در تیپ بسیار علاقه دارم و اونم دوست داشت همیشه با ظاهری جدید جلوی دوستاش ظاهر بشم .
در آرایشگاه با خانمهای مختلفی آشنا شدم ولی همیشه گرایش به افرادی پیدا میكردم كه با همه فرق داشته باشن .هم خوش پوش تر باشن هم یه جورایی مثل خودم باشن.
با سارا و شقایق در آرایشگاه آشنا شدم از اون دختر پولدارهای غرب تهران بودن كه خانه مجردی داشتن. من از اینكه احساس میكردم دوستای به این باحالی و شاد وشیطونی دارم خوشحال بودم و كم كم سعی میكردم من هم خیلی از رفتارها و تكه كلامهای اونهارو تقلید كنم اغلب آرایشگاه رو دودر میكردیم و میرفتیم استخر و سینما و فالگیر و......
یك روز در مطب رها مشغول به كارم بودم كه احساس كردم اصلا حالم خوب نیست سرم گیج میرفت و دایما حالم بهم می خورد .
رها متوجه این شد كه من حالم خوب نیست با سیامك تماس گرفت تا بیاد دنبالم .
رها گفت : مارال جان زنگ زدم به دوستم شادی كه پزشكه سفارشتو كردم الان كه سیامك اومد باهم برید اونجا. منم از احوال خودت با خبر كن حتما با من تماس بگیر عزیزم
سیامك بعد از نیم ساعت هراسان اومد
سیامك : وای عزیزم چی شده ؟من صبح كه خواستم برسونمت آرایشگاه احساس كردم حالت خوب نیست باید استراحت میكردی .
رها آدرس شادی رو به سیامك داد و به اتفاق به درمانگاهی كه دوست رها اونجا كار میكرد
شادی كمی منو معاینه كرد و بهم یك سرم وصل كردن و ازم آزمایش خون گرفتنو سفارش كرد كه زود جواب آزمایش و بدن
سیامك مدام قربون صدقم می رفت و موهامو نوازش میكرد .
بعد از یكساعت شادی اومد تو اتاق و خواست كه با سیامك صحبت كنه
سیامك پیشونی منو بوسید و از اتاق خارج شد ولی برگشتن سیامك خیلی طول كشید سرمم دیگه تموم شده بود ولی خبری از سیامك نبود
از یكی از پرستارها پرسیدم : ببخشید این آقایی كه با من اومده بودن اینجارو شما ندیدی؟
پرستار كمی فكر كرد و گفت : همون آقایی كه پیراهن خاكستری تنشون بود ؟چرا .... ایشون با خانم دكتر صحبت كردن كردن . نمیدونم خانم دكتر چی بهشون گفتن كه خیلی ناراحت شدن و رفتن
با تعجب پرسیدم : رفتن ؟من منتظرشم كه باهم بریم خونه .. میشه دكتر موسوی رو ببینم
با سر علامت مثبت داد و من رفتم اتاق شادی تا ببینم چه اتفاقی افتاده
پرسیدم : سیامك كجا رفته ؟ چی شده شادی جون ؟ مگه من چمه كه به سیامك گفتین ناراحت شده؟
شادی لبخندی زد و جواب آزمایش و بطرفم دراز كرد و گفت : مباركه داری مادر میشی. فكر كنم شوهرت از بچه زیاد خوشش نمیاد چون وقتی شنید اینگار بهش شوك وارد شده . ولی خوشگل خانم حتما بچتم مثل خودت خوشگل میشه ها
دنیا روی سرم خراب شده بود بیچاره سیامك . تنها مردی بود كه مثل یك برادر بامن برخورد كرد و اینقدر قابل اعتماد بود .. حالا باید این قضیه رو چطوری جمع و جور میكردم .
یك ماشین دربست گرفتم و خودمو به خونه سیامك رسوندم ولی سیامك اونجا نبود
دلم می خواست بهش زنگ بزنم وازش گله كنم كه چرا منو با اون حالم تو درمانگاه تنها رها كرد و رفت ولی دستم به طرف تلفن نمی رفت میدونستم كه اون برای این كارش دلیل داشته واتفاقا حق رو هم بهش میدادم
نمیدونستم چطور میتونم این ماجرا رو جمع و جور كنم .
تو این افكار بودم كه زنگ موبایلم به صدا دراومد ، رها بود .
رها : الو مارال سلام منم رها
مارال : سلام رها جان خوبی؟
رها : آره خوبم ولی انگار تو بهتری . شنیدم داری مادر میشی
مارال : تو از كجا خبردارشدی ؟
رها :من زنگ زدم به درمانگاه خواستم احوالتو از شادی بپرسم شادی هم همه چیزو بهم گفت ..........مارال تو واقعا آدم پستی هستی !!!!!!!!!
مارال : رها این چه طرز حرف زدنه می فهمی داری چی میگی؟
رها : خیلی پررویی ، اصلا انگار نه انگار كه چیزی شده . بیچاره سیامك اون از وقتی از درمانگاه اومده رفته پیش سعید و زار زار داره گریه میكنه . من هیچوقت اونو به این حال و روز ندیده بودم
مارال : آخه چرا ؟ مگه حالا چی شده ؟ بخاطر اینكه من باردارم ؟
رها : یعنی تو نمیدونی چی شده یا می خوای خودتو به موش مردگی بزنی . سیامك اصلا بچه دار نمیشه
بیچاره ، تو، تورتو بدجایی پهن كردی
مارال : چی میخوای بگی رها ؟ متوجه هستی چه تهمتی داری به من میزنی
رها :آره خوب میدونم ، تو یك آدم بی هویت فراری هستی بیچاره سیامك كه به تو جا ومكان داد اصلا تو میدونی چرا نوشین وسیامك از هم جدا شدن ؟ چون نوشین عاشق بچه بود و سیامك بچه دار نمیشد برای درمان به كشورهای خارجی هم رفتند ولی همه متفق القول گفتند كه احتمال بچه دار شدن سیامك صفره . نوشین هم از سیامك طلاقشو گرفت و با یك نفر دیگه ازدواج كرد . حالا بازم میخوای انكار كنی؟ من شرم دارم كه تو از جنس منی .. سیامك میگفت تو از مردها گریزانی و به هیچكدوم اعتماد نداری اون با رفتاراش میخواست به تو ثابت كنه هنوز مردانگی نمرده و همه مردها مثل هم نیستن بخاطر همین مثل یك برادر باتو رفتار میكرده و بعد از اینكه تو رفتی خونش همیشه خونه پدر ومادرش میمونده شبها و كلا اون خونه رو در اختیار تو گذاشته بود ولی تو ، مارال لیاقت عشق پاك اونو نداشتی و از آزادی كه در اختیارت گذاشت تو سو استفاده كردی.... تو لایق مردنی .........لایق مردن
رها حرفهاشو زد و گوشی رو قطع كرد.
درها یكی یكی روم بسته میشد از این موجود نا خواسته كه در وجودم بود متنفر بودم . چقدر همیشه آرزوی مادر شدن داشتم چقدر تو رویاهام آرزوی یه دختر سفید و كپل و داشتم ..........و حالا
تك تك آرزوهام مرده بودن
برای بار دوم زندگی احساس خوشبخت بودن رو ازم گرفت
به یاد اون راننده تاكسی افتادم و اون شب وحشتناك و حرفهای اون راننده كه شیطان رو میشد توی چشماش دید .
باید همه جریانو برای سیامك تعریف میكردم باید بهش میگفتم كه از اعتمادش سواستفاده نكردم . در اون لحظه احساس میكردم چقدر به سیامك علاقه دارم و به حمایتش احتیاج دارم
گوشی رو برداشتم و به موبایل سیامك زنگ زدم
مارال : الو سلام منم مارال . آقا سعید شمایید ؟میشه خواهش كنم گوشی رو بدید به سیامك
سعید : سیامك حالش خوب نیست و نمی خواد با شما صحبت كنه
مارال : آقا سعید تو رو به هركسی می پرستید گوشی رو بدید به سیامك من باید باهاش صحبت كنم و خیلی چیزارو براش تو ضیح بدم
ادامه دارد .....................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
سعید قبول كرد ..بعد از یك سكوت طولانی سیامك گوشی رو از سعید گرفت با صدای گرفته كه میشد ناراحتی رو توش احساس كرد
مارال : الو عزیزم . بخدا تو در مورد من اشتباه میكنی من عاشقتم و دوستت دارم من هیچوقت به تو خیانت نكردم من از اعتماد تو سو استفاده نكردم
سیامك : ببین ، دیگه نمی خوام صداتو بشنوم تو در حق من خیلی بدی كردی جواب خوبیهای من این بود ؟
مارال : به جون عزیزت اشتباه میكنی سیامك بذار برات توضیح بدم ، تو كه همیشه منطقی بودی عزیزم
سیامك فریاد زد : بس كن دیگه ، اینقدر عزیزم عزیزم به من نگو .. دیگه چی رو میخوای توضیح بدی ؟میخوای بازم به اون دروغات ادامه بدی ؟ تو یه دختر فراری هستی مارال ، اینو خیلی وقته میدونم وقتی عكستو جزء گمشده ها توی روزنامه دیدم ، ولی من احمق اینقدر عاشقت شده بودم كه راضی نشدم به كسی خبر بدم من چشمامو روی همه چیز بسته بودم ، من حتی می خواستم روز تولدم از تو خواستگاری كنم
حالا هم از خدا ممنونم كه زودتر منو متوجه اشتباهم كرد تو یه آشغالی كه با فریب خودتو به من نزدیك كردی
همین الان وسایلتو جمع میكنی و از خونه من میری بیرون تو لیاقت محبتهای منو نداشتی .. ازت متنفرم مارال ، متنفر ، تك تك وسایل خونمو میام چك میكنم كه چیزی ازش كم نشده باشه . صبح كه اومدم اونجا نمی خوام چشمم به ریختت بیافته و اگر هنوز اونجا بودی خودم تحویل پلیس میدمت .
مارال : الو الو سیامك جان بذار برات توضیح بدم تو رو به كسی كه می پرستیش قطع نكن .
گوشی رو گذاشتم و زار زار شروع به گریه كردم . خفت و خواری از این بیشتر؟
من كه زمانی همه بهم نازكتر از گل نمیگفتن حالا چقدر بدبخت شده بودم . با صدای بلند بهراد و نفرین كردم و اون راننده تاكسی كه باعث بدبختی من شدن و آرزو كردم كاش هیچوقت یك زن نبودم .
كاش یك مرد بودم كاش نذر ونیازهای پدرو مادرم هیچوقت برآورده نمیشد و خدا بهشون دختر نمیداد
تمام طول شب راه رفتم ،بلند بلند گریه كردم و از خدا گله كردم
به این فكر میكردم كه در این شرایط سخت باید چیكار كنم . از خدا كمك خواستم كه راهی رو جلوی پام قرار بده .
اینقدر خسته و پریشان حال بودم كه بالاخره صبح ساعت 6 تازه خوابم برد
ساعت 11 صبح با صدای زنگ شقایق از خواب بیدار شدم . من فكر كردم كه سیامكه . با عجله پریدم روی گوشی و گفتم : الو سیامك جان میدونستم زنگ میزنی تمام دیشب منتظر تماست بودم
شقایق از اون طرف خط بلند بلند زد زیر خنده
گفت : بابا سیامك جان كیه ؟ منم شقایق جان....... آدمم اینقدر دوست پسر ذلیل نوبره .........پایی بریم استخر از اونورم با یه اكیپ توپ بریم دربند؟
با بی حوصلگی گفتم : شقایق تویی ؟ اصلا امروز حسش نیست .. حالم خوب نیست
شقایق گفت : چته ؟ امروز میزون نیستی ..خیلی خوب الان من میام پیشت ببینم خانم خوشگل ما چشه ؟
غم دنیا روی دلم سنگینی میكرد دلم می خواست تمام آنچه رو كه تا بحال برام اتفاق افتاده بود بی كم وكاست برای یكنفر تعریف میكردم دلم میخواست یك سنگ صبور داشته باشم دلم می خواست هر چی حرف دارمو برای یكنفر بزنم و خود واقعیمو لا اقل به یكنفر نشون بدم .
یك ساعت بعد شقایق شاد وخوشحال مثل همیشه اومد پیش من .
وقتی شقایق و دیدم ناخود آگاه پریدم بغلش و تا میتونستم گریه كردم شقایق بیچاره از همه جا بی خبر فقط می گفت چی شده ؟
منم تمام اتفاقاتی رو كه این مدت برام افتاده بودو برای شقایق تعریف كردم شقایق مثل یك سنگ صبور خوب همه حرفامو گوش داد بدون اینكه بخاطر اتفاقاتی كه افتاده بود منو تحقیر م كنه یا منو مقصر بدونه .
وقتی حرفام تموم شد شقایق لبخندی زد و گفت : پاشو دختر جمعش كن حالا فكر كردم چی شده / چیزی كه زیاده پسرای امثال سیامكه مخصوصا برای تو كه اینقدر خوشگلی ، تازه این مشكلم كه گفتی حل شدنیه فقط یك كم خرج داره كه خودم برای اینكه از شر این كوچولو خلاص بشی خرجشم میدم . همه چیز مثل یك آب خوردن میمونه فقط كافیه اراده كنی . شقایقت كه هنوز نمرده كه تو زانوی غم بغل كردی
وجود شقایق برام مثل یك فرشته نجات میموند حرفاش آرومم میكرد
شقایق در حالیكه آیینه جیبیشو در آورده بود و داشت آرایششو تجدید میكرد یه نگاه به من كرد و گفت : نیگا دختره هنوز نشسته ، پاشو پاشو می خوام از این حال و احوال بیرونت بیارم دیگه هم اخماتو باز كن یادته اون پسر خوشگله توی گلستان بهت شماره داد همون تو كفش مونده بودیم اونوقت تو مثل حالوها گفتی نه من بهش زنگ نمیزنم نمیتونم به سیامك خیانت كنم . یادته تو مهمونی فریبا روزبه خودشو كشت تا تو فقط بهش نیگا كنی ولی تو مثل بغل العمر نشسته بودی میگفتی الان اگه سیامك زنگ بزنه بفهمه من اینجام ناراحت میشه ........اون زمان فكر اینجاهاشو نمیكردی ولی خوشگل خانم الانم دیر نشده برو وسایلتو جمع كن دیگه نمی خواد منت سیامك و بكشی اون وقتی حتی نذاشت تو حرفاتو بهش بزنی اصلا لایق این نیست كه بخوای بخاطرش یه قطره از اشكای قشنگتو بریزی .... این قیافه ماتمم به خودت نگیر بیا از این سیگار بكش آرومت میكنه
حرفای شقایق بدجوری روم تاثیر گذاشته بود سیگارو ازش گرفتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .
شقایق می گفت : این مردا اصلا لیاقت هیچی رو ندارن حتی لیاقت عشقو ندارن نمونه اش پدر من
با تعجب پرسیدم : پدر تو!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت : آره تا حالا از خودت پرسیدی چرا من تنها زندگی میكنم در حالیكه پدرم توی تهران زندگی میكنه؟
گفتم : راستش نه
یك پكی به سیگار زد وگفت : بچه كه بودم شدیدا به مادرم وابسته بودم تك دختر بودم
مادر وپدرم عاشق هم بودن زندگیشونو با عشق شروع كرده بودن و بدون رضایت خانوادهاشون
10 سال پیش وقتی من 13 سالم بود پدر ومادرم برای فوت یكی از بستگانمون رفتن شمال و منو چون مدرسه داشتم گذاشتن پیش مادر بزرگم
شقایق در حالیكه داشت تعریف میكرد چشماش پر از اشك شد و ادامه داد : توی راه برگشت ماشین پدر و مادرم تصادف میكنه و پدرم زخمی میشه و مادرم هم متاسفانه فوت میكنه در حالیكه مقصر پدر شناخته شد
من موندم و پدر و افسردگی شدید من از فوت مادرم
پدرم برای شاد كردن من هر كاری میكرد ولی من نمیتونستم با غم از دست دادن مادرم كنار بیام و از طرفی نمیتونستم پدرمو ببخشم از پدرم متنفر شده بودم كه مادرمو ازم گرفت
پدرم خیلی پولداره وقتی مادرم فوت شد دوستای بابام اطرافشو گرفتن تا تسكین غم پدر باشن هر شب جشن ، هر شب مهمونی و پدر بدون در نظر گرفتن من اكثرا مست به خونه میامد
كم كم با مراجعه به دكترای مختلف حالم بهتر شد ولی فهمیدم پدرم معتاد شده و محبت پدر روز به روز به من كمتر میشد و من هر چی بزرگتر میشدم بیشتر شبیه مادرم میشدم و پدرم دیگه دوست نداشت حتی منو ببینه فقط هر روز صبح یك دسته اسكناس میذاشت روی میز و از خونه میرفت بیرون و شب برمیگشت
من می موندم با زهره خانم كلفتمون بود
بعد از یه مدتی سر وكله سروناز توی زندگی بابام پیدا شد دختر 27 ساله ای كه منشی پدرم بود یك عقده ای پول ندیده كه حالا به یه مرد پولدار رسیده بود اونها با هم ازدواج كردن و سروناز خانم شدن خانم خونه ما
وقتی دانشگاه قبول شدم درسمو بهونه كردم و گفتم مهمونیهای شما منو آزار میده و نمیتونم به درسام برسم
پدرم هم از خدا خواسته یه خونه برام خرید تا تنها برم اونجا زندگی كنم و برای رفت و آمدم به دانشگاه هم برام یه ماشین شیك خرید و هر ماه پول هنگفتی به حسابم واریز میكرد.
منم به عناوین مختلف از پدرم پول میكشیدم . دیگه پدرم كاری به كارم نداشت حتی گاهی وقتا یكماه یكماه هم همدیگرو نمیدیدم .
اوایل تنهایی برام خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم حالا هم اینقدر دوست ورفیق اطرافمو گرفتن كه اصلا احساس تنهایی نمیكنم احساس آزادی میكنم تا هر وقت دلم بخواد از خونه بیرون میمونم مهمونی میگیرم و بچه هارو دور هم جمع میكنم و خوش میگذرونیم ..........زندگی یعنی این مارال ، زندگی یعنی آزادی ، زندگی یعنی دم رو غنیمت شمردن و غصه روزهای رفته رو نخوردن
ادامه دارد ...................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
بابا فرشته جون بیا ادامه بده دیگه
مردم از فضولی
خواب به چشام نمیاد از صبح که ببینم اخرش چی میشه ،کاش نگه میداشتم وقتی کلا تموم شد بخونم
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
حرفهای شقایق آرومم میكرد فكر میكردم بالاخره یك نفرو كه مثل خودمه پیدا كردم
وسایلمو جمع كردم گوشی موبایلی كه سیامك برام خریده بودو گذاشتم روی میز و كلید و زیر گلدون پشت در گذاشتم در حالیكه هنوز بغضی سنگین توی گلوم احساس میكردم .
شقایق دختر بشاش و خنده رو و شادی بود هیچكس از ظاهر شاد شقایق نمی تونست به درون غمگین این دختر پی ببره . استقامت اون در برابر مشكلات باعث میشد بهش غبطه بخورم و از شقایق توی ذهنم یك اسطوره بسازم .
شقایق هر چیزى رو كه اراده میكرد بدست می آورد . انرژی وصف ناشدنی داشت .
شقایق پشت هم جوك می گفت و هر دو با هم خندیدیم
كم كم حال و هوای من هم عوض شد و تا حدودی غمم و فراموش كردم
شقایق گفت : مارال ، میخوای همین الان یه جایگزین توپ بجای سیامك برات پیدا كنم ؟
گفتم : آخه چطوری ؟
خندیدو گفت بزار به عهده شقایق همه فن حریفه.بیا این رژلب قیافتو درست کن انگار همین الان از عزا اومدی.
فقط كافیه از هر كسی خوشت اومد یه لبخند بهش بزنی .. دختر چشمای تو جادو میكنه و تو از این موهبت الهی كه خدا بهت داده بی خبری .
كمی به خودم رسیدم و شقایق شروع كرد به ویراژ دادن توی جاهایی كه به قول خودش پر از سوژه بود . جردن و ایران زمین و............
جالب اینجاست كه در كمتر از چند دقیقه ماشین های پسر دنبالمون راه می افتادن و هی چراغ میزدن یا شروع میكردن به حرف زدن با ما .
شقایق در حالیكه عینك آفتابیشو جابجا میكرد گفت : خوب خوشگله . حالا كدو مو پسندین ؟ اون بی ام و آلبالویی یا اون سی الو نقره ای یا اون پرادو سفیدرو ؟ اون پسر مو سیخ سیخی رو نیگا چقدر با مزست . همین شوهر خوبی میشه برات مارال آینده دارهاااااااا ............ و هر دو با هم شروع كردیم به خندیدن
شب وقتی به خونه بر گشتیم شقایق 6 ، 7 تا شماره از جیبش ریخت بیرون ، یكی روی كاغذ مچاله شمارشو نوشته بود یكی كارت ویزیت داده بود ، یكی شمارشو تایپ كرده بود و همراه آدرس ایمیلش روی كاغذ نوشته بود یكی روی قوطی كبریت و اون یكی روی بسته آدامس ریلكس
شقایق در حالیكه مانتوشو در می آورد پوز خندی زد و گفت : تو رو خدا ببین ، اون پسر آخریه یادته ؟ اینقدر هول شده بود كه شمارشو روی یك اسكناس 2000 تومانی نوشته ، آخه بنظرت مارال جون اینارو نباید گذاشت سر كار ؟ توی این كوچه به تو شماره میدن و چند تا كوچه بالاتر به یك صوفیا لورن دیگه ........
ولی من به حرفهای شقایق گوش نمیدادم به یاد این موجود نا خواسته در وجودم افتاده بودم كه میدونستم روز به روز بزرگتر میشه و من نمیدونستم باید چیكار كنم ؟
شقایق كه متوجه سكوت و ناراحتی من شد گفت : ای بابا سه ساعت دارم واسه كی روضه می خونم و نصیحت میكنم ؟ بیا این قرصو بخور آرومت میكنه فردا هم با مهشید دوستم تماس میگیرم حتما میتونه بهت كمك كنه اون برای این جور كارا آشنا زیاد داره ناراحت نباش خیلی زود از شر این مزاحم خلاص میشی .
قرصو كه خوردم احساس آرامش عجیبی كردم و تا صبح به خواب رفتم و یك لچظه پلك باز نكردم .
صبح با صدای بلند موسیقی از خواب بیدار شدم ، ساعت 2 بعد از ظهر بود ، با عجله از رختخوابم بلند شدم .
سارا ، و مهشید اومده بودن خونه شقایق ، صدای هر هرو كركرشون تمام ساختمونو پر كرده بود . آبی به صورتم زدم موهامو مرتب كردم و به دیدن آنها رفتم .
مهشید تا منو دید از روی مبل بلند شد و با لبخندی گفت : به به ، سیندرالایی كه می گفتی ایشونن ؟ خیلی خوشگل تر از اون چیزی كه فكرشو میكردم ماشالا تنهایی همه رو حریفه ، دو روز دیگه مارو میزاره تو جیب بغلش
دستشو به سمتم دراز كرد و گفت : ببخشید سلام من مهشیدم از آشناییت خوشوقتم
از طرز صحبت مهشید زیاد خوشم نیومد و منظورشو از این حرفش نفهمیدم به زور لبخندی تحویلش دادم و بهش دست دادم .
سارا از اون طرف به مهشید چشم غره رفت و گفت : مهشید جون ، دوستمونو اذیت نكن
مهشید ظاهرا از سارا و شقایق بزرگتر بود ولی از طرز نگاهش و طرز كلامش معلوم بود كه شدیدا معتاده و آدم سالمی نیست ، یه سیگار روشن كرد و یكی هم برای من روشن كرد و به سمتم دراز كرد یك پك به سیگار زد و گفت : ببین خوشگله ، شقایق در مورد تو و مشكلت با من صحبت كرده ، اگر بخوای همین امروز میریم پیش آشنای من كه یه دكتره و خلاص ...به همین راحتی .. فقط بهت گفته باشم بعدا احساس مادریت و عذاب وجدانت گل نكنه كه حوصله این بچه بازیهارو اصلا ندارم .. اگر می خوای این لوس بازیها رو در بیاری برو بچه تو بدنیا بیار بشین یه گوشه بزرگش كن ولی از ما گفتن اونوقت بچه ات نه شناسنامه داره و نه دیگه حتی كسی نیگات میكنه یك كلا م ! یعنی تباه شدن امروزت و آیندت ....حالا خود دانی ....من واسطم پولمو میگیرم میرم پی كارم ..
با كنجكاوی پرسیدم : خرجش چقدر میشه ؟
مهشید گفت : خوشگله، ا تو عالم رفاقت با هم از این حرفا نداریم . ولی با شقایق حساب میكنم فكر كنم یه 600 تومنی براش آب بخوره حالا چی شده؟ ok
سكوت كردم
مهشید بلند شد و گفت : بسه دیگه بلند شید پای كوبی بسه ، عروس خانم بله رو داد ، پیش بسوی دوكی جون خودمون .
و همه با هم با خنده و شادی راه افتادیم بسمت دكتر در حالیكه من دل توی دلم نبود و ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود ولی بچه ها در تمام طول راه باهم شوخی میكردن و می خندیدن .
دكتری كه مهشید ازش تعریف میكرد توی یك خونه قدیمی در جنوب شهر بود یك خانم حدودً 50 ساله كه رفتار گرم وصمیمی داشت . مطب تر وتمیزی داشت ولی از تابلو خبری نبود.
چاره ای نداشتم من حتی نمیدونستم آخر و عاقبت خودم چی میشه چطور میتونستم چنین موجود نازنینی و توی مشكلات خودم سهیم كنم ؟ توی این فكرها بودم كه چشمام بسته شد و بیهوش شدم.
وقتی چشمامو باز كردم خونه شقایق بودم احساس درد شدیدی میكردم .
شقایق لبخندی زد وگفت : سلام ، دیگه از شرش خلاص شدی خیالت راحت همه چیز تموم شد .
چند روز بعد حسابی حالم بهتر شد و حالا بیش از قبل با سارا و شقایق و مهشید احساس صمیمیت میكردم خودمو مدیون شقایق میدونستم و قرار شد كه كار كنم و به مرور پول شقایقو بهش بر گردونم .
از بعد از این ماجرا گاهی شدیدا در خودم فرو می رفتم و به گذشتم فكر میكردم به اینكه میتونسم توی زندگیم كجا باشم و الان كجا هستم ، به پدرم و مادرم وبرادرم فكر میكردم و ....................
چند دفعه كه شقایق و سارا منو در این حالت دیدن سیگاری بهم دادن كه بكشم كه بعد از مصرفش بینهایت احساس آرامش میكردم كم كم خودم ازشون در خواست میكردم كه اون سیگارو بهم بدن.
چند ماه بعد شقایق از پدرش خواست تا براش یك آپارتمان اجاره كنه كه اونجارو آرایشگاه كنه و با هم مشغول كار بشیم. آرایشگاه بسیار شیك و زیبایی بود در بالا شهر .
اوایل اكثر كسانیكه به آرابشگاه رفت و آمد داشتن دوستای شقایق و سارا بودن ومن كار میكردم و به تدریج بدهی شقایقو بهش میدادم.
كم كم متوجه شدم كه بیش از اینكه مشتری داشته باشیم در آمد داریم و متوجه این شدم كه اینجا داره اتفاقاتی می افته كه از زیر چشم من پنهونه.... تصمیم گرفتم كمی كنجكاوی كنم و سر از كار شقایق و سارا در بیارم .
به تدریج متوجه شدم خیلی روزها شقایق و سارا رفتار طبیعی ندارن و زیادی شادن و سر حال و بعضی از مشتریها كه می اومدن خیلی مشكوك بودن و شقایق یك بسته كوچیك بهشون میداد و ازشون پول میگرفت .
دیگه حسابی كلافه شده بودم اونها فكر كرده بودن كه من یه بچه شهرستانیم و هیچی حالیم نیست باید بهشون ثابت میكردم كه من سر از كاراشون در آوردم .
یك روز وقتی آرایشگاه خلوت بود رو به شقایق و سارا كردم و گفتم : بچه ها دوستیمون سر جاش و لی لطفا با من تصفیه حساب كنید من دیگه نمی خوام توی آرایشگاه شما كار كنم
سارا با تعجب پرسید : چرا ؟ مگه چی شده ؟ اینجا كه در آمدت خوبه
گفتم : من در آمدی كه از فروش مواد مخدر باشه نمی خوام . خودتون خوب میدونید چی میگم . مدتیه كه اكثر مشتری هایی كه میان آرایشگاه شاكی هستن كه پول و وسایل قیمتیشون تو آرایشگاه ما گم میشه . من خنگ اول فكر كردم كه لابد مشتریهای دیگه هستن كه اینكار و میكنن ولی حالا فهمیدم كه................
شقایق با عصبانیت گفت : فهمیدی كه چی ؟ كه ما دزدیم ؟ بدبخت من صدتای تورو می خرم و می فروشم.
با عصبانیت فریاد زدم : آره ، آره دزدید شماها دزدید یادته دفعه پیش یك خانمی اومد گفت یك ملیون تومن ازش دزدیدن و شماها بهش گفتین حتما جایی جا گذاشته یا شاید مشتریهای دیگه ازش دزدیدن .........من دیدم كه اون روز سارا پولو از توی كیف اون خانم برداشت بعد هم گذاشت توی كیف خودش .
شقایق با تعجب به سارا نگاه كرد.
سارا بطرف من حمله ور شد و یك سیلی محكم بصورتم زد و فریاد زد : دختره دهاتی تو غلط بیجا كردی كه كشیك منو كشیدی . تو فكر كردی كه كی هستی كه توی كار دیگران فضولی میكنی . بدبخت اگر من و شقایق نبودیم كه تو الان تو كوچه ها بودی و سر ووضعت اینطوری نبود ، حالا دم در آوردی ؟
ادامه دارد ..............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
فرشته جان اين داستان رو خودت نوشتي؟؟واقعيت كه نداره ان شاالله؟؟
بدجوري روي ادم تاثير ميذاره من بعد از خوندنش دپرس ميشم:302:
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
غزاله جان
اصل داستان و ماجرا واقعیست ، که کمی پردازش شده ، و البته روند و مسیر و اتفاقات پیش اومده اما ویرایش هایی شده ، که به اصل اتفاقات چیزی اضافه نکرده ، بر عکس بعضی جاها برای حفظ بعضی مسائل مربوط به شخص و خانواده و.... مواردی ذکر نشده .
واقعیت تلخیه . توصیه می کنم صبور باشید ادامه را هم بخونید ، در نهایت می خوام همه رو دعوت کنم به تحلیلی روانشناختی از بعد شخصیتی ، خانواده و اجتماع . تا بشه از آن درسهایی تکنیکی ارائه داد
صدامو بلندتر كردم و گفتم : شماها دزدید و معتاد اینهمه در آمد آرایشگاه بخاطر اینه كه شماها مواد پخش میكنید .
شقایق باچشمان غضب آلود كه توی این یك سال اینطوری ندیده بودمش بطرفم اومد و گفت : دفعه آخرت باشه با ما اینطوری حرف میزنی آرایشگاهمه اختیارشو دارم دوست داری برو لومون بده . ما كه از خونه فرار نكردیم اون كه از خونشون فرار كرده تویی اونوقت تو رو هم برمیگردونن خونه و لابد مادرت خیلی خوشحال میشه وقتی بفهمه داشته نوه دار میشده یا اینكه.............
با بغض گفتم : اگر برگردم خونه بهتر از اینه كه پیش شما دو تا جونور باشم و در برابر كاراتون سكوت كنم.
سارا با پوز خند گفت : آره حتما میتونی برگردی با این كارنامه درخشانی كه داری . تازه تو خودتم معتادی بیچاره اگر ما نبودیم از درد خماری تا حالا مرده بودی . كلی هم بدهی به شقایق داری كه تا بدهیتو صاف نكنی نمیتونی بری.
با فریاد و اشك گفتم : گناه خودتونو به پای من ننویسیدالكی به من تهمت نزنید من مثل شما آشغالها نیستم من معتاد نیستم .
شقایق با یك پوزخند گفت : فكر كردی زرت زرت سیگار می كشیدی دود میكردی تو هوا واقعا سیگار بود ؟ نه خوشگله فكر كردی اون قرصها كه هر شب می خوردی آسپرین بچه بود ؟ نه گاگول جون اونم مواد مخدر بود تو دیگه حتی نمیتونی یك روزم بدون اونها زندگی كنی . تا حالا من پول عملتو میدادم ، حالا به بعد برو خودت خرجتو در بیار ولی با این وضعی كه تو داری هیچ جا نمیتونی كار كنی . هنوز روز به شب نرسیده برمیگردی پیش خودمون مطمینم.........
روسریمو سرم كردم مانتومو پوشیدم و از آرایشگاه زدم بیرون ، فضای اونجا حرفهای اونها دیگه داشت خفه ام میكرد باورم نمیشد حرفهای اونها حقیقت داشته باشه..........
تا شب در خیابانها پرسه زدم و به خودم و به آخر عاقبتم فكر میكردم.
تصمیمم رو گرفتم تهرون با این آدمهای رنگارنگش جای من نبود .
از وقتی پامو توی این شهر گذاشته بودم چقدر نیرنگ و فریب دیده بودم.
باید برمیگشتم شهرستان پیش خانوادم و به پاشون می افتادم تا منو ببخشن . حرفهای سارا وشقایق و در مورد اعتیادم باور نكرده بودم
رفتم ترمینال متصدی مربوط گفت كه ساعت 12 شب اتوبوس حركت میكنه بلیط ر و خریدم .
هنوز تا ساعت 12 خیلی مونده بود و من مجبور بودم خودمو مشغول كنم .
تنهایی رفتم سینما فیلم زندان زنان . بعد از سینما هم رفتم رستوران و دلی از عزا در آوردم
ولی كم كم احساس ضعیفی بر من چیره میشد اول فكر كردم بخاطر گرسنگیه ولی دیدم هر چی غذا می خورم فایده ای نداره و حالم داره بدتر میشه .
به هر زحمتی بود خودمو به ترمینال رسوندم و روی صندلی كه برای انتظار مسافرها بود نشستم . به نفس نفس افتاده بود م و احساس خفگی میكردم عرق سردی روی صورتم نشسته بود .
هر كس از كنارم رد میشد با دلسوزی نگاهم میكردن
یاد حرفهای سارا و شقایق افتادم كه می گفتن تو نمیتونی شهرستان برای و هر جا بری شب نشده باید بر گردی پیش خودمون .
هر لحظه حالم بد تر میشد و من با حقیقت تلخی روبه رو میشدم در مورد خودم كه باورش برام بی نهایت سخت بود . از درد به خودم می پیچیدم
توی عالم خودم بودم كه خانمی حدودا 40 ساله اومد كنارم نشست یه سیگار كشید و یكی هم برای من روشن كرد : بیا اینو بكش حالت بهتر میشه ......... چند وقته معتادی ؟ چی میكشی ؟
نیم نگاهی بهش كردم ظاهر جالبی نداشت تیپ شلخته ای داشت و یك آرایش زننده ای كرده بود سیگار و پس زدم و گره روسریشو گرفتم و
گفتم : من معتاد نیستم عوضی ، اشتباه گرفتی ، برو ******** تا تحویل انتظاماتت ندادم
پوزخندی زد و گفت : تو كه قیافت تابلو ... تا چند ساعت دیگه خود انتظامات از اینجا میندازنت بیرون . اگر دیر به خودت برسی تلف میشی ... .. معلومه بچه مایه داریم میكشیدیا ..... آخه تو دیگه دردت چی بود كه خودتو به این روز انداختی ؟ .........
نگاه تاسف باری به من انداخت و گفت : معلومه فراری هستی ..ولی به حال من فرقی نداره من پاتوقم تو همین پارك كنار ترمیناله به هر كسی بگی ، مگی ملوسه، منو می شناسه ... اگرم نبودم این شماره موبایلمه .
شماره موبایلشو روی یك تكه كاغذ سیگار نوشت و بهم داد و رفت
هر ثانیه برام ساعتها می گذشت هر چی می رفتم آب به صورتم می زدم فایده ای نداشت حقیقتا احساس كردم روحم داره از بدنم خارج میشه .
از تلفن ترمینال با شقایق تماس گرفتم
مارال : الو سلام شقایق منم مارال
صدای موزیك خیلی بلند بو د و به سختی میشد صدای شقایق و شنید صدای هم همه و خنده های دختر و پسرهایی هم به گوش میرسید
شقایق : گفتی كی هستی ؟ مهدی ؟مهدی پاشو بیا اینحا همه جمیم خیلی خوش میگذره
مارال : الو شقایق منم مارال
شقایق : اه تویی .......... بازم كه آویزونی .. گفتیم رفتی از شرت خلاص شدیم .. اینقدر بی عرضه بودی نتونستی واسه خودت امشب یه جا پیدا كنی بكپی ؟ اینقدر بی عرضه بودی چرا از دهاتت اومدی تهران ؟
آهان فهمیدم موادت ته كشیده آره ؟ حالا باورت شد معتادی؟؟؟؟؟؟؟؟
و بلند بلند شروع كرد به خندیدن
مارال : شقایق میتونم الان بیام اونجا.... من حالم خیلی بده !!
شقایق : برو پی كارت دیگه پاتو اینجا نمیذاری فهمیدی؟ اگر پاتو بذاری اینجا قلم پاتو میشكنم ... چیزیم كه زیاد ریخته تو كوچه مواد فروشه ..........برو خودت پیداشون كن
وگوشی رو قطع كرد
وای اگر خانوادم می فهمیدن كه دخترشون از تهرون چه سوغاتی براشون آورده و دختر ناز پروردشون معتاد شده حتما دق میكردن .
از ترمینال زدم بیرون و با سرعت رفتم توی پارك كنار ترمینال
پیدا كردن اون زن اصلا كار سختی نبود
با چند تا مرد روی نیمكت پارك نشسته بود و در حالا خندیدن بود تا منو دید بلند شد و بطرفم اومد و گفت : دیدی خوشگله خوب شناختمت من موهامو توی این راه سفید كردم كراك میكشی نه ؟
گفتم : نمیدونم گاهی یه سیگار میدادن بهم كه نمیدونم چی توش بود . میگن گاهی هم قرص ولی نمیدونم چه قرصی!!!!!!!!
بلند بلند شروع كرد به خندیدن : میگن ؟ تو نمیدونستی چی میخوری یا چی میكشی ؟
گفتم : نه نمیدونستم
گفت : خودتی كوچولو ...من الاغ نیستم ..بیا اینو بگیر میزونت میكنه ایكی ثانیه حالتو خوب میكنه . جای خوابم خواستی یه هتل توپ برات سراغ دارم .
موادو از دستش قاپیدم و پول زیادی رو بهش دادم .
با كشیدن اون مواد احساس انرژی زیادی كردم ولی از اینكه میدیدم اینقدر محتاج و خوار شدم از خودم بدم اومده بود . حالا علاوه بر اینكه یك دختر فراری بودم ، معتاد هم شده بودم .
ساعت حوالی یك نصف شب بود از رفتن به شهرستان كاملا پشیمون شدم.
باید دوباره سراغ شقایق می رفتم و ازش میخواستم كه منو ببخشه ، چاره ای نداشتم
یه ماشین دربست گرفتم و آدرس خونه شقایق و دادم ...در بین راه همش فكر میكردم كه چطور میتونم شقایق و سارا رو راضی كنم تا دوباره باهاشون زندگی كنم؟
وقتی به سر كوچه ای كه خانه شقایق در آن كوچه بود رسیدیم شلوغی عجیبی بود چند تا ماشین پلیس و یك آمبولانس در خونه شقایق ایستاده بود
با عجله نگرانی از ماشین پیاده شدم و به سرعت خودمو به جمعیت رسوندم
سارا روی زمین افتاده بودو چند تاپرستار سعی میكردن بلندش كنن و دیگری یك پارچه سفید روی سارا میكشید
شقایق به همراه چند تا پسر و دختر دیگه از آپارتمان خارج شدن در حالیكه پلیس همشونو گرفته بود
شقایق تا جنازه سارا رو دید خودشو از دست اون پلیس خلاص كرد و انداخت روی جسد بی جان سارا و بلند بلند شروع به جیغ زدن و گریه و زاری كرد .
به زور شقایق و بلند كردن و راهنماییش كردن به طرف مینی بوس نیروی انتظامی..
باور این صحنه هایی كه میدیدم برام غیر ممكن بود زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
ازدحام و شلوغی هر لحظه بیشتر میشد و هر كس از لابه لای جمعیت چیزی می گفت
یكی میگفت : از سر شب تا حالا كوچه رو گذاشته بودن رو سرشون اینقدر كه سر و صدا راه انداخته بودن.
اون یكی میگفت : بیچاره دختر طفل معصوم ، می گن اینقدر كشیده بوده كه اوردوز كرده و در جا تموم كرده ، بیچاره خانوادش
دیگری میگفت : همون بهتر شر همچین كسایی از روی زمین كنده بشه والا ما پسر جون داریم تو خونه...................
مارال در حالیكه داستان زندگیشو تعریف میكرد اشك از چشمانش سرازیر بود
مكث كوتاهی كرد و ادامه داد : بیچاره سارا ، دختر بذله گو و شادی بود باورم نمیشد كه به همین راحتی مرده باشه .....دختر با استعدادی بود كه توی دانشگاه از لحاظ هوش و استعداد زبانزد همه بود
سارا اصالتا شهرستانی بود در یك خانواده پر جمعیت زندگی میكرد.
وقتی تهران دانشگاه قبول میشه خانوادش بهش میگن یا حق نداری بری دانشگاه یا اگر رفتی خرج خودتو ، خودت باید در بیاری و باید هر ماه مبلغی هم برای ما بفرستی.
سارا هم بخاطر علاقه شدیدی كه به درس خوندن داشته قبول میكنه و میاد تهران .
در دانشگاه تهران در رشته مكانیك مشغول درس خوندن میشه و توی شركت پدر شقایق به عنوان منشی استخدام میشه
شقایق كم كم با سارا آشنا میشه و بهش پیشنهاد در آمد بیشتری میده و سارا هم از شركت پدر شقایق میاد بیرون.
و از اون به بعد میشن دوتا دوست خیلی صممیمی
با اون همه زحمتی كه سارا اینجا میكشید فوق لیسانس هم قبول شد یادمه وقتی فوق قبول شد شقایق براش چه جشنی گرفت .
سارا فقط 25 سالش بود كه با زندگی برای همیشه خداحافظی كرد .
وقتی آمبولانس رفت جمعیت كم كم متلاشی شد و من بهت زده ، ناباورانه به اتفاقات صبح فكر میكردم و بغضی سنگین در گلوم احساس میكردم.
وقتی به خودم اومدم ساعتها بود كه روی پله های یه خونه نشسته بودم و اینقدر اشك ریخته بودم كه تمام روسری و مانتوم خیس اشك بود .
یكی از خانمهای همسایه آرام اومد كنارم نشست و یك دستمال كاغذی بهم داد و گفت : كمی آب بخور ، حالتو بهتر میكنه ، ساعتهاست كه تنها نشستی اینجا و داری گریه میكنی . اون دختره دوستت بود ؟ خدا بیامرزتش.... هرچند نمیدونم همچین آدمهایی آمرزیده هستن یا نه ؟ میگن كراك میكشیدن همشون ..... دختر نگون بخت ، حتی نمیشه جنازه همچین افرادی هم شست................
تحمل شنیدن حرفهاشو نداشتم به زحمت دستمو به دیوار گرفتم و تلو تلو خوران رفتم به طرف سرنوشت نامعلوم خودم...
نگاهی به ساعت مچیم كردم ، ساعت 3 نصفه شب بود اینقدر بی هدف رفتم تا به یك پارك رسیدم خوشبختانه در دستشویی پار ك باز بود خودمو به اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتی توی آیینه خودمو نگاه كردم بغضم دوباره تركید ، آیا من هم عاقبتی مثل سارا انتظارمو میكشید ؟ با یك تصمیم بچگانه چه به روز خودم آورده بودم
سوز سردی می آمد ، اینقدر كه تمام تنم می لرزید .
صبح با لگدهای سنگین مسئول نظافت دستشویی از خواب بیدار شدم كه بلند بلند غر میزد
معلوم نیست از كدوم جهنم دره ای در رفته اومده تو این خراب شده ، قیافشو نیگا ، همین شماها هستین كه شوهر های مردمو اغفال میكنین ، یه لبخند و یه ناز و كرشمه ، میاد واسه مرداو از را ه بدرشون میكنین ، بیچاره نصرت خانم چه شوهر رام و سربزیری داشت یه عوضی مثل تو زیر پای شوهرش تشست هر چی شوهر بنده خداش خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشه مگه گذاشت... چه بی آبرو گری كه در نیورد .
تازه شوهر نصرت خانم اهل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین شماها چه می كنید با زندگی مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..
حرفهای زن نظافت چی عجیب می رفت تو مخم از طرفی بد جور از خواب پریده بودم و داشتم توی تب می سوختم و تحمل اینهمه توهینو نداشتم.
بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقه شو گرفتم : بس میكنی زنیكه عوضی یا خفت كنم با دستام ؟ شوهرتو بچسب اتیغه ،تا از ما بهترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدی هر اراجیفی دم دهنت اومد به من ببندی ... تو خودت فكر كردی كی هستی ؟ اون نصرت خانم شما اگر یكم عرضه داشت و یكم ناز و كرشمه بلد بود خودش برای شوهرش بریزه كه نمی قاپیدنش.... حالا هم خفه ، برو به كارت برس............
زن بیچاره رنگش پریده بود و به لكنت افتاده بود لباسشو مرتب كرد و رفت به نظافتش مشغول شد.
از زور تب داشتم می سوختم از دسشتویی رفتم بیرون
آفتاب قشنگی طلوع كرده بودو سوز سردی صورتمو نوازش میكرد. دوباره یك روز جدید شروع شده بود انگار نه انگار كه دیروز چه اتفاق وحشتناكی افتاده بود .. یك روز عاشقانه برای دختر و پسری كه دست در دست هم راه می رفتن . پیرمردهایی كه لنگ لنگان با عصا پیاده روی می كردند و یك گروه خانمهای میانسال كه در یكسوی پارك مشغول ورزش صبحگاهی بودن . و من بیش از قبل احساس تنهایی میكردم .
تمام بدنم یخ كرده بود و احساس سرمای شدیدی میكردم .
چند تا خانم كه از كنار من عبور میكردن متوجه حال نذارم شدن و كمكم كردن تا روی یك نیمكت توی پار ك نشستم .
یكی از اون خانمها با مهربونی دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت : طفلكم ، تو كه تب داری حالت اصلا خوب نیست ، دهنتو باز كن ببینم گلوتم چرك كرده یا نه ؟
دیگری گفت : سوری جون اینجا كه مطبت نیست دست بردار
خانم دكتر چشم غره ای به اون خانم كرد و گفت : عاطفه ، انسانیت حكم میكنه كه این بنده خدارو با این حال نذارش تنها بذاریم؟ در حالیكه میتونیم كمكش كنیم
بعد رو به من كرد و گفت : خوشگلم ، گلوت عفونت كرده لباساتم كه خیسه ، كجا میرفتی ؟ بیا من ماشین دارم میرسونمت خونتون.
كمی من من كردم و گفتم : شما لطف دارید ولی داشتم میرفتم دانشگاه
همراه خانم دكتر كه خانم میانسال و با كلاسی بود گفت : وای ......قربونت برم مگه دانشگاه حلوا خیر میكنن كه با این تبت می خوای بری دانشگاه؟ اینا .. آخرش میشی یكی مثل این خانم دكتر ما عوض اینكه الان دور ورش كلی شلوغ باشه و هر روز با نوه و نتیجش بره پارك ، چسبید به درس خوندنو شوهر نكرد .... حالا صبح به صبح مجبوره عوض اینكه با شوهر جونش بیاد پارك با من بیاد ...... دختر بجای درس خوندن برو سر زندگیت
خانم دكتر با لبخند گفت : عاطفه بس میكنی یا نه .... تو هم كه به هركسی میرسی می خوای یا شوهرش بدی یا می خوای پسرارو زن بدی ....
بعد رو به من كرد و گفت : پاشو پاشو خوشگلم میرسونمت خونه ، سر راه هم از داروخانه دواهاتو میگیریم
گفتم : نه باور كنین حالم خوبه ، خودم میرم خونه
گفت : چقدر تعارف میكنی دختر . برای ما هیچ زحمتی نیست باور كن .
به اتفاق سوار ماشین خانم دكتر شدیم و به راه افتادیم
از توی آینه به من نگاه كرد و گفت : گفتی خونتون كجاست ؟
یك مكث طولانی كردم و ناخودآگاه آدرس خونه سیامك و دادم
عاطفه خانم گفت : ا ... چه جالب خونه سوری هم چند كوچه بالاتره . .... كوچه ایمان پلاك 20 بلدی؟
گفتم : نه ....آخه میدونید ما تازه اومدیم این محله
خانم دكتر دم یك داروخانه ترمز كرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتی برگشت داروهارو به سمتم دراز كرد و گفت : بیا عزیزم ، این كپسولهارو هر 8 ساعت بخور استامینوفن هم همینطور
گفتم : وای ......... خانم دكتر واقعا شما امروز به من خیلی لطف كردید . كاش همه مثل شما بودن
از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولی حرفی بود كه دیگه زده بودم
خانم دكتر و عاطفه خانم نگاهی به هم كردن
عاطفه خانم گفت : اسمت چیه عزیزم :
گفتم : شهره
ادامه دارد ..........................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
اسمم و تكرار كرد و گفت : هم اسم دختر من هستی الان 15 ساله ندیدمش .. كانادا زندگی میكنه
شهره جون منظورت از اون حرفت چی بود؟ ما میتونیم بهت كمك كنیم؟
از ته دلم آهی كشیدم و گفتم : شاید یه زمانی كسی میتونست بهم كمك كنه ....اما اما ... حالا دیگه هیچكس نمیتونه به من كمك كنه
دیگه به خونه سیامك رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو هیچوقت فراموش نمیكنم .
چند تا خونه بالاتر از خونه سیامك پیاده شدم و با خانم دكتر و عاطفه خانم خداحافظی كردم .
این خونه برای من پر از خاطرات شیرین بود سیامك با تمام مهربونیهاش و با تمام مردانگی كه در حق من كرده بود هیچوقت نمیتونستم فراموشش كنم
اگر سیامك دركنارم بود و بخاطر اون سوء تفاهم منو اونطوری رها نمیكرد هیچوقت الان حال و روزم این نبود ولی اینو خوب میدونستم كه من لیاقت سیامك و عشق پاكشو نداشتم .
در این افكار غرق بودم كه در آپارتمان سیامك باز شد و خانمی زیبا از خونه بیرون اومد در حالیكه داشت توی كیفشو میگشت ، انگار چیزی گم كرده بود .
زنگ آیفونو زد و گفت : سیامك جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف كن برام بیارش عزیزم .
قلبم فرو ریخت ، یعنی سیامك ازدواج كرده بود ؟ خیلی كنجكاو شدم و دوست داشتم بدونم واقعا این خانم كیه كه اینقدر صمیمانه با سیامك صحبت میكنه ؟
رفتم به طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید
گفت : بله فرمایشی داشتید؟
كمی من من كردم وگفتم : راستش به من گفتن طبقه دوم این ساخنتمونو برای اجاره گذاشتن ............
تعجب كرد و گفت : نه ، طبقه دوم كه من و همسرم زندگی میكنیم ، قصد اجاره هم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟
با عجله نگاهی به پلاك كردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاك 93 هست ؟ شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم .
در حالیكه هنوز بهت زده به من خیره شده بود به سرعت از كنارش دور شدم.
بغضی در گلوم سنگینی میكرد به اون دختر حسادت میكردم و آرزوم در اون لحظه این بود كه بجای اون دختر من همسر سیامك بودم ولی این حقیقتو باید قبول میكردم كه من نمیتونستم خوشبختش كنم
خواستم از دور بیاستم و سیامك و ببینم ولی حتی جرات اینو نداشتم كه بخوام از دور ببینمش .
به یك فروشگاه رفتم وآب معدنی خریدم و قرصهایی كه خانم دكتر برام تجویز كرده بودنو خوردم .
توی این فكر بودم كه كجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم كی بهتر بشه كه به فكر آرایشگاه شقایق افتادم چون كلید آرایشگاه را داشتم .
سوار تاكسی شدم و خودمو به آرایشگاه رسوندم و با عجله پله هارو یكی بعد از دیگری طی كردم همین كه خواستم كلید بندازم و در و باز كنم تازه متوجه شدم كه در آرایشگاه پلمپ شده و یك كاغذ زده بودن كه (این مكان به علت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد
مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید كجا برم روی زمین پشت در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامه انداختم و دراز كشیدم و به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود و به شدت احساس گرسنگی میكردم.
از سر جام بلند شدم كمی خودمو مرتب كردم و آینه رو از توی كیفم در آوردم و كمی آرایش كردم و از پله ها پایین رفتم تا به یك رستوران برم و ناهار بخورم .
توی افكار خودم غرق بودم و می خواستم از یك سمت خیابون به سمت دیگه برم كه متوجه شدم چند ماشین ائل از كنارم با ملایمت رد میشن بعد پاشونو میزارن روی ترمز و برای من می ایستن.
تصمیم گرفتم اتو زدن رو هم تجربه كنم.
و آرام و با طمانینه از كنار ماشینهایی كه برام ایستاده بودن عبور كردم و سوار شیكترین ماشینی شدم كه برام ایستاده بود.
كمی احساس ترس میكردم و تا سوار شدم بدون اینكه به راننده نگاه كنم گفتم : زودتر از اینجا برو
و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز و بدون معطلی رفت.
كمی كه دور شدیم نگاهی به راننده انداختم.
بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و كمی هم جلوی موهاش كم پشت بود ولی كت شلوار كتان شیكی پوشیده بود و كراوت زده بود.و بوی ادكلنش تمام فضای ماشینو پر كرده بود.
نیم نگاهی به من انداخت ولی عمیق و موشكافانه لبخنده مسخره ای زد و گفت : شما واقعا به من افتخار دادید كه از بین اونهمه طرفدارتون كه براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب كردید ، از آشنایتون خوشوقتم ، من كوروش هستم
و دستشو به طرف من دراز كرد و دستای منو به گرمی و محكم فشرد.
و ادامه داد: اسم شما چیه ؟ بانوی جذاب و زیبا
از طرز كلامش خندم گرفته بود و توی دلم میگفتم ( ای مارال بیچاره همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی .. نیگا چه عتیقه ای به تورم خورده)
لبخندی زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون هست
گفت : واقعا هم اسم برازنده ای دارید چون آدمو واقعا افسون میكنید. كجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصی داشتید؟
گفتم : نه ، داشتم قدم میزدم
گفت : عالیه ، پس من میتونم نهار در خدمتتتون باشم ؟
من كه از بی حالی و ضعف دیگه داشتم پس می افتادم گفتم : باشه ، مشكلی نیست ، ولی من می خواستم برم بعد از قدم زدن خرید
گفت : مساله ای نیست . بازهم در خدمتتون هستم . ولی بهتره اول بریم به یك رستوران و نهار بخوریم
و بعد شروع كرد از خودش تعریف كردن و تمام طول راه حرف زد و جوك گفت.
با خودم میگفتم : سر پیری چه روحیه ای داره
دستان منو توی دستاش گرفته بود و گاهی كه دیگه از حد میگذروند دستش و روی پاهام میذاشت
احساس چندش آوری داشتم و دوست داشتم یك تو د هنی محكم بهش بزنم و پیاده بشم ولی تمام طول راه به این فكر میكردم كه چطور میتونم حال این پیر پاتال هوس رانو بگیرم كه دیگه از این غلطا نكنه ؟
پاكت سیگاری روی داشبرد بود سیگاری از پاكت برداشتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .
كوروش زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت : شما هم خیلی شیطونید هم خیلی جذاب .و... من عاشق خانمهای شیطونم . افسون خانم جسارت نباشه شما چند سالتونه؟
با گستاخی گفتم : فكر میكنم هم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید هم چند سال كوچیكتر
كوروش از این حرف من كمی جا خورد ولی به روی خودش نیورد و بلند بلند شروع كرد به خندیدن.
حین خنده گفت : نه ، من راجع به شما اشتباه نكردم خیلی شیطونید و حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانه بود چون خانمها هیچوقت دوست ندارن سنشونو بگن ولی عزیزم . اون چیزی كه برای یك مرد مهمه و هر زنی رو میتونه جذب خودش كنه سن و سال و قیافش نیست پولشه عزیزم .. پولش
همونطور كه شما اول جذب زیبایی و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه متوجه سن وسال من
تازه هر چی سن مرد بالاتر بره پخته تر و با تجربه تر میشه و چی بهتر از این برای شما خانمها..؟
یك هیچ به نفع من افسون خانم
سعی كردم اهانتشو به روی خودم نیارم سكوت سنگینی بین ما حكمفرما شد و من از عصبانیت پشت هم سیگار میكشیدم و توی دلم می گفتم : بخند خیكی .... شب دراز هست و قلندر بیدار
بعد از چند دقیقه كوروش نگاهی به من كرد و گفت : دلخور شدی ؟ ببخشید من یه ذره ركم دیگه ... حالا به رستوران كه رسیدیم حسابی از دلت درمیارم
لبخندی زدمو گفتم : نه عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفای دیگران ناراحت بشم شما اینقدر منطقی صحبت می كنید كه آدم چاره ای جز سكوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رك بودن شما خیلی خوشم اومد.
لبخندی زد و دستهای منو بوسید و چشمكی به من زد.
در حالیكه كه من دوست داشتم دو دستی خفه اش كنم.
به رستوران كه رسیدیم دستهای كوروش و محكم گرفتم و پیاده شدیم و به اتفاق به یك رستوان بسیار شیك رفتیم .
چندین مدل غذا و دسر سفارش داد و میز مفصلی برامون چیدن.
با لبخند گفتم :كوروش جان ، اینهمه غذا برای 2 نفر خیلی زیاده.
گفت : نه عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم كه با همچین فرشته ای آشنا شدم ..
لبخندی زدم و شروع كردیم به غذا خوردن .
چند دقیقه بعد موبایل كوروش زنگ زد .
--- الو سلا م عزیزم .
حالت چطوره ؟
كجایی ؟
وای ببخش عزیزم ... الان یك جلسه مهم توی شركت هستم حتی نرسیدم نهار بخورم ... شب حتما بهت سر میزنم .
نه نه دلخور نشو باشه ؟
بای
از طرز صحبت كوروش فهیدم آن طرف خط یك زن بود .
ولی كوروش خیلی خونسردانه گفت : بچه خواهرم بود . خیلی دوست داشتنیه.
لبخندی زدم و غذا خوردنمو ادامه دادم.
وقتی غذام تموم شد گفتم : كوروش جان از غذا ممنونم.
گل از گلش شكفت و گفت : عزیزم خوشحالم كه از غذا خوشت اومد.
با لحن جدی گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حكم میكرد كه ازت تشكر كنم همین ، وگرنه من نه باقالی پلو دوست دارم و نه چلو كباب برگ .... فقط چون دیدم ممكنه بهت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت بشی ، غذاهارو خوردم.
انگار آب یخ روش ریخته باشن لبخند به روی لباش خشك شد .
صورت حسابو حساب كرد و باهم سوار ماشین شدیم در حالیكه معلوم بود اونم توی ذهنش داره نقشه میكشه.
گفتم : كوروش جان انگار ناراحت شدی !!!!!!!! ببخش من یه ذره ركم دیگه.
گفت : نه عزیزم ، چیزی كه عوض داره گله نداره .
ادامه دارد ....................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
نوار تكنوی بلندی گذاشت و با موسیقی شروع به خوندن كرد و یك تیك آف آنچنانی زد و به راه افتادیم.
گفت : حالا كه از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردی . زبون با سس قارچ عالی درست میكنم ... مطمئنم كه از این یكی خوشت میاد.
گفتم : ا ... چه جالب .. مگه شما آشپزی هم بلدین؟
گفت : آره ، بخاطر اینكه سالها خارج تنها زندگی میكردم .
لبخندی زد و دوباره گرمای چندش آور دستاشو احساس كردم
میدونستم كه حرفاش دروغه و طرز نگاهش و حركاتش میفهمیدم كه چی توی فكرشه.
توی ذهنم دنبال یك راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم همچین شكاری رو راحت رها كنم دیگه مثل چند سال پیش كه تازه به تهران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم كه بزنم زیر گریه و التماسش كنم كه نقشه شومشو اجرا نكنه . تنها زندگی كردن هیچ مزیتی كه برام نداشت لااقل این مزیتو داشت كه به من دل و جرات داده بود .
از كوچه پس كوچه ها به سرعت می گذشت شور و شوق غیر قابل وصفی داشت .
تا اینكه بالاخره به یك خانه ویلایی رسیدیم و تر مز كرد .
گفت :خوب اینجا هم كلبه حقیر منه . مقدم شما گلباران افسون خانم ببخشید نمیدونستم وگرنه گاوی ..گوسفندی جلوی پاتون میكشتم..... فقط چند لحظه شما تو ماشین باشید من ببینم همه وسایل برای حاضر كردن غذا رو دارم یا نه .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونه.
لبخندی زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم .
دستمو بوسید و گفت : ببخشید تنهات میذارم .
حسابی دست و پاشو گم كرده بود مثل ماهیگیری بود كه مروارید صید كرده
توی دلم گفتم : نگاه كن خرس گنده خجالتم نمیكشه.
چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود كه گفتم مارال بجنب وگرنه فاتحه ات خوندست .
وقتی داشتیم میرفتیم رستوران كوروش یك دسته اسكناس از داشبرد برداشته بود و گذاشته بود توی جیبش و من متوجه شده بودم چند دسته اسكناس دیگه هم در داشبرد هست.
در داشبردو باز كردم 2 دسته اسكناس 2000 تومانی همراه یك تراول 50000 تومانی بود با عجله پولهارو برد اشتم و گذاشتم توی كیفم .
خواستم پیاده بشم كه چشمم به گوشی موبایلش افتاد.
یك پوزخندی زدم و گفتم : خیكی ، زیادی با موبایلت پوز میدادی ، دلم نمیاد ازت یه یادگاری نداشته باشم .
موبایل هم برداشتم و گذاشتم توی كیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در را بستم.
و بعد كیفمو زدم زیر بغلم و شروع كردم به دویدن 2 تا كوچه دویدم كه به یك خیابان اصلی رسیدم .
جلوی یك تاكسی رو گرفتم و سوار تاكسی شدم.
تصور قیافه كوروش خیلی برام خنده دار بود .
بیچاره چه صابونی به دلش زده بود .
بی اختیار لبخند زدم و احساس پیروزی كردم و گفتم : تا اون باشه كه حال منو نخواد بگیره.
هنوز ده دقيقه از اون ماجرا نگذشته بود كه موبايل كوروش زنگ زد .
از راننده تاكسي خواستم كه نگه داره تا پياده بشم ، كرايه رو حساب كردم و پياده شدم .
گوشي مرتب زنگ مي خورد نميدونستم بايد جواب بدم يا نه؟ تصميم و گرفتم دكمه پاسخگويي رو زدم ولي حرفي نزدم ، از اونطرف خط صداي زن جواني ميامد.
_ الو چرا جواب نميدي.؟ قربونت بشم من الهي ، لابد تا حالا بخاطر من نهار نخوردي . ببخشيد ظهر باهات تند حرف زدم . كپل خودمي ........ با من قهري ؟ چرا حرف نميزني؟ آشتي ديگه .. خوب؟
خيلي جدي گفتم : من كپلت نيستم ...شما؟
كمي جا خورد و گفت : تو كي هستي؟ سينا كجاست ؟گوشيش دست تو چيكار ميكنه؟
گفتم : من كه معلوم هست كيم ولي تو كي هستي؟
گفت : به تو چه ربطي داره ايكبيري كه .من كيم . معلومه ديگه من زنشم .
گفتم : ااااااا.......اگه زنشي كپلت الان پيش من چيكار ميكرد ؟ تو چه زني هستي كه نميدوني شوهرت كجاست ؟ منم زنشم
گفت : ميام چشاتو از كاسه در ميارما سينا كجاست ؟ تو نميتوني زنش باشي چون زنش چند روز پيش رفته سفر خودم راهيش كردم آمريكا .... نكنه!!!!!!!!!!!!
گفتم : حرص نخور عزيزم .... پس بيشتر بسوز چون آقاتون الان نهارشو خورده و مثل يك خرس خوابيده . باهم نهار خورديم موبايلشم داده به من هر وقت كاري داشتم بهش زنگ بزنم يا اينكه اون بهم زنگ بزنه ....آخه ميدوني دلش مثل يه گنجيشك كوچيكه زود زود دلش برام تنگ ميشه .... ديگه هم مزاحمم نشو شايد پشت خط باشه نمي خوام معطل بشه..
مي خواست چيزي بگه كه گوشي رو قطع كردم.
و بلند بلند شروع كردم به خنديدن .
حقت بود خرس چاق ، حالا برو اين خانمو قانع كن.
گوشي موبايل مرتب زنگ مي خورد . اين كار برام هيجان داشت . توي يه پارك نشسته بودم و تماسهارو جواب ميدادم.
اينبار كوروش بود
الو ، واسه چي اون گوشي و برداشتي ، من بيشتر از جونم اون گوشي و دوست دارم كلي مي ارزه . پولامو نمي خوام ولي اون گوشيو بر گردون.
گفتم : خوراك زبون با سس قارچ چطور بود ؟ بازم هوس ميكني سر راهت اتو سوار كني ؟ حيف شد بيشتر پول تو داشبردت نبود.
گوشي و كه گذاشتم بلافاصله دوباره زنگ خورد .
گفتم : آه ، خسته ام كردين ديگه ، شيطونه ميگه گوشيو پرت كنم تو جوب
دوباره همون خانمي بود كه اول زنگ زده بود .
گفتم : چيه ؟ چي ميگي ؟
گفت : ببين اگه راست ميگي الان سينا كجاست ؟
گفتم : اين آقاي شما چند تا اسم داره ؟ بهت ميگم ولي ديگه زرت زرت زنگ نزن چون جواب نميدم .
گفت : باشه قول ميدم فقط تو بگو .
گفتم : يه خونه ويلايي تو شهر ك غرب توي كوچه...........
با صداي بلند گفت : الاغ ، خيكي ، يعني تو رو برده بوده خونه من ؟ اين آدرس كه خونه منه
بعد با جيغ بلند و كلي فحش گفت : تو دروغ ميگي اصلا بگو ببينم تو كي هستي ؟ چرا بايد حرفاي تو رو باور كنم ؟
با خونسردي گفتم : دوباره شروع كردي ؟ ببين ديگه داري حوصله منو سر ميبري ....
و گوشيو قطع كردم و سيم كارتو از گوشي در آوردم و به شكستم و در سطل آشغال انداختم .
با خودم گفتم : عجب جونوري بود اين كوروش ، كاش بيشتر ازش كف رفته بودم .
حوالي عصر شده بود و باز بايد فكر يك جاي خواب براي شب مي بودم .
تصميم گرفتم به يك آژانس مسكن برم و ببينم ميتونم با اين پولي كه دارم يك سوئيت اجاره كنم يا نه
وارد آژانس كه شدم اينقدر شلوغ بود كه هيچكس متوجه ورودم نشد .
كمي خودمو جمع و جور كردم و به سمت قسمتي رفتم كه مربوط به اجاره بود .
يك آقاي خوش برخوردو مسن مسئول اون قسمت بود به من خوش آمد گفت و گفت : عرضي داشتيد ؟ ميتونم كمكتون كنم ؟
گفتم : بله ، من دنبال يك سوئيت كو چيك هستم براي اجاره
گفت: شما دانشجوييد ؟
گفتم : بله بله ، از شهرستان اومدم متاسفانه نتونستم خوابگاه بگيرم .
گفت : بله متوجه هستم ، اين روزها دانشگاه هم شده يك معضل ... چقدر پول پيش ميتونيد بديد ؟
گفتم : پول پيش ؟
كمي تعجب كرد و گفت : بله ديگه دخترم ، پول پيش ، اگر پول پيش نداريد چقدر ميتونيد هر ماه اجاره بديد ؟
گفتم : 200 تا 300 تومان ،
پوزخندي زد وگفت : اين مبلغ كه خيلي كمه دخترم يك سوئيت خيلي شيك و مبله براتون سراغ دارم پول پيش نميخواد ولي ماهي 700 تومن اجارشه .
گفتم : نه نميتونم اجارشو بدم
نا اميد از سر جام بلند شدم و تشكر كردم و بيرون اومدم .
داشتم با خودم فكر ميكردم كه الان 450000 تومان پول دارم اگر توي يك آرايشگاه هم كار كنم شايد بتونم ماهي 200 تومن اجاره بدم ولي اونوقت چي بخورم ؟ خرج موادمكو از كجا بيارم .
در همين افكار غرق بودم كه ديدم از پشت سرم كسي منو صدا ميكنه
- خانم خانم
- برگشتم و ديدم يك پسر مو فرفري قد بلند و سبزه هست كه حدودا 28 ساله هست .
گفت : سلام خانم ، من ميتونم كمكتون كنم ، من توي همين بنگاهي كار ميكنم كه الان شما اونجا بوديد صحبتاتونو با آقاي سلامي شنيدم .
خوشحال شدم و گفتم : راست ميگيد ؟ خيلي لطف ميكنيد ولي من پول زيادي ندارما ...
لبخندي زد و گفت : ميدونم . قبلانم اينو گفته بوديد . مي خواين باهم بريم سوئيت و ببينيد ؟
گفتم : آره ، آره حتما
به اتفاق سوار ماشين پرايد اون آقا شديم و براي ديدن اون سوييت راهي شديم .
يك آپارتمان 6 طبقه بود كه طبقه همكف و پاركينگ بصورت دو تا سوئيت كوچيك و جمع و جور وشيك بود .
با هيجان گفتم : اينجا خيلي قشنگه . آقاي؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد ...................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
گفت : من سعيد هستم ، خوشحالم كه خوشتون اومده راستش اين آپارتمان كلا براي خاله من است و خالم ايران زندگي نميكنن من آپارتمانهارو براشون اجاره ميدم و پولشو براشون ميفرستم .
سويئت روبه رو هم خودم زندگي ميكنم . از اينكه همسايه من بشيد خيلي خوشحال ميشم .
پرسيدم : چرا توي بنگاه نگفتيد كه اينجارو سراغ داريد ؟
گفت : راستش اگر اونجا معامله ميكرديم تا حدود زيادي حق من خورده ميشد يعني حق دلاليم . اينطوري خيلي بهتره هم براي من هم براي شما . در ضمن با اين مبلغي كه شما گفتيد اصلا نميتونيد خونه پيدا كنيد ولي چون من خيلي از شما خوشم اومده دوست دارم اينجارو به شما اجاره بدم .
گفتم : ولي من پول حق دلالي و اين جور چيزارو ندارما . خيلي هنر كنم بتونم پول اجاره خونه رو بدم .
لبخندي زدو گفت : گفتم كه باهم كنار ميايم . ولي اجاره اين ماه و ماه ديگه رو پيش ميگيرم .عوضش.
گفتم : ايرادي نداره ولي چند روز طول ميكشه تا پولتونو جور كنم .
خيلي زود همه چيز جور شد و من از خوشحالي روي پاهام بند نبودم از اينكه تونسته بودم يك جايي پيدا كنم كه شب توش بخوابم بينهايت خوشحال بودم ... راه مي رفتم وميگفتم ....باورم نميشه اينجا خونه منه
از فرداي اون روز شروع كردم بدنبال كار گشتن توي آرايشگاهها
ولي فايده اي نداشت . چون همشون مدرك ميخواستن و مدرك من پيش شقايق بود .
همه وسايلم هم خونه شقايق بود و بناچار مجبور شدم براي برداشتن وسايلم برم خونه شقايق ، خوشبختانه شقايق از كليد خونه اش يكي به من يدكي داده بود.
وقتي وارد خونه شقايق شدم تك تك خاطراتي كه باهم داشتيم برام زنده شد .
و به ياد سارا افتادم با اون خنده هاي شيرينش
اشك در چشمانم جمع شد و بعد به ياد بلايي افتادم كه سارا وشقايق به سرم آورده بودن .
به ياد اين افتادم كه براي اينكه مواد بهم برسه بايد منت هر كس و ناكسي رو ميكشيدم .
و به ياد اين افتادم كه آخرين بار كه چند روز پيش بود وقتي از درد خماري تمام بدنم درد ميكردم و پولي نداشتم تا باهاش مواد بخرم مجبور شدم تن به چه خفتي بدم .
به ياد نگاههاي هرزه اون مواد فروش افتادم كه بعد از اينكه خواسته شومشو اجرا كرد بهم گفت خوشگل خانم از اين به بعد هر وقت مواد خواستي فقط يه زنگ بهم بزن هر جاباشم خودمو فورا بهت ميرسونم ..
در صورتي كه تا چند ساعت قبلش داشت مثل يك زباله با من برخورد ميكرد.
دلم گرفت و احساس كردم چقدر حقيير شدم و اختيار خودم و جسمم و دادم دست مواد.
وقتي چشمم به قاب عكس شقايق روي ميز افتاد بلند كردم و با تمام حرصم كوبيدمش به ديوار . و بلند بلند گريه كردم .
يك چمدان برداشتم و همه لباسهامو جمع كردم و چندتا از لباسهاي شقايق و كه هميشه دوست داشتم توي چمدانم گذاشتم ، مدرك آرايشگري هم برداشتم . توي كمدها مقداري پول پيدا كردم كه ميشد باهاش لااقل اجاره خو نه رو بدم و خرج چند هفته رو داشته باشم . پولهارو توي كيفم گذاشتم .
و يك آژانس گرفتم و راهي خونه كوچيك خودم شدم.
با سعيد كم كم صميمي شدم پسر ساده و بيشيله پيله اي بود و از هر كمكي به من دريغ نميكرد .
توي يك آرايشگاه كار پيدا كرد م و مشغول كار شدم .
يه روز كه حسابي خمار بودم بعد از كارم رفتم سراغ ابراهيم ( مواد فروش ) وقتي جنسو ازش گرفتم يه دربست گرفتم و رفتم خونه كه ديدم دم در خونه يك خانم نشسته .
نزديكتر رفتم و گفتم : بفرماييد . اينجا با كسي كار داريد
از چهره دختر معلوم بود كه بشدت كتك خورده يك عينك آفتابي هم زده بود تا چشمان كبودش معلوم نشه
گفت : سلام خانم ، من با آقا سعيد كار دارم ولي انگار خونه نيستن
كمي تعجب كردم و گفتم : باهاشون چيكار دارين ؟
گفت : من خواهرش هستم
گفتم : ا.... ببخشيد بجا نيوردم شمارو ... آقا سعيد رفتن سفر نميدونم كي برميگردن
با نااميدي روي زمين نشست و گفت : واي چقدر بد شد پس حالا من كجا برم ؟
با لبخند گفتم : من در خدمتتون هستم ، من همسايه آقا سعيدم اسمم ماراله ، ميتونيد بيايد پيش من ، من تنها زندگي ميكنم .
تشكر كرد و از خدا خواسته با من وارد خونه ام شد ولي انگار اصلا متوجه اطرافش نبود .
من كه ديگه داشت حسابي حالم بد ميشد خودموبه آشپزخونه رسوندم و شروع كردم به كشيدن همش خدا خدا ميكرد كه اين دختر نياد و منو در اون حال نبينه ولي اصلا انگار توي اين عالم نبود.
بعد از اينكه كارم تمو م شد اومدم پيشش ، ديدم عينكشو در آورده و اشك ميريزه و زير چشماش كبود و خونمرده شده بود .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چشمات چي شدن ؟
سكوت كرد وهيچ چيز نگفت . بلند شدم و يك ليوان شربت براش آوردم
كمي شونه هاشو ماليدم وگفتم : نمي خواي اسمتو بهم بگي؟
با صداي غمگيني گفت : اسمم سانازه
سكوت سنگيني بين ما حكمفرما بود و اين سكوتو هيچ جور نميشد شكست . شب كه شد منتظر بودم كه خداحافظي كنه و بره ولي انگار خيال رفتن نداشت.
گفت : مارال خانم ببخشيد مزاحم شماهم شدم ، من اينجا جز برادرم كسي و ندارم اونم كه نيست ميشه امشب پيش شما بمونم؟
من كه ديگه از تنهايي خسته شده بودم گفتم : آره عزيزم ... حتما .. اتفاقا خيلي هم خوشحال ميشم .
گفت : خوش بحالت مارال خانم چه زندگي آرومي داري ، برعكس زندگي من .
نشستم كنارش و گفتم : كي اين بلارو سرت آورده ؟ كي اينطوري كتكت زده ؟
بغضش دوباره تركيد و گفت : عشقم ، شوهرم
با تعجب گفتم : اگر عشقته پس چرا اينطوري كتكت زده ؟
گفت : قصه اش مفصله . نمي خوام ناراحتت كنم
گفتم : نه بگو خيلي كنجكاو شدم
ادامه دارد .....................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
دستامو توي دستاي گرم و مهربونش گرفت و گفت : 8 سال پيش توي دانشگاه عاشق يكي از همكلاسيام شدم اسمش رضا بود . رضا پسر خيلي فعالي بود و توي هر زمينه اي تخصص داشت توي دانشگاه چشم خيلي از دخترها دنبالش بود . اون زمان من اصلا توجهي به رضا نداشتم ولي اون تو جه زيادي به من داشت و بدون اينكه بدونم همه جا مثل سايه دنبالم بود . چندين بار بهم پيشنهاد دوستي داد .
اينقدر دوستام توي گوشم خوندن كه من براي اولين بار در زندگيم با يك پسر دوست شدم . اوايل دوستي خيلي ساد ه اي داشتيم . من روز به روز علاقه ام به رضا بيشتر ميشد و اينو رضا فهميد
وقتي فهميد من در حد مرگ دوستش دارم كم كم رابطه اش باهام سرد شد ديگه دوست نداشت بامن بيرون بره يا هر وقت بهش زنگ ميزدم يه جورايي منو مي پيچوند . در حالي كه احساس ميكردم با يك دختر ديگه در ارتباطه .
خيلي كنجكاو شدم وتلفنهاشو كنترل كردم و ايميلهاشو كنترل كردم و ديدم بله ..........
تحمل اين قضيه برام خيلي سخت بود كه ببينم يك رقيب پيدا كردم
به رضا جريانو گفتم ولي اون انكار كرد و گفت كه عاشق منه و به هيچ قيمتي راضي نيست منو از دست بده . ولي من تصميم و گرفته بودم. ازش جدا شدم.
4 سال دوستي يك عمر خاطره بود براي من . خاطرات شيريني كه نميتونستم فراموششون كنم كارم به قرص اعصاب كشيد .
جدايي من ازرضا دو سال طول كشيد توي اين دوسال هر كس يه چيزي ميگفت . يكي ميگفت بايد يه جايگزين براش پيدا كني . يكي ميگفت دختر سنت رفت بالا برو ازدواج كن خاطرات اونو فراموش كن و................
توي اين دوسال حتي حالي از منم نپرسيد ولي من هر روز نامه هاي روز هاي شادمونو مي خوندم و گريه ميكردم و ساعتها زل ميزدم به عكسش و باهاش حرف ميزدم .
يه روز گوشي تلفونو برداشتم و بهش زنگ زدم از اين مدت گفتم كه چه بر من گذشته و خواستم ازش كه باهم باشيم و منو ترك نكنه
رضا خيلي گرم و صميمي به حرفام گوش داد و دوباره رابطه ما شروع شد ولي اين دفعه با گرما و حرارت بيشتر . ديگه هيچ چيزي از رضا دريغ نميكردم و براي اينكه طرف دختر ديگه اي نره تك تك نيازهاشو برآورد ه ميكردم . رضا هم بهم ابراز عشق و علاقه ميكرد و ميگفت تو تنها دختري هستي كه من اينقدر دوستت دارم .
رابطه ما اينقدر صميمي شده بود كه در حد يك زن و شوهر بوديم.
ولي دوباره اخلاق رضا برگشت و اينبار تحقيرم ميكرد و گاهي هم كه باهم حرفمون ميشد منو به باد كتك ميگرفت و ميزد .
ولي وجود پدر و برادر غيرتيم نميذاشت كه از رضا جدا بشم . چون ديگه كاملا قضيه مارو فهميده بودن و ميدونستم اگر رضا با من ازدواج نكنه ديگه بايد يك عمر با سر افكندگي زندگي ميكردم .
به رضا فشار آوردم ....از ش خواهش كردم كه بياد باهم ازدواج كنيم ..... ولي اون زير بار نميرفت
بالاخره يكي از دوستهاي مشتركمون واسطه شد و رضا به زور راضي شد كه ما با هم ازدواج كنيم ولي من هميشه احساس ميكردم كه رضا دلش بحال من سوخته كه اينكارو كرد .
همه چيز خيلي زود پيش رفت و فاصله خواستگاري تا عقد يك هفته بيشتر طول نكشيد .
ولي رضا در تمام اين مدت با من خيلي سرسنگين بود و هيچوقت احساس نميكردم نو عروسم .
باز هم تماسهاي مشكوكش شروع شد و دير آمدن به خانه .
برادر و پدرم با اين ازدواج مخالف بودن ولي به اصرار من قبول كردن .
راهي برگشتي نداشتم ..... پدرم كه فوت كرد احساس كردم بي پشت و پناه شدم سايه مادر هم كه از بچه گي بالاي سرم نبود سعيد هم كه پي كارهاي خودش بود .
اول سعي كردم به زندگيم گرما ببخشم ولي تحقير پشت تحقير......
بهم ميگفت : ساناز تو خيلي خنگي .... اصلا هيچ چيزي نمي فهمي ، ساناز تو واقعا خودتو به من انداختي ..... من دلم برات سوخت كه تورو گرفتم چون ديگه كسي با تو ازدواج نميكرد با اون وضعي كه داشتي.
بهش مي گفتم : آخه بي انصاف ، تو خودت اون بلا رو سر من آوردي ، حالا چرا بخاطر كاري كه خودت مسببش بودي بايد اينقدر تحقيرم كني ؟
مي گفت : دختري كه قبل ازدواج با پسري رابطه جنسي داشته باشه بايد بره بميره ، حالا ببين من چه مردانگي داشتم كه با تو ازدواج كردم ... اصلا از كجا معلوم با كس ديگه اي رابطه نداشتي ؟
بحث بالا ميگرفت و با كمر بند به جونم مي افتاد
در صورتيكه خدا شاهده من تو ي عمرم جز اون به هيچكس ديگه اي فكر نكردم
آخرين بار افتاد بجونم اينقدر زدم كه همسايه ها از زير مشت و لگد منو كشيدن بيرون . بهش ميگم طلاقم بده ..... ميگه مهرتو ببخش .....برو هر جهنمي كه مي خواي بري...... حالا هم چند روزه يه دختر رو آورده خونه ميگه اين زنمه .....و منو با وقاحت جلوي اون دختره از خونه انداخته بيرون.
با خودم فكر كردم عجب دختر زجر كشيده ای شايد اگر من هم با بهراد مي موندم آخر و عاقبتم همين بود
دلم به حال ساناز خيلي سوخت . گذشته ساناز منو به ياد گذشته خودم مي انداخت ....
شب وقتي ساناز خوابيده بود به چهره معصوم و زيباش نگاه مي كردم و با خودم ميگفتم ما زنها تا به كي بايد تاوان احساسمونو بديم ؟
ساناز بلند بلند توي خواب جيغ ميزد و گريه ميكرد ....
تا صبح راه رفتم و سيگار كشيدم و فكر كردم
من اگر انتقامم و از بهراد نگرفته بودم ولي ميتونستم انتقام اين دختر مظلومو از رضا بگيرم...
با اين فكر به نزديكهاي صبح بود كه به خواب رفتم
صبح با صداي بسيار وحشتناكي از خواب بيدار شدم با عجله و سراسيمه خودمو به پذيرايي رسوندم دلم عجيب شور ميزد . فكر كردم شايد براي ساناز اتفاقي افتاده باشه . ساناز در پذيرايي نبود خودمو به سرعت به دستشويي رسوندم و با صحنه وحشتناكي مواجه شدم .
ساناز غرق در خون روي زمين افتاده بود و كاسه دستشويي هم در اثر برخورد ساناز با اون شكسته بود و روي سرش افتاده بود . اينقدر ترسيده بود م كه شروع به جيغ زدن كردن .
با صداي جيغ من همسايه ها خودشونو هراسون به آپارتمانم رسوندم . به هر زور و زحمتي بود ساناز از دستشويي كشيديم بيرون ، ساناز همچنان بيهوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و خودكشي كرده بود.
بعد از چند دقيقه آمبولانس اومد و پيكر نيمه جان ساناز به بيمارستان انتقال پيدا كرد .
هم دلم براي ساناز مي سوخت و هم ازش دلخور و عصباني شده بودم كه چرا بايد اينقدر ضعيف باشه كه نتونه در برابر مشكلات طاقت بياره و بخواد خودكشي كنه ؟
در بخش اورژانس بيمارستان ول وله اي برپا بود پرستارها و دكترها با عجله از يك اتاق به اتاق ديگه ميرفتن .
حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرايط سخت واقعا احتياج به يك همراه داشتم . كاش سعيد تهران بود.
دكتر شيفت از اتاقي كه ساناز در آن بود با عجله بيرون اومد و شروع كرد به دادن يكسري سفارشات به يك پرستار خودمو به دكتر رسوندم وگفتم : آقاي دكتر من همراه اون مريض هستم ، حالش خيلي وخيمه ؟
دكتر نيم نگاهي به من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما تونستيم جلوي خونريزي رو بگيريم ولي متاسفانه بعلت ضربه محكم اون سنگ به سرشون خون ريزي مغزي كردن و سريعا بايد عمل بشن ، لطفا بريد و فرم مربوطه رو پر كنيد .
در حاليكه اشك از چشمانم سرازير بود گفتم : آقاي دكتر جاي اميدواري هست ؟ زنده مي مونه ؟
دكتر كمي عينكشو جابجا كرد و گفت : به خدا تو كل كنيد . اميدوارم خدا كمكش كنه .
و رفت بطرف اتاق عمل آروم رفتم و روي يك نيمكت در گوشه راهرو نشستم و به فكر فرو رفتم و حرفهاي دكتر رو در ذهنم مرور كردم ( بخدا توكل كن)
چه واژه غريبي ، سالها بود ديگه حتي خدا رو هم فراموش كرده بودم . چقدر سرنوشت ساناز شبيه من بود .
چطور در اين دنياي پيشرفته هنوز افرادي پيدا ميشن كه به خودشون اجازه ميدن كه با يك دختر معصوم اينطور برخورد كنن ؟
چقدر دلم مي خواست رضا شوهر ساناز و از نزديك ببينم و ببينم اين مرد خودخواه ، مغرور به چي در وجودش اينقدر فخر ميفروشه كه با رفتارها و تحقيرهاش حق حيات و از زني كه عاشقش بود ميگيره ، اشتباه بزرگ ساناز در زندگيش عاشق همچين مردي شدن بود . اشتباهي كه من هم مرتكب شدم و زندگيمو به باد فنا دادم .
فرم مربوط به رضايت عملو امضا كردم و ساناز خيلي زود منتقل شد به اتاق عمل .
انتظار پشت درهاي بسته اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از 2 ساعت عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بيرون آوردن .
با نگراني به سمت دكتر جراح رفتم و جوياي احوال ساناز شدم ، دكتر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي ............
با نگراني پرسيدم : ولي چي آقاي دكتر ؟
ادامه دارد .........................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
گفت : دوستتون متاسفانه به كما فرو رفته نميدنم كي از اين حالت بيرون مياد شايد امروز ، شايد فردا شايدم..............هيچوقت
شما بايد هر چه زودتر خانواده اين خانمو خبر كنيد . شايد فردا خيلي دير باشه
ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز ساناز فقط بخاطر يك احساس دخترونه ، يك عشق بود كه امروز در سينه ساناز خفه شده بود . آه اي خدا نفرين بر هر چي عشقه .
احساس ميكردم خيلي كار دارم تهيه خرج عمل ، تماس گرفتن با سعيد .....
با كوله باري از غم به سمت خانه به راه افتادم چهره معصوم و رنگ پريده ساناز و حرفهاي شب قبلش توي گوشم زنگ ميزد .
وقتي به خانه رسيدم همسايه ها جوياي احوالش شدن و من با اشك پاسخ هر كدومو ميدادم .
به سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعيد تماس بگيرم كه چشمم به يك تكه كاغذ افتاد كه ساناز كنار تلفن گذاشته بود و نامه اي برام نوشته بود با اين مزمون :
خانم مارال سلام
مردن از تحمل اين زندگي پر از تحقير و خواري براي من بهتر است ديگه آرزويي جز مرگ ندارم
كاش هيچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفهاي قشنگ روزهاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنهاي دروغينش ...
من در برزخ زندگي ميكردم و حالا خوشحالم كه دارم براي هميشه با اين دنيا خداحافظي ميكنم .
خواهش ميكنم به رضا حتي خبر هم ندين نمي خوام حتي اون زير جنازه ام رو بگيره .
مارال خانم ، عشق براي همه خوشبختي رو به ارمغان مياره ولي براي من مرگ رو به ارمغان آورد .
حالا كه اين نامه رو مي خوني دستم از اين دنيا كوتاهه و بار گناهم سنگين ، گناه پايان دادن به اين زندگي .
فقط ازتون مي خوام برام دعا كنيد كه خدا گناهمو ببخشه ولي خوشحالم كه ديگه مجبور نيستم توي چشمهاي پر غرور سعيد نگاه كنم و زخمهايي كه هر روز بر قلبم و وجودم ميزنه رو تحمل كنم
مارال من سالهاست كه آرزو ميكردم : كاش هيچوقت يك زن آفريده نشده بودم
بدرود تا قيامت
ساناز
با خواندن نامه ساناز غم سنگيني رو در دلم احساس كردم بغضي گلويم را بهم ميفشرد و فكر ميكردم از عشق تا نفرت چه فاصله كوتاهيه .
گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبايل سعيد و گرفتم بعد از چند تا بوق ارتباط برقرار شد
مارال :الو سلام سعيد
سعيد : بهههه سلام مارال خانم معلومه كجايي از صبح هر چي زنگ ميزنم به گوشيت در دسترس نيستي . حالت چطوره ؟ چه خبرا ؟
مارال : سعيد كي بر ميگردي تهران ؟
سعيد با شيطنت خاصي گفت : چيه دلت برام تنگ شده ؟ چند روز عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا 3 يا 4 روز ديگه كارم تموم ميشه و بر ميگردم .
مارال : سعيد نميشه زودتر برگردي ؟
سعيد كمي نگران شد و گفت : حالت خوبه مارال ؟ صدات بنظرم خيلي گرفته است اتفاقي افتاده ؟
مارال : اتفاقي كه نه .......... حالا نميشه امشب بياي تهران
سعيد با يك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟
سكوت كردم يك سكوت طولاني و سنگين
سعيد با فرياد پرسيد : مارال با توام ، ساناز حالش خوبه ؟
مارال : سعيد زودتر بيا حالا ، ساناز اصلا حالش خوب نيست .
و بغضم تركيد و اشكهام جاري شد از پشت خط صداي گريه سعيد رو مي شنيدم .
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم به گريه كردن .
نميتونستم در اون شرايط سخت منتظر سعيد بنشينم ميدونستم كه سعيد هم پول زيادي نداره بايد پول عمل ساناز و هر چه زودتر به حساب بيمارستان مي ريختم
لباسهامو عوض كردم و راهي آرايشگاه شدم .
اتفاق تلخي كه افتاده بودو براي همكارام تعريف كردم و ازشون خواستم تا كمي بهم پول غرض بدن .حقوق 2 ماه هم پيش گرفتم و مرخصي گرفتم و به طرف بيمارستان رفتم .
حال ساناز هيچگونه تغييري نكرده بود هنوز در كما بود و نبضش به كندي ميزد و ملاقات ممنوع بود .
نتونسته بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلاً تهيه كنم . به اين فكر افتادم كه الآن وظيفه رضا شوهر سانازه كه مخارج بيمارستانو بپردازه ولي ساناز توي نامه اش از من خواسته بود كه اصلا به سراغ رضا نرم .
ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبايل ساناز پيدا كردم و دادم به يكي از پرستارها كه باهاش تماس بگيره .
بعد از چند دقيقه اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و بسمتش رفتم و پرسيدم : چي شد تماس گرفتيد ؟
سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد به اين نامردي نديده بودم.
گفتم : چطور ؟ مگه چي گفت .
پرستار ركي بود . گفت : مرتيكه عوضي بهش ميگم خانمتون توي بيمارستان بستري هستن . حتي نپرسيد كدوم بيمارستان . بهش گفتم آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما هستن . با خونسردي جوابمو داد كه
اهههههههههه اين دختره هنوز از اين عشق و عاشقيش دست بر نميداره ،
بعدم با داد و بيداد گفت : من دوستش ندارم آخه به چه زبوني بگم برام فرقي نداره مردش يا زندش فرقي نداره .
در حاليكه سرشو به علامت تعجب تكون ميداد و ميرفت زير لب مي گفت : خاك تو سر ما زنها كنن كه عاشق همچين جونورهايي ميشيم . نيگا زنش داره ميميره اونوقت چي جواب منو ميده ؟
چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوهرش مرد بي عاطفه اي بود كه اصلا نميشد روش حساب كرد
كيفمو برداشتم و از بيمارستان اومدم بيرون . چه روز سختي رو پشت سر گذاشته بودم . احساس خماري شديدي ميكردم .
يه ماشين در بست گرفتم و رفتم خونه آقا ابراهيم ( مواد فروش ) تا منو ديد : چيه امروز تو لكي / چته ؟ بدخواه مدخواه داري عكس بده سر بريده تحويل بگير
به زور لبخندي زدم و گفتم : نه چيزيم نيست فقط خمارم . امروز پول ندارم بذار به حساب .
يك لحظه چشمهاي هيزشو ازم بر نميداشت خودشو كمي بهم نزديك كرد و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسهاشو كه بوي گند مشروب ميداد مشاممو آزار ميداد
با لحن زنند ه اي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور ميشي يه جور ديگه بدهيتو بدي . مثل دفعه پيش ، به من كه خيلي خوش گذشت تر جيح ميدم هر دفعه بجاي اينكه پول بدي جور ديگه با هم حساب كنيم.
با نفرت زيادي ابراهيم و به عقب پس زدم و گفتم : خفه ميشي عوضي يا نه ؟ من اصلا حال و حوصله ندارما ......يه وقت ديدي الان زد به سرم با ناخنهام چشاتو از كاسه در آوردما.
دوباره به سمتم اومد و بازوهامو محكم توي دستاش گرفت طوري كه نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببين جوجه ، از مادر زاده نشده كسي بخواد با من اينجوري حرف بزنه حالا مواد بهت نميدم برو ببينم تا صبح زنده مي موني ؟
درد كم كم داشت همه بدنمو ميگرفت با لحن ملتمسانه اي گفتم : آقا ابراهيم امروز خيلي بد آوردم . حالم خوب نيست ..... باشه بعدن هر طور شما خواستيد با هم حساب ميكنيم .
يك بسته كوچيك از توي جيبش در آورد و به يك طرف حياط پرت كرد با عجله بسته رو برداشتم و بطرف انباري قديمي خونه آقا ابراهيم رفتم
چندين معتاد در حال كشيدن مواد بودن و هر كدوم در حال چرت بودن . بدون توجه به اونها گوشه اي نشستم و مشغول كشيدن شدم .
وقتي به خودم اومدم شب از نيمه گذشته بود و من هنوز در اون انبار در كنار يك مشت مرد معتاد حشيشي بودم .
از انبار اومدم بيرون و مي خواستم از در خارج بشم كه ابراهيم با اون صداي خشن و مردونه اش گفت : بي خداحافظي ميري خانم خانما؟
ادامه دارد ....................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
برگشتم وگفتم : خيلي دير شده آقا ابراهيم زودتر بايد برگردم خونه .
گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوريزه اي شدي ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنها بري خودم مي رسونمت
کمي من من كردم ولي تر جيح ميدادم اونوقت شب يك مرد باهم باشه هر چند كه اون مرد آقا ابراهيم مواد فروش باشه ولي از طرفي دوست نداشتم خونه مو ياد بگيره .
بناچار آدرس خونه شقايق و دادم و ابراهيم منو تا خونه شقايق رسوند .
خواستم پياده بشم كه گفت : برو تو خونه من اينجا هستم ، هر وقت ديدم رفتي تو خونه من هم مي رم..
كليد و از كيفم در آوردم و پياده شدم ولي هر چي سعي كردم در اصلي رو باز كنم باز نشد انگار همسايه ها قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده بودن .
ابراهيم از توي ماشين شاهد تلاش مزبوهانه من براي باز كردن در بود ، از ماشين پياده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا ديگه مي خواي منو دور بزني جوجه دو روزه؟
با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهيم باور كنيد فكر كنم قفلو عوض كردن .
بطرف ماشين هولم داد و منو بزور سوار ماشين كرد و گفت : فكر كردي من اينقدر ببو گلابيم كه خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشين شديم و در حاليكه از شدت عصبانيت پشت سر هم سيگار ميكشيد منو در خو نه ام رسوند
موهامو تو دستاش گرفت و در حاليكه محكم ميكشيد گفت : دفعه آخرت باشه از اين غلطا ميكني . ******** پايين .
بدون معطلي پياده شدم و به سمت آپارتمانم دويدم.و در و باز كردم .
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور شدن ماشين ابراهيم آقارو شنيدم نفس راحتي كشيدم .
چراغ سوييت سعيد روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روي كاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.
صبح با صداي زنگ در از خواب پريدم . سعيد بو د ، پريشان حال با چشمهاي پف كرده
گفتم : سلام سعيد رسيدن بخير كي اومدي . بيا تو
گفت : نه وقت ندارم كار دارم مي خوام برم .
گفتم : نمي خواي ديدن ساناز بري ؟ بذار حاضر بشم باهم بريم .
چشمهاي غمگينشو به زمين دوخت و گفت : از اولم ميدونستم اون نامرد لايق خواهر عزيز دردونه من نيست . هيچكس به ساناز حتي جرات نميكرد بگه بالاي چشمت ابروه اونوقت اين مردك........ اون اين بلارو سرش آورده آره ؟ كتكش زده ؟
با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعيد ، رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست .
سعيد زل زد به چشمام و اشك از چشمهاي آبيش جاري شد .
مي تونستم احساس كنم كه سعيد داره زير بار اين غم ميشكنه .
وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي به سوييتش رفت
ومن متعجب داشتم نگاه ميكردم كه سعيد مي خواد چيكار كنه ؟
با يك دبه زرد رنگ بيرون آمد و رو به من كرد و گفت : حالا ميدونم چيكارش كنم نامردو..........
به سمتش دويدم و گفتم : سعيد صبر كن ، سعيد چند لحظه به حرفهاي من گوش بده ..
ولي گوشش بدهكار نبود با عجله به طرف ماشينش رفت ، خواست حركت كنه كه با عجله در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جهنمم بري ، باهات ميام .
احساس ميكردم در اون لحظه سعيد اينقدر عصباني بود كه حرفهاي منو نميشنيد هر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه ميكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي ميكرد .
تا بلاخره جلوي يك شركت بزرگ چند طبقه بسيار شيك ترمز كرد و پياده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه اي ايستاد
من از ماشين پياده شدم و فرياد زدم : سعيد اين كار خريته ... مي خواي هم خودتو بدبخت كني هم سانازو ؟ سعيد تو رو ارواح خاك پدر و مادرت بيا بشين از اينجا بريم .
سعيد به سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشين تو ماشين . حقم نداري بياي بيرون
سوييچو از روي ماشين برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل كرد .
هر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشين بيام بيرون
سعيد همچنان در كنار درختي منتظر ايستاده بود و پشت هم سيگار ميكشيد و ساعتشو نگاه ميكرد .
بعد از حدود نيم ساعت جلوي در شركت ماشيني پارك كرد و مرد و زن جواني در حاليكه از خنده ريسه رفته بودن از ماشين پياده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن .
سعيد با ديدن اونها مثل جرقه از سر جاش پريد و سيگارشو زير پاهاش خاموش كرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشين رضا رفت .
رضا و اون زن در حال خنديدن بودن و اصلا متوجه اتفاقات اطرافشون نبودن
من جيغ مي زدم و محكم به شيشه ماشين مي كوبيدم ولي انگار صداي منو هيچكس نمي شنيد .
سعيد اون دبه زرد رنگ باز كرد و بوي بنزين در تمام فضا پخش شد و شرو ع كرد به ريختم روي ماشين رضا.
كمي عقبتر رفت و كبريت وكشيد و
در يك لحظه جهنمو با چشمام ديدم . شعله هاي آتشي بود كه بالا ميرفت
ادامه دارد ..........................
.
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
سعيد فرياد ميزد : نامرد ، عوضي خواهر بيچاره من داره روي تخت بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم ميكنه اونوقت تو داري با اين خانم ميگي و ميخندي ؟ خواهر من از زيبايي خانه داري و محبت و... چه كم داشت كه بدنبال هوا و هوست راه افتادي دنبال اينجور زنها ؟ از اولم ميدونستم كه تو نميتوني خوشبختش كني تو لياقت اونو نداري ، من مثل ساناز نيستم كه مظلو مانه بذارم هر غلطي مي خواي بكني . بي كس و كار گير آوردي خواهر بدبخت منو ؟ زندگيتو به آتيش ميكشم
زني كه همراه رضا بود يك گوشه ايستاده بود و معلوم بود كه بشدت ترسيده .پشت سر هم جيغ ميزد و شلوغ بازي در مياورد.
سعيد سعي داشت باقي مانده اون دبه بنزين و روي رضا بريزه ولي افرادي كه از سر و صدا به كوچه ريخته بودن ، سعي ميكردن جلوي رضا رو بگيرن .
صداي فريادها ، صداي آتش نشاني و صداي آژير ماشين پليس ، شلوغي و تكاپو زبونه من رو هم بند آورده بود.
همه هراسان از يك سو به سوي ديگر ميدويدن و سعي داشتن قبل از انفجار ماشين ، آتش رو مهار كنند.
سعيد و رضا بشدت با هم مشغول دعوا بودن و مشت و لگدهايي بود كه نثار هم ميكردن
از شركت با نيروي انتظامي تماس گرفته بودند و پليس به زور سعيد و رضا رو از هم جدا كردن و سوار ماشين نيروي انتظامي شدند.
صورت رضا غرق در خون شده بود و لباسهاي رضا پاره شده بود.
بالاخره يكي از عابرها متوجه من شد كه در ماشين محبوس شدم ، به هر زبوني بود بهش حالي كردم كه من در ماشين گير افتادم و سوييچ همراهه سعيده . او هم از چند نفر ديگه كمك گرفت و در ماشين وباز كردن .
من به محض آزاد شدن از توي ماشين به سمت رضا دويدم ولي به دستهاش زنجير زده بودن و داشتن ميبردنش .
پس از يكساعت دعوا كاملا خاتمه پيدا كرد و رضا وسعيد به كلانتري منتقل شدن در حاليكه ميدونستم جرم سعيد خيلي سنگينه و حالا حالاها آزاد نميشه و رضا هم به هيچوجه رضايت نميده تا سعيد از زندان آزاد بشه .
وقتي به خونه برگشتم صحنه هاي صبح . آتش سوزي ، پيت نفت ، چهره خونين سعيد جلوي چشمانم بود . احساس ميكردم تنها شدم خيلي تنها . ساناز در كما در بيمارستان و سعيد در زندان و من با كوله باري از مسئوليت
درمانده شده بودم شديدا به يك آرامش فكري احتياج داشتم .
چند تا قرص خوردم و به خواب رفتم . از شدت گرسنگي از خواب پريدم ساعت 12 شب بود بطرفم يخچالم رفتم ولي خالي خالي بود فقط يك بسته چيپس داشتم با نون . با اشتهاي بسيار چيپسهارو با نان لقمه گرفتم و خوردم .
مشغول خوردن بودم كه چشمم به كيف ساناز افتاد كه در گوشه كاناپه افتاده بود بطرف كيف رفتم و وسايل توي كيف را روي زمين ريختم
كيف و وسايل داخلش نشون ميداد كه چه دختر ساده و مرتبي صاحب اين كيف هست .
كيف پول ساناز و باز كردم عكس عروسي ساناز و رضا در گوشه كيف پول توجه منو به خودش جلب كرد
چقدر ساناز در اون لباس ساده عروس با وقار و زيبا شده بود ولي آيا فكر ميكرد زندگي با اين مرد اونو به ورطه جنون بكوشونه ؟
يك دفتر خاطرات با يك جلد چرمي بسيار زيبا جزئ وسايل كيف بود .
دفتر و باز كردم و شروع به خواندن كردم . ساناز همه خاطراتش را با رضا از دوران نامزدي در آن دفترچه نوشته بود
هر چه بيشتر پيش ميرفتم بيشتر به معصوميت ساناز پي ميبردم و فهميدم كه چقدر اين دختر در طول زندگي مشتركش زجر كشيده .
همينطور كه صفحه ها را ورق ميزدم و مي خواندم اشك از چشمانم سرازير شد در بعضي از صفحه ها عكسهاي رضا رو چسبانده بود و در بعضي صفحات هم عكسي كه يكديگر رو با مهر در آغوش كشيده بودن ..
وقتي به صفحه هاي آخر دفتر خاطرات رسيدم ديگه سپيده زده بود .
آخرين صفحه از دفتر خاطراتش را در خانه من و شب قبل از خودكشي نوشته بود در حاليكه از نوشته هاش معلوم بود كه كاملا از ادامه زندگيش نا اميده و همه درها رو ، به روي خودش بسته ميديد از زندگيش بريده بود و همه آرزوش اين بود كه ميتونست انتقام روزهاي قشنگ بر بادرفته زندگيشو از رضا بگيره و در آخر اين شعر را نوشته بود :
ما كه رفتيم ولي يادت باشه ديونه بوديم واسه تو يه عمر اسير تو كنج اين خونه بوديم واسه تو
ما كه رفتيم تو بمون با هر كسي دوستش داري با اوني كه پنهموني سر روي شونش ميزاري
ما كه رفتيم ولي اين رسم وفاداري نبود قصه چشاي تو ، واسه ي ماتكراري نبود
ما كه رفتيم ولي مزد دستاي من اين نبود دل من لايق اينكه بندازيش زمين نبود
ما كه رفتيم ولي قدر تو رو دونسته بوديم بيشترم خواسته بوديم ، ولي نتونسته بوديم
ما كه رفتيم تو برو دنبال طالع خودت ببينم سال ديگه كسي مياد تولدت ؟
ما كه رفتيم ، تو بمون با اون كه از راه اومده اون كه با اومدنش خنجر به قلب من زده
ما كه رفتيم دل نديم ديگه به عشق كاغذي لااقل مي اومدي پيشم ، واسه ي خداحافظي
ساناز
چشمهامو بستم و بعد از مدتها به درگاه خدا دعا كردم و سلامتي ساناز و از خدا خواستم
.
.
.
همه چيز خيلي بد پيش ميرفت ، حال و روز ساناز هيچ تغييري نكرده بود ، سعيد به جرم آتش زدن ماشين و همينطور سوء قصد بجان رضا به 10 سال زندان محكوم شد و خرج و مخارج بيمارستان براي من واقعا كمر شكن بود.
ادامه دارد ............................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
مجبور شدم از سعيد وكالت بگيرم و ماشينشو بفروشم و پولشو به بيمارستان دادم ولي باز هم بدهي به بيمارستان داشتم . هر چي مي خواستم خودمو راضي كنم كه با رضا (شوهر ساناز ) تماس بگيرم و بگم دادن خرج بيمارستان وظيفه اونه ولي ياد برخوردش مي افتادم كه چطور اون روز جواب سر بالا به پرستاري كه باهاش تماس گرفته بود ، داد .
ساناز به يك عمل مجدد احتياج داشت و من از لحاظ مالي در وضعيت خيلي بدي بودم مجبور شدم براي غرض كردن پول پيش آقا ابراهيم (مواد فروش ) برم . بعد از گرفتن كلي سفته ومنت گذاشتن مبلغي پول بهم غرض داد و گفت اگر در پس دادنش تاخير كني يا ميفرستمت زندان يا اينكه مجبوري برام كار كني.....
بعد از خواندن دفتر خاطرات ساناز بيش از قبل بهش علاقمند شده بودم و مي خواستم نهايت تلاشمو براي زنده بودنش بكنم . بخاطر همين پيشنهاد آقا ابراهيم و قبول كرد م.
غيبتهاي متمادي من از آرايشگاه باعث شد از كارم اخراجم كنن .
و من مسبب اين همه سختي را فقط يكنفر ميدونستم ! رضا
فكر انتقام از رضا مثل خوره افتاده بود بجونم ، ساعتها در تنهايي خودم فكر ميكردم كه چطور ميتونم حال اين مرد مغرورو و بي عاطفه رو بگيرم .
و بالاخره تصميم رو گرفتم.
صبح زود بيدار شدم و رفتم آرايشگاه يكي از دوستام و كمي بخودم رسيدم هايلايت خيلي قشنگي كردم كه تحسين اطرافيانمو بر انگيخت و همه از زيباتر شدن من تعريف ميكردن . ابروهامو تاتو كردم و آرايش زيبايي كردم .
سهيلا دوستم بعد از اتمام كار يك نگاهي به من كرد وگفت : ماه شدي. ......ماه.........حالا راستشو بگو شيطون ايندفعه مي خواي مخ چه كسي رو بذاري تو فرقون؟
لبخندي زدم و گفتم : مي خوام بانكمو عوض كنم ... بانك قبليم ور شكست شد
و هر دو با هم خنديدم
سوار تاكسي شدم و خودمو به شركت رضا رسوندم .
ساعت 5 بود و ميدونستم الان ديگه ساعت كاري شركت رضا تموم ميشه سر كوچه شركت منتظر ايستادم ولي از شانس بد من رضا جلسه داشت و مجبور شدم 2 ساعت منتظر بايستم .تا اينكه بالاخره انتظارم به سررسيد.
رضا شاداب و خوشحال و خوشتيب در حاليكه سوت ميزد سوار ماشين جديدش شد انگار نه انگار كه اون زن معصوم توي بيمارستان بخاطر رفتار غير انساني داره ميميره و سعيد در گوشه زندان داره براي آزادي و ديدن خواهرش لحظه شماري ميكنه .
گوشي موبايلمو گرفتم دم گوشم و الكي شروع كردم به صحبت كردن با موبايل و صورتمو به عكس جهت حركت ماشين چرخوندم و شروع كردم به عبور كردن از يك سمت خيابان به سمت ديگه مثل كسي كه غرق در حرف زدن با موبايلشه و حواسش به ماشيني كه از روبه رو مياد نيست.
با اين تفاوت كه من تمام حواسم به اين بود كه بموقع از خيابان عبور كنم كه با ماشين رضا برخورد كنم.
يك ترمز شديد و...........من نقش بر زمين شدم.و گوشي موبايلمو به سمت مخالف پرتاپ كردم.
رضا هراسان و با عجله از ماشين پياده شد.
رضا :خانم محترم ، واقعا شرمندم ببخشيد حالتون چطوره ؟ جايتون آسيب ديده ؟
با فرياد گفتم : آقا حواست كجاست ؟ شرمندگي شما به چه درد من مي خوره ؟ خوبه خيابون فرعيه اين همه سرعت براي چيه آخه ؟
به سمتم اومد و سعي داشت بازومو بگيره تا منو از روي زمين بلند كنه ،دستشو پس زدم و با عصبانيت گفتم : لازم نيست آقا خودم بلند ميشم ...گوشي .... گوشي موبايلم كجاست ؟ فكر كنم از دستم پرت شده و افتاده
رضا : واقعا نميدونم به چه زبوني عذر خواهي كنم ازتون همين الان ميگردم و گوشيتونو براتون پيدا ميكنم .
و مشغول گشتن شد در حاليكه من پامو گرفته بودم و آهو ناله ميكردم.
بعد از چند دقيقه گشتن . گوشيمو پيدا كرد و گفت: اين گوشي شماست ؟
از دستش گرفتم و گفتم : وااااااااااي خداي من.... ببينيد چي كار كرديد ! اين كه خوردو خاكه شير شده اينو از آمريكا آورده بودم لنگش توي ايران پيدا نميشه ..... يادگار دوستم بود
با لحن محزوني گفت : حتما خسارتشو ميدم اجازه ميديد به يك درمانگاه برسونمتون
گفتم : نه ، لازم نيست منو تا منزلم برسونيد
گفت : بله . بله حتما هر جور شما مايليد
لنگ لنگان سوار ماشين شدم رضا هم سوار ماشين شد كه حركت كنه كه انگار تازه منو ديد. و با حالتي بهت زده به من خيره شد.
ي
كدفعه بند دلم پاره شد احساس كردم ضربان قلبم دوبرابر شده : نكنه چهره من به يادش اومده و منو شناخته ؟ آخه چطور ممكن بود وسط اون دعوا چهره من به خاطرش مونده باشه
با لكنت گفتم : چرا حركت نميكنيد؟ چيزي شده؟چرا زل زديد به من؟
گفت : نه نه فقط بنظرم چهرتون چقدر آشناست برام
گفتم : چهره من؟ ولي من فكر نميكنم قبلا شمارو جايي ديده باشم . لطفا زودتر حركت كنيد خيلي سرم درد گرفته.
كمي در چشمام خيره شد و گفت : آهان فهميدم ...........
باترس گفتم : چي رو ؟
ادامه دارد ................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
گفت : بنظرم شما خيلي شبيه اون خواننده لبناني هيفا هستيد آره واقعا شبيه هستيد
نفس راحتي كشيدم و لبخند سردي تحويلش دادم و به راه افتاد
رضا در طول راه خيلي اصرار ميكرد كه منو به يك درمانگاه برسونه ولي من مانع اينكار شدم .
رضا كمي از خودش برام گفت كه توي همون كوچه اي كه باهم تصادف كرديم شركت بزرگ واردات صادرات قطعات كامپيوتر داره . فوق ليسانس الكترونيك هست و...........
من در سكوت به حرفهاي رضا گوش ميدادم در حاليكه احساس درد شديدي در ناحيه كمرم ميكردم ولي سعي ميكردم خودمو خونسرد جلوه بدم
به خونه ام كه رسيديم رضا رو به من كرد و گفت : در تمام طول راه من صحبت كردم و شما ساكت بودين ميشه لااقل بهم بگين اسمتون چيه ؟
با بي تفاوتي گفتم : من از شما نخواسته بودم كه برام صحبت كنيد و خودتونو معرفي كنيد ... اسم من براي شما چه فرقي ميكنه ؟ شما انگار مي خوايد از آب گل آلود ماهي بگيريدا !!!!!!!!
گفت : نه ، منظور بدي نداشتم فكر نميكردم ناراحتتون كنم با حرفام .....
بعد با كمي من من گفت : من حتما يك گوشي ، مدل همين گوشيتون كه افتاد زمين براتون مي خرم و ميارم .
با لحن خشك و خشني گفتم : مطمينم نميتونيد نمونه اش رو پيدا كنيد .... بهر حال اسم من كتي هست
درو كوبيدم بهم و پياده شدم در حاليكه سنگيني نگاههاي رضا رو از پشت سرم احساس ميكردم.
به خونه ام كه رسيدم روي كاناپه دراز كشيدم و شرو ع كردم به سيگار كشيدن .
به اين فكر ميكردم چقدر همه مردها مثل هم هستند .
زير لب زمزمه كردم : تا وقتي براي يك مرد دست نيافتني باشي برگ برنده دست تو ئه و داراي ارزش و احترامي و هر وقت راحت دست يافتني بشي فاتحه ات خوندست درست مثل بهراد كه وقتي فهميد من دوستش دارم و راحت خودمو در اختيارش گذاشتم ازم دور شدم و رفتار يك حيوانو با من كرد مثل ساناز و رضا
توي افكار خودم غرق بودم كه تلفن زنگ زد آقا ابراهيم بود
ابراهيم : الو ، چرا موبايل صاب مردتو جواب نميدي ؟ كدوم قبرستون بودي ؟
مارال : به تو چه ؟ حالا فرمايش
ابراهيم : امشب دارم ميرم يه مهموني كه خيلي پول توشه كلي مشتريهام اونجان . ساغيشون منم . تو هم بايد با من بياي. ساعت 8 شب ميام دنبالت يكم به خودت برس و اون قيافه نكبتي رو مثل دفعه قبل به خودت نگير .
مارال : آقا ابراهيم . اصلا حسش نيست امروز و بيخيال من شو
ابراهيم : باشه ، پس همين امشب بدهي منو بده يا سفته هاتو ميزارم اجرا ، من كه پو لمو از توي جوب پيدا نكرده بودم براش زحمت كشيدم .
كل كل كردن با آقا ابراهيم فايده اي نداشت قبول كردم .
وقتي گوشي رو قطع كردم زير لب زمزمه كردم : چندين برابر اين پولو از حلقت ميكشم بيرون آقا رضا حالا ببين .
.
.
چند روز بعد وقتي از بيمارستان برميگشتم ديدم رضا پشت در آپارتمان منتظرم ايستاده با يك دسته گل .
به سمتم اومد و با لحن مودبانه اي گفت : سلام عرض شد كتي خانم . من خيلي وقته منتظرتونم اينجا
گفتم : سلام . كاري داشتين؟
دسته گلو به سمتم دراز كرد و گفت : من هنوزم بخاطر جريان اون روز شرمنده شما هستم بفرماييد قابل شمارو نداره .
با بي تفاوتي دسته گلو گرفتم و كليدو توي در اصلي آپارتمان انداختم تا داخل بشم .
رضا خودشو نزديكتر كرد به من و گفت : ميشه چند لحظه داخل منزل مزاحمتون بشم يه عرض كو چيكي داشتم .؟
با بي حوصلگي گفتم : اگر كاري داريد همين جا بگيد من كار دارم مي خوام برم .
گفت : فكر ميكنم هنوزم ازم دلخوريد
يك بسته كه با سليقه بسيار زيادي كادو شده بود به سمتم دراز كرد و گفت : متاسفانه نتونستم مدل گوشيتونو پيدا كنم ولي اين گوشي كه براتون خريدم هم جديدتره هم امكانات بيشتري داره و هم گرونتره
گوشي رو از دستش گرفتم و توي چشماش زل زدم و گفتم : مگه من گفتم گرونشو بخريد برام ؟
از لحن گستاخانه من لبخند روي لبهاش خشك شد و من من كنان گفت : نه اصلا منظور بدي نداشتم من بهتون خسارت زده بودم و بايد جبران ميكردم .
گفتم : خيلي خوب ، حالا ممنون . ديگه امري نداريد ؟
گفت : اينجا تنها زندگي ميكنيد ؟
گفتم : فكر نميكنم مساله شخصي من به شما ربطي داشته باشه .
گفت : امروز انگار حالتون خوب نيست من در يك فرصت مناسبتر مزاحمتون ميشم ، اين شماره موبايل و محل كارمه خوشحال ميشم با من تماس بگيريد .
با اكراه كارتو ازش گرفتم .
با خوندن نوشته هاي ساناز خيلي خوب به شخصيت رضا پي برده بودم . او شخصي بود كه خيلي دوست داشت موقعيت اجتماعيش و پولشو به رخ ديگران بكشه زبون چرب و نرمي داشت كه به راحتي ميتونست مخ هر كسي رو كه اراده كنه بزنه .
رضا هر روز به عناوين مختلف يا باهم تماس ميگرفت يا ميومد در خونم . يك روز به رستوران دعوتم ميكرد و يك روز به تاتر و...... ولي من به هيچكدام از پيشنهاداتش پاسخ مثبت نميدادم . و احساس ميكردم هر چقدر خودمو براي رضا بيشتر بگيرم اون براي رسيدن به من تلاششو مضاعف ميكنه .
هر روز چندين بار با من تماس ميگرفت و با برخورد سرد من مواجه ميشد ولي رضا مايوس نميشد و هر روز به اين كارش ادامه ميداد .
ادامه دارد .................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
يك روز وقتي براي ديدار ساناز به بيمارستان رفته بودم با تخت خالي ساناز مواجه شدم . قلبم به شدت شروع به تپش كرد و شور عجيبي در دلم احساس ميكردم .و دستانم به وضوح ميلرزيد . خدا خدا ميكردم كه اي كاش ساناز بهوش اومده باشه و منتقلش كرده باشن به بخش.
با عجله خودمو به بخش پرستاري رسوندم.
مارال : خانم ببخشيد مريض ما توي اتاقش نيستن شما خبر دارين كجا هستن ؟
پرستار نيم نگاهي به من انداخت و گفت : شما همراه خانم مومني هستيد ؟
گفتم : بله ، بله ..اتفاقي افتاده براشون ؟
سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفم ايشون حدود نيم ساعت پيش فوت شدن . بهتون تسليت ميگم.
دنيا پيش چشمام تيره و تار شد.
بالاخره ساناز مهربون بعد از 2 ماه جدال با زندگي با دنيا براي هميشه خداحافظي كرد .
با همه تلاشهايي كه كردم نتونستم به ساناز كمك كنم . بغض چندين ماهه ام بالاخره تركيد و با صداي بلند شرو ع كردم به گريه كردن.
ميخواستم بنا به وصيت ساناز نذارم دست رضا به جنازه ساناز برسه ولي بيمارستان فقط جنازه را تحويل فاميل درجه يك ميدادن.
به شركت رضا هر چي تماس گرفتم گفتن رفته دبي . به موبايلشم كه تماس ميگرفتم خاموش بود.
ولي با رفت و آمدها و پيگيريهاي متعددم تونستم براي يك نصفه روز ، براي سعيدمرخصي بگيرم تا از زندان براي خاكسپاري خواهرش بياد و جنازه سانازو از بيمارستان تحويل بگيره.
وقتي سعيدرو با دستهاي بسته و قيافه در هم شكسته و تكيده ديدم ناخود آگاه اشك از چشمام سرازير شد . سعيد مثل بهت زده ها شده بود و حتي كلامي حرف نميزد .
تشييع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و همسايه هاي سعيد و من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانه
وقتي همه از سر خاك ساناز پراكنده شدن به روي خاك ساناز افتادم و بلند بلند گريه كردم ، براي غريب وار مردن اين دختر نگون بخت ، براي بدبختي خودم كه ميدونستم اگر بميرم حتي اين چند نفر هم بالاي قبرم نميان .براي چيزهايي كه ميتونستم داشته باشم و خودم با حماقتم خوشبختي رو از خودم دريغ كرده بودم.
وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجه خانمي شدم كه از دور ايستاده بود و اشك ميريخت مثل اينكه منتظر بود تا من برم وسر مزار ساناز بياد .
عينك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت .
به سمتش رفتم و پرسيدم : شما دوست ساناز هستيد ؟
به چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .
شونه هاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي همه ما يك فرشته بود . حيفش بود كه اينقدر زود با اين دنيا خداحافظي كنه .
سر شو از روي شونه هام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز هستم . هيچوقت خودمو نميبخشم .
خيره خيره نگاهش كردم و گفتم : شما كي هستيد ؟
سرشو زير انداخت و گفت : من پريسا هستم ، همسر صيغه اي رضا شوهر ساناز ، هموني كه باعث شد رضا ، سانازو از خونه اش بيرون كنه و باعث مرگ ساناز شد .
خودشو رويخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد به گريه كردن و عذر خواهي از ساناز .
بعد از چند دقيقه پريسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا كجاست ؟
گفت : نميدونم ، چند هفته اي ميشه كه از هم جدا شديم . لابد توي يكي از كشورها ي عربي داره خوش ميگذرونه .
گفتم : تو از كجا فهميدي ساناز فوت شده ؟
گفت : از بيمارستان تماس گرفتن با شركت
پريسا گفت : نميدونم چطور بايد جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم اينطوري بشه .........
پريسا به من تعارف كرد كه تا تهران منو برسونه من هم پذيرفتم و سوار ماشين شديم
پريسا گفت : شما خواهر ساناز هستيد ؟ از دور شاهد بودم كه چقدر ناراحت بوديد و چقدر گريه كرديد
گفتم : نه من دوست ساناز بودم اسمم ماراله
پريسا گفت : راستش مدتي بود كه به عنوان منشي توي شركت رضا كار ميكردم . ميديدم كه اطراف رضا رو دخترها و زنهاي بسياري گرفتن كه براي رسيدن به رضا باهم رقابت ميكردن. رضا پولدار و خوشتيپ و اجتماعي بود و با خانمها طرز برخورد خوبي داشت . خصوصياتي كه هر زني از مرد ايده آلش توي ذهنشه . 2 سالي ميشد كه از همسر سابقم جدا شده بودم خيلي احساس تنهايي ميكردم . كم كم احساس كردم به رضا علاقمند شدم هر روز براي به شركت اومدنش لحظه شماري ميكردم سعي ميكردم هر روز يك تيپ جديد بزنم تا مورد توجه رضا قرار بگيرم .
ساناز هر روز چندين بار با شركت تماس ميگرفت تا با رضا صحبت كنه ولي رضا به من سفارش ميكرد كه يه جوري دست به سرش كنم و اگر هم با ساناز صحبت ميكرد من گوشي رو برميداشتم و استراق سمع ميكردم ، رضا با لحن بسيار سرد وخشكي با ساناز برخورد ميكرد ولي ساناز مرتبا سعي ميكرد دل رضا رو به دست بياره .
ساناز دختر با وقار و با شخصيتي بود كه همه در ظاهر براش ارزش و احترام خاصي قايل بودن ولي در واقع هر كدام به نوعي ميخواستن خودشونو به ساناز نزديك كنن كه از طريق ساناز با رضا راحتتر ارتباط برقرار كنن . و ساناز اينو خوب فهميده بود و سعي ميكرد با دختراي شركت زياد صميمي نشه .
من هم مثل كارمنداي ديگه هرروز تلاشمو براي نزديك شدن به رضا بيشتر ميكردم . حتي بيشتر سعي ميكردم رابطه ساناز و رضا رو بهم بزنم .
صبح ها قبل از اومدن رضا به شركت براش دسته گل مريم ميخريدم كه از طريق ساناز فهميده بودم خيلي دوست داره ، و روي ميزش ميگذاشتم .و يا به بهانه هاي مختلف براش هديه ميخريدم و نامه هاي عاشقانه براش مينوشتم .
بالاخره بعد از 4 ماه تلاشهاي من نتيجه بخشيد و تونستم رابطمو با رضا جدي تر كنم .
سعي ميكردم هر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا هم شديدا زمينه اينكارو داشت و خيلي زود موفق شد م.
بعد از چند ماه ساناز متوجه رابطه من و رضا شد و توي يك كافي شاپ با من قرار گذاشت و خيلي محترمانه از من خواست كه پامو از زندگي شوهرش بكشم بيرون ولي من در جوابش گفتم : همه توي شركت ميدونن رضا به تو علاقه اي نداره و حتي توي شركت حلقه شو دستش نميكنه . تو اگر زن بودي هيچوقت نميذاشتي شوهرت هوايي بشه .
و بهش گفتم كه رضا خودش به سمت من اومده و اصرار داره باهم ازدواج كنيم .
ادامه دارد .................
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
ساناز معصومانه نگاهم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد كردم .....ولي من هم به رضا علاقه داشتم و نميتونستم عشقمو با يك نفر ديگه تقسيم كنم .
هر روز فشارمو به رضا بيشتر كردم كه با هم ازدواج كنيم و و بالاخره من ورضا در يك محضر صيغه هم شديم و من با فخر به همه دختراي شركت پز ميدادم كه در اين رقابت من برنده شدم .
رضا پول كافي داشت تا براي من يك خونه مستقل بخره ولي 1سال توي خونه دوستش كه رفته بود خارج و به رضا سپرده بود زندگي ميكردم ولي ديگه تحمل اينو نداشتم كه هر از گاهي رضا به من سر بزنه من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم
اينقدر زير گوش رضا خوندم كه از اين وضعيت خسته شدم و شروع كردم به بدگويي از ساناز . و اينكه ساناز اصلا بچه دار نميشه براي چي ميخواهيش ؟ ساناز دم به ساعت به شركت زنگ ميزنه تا تورو چك كنه.............اون لايق تو نيست .....تو خيلي باشخصيت تر از اوني و اون لايق تو نيست ..........
تا اينكه يك روز بهم گفت : وسايلتو جمع كن توي اون خونه ديگه جاي اون زن نيست . زني كه بخواد براي من تعيين تكليف كنه و دم به ساعت منو چك كنه بايد از خونه بندازمش بيرون .
گفت كه خودشم از اين وضعيت خسته شده و ديگه نميتونه به اين قايم موشك بازي ادامه بده.
وسايلمو جمع كردم و همراه با رضا راهي خونه رضا و ساناز شديم .
ساناز لباس شيكي پوشيده بود و آرايش زيبايي كرده بود كه بسيار زيبا و جذاب شده بود به استقبال رضا اومد ولي وقتي منو همراه با رضا و دست در دست رضا ديد مات و مبهوت به من و رضا خيره شد .
بعد از چند ثانيه كه ساناز به خودش اومد به سرعت به سمتم اومد و يك سيلي محكم به صورتم زد .و بهم گفت : من از تو خواهش كردم عشقمو و زندگيمو از من نگير . از زندگي من چي ميخواي تو ؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كه با من زندگي كني؟
رضا تا اين صحنه رو ديد ساناز هول داد به سمت ديوار و شروع كرد به كتك زدن ساناز.
من در گوشه خانه شاهد اين رفتار حيواني رضا بودم ولي كوچكترين تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگيرم حتي در دلم احساس خوشحالي هم ميكردم كه چقدر تونسته بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسهاي سانازو ريخت توي يك چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد هم مانتو و روسري سانازو انداخت جلو ش و گفت : ديگه تا آخر عمرم نمي خوام ببينمت .
مارال كه تا اون لحظه در سكوت به حرفهاي پريسا گوش ميداد كنجكاوانه پرسيد ؟ ساناز چيكار كرد ؟
پريسا : هيچي در سكوت لباسهاشو پوشيد در حاليكه اشك ميريخت فقط يك جمله به من گفت ، به من گفت اميدوارم روي خوشي رو توي زندگيت نبيني.
مارال خانم حق من مردن بود نه اون طفل معصوم من در حقش خيلي نامردي كردم من مستحق بدترين عذابها هستم .
مارال: خوب بعدش چي شد ؟
پريسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و ديدم كه از خونه همسايه شون اومد بيرون متوجه شدم شب اونجا مونده بوده دلم براش سوخت . دلم مي خواست يك جوري كمكش كنم.وقتي از همسايه پرس و جو كردم متوجه شدم كه توي تهران فقط يك برادر داره كه سربازه و نميتونه پيش اون بره و چند تا فاميل توي شهرستان داره ... و ساناز هم براي چند روز رفته شهرستان پيش فاميلش.
مارال: خوب به آرزوت رسيده بودي ديگه آره ؟ ديگه خانم خونه شده بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات به تو هم وفا نكرد ؟
پريسا : نه اين فقط يك خيال باطل بود . چون رضا اكثرا به سفرهاي خارجي ميرفت و ميدونستم كه اونجا بهش بدنميگذره ولي من هر چي اصرار ميكردم كه منو با خودش ببره اصلا به حرفم اهميت نميداد . و از طرفي وقتي هم ايران بود هر روز با يك دختر جديد آشنا ميشد و من اوايل با دخترا خيلي دعوا ميكردم و فكر و انرژيمو براي اين گذاشته بودم كه سر از كارهاي رضا در بيارم ولي درآخر به اين نتيجه رسيدم كه كاري از دستم ساخته نيست و مجبورم به روي خودم نيارم
چند ماه بعد ساناز ازشهرستان برگشت فكر ميكردم كه اومده تا طلاقشو از رضا بگيره ولي دركمال ناباوري ديدم كه به رضا التماس ميكرد كه با هم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره .
حتي راضي شده بود كه با من و رضا توي يك خونه زندگي كنه ولي رضا زير بار نرفت
رضا ميگفت : تو آبروي منو جلوي فاميل و همسايه ها بردي حالا برگشتي كه چي بشه ؟ تو لايق من نيستي
از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار به مشاجره و زد و خورد كشيد
رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فهميد داره چي كار ميكنه ساناز كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال به گوشه اي از خونه افتاده بود و رضا هم بعد از اينكه حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و از خانه خارج شد .
من پا به پاي ساناز گريه كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشه و سر وصورتشو بشوره وقتي ساناز حالش بهتر شد آدرس خونه برادرشو داد تا اونو برسونم اونجا در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط به يك گوشه خيره شده بود و اشك مي ريخت .
دلم خيلي براي ساناز مي سوخت به رضا مي گفتم : تو داري در حق اين زن نامردي ميكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكليف خودشو بدونه و رضا ميگفت : به تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كه خونه و زندگيشو ازش گرفتي حالا ديگه چرا طرفداريشو ميكني ؟و براش دل ميسوزوني؟
رضا ميدونست كه ساناز خيلي دوستش داره و بخاطر همين هم نميره دادگاه شكايت كنه يا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز لذت ميبرد .
وقتي رفتارهاي رضا با سانازو ميديدم ميدونستم كه من هم مهمون امروز و فرداي خونه رضا هستم .و بالاخره هم همينطور شد .
يك روز رضا اومد خونه و يك جعبه زيبا تزيين شده بهم داد با شوق و ذوق بازش كردم 5 تا سكه بود
با اشتياق پريدم در آغوش رضا و بوسيدمش و گفتم : عزيزم خيلي ممنون ولي مناسبتش چيه ؟
رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صيغه نامه رو بخون . مهرت 5 تا سكه بود ......اين مهرته
گفتم : يعني چي ؟ خوب الان چه عجله اي بود ؟ مگه من مهرمو خواستم ؟
رضا : يعني همين ديگه . مهرتو دادم .... حالا هم آزادي ......... صيغه من و تو مدتش تموم شده .....حالا ميتوني بري تورتو واسه يكي ديگه باز كني .
پريسا : رضا ولي من تورو دوست دارم
رضا : دوست داري كه دوست داري به من چه ... شما زنها هم كه علاقتون تو آستينتونه ...اصلا ميدوني چيه ؟ ديگه نمي تونم ريختتو تحمل كنم هر چي زودتر وسايلتو جمع مي كني و از خونه من ميري بيرون . ساناز كه ساناز بود و ميدونستم واقعا دوستم داره از خونه انداختمش بيرون بخاطر تو آشغال .....تو كه ديگه رقمي نيستي. همين الان ميتونم بندازمت بيرون .
من و پريسا گرم صحبت بوديم كه موبايلم شروع به زنگ زدن كرد .
با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كه افتاده بود نگاه كردم ...رضا بود . بعد از يك مكث طولاني دكمه پاسخگويي رو زدم .
مارال : بله
رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونه نبودي نگران شدم
با عصبانيت گفتم : نميدونستم هر جا بخوام برم بايد از شما اجازه بگيرم.
رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشيد اگر ناراحتت كردم . امروز وقت داري ناهار با هم باشيم.؟
در دلم به اين فكر ميكردم كه معلوم نيست تا حالا كجا بوده كه حتي براي خاكسپاري ساناز هم نيومد و حالا داره منت منو ميكشه .
با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصله ندارم . نه حوصله تو رو و نه حوصله هيچكس ديگه اي رو ....باشه براي يك روز ديگه و گوشي رو بدون اينكه منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم .
بعد به پريسا خيره شدم ..توي افكارم بدنبال يك جمله مناسب بودم كه به پريسا بگم .ولي نميدونستم چي ميتونم به همچين زني بگم ؟ پريسا زندگي سانازو تباه كرده بود .
ولي با خودم فكر كردم شايد جاي پريسا يك زن ديگه در مسير زندگي رضا قرار ميگرفت ...و مطمئن بودم رضا اينقدر بي اراده بود كه به سمت اون زن كشيده ميشد .
وقتي به خانه ام رسيدم پريسا عينك آفتابيشو در آورد تا منو ببوسه و از هم خداحافظي كنيم . چشمانش ورم كرده بود و به شدت قرمز شده بود . من ندامتو در چشمان باراني پريسا ديدم
پريسا نميتونست در چشمان من نگاه كنه سرشو زير انداخت و گفت : نمي خواي چيزي بهم بگي ؟ نمي خواي لااقل يك سيلي بهم بزني ؟اين سكوتت برام خيلي كشنده است ... كاش منو زير مشت و لگدت ميكشتي ولي اينطور سكوت نمي كردي .
اشكهايي كه از صورت پريسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : اين وسط زندگي خيليها از هم پاشيد ... رضا بايد به سزاي اعمالش برسه .........پريسا حاضري توي راهي كه شروع كردم كمكم كني ؟
ادامه دارد ...............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
پريسا سرشو بالا آورد و به چشمانم خيره شد و گفت : هر كمكي از من بربياد دريغ نميكنم
شماره موبايل و منزلمو به پريسا دادم و از ماشين پياده شدم .
وقتي وارد خونه شدم احساس ميكردم غم از در وديوار خونه ام مي باره انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو هم با خودش برده بود .
.
.
.
از اون روز به بعد ، رضا نهايت سعيشو ميكرد تا به من نزديكتر بشه و من رفتار عجيبي رو باهاش پيش گرفته بودم يك روز به شدت بهش ابراز علاقه ميكردم و روز ديگه رفتار سرد و خشك وخشني رو باهاش داشتم.
رضا اصلا نميتونست اخلاق اون روز منو پيش بيني كنه و من از اينكه رضا رو معلق در هوا نگه داشته بودم لذت ميبردم .
رضا مي گفت : من از اين طرز برخوردت خيلي خوشم مياد وجه تمايز تو با ديگران در همينه كه منو به سمتت جذب ميكنه .
وقتي فهميدم رضا دلبسته من شده به عناوين مختلف از رضا پول ميگرفتم .
يك روز حوالي ظهر بود كه رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كه از صبح اصلا حالشون خوب نيست . بعد از يك تماس تلفني كاملا بهم ريختن و به من هم گفتن هيچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي خوان كسي رو هم ببينن .
ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم .
دود همه جا رو گرفته بود . رضا در ميان غباري از دود وسط اتاق نشسته بود و به گوشه اي خيره شده بود و سيگار ميكشيد .
رضا اصلا متوجه حضور من نشده بود نزديكتر رفتم و چندين بار صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجه من نشد . چشماشو با دستام گرفتم و با حالت شيطنت باري گفتم : نبينم آقاي من غصه دار باشه .!!!!!
وقتي رضا به سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و به وضوح ميشد لرزش دستانش و ديد .
دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده رضا ؟ حالت خوبه ؟
هيچوقت فكر نميكردم كه رضاي مغرور و بي عاطفه جلوي يك زن بي محابا گريه كنه ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .
تا به اون روز ، گريه هيچ مردي رو نديده بودم . هميشه با خودم فكر ميكردم آيا مردها هم گريه ميكنن ؟ مردها چطوري غم درونيشونو بروز ميدن ؟
و اون لحظه ياد حرفهاي پدرم افتادم كه ميگفت : اگر يك مرد گريه كرد ، بدون اون مرد از درون شكسته و بدون بار غمش اينقدر سنگين بوده كه تحملش براش خيلي سخت بوده .
با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كه منو دق مرگ كردي .
گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده .
رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم .
ديدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود .
رضايي كه اينقدر دم از نفرت و عدم علاقه به ساناز ميكرد . حالا چطور براي مردن كسي كه اينقدر شكنجه روحي داده بودش زار زار گريه ميكرد ؟
ياد اون روز افتادم كه از بيمارستان با رضا تماس گرفتن و بهش گفتن همسرت توي اي سي يو هست ...........و عكس العمل غير انساني اون روز رضا !!!!!!!!!
ياد خاطرات ساناز افتادم و زجرهايي كه به ساناز داده بود.
سيگاري از توي كيفم درآوردم و شروع كردم به كشيدن . نميدونستم بايد به رضا در اون لحظه چي بگم .
بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجه نگاههاي متعجب منشي و ساير كارمندها نبودم .
پياده و بي هدف راه افتادم در حاليكه در افكار خودم غرق شده بودم .. احساس ميكردم توي يك تكه از پازل ذهنيم گم شده .
ميخواستم از دكه روزنامه فروشي يك بسته سيگار بخرم ..تمام كيفمو زيرورو كردم ولي فقط يك اسكناس هزار توماني داشتم .
يك لحظه چهره ساناز از جلوي چشمام دور نميشد .... حرفهاي روز آخرش مثل زنگ توي گوشم صدا ميكرد .
روي يك نيمكت توي پارك نشستم و شروع كردم به فكر كردن .. آيا راهي كه من داشتم ميرفتم درست بود ؟ آيا رضا واقعا سانازو دوست داشته ؟ اگر دوست نداشته پس چرا اينطوري در آغوش من زجه ميزد ؟
ياد حرفهاي پريسا افتادم كه چطور رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود و چطور با كمربند به جون اون زن بيگناه افتاده بود و زده بودش .
تصميممو گرفتم .
از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شركت .........بايد جيب خاليمو يه جوري پر ميكردم ......... ديگه نمي خواستم دست نياز به سمت آقا ابراهيم دراز كنم ..........تا وقتي رضا رو داشتم بايد نهايت سوء استفاده رو ازش ميكردم .
رضا هنوز در همون حالت گيج و منگي در اتاق نشسته بود .
با عجله پنجره هارو باز كردم تا دود از اتاق خارج بشه .
ليوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسيدمش و گفتم : عشق من خودتو خفه كردي ...بسه ديگه ....بيا با هم بريم يه دوري بزنيم و آب و هوايي عوض كني .
كتشو از آويز برداشتم و به سمتش دراز كردم و گفتم : پاشو ، پاشو پسر خوب اين قيافه غم بادم ديگه به خودت نگير ....تو كه گفته بودي دوستش نداري مگه نه؟
از حرفي كه زدم پشيمون شدم ولي انگار رضا متوجه جمله آخرم نشده بود چون گفت : نه كتي جان حوصله ندارم .
كنار رضا نشستم و گفتم : بيا باهم بريم دربند از اون طرفم ميريم فشم ويلاي تو چطوره ؟ ;كلي خوش ميگذره
يك پك عميق به سيگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف ميزش رفت و يك دسته اسكناس گذاشت جلوم و گفت :يه زحمتي برات داشتم . اگر ميشه برو هر غذايي كه دوست داري بخر و بيا شركت تا نهار با هم باشيم .... نمي خوام تنها باشم .......وجود تو آرومم ميكنه . اينم پول ...و اينم سوييچ ماشين .
پولو پس زدم وگفتم : نه پول همراهم هست .
به زور پولو گذاشت توي كيفم و گفت : نه ، بيا اين پول همراهت باشه .. لازمت ميشه .
وقتي رضا داشت صحبت ميكرد روي صندلي كنار كتش نشته بودم و كيف پولش كه از جيب كتش زده بود بيرون توجهمو به خودش جلب كرد .
در حاليكه نگاهم به رضا بود دستم توي جيب كت رضا بود كيفشو آروم برداشتم و بلافاصله گذاشتم توي كيف خودم .
با كلي تعارف دسته اسكناس و سوويچو از رضا گرفتم وشركت خارج شدم .
مدتها بود كه آرزو داشتم پشت ماشين بشينم و رانندگي كنم . از همون زماني كه برادرم پشت ماشين مينشست و رانندگي رو به من ياد داد از همون زماني كه براي بار اول سوييچ ماشين برادرمو شبانه برداشتم و ساعتها رفتم توي شهر گشتم و وقتي برادرم فهميد يك كتك مفصل به من زد .
به ياد روزهايي كه باشقايق سوار ماشينش مي شديم و توي خيابان ايران زمين ويراژ ميداديم افتادم .
صداي موزيكو تا انتها بلند كردم و يك دستي فرمونو گرفتم و شروع كردم به راندن ماشين ...
هيچ چيز جالبتر و هيجان انگيزتر از رانندگي با سرعت بالا با نوار بلند توي يك اتوبان خلوت و كورس گذاشتم با ماشينهاي پسري كه خيلي ادعاشون ميشه نيست .
ناگهان متوجه گوشي موبايل رضا شدم كه توي ماشينش جا مونده بود . كه همينطور چشمك ميزد و ميلرزيد .
صداي موزيكو كم كرد م و گوشي رو از روي صندلي بغل راننده برداشتم .
روي صفحه موبايل عكس يك دختر 23 يا 24 ساله افتاده بود و بعد گوشي رفت روي منشي .
__ الو رضا جونممممممممم ! نيستي قربونت برم ؟ امشب با كيانوشو آذين و فرشيد دور هم جمعيم ساعت 8 ميام دنبالت .. اون كت شلوار كرمتو بپوش آخه با اون خيلي جيگر ميشي .......... ميبوسمت از همين جا ...بوس بوس بوس
و تماس قطع شد
ادامه دارد ...........
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
با بي تفاوتي صداي موزيكو بلند كردم و گفتم : دختره لجن ..بوس بوس .......... ايكبيري خجالتم نميكشه ... واقعا كه رضا هم يه جونوره مثل اوناي ديگه نگاه كن چه اشك تمساحي ميريخت .
چند دقيقه بعد دوباره موبايل شروع كرد به لرزيدن ..ايندفعه تصوير يك پسر روي مانيتور موبايل افتاد.
__ چطوري خوشتيپ ؟
فردا چي كاريه اي ؟
با بچه ها داريم ميريم شمال .. اگر تو هم پايي جيبتو پر پول كن ساعت 6 صبح بيا دم خونه آرين اينا ......... بي دختر ميريم .... حوصله كلانتري ملانتري رو ندارم ..........اونجا يه ويلا با ژيلا گير مياريم
و بلند بلند شروع كرد به خنديدن و تماسو قطع كرد .
گوشي موبايل رضا رو خاموش كرد و انداختم يه گوشه .
حالا ميفهميدم كه ساناز چه صبر و تحملي داشته و زندگي با همچين آدمي چقدر سخته .
كيف پول رضا رو باز كردم و شروع كردم به گشتن توي كيف .
از خوشحالي داشتم شاخ در مياوردم ...يك سوت طولاني زدم و گفتم : به اين ميگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.
تراولهارو شمردم 3 مليون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگي .
با اين پول ميتونستم بدهيمو به آقا ابراهيم بدم و تمام سفته هامو از ش پس بگيرم . ديگه مجبور نبودم حرفها و رفتار چندش آور آقا ابراهيم و تحمل كنم .
راهمو كج كردم و بطرف پاتوق آقا ابراهيم رفتم .
يك قهوه خونه قديمي توي جنوب شهر كه پاتوق يك مشت دزد و قاچاقچي بود .
وقتي وارد قهوه خونه شدم سنگيني نگاههاي همه رو احساس ميكردم و تكه هاي چندش آورشونو ميشنيدم و سعي ميكردم به روي خودم نيارم .
از بين مشتريها آقا ابراهيم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد و به طرف بيرون قهوه خونه هدايتم كرد .
آقا ابراهيم وقتي ماشين و سر و وضع منو ديد گفت : چيه ؟ باز مخ كدوم ملياردررو زدي بچه زرنگ ؟
لبخندي زدم و گفتم : ما اينيم ديگه .......
پولو به سمتش دراز كردم و گفتم : اومدم باهات تصفيه حساب كنم . اينم بدهي من به شما...
با تعجب پولهارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نه انگار جدي جدي بانك زدي ؟ يا حسابي مخ طرفو زدي كه همچين پولي رو بهت داده ؟
ولي اين كه فقط پول اوليه است كه بهت غرض دادم پس سودش چي ؟
گفتم : تو به من نگفتي سودم بايد بدم بهت
پوزخندي زد و گفت : اگر صدي ، ده هم حساب كنم بازم خيلي بهم بدهكاري .. مگه عاشق چشم و ابروت بودم كه الكي اونقدر پول بي زبونو بهت بدم ؟ بالاخره منم بايد از يه جا نون بخورم يا نه ؟ ............الانم فقط نصف سفته هاتو ميتونم پس بدم بقيه شم باشه واسه وقتي كه باقي پولو آوردي خوشگل خانم زرنگ ..
سفته هارو از آقا ابراهيم گرفتم در حاليكه توي دلم مرتب بهش بد و بيراه ميگفتم . چند تا جنسم بهم داد به همراه آدرس چندتا از مشتريهاش كه بهشون برسونم .
با بي ميلي و دلخوري آدرسها رو گرفتم و سوار ماشين شدم و به راه افتادم .
كيف پول رضا رو توي يك جوب آب انداختم ، نزديك شركت پارك كردم و 2 تا غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شركت .
رضا كمي حالش بهتر شده بود و پشت ميزش مشغول رسيدگي به كارهاش بود .
با هيجان وارد اتاق شدم و غذاهارو روي ميز گذاشتم و شاخه گل رزي رو كه براي رضا خريده بودمو به سمتش دراز كردم و گفتم : تقديم با عشق .... واييييييي رضا چه ماشين باحالي داري .. سوارش كه شدم احساس كردم دارم پرواز ميكنم منم عين اين عقده اي ها هي ويراژ دادم هي ويراژ دادم .... 2 بار هم جريمه شدم ولي خيلي لذت بخش بود جات خيلي خالي بود عشق من.... وقتي به خودم اومدم ديدم يه 2 ساعتي ميشه دارم يه كله ميرونم .... تو رو خدا منو ببخش عزيزم كه دير كردم .
دسته اسكناسي كه رضا بهم داده بودو همراه يك فاكتور از رستوران از توي كيفم در آوردم و جلوي رضا گذاشتم و گفتم : اين فاكتور غذا ، اينم باقي مانده پولتون .
رضا با تعجب نگاهم كرد و گفت : كتي اين چه كاريه كه ميكني ؟ من بهت اعتماد صد در صد دارم چرا براي من فاكتور آوردي ؟ چرا بقيه پولو برميگردوني ؟
در حاليكه داشتم غذاهارو باز ميكردم گفتم : مي خوام بهت ثابت كنم كه خوش حسابم ... بيا بيا كه غذا سرد شد........ واي امروز چه روز قشنگيه رضا از اينكه در كنارتم بينهايت خوشحالم .
رضا باقي مانده دسته اسكناس و توي كيفم گذاشت و گفت : اين حق پاته ...تو زحمت خريد كردنو كشيدي اينم انعامته
لبخندي زدم و ديگه چيزي نگفتم.
در حال خوردن غذا بوديم كه به رضا گفتم : راستي رضا ماشينتو بايد به يه تعميرگاه نشون بدي خيلي زود جوش مياره.
رضا به علامت تاييد سرشو تكون داد و گفت : آره آره خوب شد يادم انداختي .
از روي صندلي بلند شد و رفت به سمت كتش و مشغول جستجو توي جيبهاي كتش شد در حاليكه قيافه رضا هر لحظه بيشتر اخموتر و گرفته تر ميشد.
به رضا گفتم : چي شده دنبال چي ميگردي؟
گفت : دنبال كيف پولم ميگردم كارت تعميرگاه توي كيفم بود ولي هر چي ميگردم كيف پولم نيست.
گفتم : شايد كيفتو جاي ديگه اي گذاشتي .
وقتي كه از گشتن نااميد شد دوباره روي صندلي نشست و گفت : نه مطمئنم كه توي جيب كتم بوده . 3 مليون تومن پول تو كيفم بود كه ميخواستم بخوابونم به حسابم ولي وقتي خبر مرگ ساناز و شنيدم ديگه يادم رفت . فكر كنم كيف پولمو گم كردم يا شايدم ازم دزدين .
در حاليكه مشغول غذا خوردن بودم گفتم : مي خواي به پليس خبر بديم ؟
رضا مشغول بازي كردن با غذا شد و گفت : نه لازم نيست تو فكر ميكني مثلا پليس چيكار ميكنه ؟
بعد كمي مكث كرد و گفت : اگر اون آشغال توي زندان نبود فكر ميكردم حتما كار اونه ....
گفتم : اون آشغال ؟ منظورت كيه ؟
گفت : سعيد ، دادش ساناز
گفتم : خوب آخه چه ربطي به اون داره كه بخواد از ت بدزده ؟ اصلا براي چي زندانه ؟
و بعد رضا برام تعريف كرد كه سعيد بخاطر اينكه رضا خواهرشو طلاق داده عصباني شده و و ماشين رضا رو آتيش زده و مي خواسته رضا رو هم آتش بزنه كه ديگران با مداخلشون مانع اينكار شدن .
با حرفهاي رضا من تازه بياد سعيد افتادم .
سعيد علاوه بر اينكه خواهرشو از دست داده بود مجبور بود 10 سال هم در زندان بمونه ... اين يعني فنا شدن آيندش و جونيش.
به اين فكر افتادم كه من تنها كسي هستم كه ميتونم به سعيد كمك كنم . بايد هر طور شده رضايت رضا رو ميگرفتم تا سعيد از زندان آزاد بشه .
رابطه من و رضا روزبه روز صميمي تر ميشد و تونسته بودم اعتماد رضا رو نسبت به خودم بسيار زياد جلب كنم
طوري كه گاهي چكهاي رضا رو نقد ميكردم و يا پولهاشو به بانك واريز ميكردم ... ولي من گاهي وقتا بدون اينكه رضا متوجه بشه به حسابهاش ناخنكي ميزدم .
بارها و بارها با رضا در مورد سعيد صحبت كردم تا رضايت بده و از زندان زاد بشه ولي ميگفت : بايد براش درس ادب بشه تا ديگه گنده لات بازي در نياره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشه مطمئنم دوباره مياد سراغم و بهم آسيب ميرسونه .
بعد از گذشت 6 ماه هنوز نتونسته بودم در اين مقوله رضا رو راضي كنم .
رضا به غير از اون روز ديگه هيچ حرفي از ساناز نميزد ولي من هدف اصليمو فراموش نكرده بودم كه براي چي به رضا نزديك شدم ....
هر شب جمعه با پريسا سر مزار ساناز ميرفتيم و سكوت و آرامش قبرستان . منو به ياد خودم وگرفتاريهام مي انداخت . ميدونستم كه با اين رويه كه من پيش گرفتم و مصرف بالاي مواد دير يا زود جام كنار سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب ميشدم ولي حتي اراده اينو نداشتم كه بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ... چه برسه به ترك مواد .... شايد اگر سعيد زندان نبود به من كمك ميكرد تا هر چه زودتر ترك كنم ولي رضا هم مثل من بود ولي من سعي ميكردم به روي خودم نيارم
شبهاي جمعه و جمعه ها اكثرا با دوستاش دور هم جمع ميشدن و بساط منقل و عيش و نوششون به راه بود .
من در چند تا از اين مجالس و مهمانيهاشون شركت كردم و با وجود اينكه با رضا به مهماني ميرفتم با زير ذره بين و نگاههاي حريص و هوس باز مرداني بودم كه تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل راه رفتن هم نداشتند .
در يكي از اين مهمانيها رضا اينقدر مشروب خورده بود كه نه رفتاري و نه گفتاري تعادل نداشت و اينقدر حالش بود بود كه من مجبور شدم با لباسهاي تنش در همون مهموني بندازمش توي استخر ...... كه وقتي رضا به خودش اومد ديد كه همه اطراف استخر جمع شدن و دارن به رضا ميخندن .
رضا هم خشمگين از استخر بيرون اومد و نگاه غضبناكي به من انداخت و منو در مهماني تنها گذاشت و برگشت به خانه اش .
اين رفتار رضا براي من خيلي سنگين تموم شد چون وقتي مردهاي مست و لاقيد ديگه شاهد اين بودن كه رضا منو تنها گذاشت و رفت هر كدام به نوعي سعي ميكردن خودشونو به من نزديك كنن .
مهماني اينقدر برايم سنگين بود كه براي رهايي از اون وضعيت در گوشه اي از حياط نشستم و مشغول سيگار كشيدن شدم . آنقدر در افكار خودم غرق بودم كه اصلا متوجه حضور مرد ي در كنارم در تاريكي شب نشدم .
وقتي به خودم آمدم كه گرماي دستاي مردانه اي را روي بازوهايم احساس كردم كه موهايم را به آرامي نوازش ميكرد .
جيغ بلندي زدم و او را به سمتي حول داد م و به اتاق رفتم و فورا لباسهايم را عوض كرد م و يك آژانس گر فتم و به خانه ام رفتم .
رضا متوجه اشتباهش شده بود مرتب با من تماس ميگرفت و هر چي سعي ميكرد كه اين كدورتو از دل من بيرون بياره موفق نميشد
چند روز بعد از اين جريان رضا با گل و شيريني اومد خونه ي من .
ادامه دارد ...............
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
وقتي در را باز كردم اخمهام در هم گره خورده بود ، نيم نگاهي به رضا كردم .
رضا با لبخند و خوشرويي گفت : خانم . خانما .. گل خانم من ... ماه من ...تعارف نميكني بيام داخل ؟ براي امر خير مزاحمتون شدم .
حرف رضا رو به شوخي گرفتم . كمي خودمو از كنار در كنار كشيدم تا رضا وارد بشه .
بطرف آشپز خاه رفتم تا براي رضا نوشيدني بيارم . رضا گل و شيريني را بطرفم تعارف كرد و گفت : اينها براي شماست عروس خانم . ميشه بنشيني . كار مهمي باهات دارم .
كمي دست وپامو گم كرده بودم گفتم : بذار برات يه چيزي بيارم . بعد ميام پيشت ميشينم .
رضا منو با فشار دستش سر جام نشوند در چشمهام خيره شد و گفت : كتي من خيلي به تو و حمايتهاي تو احتياج دارم تو با همه دختراي ديگه فرق داري . تو تنها كسي هستي كه در شرايط سخت بدون هيچ توقعي كنارم بودي ...تو بعد از ساناز تنها كسي هستي كه منو بخاطر پولم نمي خواد ... ازت مي خوام كه منو تنها نزاري و با هم و در كنار هم زندگي كنيم .
پوزخندي زدم و گفتم : چيه ؟ دنبال زن صيغه اي ميگردي ؟
گفت : چه فرقي ميكنه ... مهم اينه اين كه تو خانم خونه من ميشي و منو از تنهايي در مياري .... كتي من برات همه امكاناتي فراهم ميكنم ... خونه ، ماشين
گفتم : من از اينكه بصورت عاريه زن كسي باشم متنفرم كه بعد از اينكه مهلت صيغه ام تموم شد بندازيم از خونه ات بيرون ... من از كلمه صيغه هم بند بند وجودم ميلرزه ... من بخاطر تجربه تلخي كه در گذشته ام داشتم از شما مردها دل خوشي ندارم و بهتون اطمينان ندارم .
دستاي منو توي دستاش گرفت و گفت : تو اشتباه مي كني عزيزم . اين چه طرز فكريه كه راجع به من داري ؟ من با همه مردهاي ديگه فرق دارم . من هيچوقت تنهات نميزارم .
به ياد حرفهاي بهراد افتادم احساس ميكردم رضايي كه الان روبه روي من نشسته يك بهراد ديگه است به ياد 7 سال پيش افتادم .و حرفهاي احمقانه دبيرمون كه منو تشويق به صيغه كرد و باعث اين همه اتفاقات شد . به ياد ساناز بيچاره افتادم كه چطور عاشق رضا بود و حالا همسرش دستاي منو توي دستاش گرفته بود و از آينده اي مشترك با من حرف ميزد .
مثل اسپند روي آتيش از سر جام بلند شدم .
با عصبانيت گل و شيريني رو برداشتم و بطرف رضا دراز كردم و گفتم : اگر دنبال زن صيغه اي هستي كنار خيابان ريخته ... لازم هم نيست اينقدر براشون زبون بريزي يا خرج كني ..... حتي هستند زنهاييكه خرج تو رو هم بدن تا تو صيغه شون كني .... ولي من از اونهاش نيستم .... گل و شيرينيتو بردار و زود از خونه ي من بزن به چاك ...
رضا در حاليكه بهت زده به من خيره شده بود و از طرز برخورد من متعجب شده بود دسته گل و شيريني رو از من گرفت و از روي كاناپه بلند شد . خواست حرفي بزنه كه من با فرياد گفتم : صداتو نشنوم ديگه ... برو بيرون
وقتي صداي محكم بسته شدن در رو شنيدم زير لب گفتم : احمق ... واقعا كه ذليل زنهايي
از بعد از اون اتفاق رضا مرتب به موبايلم زنگ ميزد ولي من تماسهاشو جواب نميدادم .
شبها از فكر و خيال خوابم نميبرد . من كه منتظر همچون لحظه اي بودم نميدونم چرا حالا اينطور بهم ريخته بودم ؟ ساناز و چهره خونينش حين خودكشي و پيكر لاغر و نحيفش حين خاكسپاري يك لحظه از جلوي چشمام دو ر نميشد .
بيكاري سخت منو بهم ريخته بود آقا ابراهيم يك كار بي دردسر و پر در آمد به من پيشنهاد داد .
بردن جنس براي مشتريها ي آقا ابراهيم .
نمي خواستم اين پيشنهادو قبول كنم ولي وقتي آقا ابراهيم دوباره بدهكاريمو ياد آوريم كرد ترجيح دادم كه براي مدت كوتاهي به اين كاردوباره مشغول بشم اينقدر بريز و به پاش داشتم كه علي رغم اينكه ماهانه از رضا پول قابل توجهي ميگرفتم باز هم نتونسته بودم بدهيمو با آقا ابراهيم صاف كنم .
اوايل از انجام اين كار احساس عذاب وجدان ميكردم ولي وقتي به ياد خماري خودم مي افتادم با خودم فكر ميكردم كه چرا فقط من بايد اينهمه بدبختي بكشم ؟ و اگر من اين مواد و به مشتريها نرسونم يكي ديگه ميرسونه .
يك شب وقتي خسته از يك مهماني كه آقا ابراهيم ترتيب داده بود بر گشتم ديدم رضا توي ماشينش دم خونه من منتظر نشسته .
جلوتر رفتم و زدم به شيشه ماشينش .
رضا در وباز كرد و پياده شد .
گفت : سلام ، من خيلي وقته اينجا منتظرتم .. ميشه باهات صحبت كنم ؟
خميازه اي كشيدم و گفتم : بيا تو اينجا جاي مناسبي براي حرف زدن نيست اين وقت شب .
و راهنماييش كردم به داخل منزل .
رضا بي مقدمه گفت : . من روي حرفهاي تو خيلي فكر كردم تو راست ميگي .. من براي بدست آوردن تو حاضرم هر چيزي رو كه تو بگي قبول كنم .
لبخندي زدم و گفتم : هر كاري ؟
گفت : آره ، هر كاري كه تو بگي قبوله ..... حتي راضيم به عقد دايم خودم در بيارمت
با ملايمت گفتم : رضا من توي زندگي قبليم وضع خوبي نداشتم . دلم امنيت مي خواد .. دوست دارم يك پشتوانه داشته باشم .... براي همين ...
رضا به تندي گفت : خوب من تكيه گاه و پشتوانه ات ميشم
سكوت كردم در حاليكه احساس ميكردم در اون لحظه قلبم داره از سينه ام بيرون ميزنه.
بعد از يك مكث طولاني رضا به چشمام خيره شد و گفت : فرشته زيباييها ... با من ازدواج ميكني؟
از روي كاناپه بلند شدم و يك سيگار روشن كردم و گفتم : بايد فكر كنم
رضا يك لحظه نگاه ملتمسانه شو از روي من بر نميداشت خوشحال شد وگفت : پس جاي اميدواري هست كه بانوي من جواب مثبت بدن .. خيلي خوشحالم ..........ديروقته ديگه مزاحمت نميشم
و مثل بچه ها منو در آغوش گرفت و بوسيد و رفت .
و من متعجب از حرفهاي رضا، در دلم احساس شعف ميكردم .
در دلم وسوسه عجيبي احساس ميكردم از يك طرف دوست داشتم از اين وضعيت زندگيم رها بشم و يك پشت وپناهي داشته باشم . از طرفي ميدونستم رضا فرد مناسبي نيست و به ياد ساناز مي افتادم كه چطور رضا باعث مرگ ساناز شده بود.
هر شب كابوس ميديدم . خواب ميديدم سانازبا لاي سريك جنازه نشسته و گريه ميكنه . نزديكتر كه ميرفتم ، جنازه خودمو ميديدم
و سراسيمه از خواب مي پريدم .
يك شب وقتي بعد از اون كابوس وحشتناك از خواب بيدار شدم . دفتر خاطرات سانازو باز كردم و دوباره شروع كردم به خواندن .
ادامه دارد ...............
.
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
ساناز واقعا رضا رو مي پرستيد و رضا در حق ساناز چقدر بدي كرده بود . هر روز با يك زن جديد . هر روز تحقير . توهين
وقتي سپيده صبح زد ، دفتر خاطراتو بستم ....... از ترديد و دودلي در آمده بود وتصميمو گرفته بودم .
حوالي ظهر با رضا توي يك رستوران قرار گذاشتم .
رضا قبل از من به رستوران رسيده بود . از دور شاهد بودم كه چطور دل توي دلش نيست و ساعتشو نگاه ميكنه .
به طرف رضا رفتم و سلام و احوال پرسي كردم با رضا .
رضا به چشمهاي من خيره شد و گفت : تصميمتو گرفتي عزيزم ؟
گفتم : آره ، ولي قبلش مي خوام بهت يه حقيقتي رو بگم .
رضا متعجب به من خيره شد و گفت : بگو
گفتم : من اسممو به تو دروغ گفتم . اسم من ماراله.
رضا يك سيگار روشن كرد و يك پك عميق به سيگار زد و گفت : چرا دروغ گفتي ؟
سرمو زير انداختم و گفتم : راستش فكر نميكردم قضيه ما جدي بشه ... بعد هم هر چي سعي كردم راستشو بهت بگم ديگه روم نميشد . من بايد راستشو بهت مي گفتم رضا جان..... حالا از ازدواج با من منصرف شدي؟
لبخندي زد وگفت : مارال. كتي ....يا هر اسم ديگه ....براي من تو مهم هستي نه اسمت .....معلومه كه پشيمون نشدم
دستاشو توي دستام گرفتم و گفتم : رضا جان تو خيلي خوبي ....ولي بايد به من حق بدي كه از آيندم بترسم ..من 2 تا شرط دارم تا باهات ازدوا ج كنم .
كنجكاوانه گفت : هر چي باشه قبول.
گفتم : اول اينكه مي خوام رضايت بدي تا سعيد از زندان آزاد بشه . چون من شديدا احساس عذاب وجدان ميكنم و نميتونم ببينم يك جوان بيگناه 10 سال توي زندان باشه .
رضا كمي تعجب كرد و گفت : شرط دومت چيه ؟
از طرز برخورد كمي جا خوردم ولي خودمو جمع و جور كردم و ادامه دادم : يادته كه بارها بهت گفتم من توي زندگي مشترك يك پشتوانه و امنيت مي خوام ......
كمي مكث كردم و گفتم : مي خوام مهريه ام يك آپارتمان باشه كه قبل از اين كه با هم عقد كنيم به نام من كني ..... بعد هم باهم ميريم اونجا زندگي ميكنيم .
معلوم بود رضا از شرايطي كه من براش گذاشتم تعجب كرده .چون سكوت سنگيني بين ما حكمفرما شد .
وقتي سنگيني نگاههاي رضا و اين سكوت و احساس كردم صلاح نديدم كه ديگه اونجا بنشينم . كيفمو برداشتم و از روي صندلي بلند شدم و رو به رضا كردم و گفتم : از سكوتت جوابمو گرفتم ، پس اون ابراز علاقه هات همش الكي بود ....
و خواستم از رستوران خارج بشم كه رضا بدنبالم اومد بند كيفمو گرفت تا بايستم و لبخندي زد و گفت : هر دو شرطتت قبوله .... خانه هم هديه من به تو هست نه مهريه ات .
از فرداي اون روز دنبال رضايت دادن و كارهاي آزادي سعید بوديم ....و عصرها هم به دنبال خانه مي گشتيم .
سعي ميكردم به رضا خيلي محبت كنم كه احساس كنه در انتخاب من اشتباه نكرده .
بعد از چند روز خانه اي به دلخواه و سليقه من در شمال شهر خريديم ...... خانه اي كه به سليقه من بود و هيچكس نميتونست اونوازم بگيره ، خانه اي با كف سراميك سفيد و شومينه و آشپزخانه ي اوپن..... چيزي كه از دوران نوجوانيم آرزوشو داشتم و هميشه توي ذهنم تجسمش ميكردم و حالا آرزوهام واقعيت پيدا كرده بود .ولي توي ذهنم هميشه همسري مثل سعيدو تجسم ميكردم. آرزوم اين بود كه همسر يك مرد غيرتي مثل سعيد بشم . براي آزاد شدن سعيد لحظه شماري ميكردم
از اينكه ميديدم تونستم رضا رو متقاعد كنم تا رضايت بده و سعيد آزاد بشه از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم .
يك شب پريسا به خانه من آمده بود و يك جشن دو نفره براي پيروزيمون گرفته بوديم.
كه صداي آيفون خانه بلند شد ....گوشي رو برداشتم و پرسيدم : بله
رضا بانشاط گفت : خانم خانما مهمون نمي خواي ؟
آيفون و گذاشتم و رو به پريسا كردم و گفتم : رضا ست
پريسا بيدرنگ از سرجاش بلند شد و گفت : من ميرم توي حمام ....رضا اگر بفهمه من و تو باهم دوستيم خيلي بد ميشه .
و سراسيمه خودشو به حمام رسوند .
من در خانه رو باز كردم در حالي كه سعي ميكردم خودمو خونسرد نشون بدم .
رضا دسته گل زيبايي خريده بود به سمتم دراز كرد و گفت : تقديم با عشق
دسته گلو از رضا گرفتم و بوسيدمش و دعوتش كردم كه داخل بشه .
رضا با تعجب كمي اطرافو نگاه كرد و گفت :مهمون داشتي؟
كمي هول شدم و گفتم : نه ....يعني آره ....دوستم بود الان پيش پاي تو رفت .
و مشغول جمع كردن وسايل شدم .
رضا به سراغ يخچالم رفت و گفت : از اون مشروب خوشمزه هاي هميشگيت داري ؟
گفتم: آره ....همون پايينه .
شيشه مشروب و برداشت و ريخت توي يك ليوان و شروع كرد به خوردن ليوان و بالا گرفت و گفت : به سلامتي مارالم كه خوشگلترين زن روي زمينه
احساس ميكردم رضا حالت طبيعي نداره ...ولي لبخندي تحويلش دادم و گفتم : تو هميشه به من لطف داري
رضا از يك بسته خيلي زيبا رو به سمتم دراز كرد و گفت : اين پيراهنو براي تو خريدم . مي خوام الان برام بپوشيش.
هديه رو باز كردم ...پيراهن بسيار زيبا و شيكي بود ........به اتاق رفتم تا پيراهنو بپوشم .
واقعا در اون پيراهن زيباييم صد چندان شده بود ...موهامو پشت سرم جمع كردم و وارد پذيرايي شدم ولي يكدفعه سر جام ايستادم .
يادم رفته بود كه دفتر خاطرات سانازو از زير ميز تلويزيوني بردارم و رضا هم متو جه دفتر خاطرات ساناز شده بود .
اينجا پايان بازي بود .....ومن نميتونستم هيچ جوري اين قضيه رو جمع و جور كنم .
رضا بدون توجه به ورود من داشت دفتر خاطراتو ورق ميزد و عكسهاي لابه لاي دفترو ميديد .
بعد از چند دقيقه متوجه حضور من شد با حالت غضب آلودي گفت : تو با ساناز دوست بودي ؟
به سمت رضا اومدم و گفتم : نه . ساناز به من پناه آورده بود ....ولي اينقدر افسرده شده بود كه خودكشي كرد
رضا بلند بلند شروع كرد به خنديدن و گفت : اينقدر كه بي جنبه بود ، خوب از خونه انداختمش بيرون ....ديگه خودكشي كردن نداشت .
در حاليكه رضا دوباره ليوانشو از مشروب پر ميكرد گفت : حالا اين دست تو چيكار ميكنه ؟
دفتر و از دستش كشيدم و گفتم : بيا ببين صفحه آخر اين دفتر رو بخون . اينو شب آخر كه خونه من بود خطاب به تو نوشته . براي تیا نامرد كه وقتي فهميدي بيمارستانه حتي راضي نشدي به ديدنش بياي يا هزينه بيمارستانشو پرداخت كني .
چشمان رضا از شدت عصبانيت سرخ شده بود فرياد زد : خوب به تو چه ؟تو چيكاريه ؟ نكنه ميخواستي انتقام سانازو از من بگيري ؟
ادامه دارد .................
.
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
مثل اينكه يك جرقه در ذهنش زده شده باشه از سر جاش پريد و به سمتم اومد و منو پرت كرد به سمت ديوار و گلومو با دستاي سنگين و مردونش شروع كرد به فشار دادن و فرياد ميزد : يعني همه اين كارات و عشق و عاشقيات الكي بود ؟ تو با من بازي كردي مارال..........
احساس خفگي ميكردم ....راه تنفسم بند آمده بود و به سختي نفس ميكشيدم فقط به زحمت تونستم چند كلمه بگم : كمك ، كمك ، من دارم خفه ميشم
ولي رضا همچنان با چشمهاي خشمگينش به حرف زدنش ادامه ميداد و گلوي منو بيشتر ميفشارد.
ديگه داشتم از هوش ميرفتم
كه ناگهان صداي پريسا رو از پشت سر رضا شنيدم
پريسا به سمت رضا هجوم آورد و شروع كرد با كنار كشيدن رضا از پيكر بي جان من
پريسا فرياد ميزد : ولش كن عوضي ...كشتيش..........يه نفر بس نبود مي خواي اين يكي هم بكشي
رضا انگار تازه متوجه حضور پريسا شده بود كه گلوي منو رها كرد و چند قدم عقب عقب رفت و انگار كه زبونش بند آمده باشه بريده بريده به من و پريسا اشاره كرد و گفت : شماها شريك شيطونيد ............تو اينجا چيكار ميكني ؟.........شما دوتا باهم نقشه كشيديد تا منو نابود كنيد
و تلو تلو خورون خودشو به كاناپه رسوند و روي كاناپه نشست در حاليكه از شدت خشم ميلرزيد .
پريسا هراسان بسمت من دويد ....من سرفه ميكردم ولي از اينكه در اون شرايط پريسا كنارم بود احساس دلگرمي ميكردم .
رضا از روي كاناپه بلند شد و شروع كرد به تند تند قدم زدن .مثل يك شير زخم خورده به خود ميپيچيد .
ناگهان شروع كرد به بلند بلند خنديدن .
من و پريسا به رضا خيره شديم در حاليكه ترس عجيبي در دلمون رخنه كرده بود .
رضا حين خنديدن ميگفت : از مادر زاده نشده كسي كه به من رودست بزنه .......شما دوتا بدبخت ضعيفه فكر كرديد تونستيد منو از پا دربيارين ...نه بيچاره ها ....اوني كه از پا در اومد و بدبخت شد من نبودم شما دوتا بوديد .
پريسا گفت : چي ميگي رضا .؟ گم شو از خونه برو بيرون وگرنه پليس خبر ميكنم .
رضا گفت : باشه ميرم ولي قبلش مي خوام يه حقيقتو بهتون بگم ..
من وپريسا متعجب به هم خيره شديم
رضا خودشو به من و پريسا نزديك كرد و موهاي من وپريسا رو در دستاش گرفت و شروع به كشيدن كرد و گفت : شما هردوتاتون ايدز داريد .
من شروع كردم به خنديدن و گفتم : خيلي بچه اي رضا .... دروغ مسخره اي بود .
رضا به سمت كتش رفت و يك جواب آزمايش از توي جيبش در آورد و به سمت من وپريسا انداخت و گفت : بياين نگاه كنيد ... من ايدز داشتم و دارم پس در نتيجه تو و پريسا و حتي ساناز و خيليهاي ديگه از من ايدز گرفتن .
و شروع كرد بلند بلند به خنديدن .
پريسا آزمايشو برداشت در حالي كه ناباورانه سرشو تكان ميداد گفت : اين امكان نداره ...دروغه ...دروغه
من جواب آزمايشو از دست پريسا گرفتم و شروع كردم به ورق زدن صفحه هاي آزمايش ...روي برگه اول با خط قرمز نوشته شده بود ..اچ آي وي مثبت
رضا دستاشو بالا آورد و گفت : خوب ديگه باي باي بانووان گرامي ... به من كه خيلي خوش گذشت . ديگه مزاحمتون نميشم .خوش باشيد
و تلوتلو خورون از در رفت بيرون .
منو پريسا سعي ميكرديم تا صبح همديگررو دلداري بديم وفكر ميكرديم شايد در آزمايش رضا اشتباهي رخ داده يا اينكه من و پريسا اصلا مبتلا نباشيم
ولي پريسا اصلا روحيه خوبي نداشت و مرتب گريه ميكرد
قرار بر اين گذاشتيم كه فردا . اول وقت بريم و هردو آزمايش ايدز بديم تا مطمين بشيم.
دل تو دل من و پريسا نبود پشت در آزمايشگاه نشسته بوديم و منتظر جواب
متصدي آزمايشگاه هر چي ميگفت جواب چند روز ديگه حاضره ما اصرار كرديم و گفتيم اورژانسيه .
من و پريسا جرات نميكرديم حتي كلامي با هم صحبت كنيم .
و بالاخره بعد از 3 ساعت جواب حاضر شد .
متصدي آزمايشگاه از اتاق بيرون اومد ما به سمتش دويديم و گفتيم : خانم نتيجه چي شد .؟
برگه هارو به سمتمون دراز كرد و گفت : نتيجه ها حاضره بفرماييد . جواب مثبته
با من من ولكنت گفتم : يعني هر دوتامون ايدز داريم؟
سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفانه بله ... ولي ايدز پايان زندگي نيست شما ميتونيد مثل آدمهاي عادي زندگي كنيد و......
ديگه حرفهاي متصدي آزمايشگاهو نميشنيدم دنيا دور سرم مي چرخيد. پريسا با شنيدن اين خبر از هوش رفت و مسوولان آزمايشگاه سعي ميكردن كه بهش آب قند بدن . و من روي صندلي آزمايشگاه نشستم و براي سرنوشت نكبت بارم زار زدم .
بعد از چند ساعت سعي كردم به خودم مسلط بشم ..پريسا رو به خونه اش رسوندم و خودم برگشتم به خانه ام .
فردا سعيد از زندان آزاد ميشد و من كه براي آزادي سعید لحظه شماري ميكردم حالا دوست داشتم فردا هيچگاه فرا نميرسيد .
تا صبح مشروب خوردم وسيگار كشيدم و اشك ريختم و
وقتي از خواب بيدار شدم 1 ساعت به آزادي سعيد بيشتر نمونده بود .
با عجله لباسهامو عوض كردم و توي آيينه خودمو نگاه كردم . چشمهاي سرخ و ورم كرده ..موهاي ژوليده و انگار چندين سال پيرتر شده بودم .
تمام طول راه به آرزوهايي كه در سر داشتم فكر ميكردم . به خونه قشنگي كه هميشه آرزوشو داشتم . به سعيد كه دوست داشتم باهاش ازدواج ميكردم و توي اون خونه زندگي ميكردم ..............ولي همه چيز ديگه تموم شده بود .
با دسته گل روي به روي در زندان منتظر سعید شدم ...با نگاه اول سعید رو نشناختم
چقدر شكسته شده بود محاسن و ريشهاي بلند و چند تار موي سفيد كه در لابه لاي موهاي قشنگش به چشم مي خورد .
بيدرنگ در آغوش سعید پريدم و بغضم تركيد و شروع كردم به گريه كردن ...ديگه حتي نميتونستم شونه هاي مردونه سعيد و كه هميشه آرزوشو داشتم براي هميشه براي خودم داشته باشم .
سعید دستي روي سرم كشيد و منو نوازش كرد و گفت : عزيزم ، مارالم ديگه همه چيز تموم شد . ديگه نميزارم تنهايي رو احساس كني ....دختر كوچولو همه دارن نگاهمون ميكنن ...من خيلي گشنه ام بيا بريم يه رستوران كه من مدتهاست كه دلم لك زده براي يك چلو كباب مشت .
لبخندي زدم و با هم به سمت رستوران به راه افتاديم .
در طول راه سعيد مرتب از خاطرات زندان برام ميگفت ولي من انگار هيچ چيز نميشنيدم در افكار خودم غرق بودم .
در رستوران سعيد به چهره من خيره شده بود و لحظه اي چشم از من بر نميداشت
مي گفت : مارال مي خوام قد تمام روز هاييكه در كنارت نبودم نگاهت كنم .. ميدونم اگر تو نبودي من حالا كنار زندان بودم ...من تا آخر عمرم مديون تو هستم و حاضرم زندگيمو به پات بريزم .
و من لبخند تلخي زدم ونقطه نا معلومي خيره شدم .
سعيد ادامه داد : ميدونم توي اين مدت خيلي سختي كشيدي . من ديگه نميزارم حتي غم كنج دل كوچيك تو لونه كنه ...
وبعد روي صندلي بغل من نشست و بيدرنگ گفت : مارال ، با من ازدواج ميكني ؟
از حرف سعيد يكه خوردم كمي خودمو جمع و جور كردم . من كه هميشه آرزوي اين لحظه رو داشتم حالا حتي نميدونستم بايد جواب سعيد چي بدم
اين بيماري لعنتي به زودي تمام وجودمو ميگرفت و من ميدونستم كه با وجود من در زندگي سعيد ، سعيد نميتونه روي خوشبختي رو ببينه .
بايد به سعيد حقيقتو ميگفتم ولي چطور ميتونستم توي چشمهاي پاك و معصوم سعيد خيره بشم و اين حقيقت تلخو بهش بگم .
ادامه دارد ......................
.
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
به چشمان سعيد زل زدم و گفتم : سعيد ، من اون مارالي نيستم كه تو ، توي ذهنت از من براي خودت ساختي .... من نميتونم با تو ازدواج كنم .
سعيد مات و مبهوت به من خيره شده بود .
اشكهاي گرمم بي در نگ از چشمام سرازير شدن و من نميتونستم مانع ريختن اشكهام بشم .
از سر جام بلند شدم و از رستوران با عجله خارج شدم .
يك وانت گرفتم و رفتم خونه و كمتر از يكساعت همه وسايلمو جمع كردم و بار وانت كردم . نميتونستم ديگه حتي يك لحظه توي چشماي معصوم سعيد نگاه كنم . مي خواستم جايي برم كه سعيد ديگه پيدام نكنه .
وسايلمو منتقل كردم به خانه اي كه رضا برام خريده بود .
وقتي خسته از كار اسباب كشي روي كاناپه ولو شدم و مي خواستم يك سيگار بكشم . موبايلم شروع به زنگ زدن كرد.
خواستم جواب ندم كه ديدم شماره پريسا افتاده .
با عجله دكمه پاسخگويي رو زدم.
مارال : سلام پريسا جان ... حالت چطوره؟ ببخش من بايد حالتو مي پرسيدم ولي بخدا فرصت نشد
از اون طرف خط صداي گرفته پريسا به گوش رسيد كه با لحن خاصي گفت : مارال من بازي رو تموم كردم .... من كشتمش
با نگراني پرسيدم : پريسا حالت خوبه ؟چي داري ميگي ؟ كي رو كشتي ؟ تو الان كجايي؟
صداي پريسا هر لحظه كمتر به گوش ميرسيد با كلام منقطعي گفت : اون حق زندگي رو از من گرفت ...من زندگيمو دوست داشتم ..
و ارتباط تلفني قطع شد
نگران و مضطرب شده بودم .
هر چقدرسعي ميكردم با موبايل پريسا تماس بگيرم در دسترس نبود .
ياد رضا افتادم . شايد پريسا پيش رضا بود ...به موبايل رضا هم تماس گرفتم ولي دستگاه خاموش بود .
حرفهاي پريسا به طرز عجيبي نگرانم كرده بود . احساس ميكردم اتفاق بدي افتاده .
يك آژانس گرفتم و خودمو به شركت رضا رسوندم ولي نه پريسا و نه رضا شركت نبودن ..به خانه پريسا رفتم ولي اونجا هم نبود.
درمونده شده بودم و نميدونستم بايد كجا برم كه ياد خانه رضا افتادم .
آدرس خانه رضا رو به راننده آژانس دادم .ولي.........
وقتي رسيدم كه ديگه خيلي دير شده بود .
آمبولانسي در منزل رضا ايستاده بود و دو جنازه كه ملحفه سفيد روشون كشيده بودن وسط خيابان بود .
ازدحام جمعيت را كنار زدم و به هر زحمتي بود خودمو جلو رسوندم .
تپشهاي قلبم دوبرابر شده بود ...اين صحنه ها برام تداعي مرگ سارا بود .
خودمو به بالاي جنازه هايي كه غرق در خون بودن رسوندم و ملحفه رو از روشون كنار زدم .
و جيغ بلندي كشيدم .
پريسا و رضا در درگيري باهم هر دو كشته شده بودن .
.
.
.
.
.
.
.
مارال كمي روي نيمكت پارك جابجا شد چشمهاي زيبا و آسمونيش خيس اشك شده بود از توي كيفش يك دانه سيگار در آورد و مشغول كشيدن شد .
دخترك مبهوت به مارال خيره شده بود . باور آن چيزهاييكه شنيده بود و حلاجي آنها براش سخت و دشوار بود .
مارال به نقطه نامعلومي خيره شد و گفت : من بخاطر يك تصميم احمقانه همه زندگي و آيندمو از دست دادم . روزي صد بار آرزوي مرگ مي كنم ولي افسوس كه هنوز زنده ام .
من بخاطر رفتار غير انساني بهراد الان اينجام وبخاطر حماقت خودم.
مردن وزنده بودن من ، براي هيچكس فرقي نداره .
اما تو پدر داري . مادر داري و خانواده كه الان همه نگرانتن .
اگر من الان بميرم يك انگل از جامعه كم ميشه ولي تو خيلي حيفي كه بخواي به روزگار من دچار بشي .
من اگر بميرم حتي يكنفررو ندارم كه سر قبرم بياد و برام فاتحه بخونه .
اينقدر گناهكارم كه ميدونم حتي خدا هم منو به خودم واگذاشته.
چند پسر جوان دوان دوان بطرف مارال و دخترك آمدن در حاليكه فرياد ميزدن : مارال پاشو مارال بدو بدو ...مامورها ... بالاتر هم گلريزو گرفتن .
مارال هراسان ازروي نيمكت بلند شد اينقدر هراسان بود كه فراموش كرد كوله پشتيشو با خودش ببره.
مارال با عجله شروع كرد به دويدن و فرار كردن .
و به دنبال مارال چند مامور نيروي انتظامي هم ميدوند .
بعد از چند دقيقه دخترك به خود ش آمد و متوجه كوله پشتي مارال شد .
ولي دودل بود كه بدنبالش برود يا نه .
از روي نيمكت بلند شد نگاهي به ساعتش كرد . ساعت 9 شب بود . لابد تا آن موقع خانواده اش متوجه غيبت او شده بودن .
دخترك تصميمش را گرفت كوله پشتي را برداشت و گامهايش رااستوار برداشت .
وقتي از پله هاي پارك بالا رفت وبه خيابان اصلي رسيد ازدحام جمعيت توجه او را بخودش جلب كرد .
تصادف سختي شده بود و انگار يك نفر فوت شده بود .
دخترك كمي نزديك جمعيت شد . هر كس چيزي ميگفت
- بيچاره دختره سر ضرب مرد ديگه آمدن آمبولانس هم فايده اي نداره
ديگري ميگفت : حالاببين خانوادش چي ميكشن
و پسري با قامت بلند ميگفت : انگار دختر فراري بوده . مامورا دنبالش بودن . دختره هم داشته فرار ميكرده كه تصادف ميكنه و درجا ميميره
دخترك از شنيدن حرفهاي مردم احساس ترس عجيبي كرد .
خودش را به بالاي جنازه رسانده .
و از ديدن پيكر بي جان مارال كه غرق در خون در گوشه اي از خيابان افتاده بود و عابران اطرافش پول مي ريختند ... شوكه شد .
تلو تلو خوران خودشو به گوشه اي رساند و كوله پشتي مارال را باز كرد .
يك دفتر چه خاطرات زيبا را از درون كيف بيرون آورد و آن را باز كرد .
صفحه اول دفتر با قلم درشت و خط زيبايي نوشته شده بود :
((كاش يك زن نبودم))
پایان
دوستان عزیز
مایلم بحثی نتیجه بخش در مورد این داستان داشته باشیم . تقاضا دارم به قسمتهایی که بولد شده توجه و در مورد هر کدام تحلیل و نظری دارید با نقل قول کردن آن ارائه نمایید در نهایت بنده سعی می کنم یک جمع بندی مناسب داشته باشم .
منتظر تحلیل و نظرات شما عزیزان هستم
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
فرشته گرامی سلام و خسته نباشید.
تاپیک طولانی بود و خوب شما هم وقت و انرژی گذاشته بودید.
چه خوب میشد اگر بدون بولد کردن، کاملا یکدست داستانت را ارائه میکردی و اجازه میدادی هر کس به اختیار و انتخاب خودش و از هرکجای داستان که مایل است از زعم خود به تحلیل و نقد و بررسی بپردازد.
امابا این شیوه ای که شما بولد کرده ای و اعضا را دعوت کرده ای که در مورد نکات بولد شده صحبت کنند. اینطوری یعنی دیکته میکنی که چه بگویند، تا حدی شده عین تکلیف شب و مشق عید:311: امان از دست شما معلمها! هر جا که میروید معلم بازیتان گل میکند:302:
در این مجال فعلا بنده ترجیح میدهم به یک نکته مهم و سرنوشت ساز در زندگی مارال بسنده کنم و آن اینکه خانواده ها به جای اینکه بنشینند و پسر غیرتی تربیت کنند که مثل سگ نگهبان بالای سر دخترشان نقش آقا بالاسر و زندانبان را بازی کند، اگر قدری مهارتهای زندگی را مرحله به مرحله از کودکی تا بلوغ و بعد بزرگسالی به دختراشان یاد بدهند و شناخت و جهت گیری درستی در زندگی به آنها بدهند، و نیز دوست باشند با فرزندانشان و پذیرای نظرات و اشتباهات کوچک آنها باشند، مجبور نیستند یکباره با یک ننگ بزرگ تصادفا مواجه شوند بعد بزنند یا دخترشان را بکشند یا فراری اش بدهند و باعث بد و بدتر بشوند.
چه اشکال دارد اگر یکروز دختر ما بیاید و به ما بگوید مادر! من فکر میکنم عاشق شدم؟
مادر نمیدونم این چه حسیه هر وقت که پسر فلانی را میبینم دلم هری میریزه...یا فلان پسر سر راه منو گرفته و درخواست دوستی داده مادر من چیکار کنم؟
یا در مورد ازدواج و مسائل دیگر به همان راحتی که ما در این تالار مشکلات مختلف اعضا را میخوانیم، مادران بتوانند پذیرای شنیدن مسائل دخترانشان باشند.
چه میشد اگر مارال میدانست که میتواند بدون سرزنش شدن بنشیند و با مادرش در مورد بهراد، یا ایده آلهای ازدواجش قبل از آشنایی با بهراد صحبت کند؟
در واقع در این جریان انگار تنها چیزی که مارال موظف بود ازش بترسد خشم خانواده و دستیابی پدر و برادر غیرتی به او بود انگار فقط قرار بود که مواظب این یک اتفاق باشد!
-دوستانش به او میگویند با آن پسر دوست شو! دوست میشود.
-معلم دینی غیر مسوولانه و بدون موشکافی به او میگوید خوب است صیغه شود، صیغه میشود.
-سیامک به او تعارف میکند به خانه اش میرود، میرود ( خوب اینهم میتوانست یکطور دیگری رقم بخورد)
-شقایق و سارا به او سیگار و قرص بدون نام و نشان تعارف میکنند او هم بدون چون و چرا میپذیرد و استفاده میکند.
-بعد سعید و ساناز و ابراهیم و ...خلاصه این خانم مارال که قهرمان داستان ماست زمینه آسیب پذیری را بر مبنای فقدان تفکر و پیش بینی آسیب های احتمالی اعمال خود را داشته و مثل یک موجود کاملا بی اراده و منفعل اجازه داده دیگران مقصر پیشامدهای بد او باشند. خانواده تا سن سال چهارم دبیرستان که دختر کم کم وارد دنیای بزرگسالی میشود چه معیار و ملاکهای اخلاقی درست به اضافه یکسری مهارتهای مقابله با موقعیت های خطر ساز و آسیب زا را در این دختر نهادینه کردند؟
-
RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***
بی دل جان
ممنون از نظر و پیشنهادت .
باید عرض کنم ،جاهایی که بولد شده ، اغلب نگرشهاست و بخشی هم روشها و اشتباهات والدین ، خود فرد و مربیان است . بطور طبیعی بحث ها هم روی همین آیتمها خواهد بود ، بقیه ماجراهاست . از این رو من کار را سعی کردم سهل کنم . اگر از دوستان مشاهده کردند که نمونه هایی از نگرشها و روشها و اشتباهات بولد نشده و جزء ماجراها آمده ( قسمتهای بولد نشده ) می تواند نقل قول بگیرد و روی آن بحث کند ( بولد شه ها به معنای محدودیت بحث بر بخش ماجراها نیست ، بلکه به معنای نادیده نگرفتن این قسمتهاست ).
بی دل عزیز :
تحلیل خوبی ارائه دادی .:104::104:
در ادامه تقاضا دارم مصداقهای تحلیلهایت را از دل حکایت نقل قول بگیر تا برای مراجعین ملموس تر و عینی تر شود . اگر بتوانی الگوی رفتاری صحیح هم در کنار نقد رفتارهای افراد این حکایت ارئه دهی بسیار عالی خواهد بود .
نکات فوق خطاب به دوستان دیگر که امیدوارم شاهد حضورشان در این تاپیک باشم نیز هست .
ممنون و در انتظار حضور سبزتان
-
خیلی زیبا بود تا تهش خوندم واقعا جالب بود ولی بعضی جاهاش یکمقدار زیادی کشدار بود داستان :72:
اعتقاد خودم اینه حجاب اجباری دوس ندارم اصلا همسرمان یا دخترمان دوست داره چادر و با حجاب و دوست نداره با مانتو انتخاب خودش آزاد میزاریم ولی کنارش راهنمایی میکنیم ولی مهمتر از اون سعی میکنیم خودمان درست باشیم تا الگوی خوبی برای همسر و دختر باشیم.
بهشت زوری ممنوع:81:
اینکه وقت بزاری و بعنوان پدر یا مادر به حرف دخرت خوب گوش بدی هرچند موافقش نباشی دعوا و توهین ممنوع ولی محترمانه باهاش حرف بزنی و نقدش کنی بفهمه وجود باارزشه و به حرفاش گوش میدن.
نه گفتنو بهش یاد بدی.
تو انتخاب دوستاش بهش کمک کنی و سعی کنی بهش یاد بدی مهارت های زندگیو.
دختر حتی اگر اشتباه کنه و خدایی نکرده رابطه همب رقرار کنه جرمش بیرون انداختن از خونه یا اینکه بزنی و بکشیش یا زندانیش کنی و زود به هرکی اومد شوهرش بدی نیست.
باید از راهش و به کمک متخصص بهش کمک کنی :72:
-
سلام
داستان بسیار طولانی و ناراحت کننده ای بود.خیلی حالم گرفته شد خوندمش.
یک مطلب اینکه خوشم نیومد که گفتید سارا و مارال دخترای شهرستانی بودند! خصوصا لزومی نداشت که زندگی سارا شرح داده شود و به شهرستانی بودنش تاکید بشه.
درکل داستان می توانست خلاصه تر باشه و یکم ناراحت کنندگیش کمتر!
جدا از انتقادهایی که کردم یکم هم درمورد اشخاص داستان بگم:
- پدر و برادر مارال او را برای خودشان می خواستند نه برای مارال.چون وقتی فهمیدند که مارال باکسی ارتباط دارد در پی راهنمایی او نبودند.آنها با طرد کردن مارال زمینه ی بدبختی او را فراهم کردند.در واقع جامعه و خانواده با طرد کردن افراد خاطی و هنجارشکن نه تنها در پی برگرداندن و التیام دردهای آنها و بهبودیشان نیستندکه هیچ، سعی دارد با دور کردن آنها از خودشان مسئولیت کار آنها را به عهده نگیرند. خصوصا خانواده مارال که بزرگترین اشتباه را کردند.
- خود مارال هم با دیدن مشکلات در تهران باید به خانه بر می گشت.چرا که تحمل زخم زبان و نگاه های خانواده بسیار آسان تر است از نگاه های مردان و زنان طمعکار غریبه که قصد سوء استفاده دارند.
-در مرحله ی آخر دلیلی نداشت مارال برای گرفتن انتقام دوستش از رضا با او رابطه برقرار کند.انتقام گرفتن از رضا به درد ساناز نمی خورد!! حالا یکی باید پیدامی شد انتقام ایدز گرفتن مارال رو از رضا بگیره!! چرا که نزدیک شدن به آدم های خطرناکی چون رضا ، عین قربانی شدن است.
ممنون از داستانتون فرشته ی مهربان عزیز
-
سلام
ابتدا از فرشته مهربان جهت تایپ این داستان تشکر می کنم.
داستان تلخ و ناراحت کننده ای بود.
بسیاری از گفتنی ها را بی دل توضیح دادند.
ولی صرف نظر از اشتباهات و نقش دیگران در ایجاد این مشکلات، در درجه اول خود فرد یعنی مارال مسبب تمام این اتفاقات.
ضرب المثل "ادب را از که اموختی از بی ادبان" اینجا مصداق دارد.
خدا عقل و وجدان داده.......
ما قبل از اینکه انقدر بزرگ شویم تا با اموزه های دینی و هنجارهای اجتماعی و ..... اشنا شویم، از ابتدا وجدان داریم.... و از همان بچگی در هنگام انجام کارهای نادرست به ما هشدار می دهد و ما را در دوراهی انتخاب درست از نادرست قرار می دهد......
نقل قول:
ولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت
در ابتدای داستان وجدان مارال و یا باورهای دینی اش، او را به سمت دبیر معارف می کشاند......
اگر او در هر مرحله ای از این داستان، به ندای درونش گوش می کرد به مرحله بعدی کشیده نمی شد........
به نظرم در درجه اول مشکل، بی توجهی به حرف ندای درون و عقل مون و سپس ضغیف بودن و ترس از رو به رو شدن با مشکل و پذیرش عواقب اشتباهات مون هست که موجب انجام اشتباهات بیشتر و بیشتر میشه.......
اگر زمانیکه اشتباه کردیم، شجاعانه جلوی خودمون و ترس هامون بایستیم و عواقب کارهامون را بپذیریم و مجازاتش را قبول کنیم، بیشتر اسیب نمی بینیم...........
ولی همانطور که بی دل نیز اشاره کردند در این بین دیگران هم بسیار نقش دارند.....
پدر و مادر، برادر،دوستان، خانواده دوستان،دبیر مدرسه، نقش ضعیف پلیس و مددکاری و بعضی از قوانین! چرا مکانی برای اقامت دختران مجرد وجود ندارد؟ اگر او زمانیکه به تهران امد مکان مناسبی برای اقامت و همچنین شغلی مناسب پیدا می کرد، شاید اتفاقات بعدی رخ نمی دادند.
البته مهمتر از همه اگر خانواده در کنار اینکه مادر و پدر هستند، دوست فرزندشون باشند تا بچه شهامت گفتن حرف دلش و اشتباهاتش را داشته باشه، شاید شاهد این اتفاقات نباشیم......
و البته نیاز به اطلاع رسانی و افزایش اگاهی نوجوانان هم که بسیار است..........
اگر در مدرسه در کنار تدریس بقیه دروس، درس زندگی هم می دادند و مشاوران مدرسه در کنار مشاوره تحصیلی و برنامه ریزی درسی، مانند یک دوست با بیان مثال های واقعی دانش اموزان را از خطرات و مشکلات اجتماعی اگاه می کردند بسیار خوب بود.......
ولی امروزه در بیشتر مدرسه ها مشاوره ای جز مشاوره تحصیلی داده نمی شود و حتی در بعضی از مدارس دروسی چون تاریخ و اجتماعی حذف می شوند و به جای انها دروس تخصصی مانند ریاضی یا فیزیک تدریس می شود چرا که این درسها تعیین کننده قبولی در کنکور هستند و نه چیز دیگری... در چنین شرایطی دیگر معلوم است که درس هایی مانند مهارت های زندگی یا پرورشی جایی متاسفانه در بین برنامه درسی ندارند...........
-
با سلام
به روز کردن این تاپیک مرا متوجه آنالیزی که قراربوده از آن داشته باشم کرد که ان شاء الله در اولین فرصت اقدام می شود . فعلاً برای اینکه تاپیک به حاشیه نرود و محل بحث و جدل نشود قفل خواهد شد تا نکات مهم این ماجرا که به درد همه ما در هر نقشی می خورد را استخراج کرده تقدیم کنم و البته از دوستان هم می خواهم اگر موردی داشتند از طریق پیام خصوصی ارسال کنند تا به نام خودشان در آن قرار دهم . دقت داشته باشید ما فقط روی خود مارال و اشتباهاتش و لحظه هایی که از آن غفلت کرد و نقش اساسی خودش در چنین سرنوشتی و علت این بی توجهی و غفلت ها زوم می کنیم . هرچقدر شرایط و عوامل نامساعد داشته باشیم ما محکوم شرایط نیستیم یعنی اینجوری آفریده نشده ایم و وعده خود خداست که هرکه راه درست را برود تمام عوامل طبیعت از طرف خدا موظف به یاری او هستند و همین یعنی اینکه ما محکوم شرایط و متغییرهای بیرونی نیستیم لذا اگر می خواهید آنالیز داشته باشید فقط روی خود مارال زوم کنید .
با تشکر