RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
سلام دوستان
من از تهران برگشتم
توی راه خیلی حرف زدیم با نامزدم و تصمیم گرفتیم عروسی کنیم
البته خیلی اتفاقات افتاد
یک شب در منزل داییم صحبت کردیم و زنداییم هی گفت عروسی کنید و ... و محمد آنقدر ساکت و بی تفاوت بود که زنداییم و داییم هم ناراحت شدند و گفتند اگر دوست نداری عروسی کنی پس چرا بیخود دختر ما رو علاف کردی. بازهم چیزی نمی گفت و اصلا شفاف نبود و گفت با مادرم صحبت کنم و او هم حضور داشته باشد و نظرش را بگوید. خلاصه باز هم در راه تهران صحبت از آینده شد و قرار شد که عروسی کنیم ولی احساس می کردم باز محمد طبق معمول دودل و سرد است. آخر قسمش دادم که اگر بی میل است به من بگوید و ماجرای عقدمان پیش نیاید که بعدا بگوید عجله کردی. او قسم خورد و گفت تنها چیزی که دوست ندارد از دست ندهد آزادیش است و دوست ندارد تا آخر عمر در ایران بماند...
الان که فکر می کنم به حرفهایش باز احساس می کنم تصمیم عاقلانه ای نبود...
ولی از طرفی من از زندگی با مادرم خسته شدم منزل مادرم بسیار پر رفت و آمد است و این مرا اذیت می کند، البته برای 16 آذر از یک مشاور خوب در تهران وقت گرفتیم که باید بروم و با او هم مشورت کنم . خیلی می ترسم ... خیلی ... دلم خیلی می گیرد بخصوص از این همه سردی و بی انگیزگی محمد در تشکیل زندگی مشترک... آزار دهنده است ... لطفا کمک کنید ذهنم باز شود... ضمنا فردا روزی است که جدول تصمیم گیری ترسیم خواهم کرد و بررسی خواهم کرد
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
باسلام.من تا حالا تو تاپیک شما پستی نزاشتم اما میخوندمتون و البته از راهنماییهای خوبی که دوستان بهتون میکردن به شخصه بهره میبردم.
حالا که تصمیم به عروسی گرفتین امیدوارم در مورد این نکات هم فکر کرده باشید:
1.موضوع شغل همسرتون(چون تا جایی که من متوجه شدم ایشون علی رغم تحصیلاتشون شغل ثابت ندارند)
2.موضع واقعی شخص خودتون(چون تا آخرین پستهاشما هم چنان مصر به جدایی بودین و امیدوارم درونا و منطقی موضوع عروسی رو پذیرفته باشید نه به خاطر رهایی از شلوغی خانه ی پدری یا هر علت دیگه ای)
3.تصمیم به تغییر(چون مسلما این رابطه کار میبره و شما هم باید از نو نگرشتون رو به ازدواج و مسائل اون پایه ریزی کنید)
اما این نوید رو به شما میدم در صورتی که هر دوی شما منطقا و از سر آگاهی تصمیم به عروسی گرفته باشید و هر دو مسیر درست رو با کمک هم مشاوره و هم تفکر شخصیتون پیدا کنید خوشبختی حقیقی در انتظارتونه چون شما پیش از عروسی به مشکلات پی بردین و این خودش یک قدم بزرگه.
موفق باشید
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
سلام سابینا،
خوشحالم که حال شما به نظر بهتره...
شوهر شما یک شخصیت به شدت منفعل داره... برای همین هم نمی تونه تصمیم گیری قطعی کنه!
و این برای شما خوب نیست و البته کاری هم از شما ساخته نیست
حتما ایشون رو نزد مشاور بصورت حضوری ببرید
در شخص شما مشکل خاصی نمی بینم
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
فردا می خوام خطوط کلی زندگیمو در بیارم
با همون روش های تصمیم گیری و اولویت بندی و نمره دادن ...
میام بهتون میگم نتیجه چی شد
فکر می کنم یک مقدار احساسی-هیجانی برخورد می کنم ... باید این رو کنترل کنم ...
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
سلام
سابینای عزیز
احساس می کنم نمیتونی به صورت قاطع تصمیم گیری کنی
احساس میکنم از یه چیزی میترسی
احساس میکنم که کم کم افسردگی محمد داره روی تو تاثیر میزاره و داری افسرده میشی
مواضب باش
کنترل اوضاع رو به دستت بگیر
موفق باشی
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
مطمئنم که سابینای عزیز بهترین و عاقلانه ترین کار ممکنو انجام میده و یه تصمیم درست میگیره.
ما هم واست دعا میکنیم سابیناجون البته اگه پیش خدا قابلیت داشته باشیم.
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
سلام دوستان
من از تهران برگشتم
توی راه خیلی حرف زدیم با نامزدم و تصمیم گرفتیم عروسی کنیم
البته خیلی اتفاقات افتاد
یک شب در منزل داییم صحبت کردیم و زنداییم هی گفت عروسی کنید و ... و محمد آنقدر ساکت و بی تفاوت بود که زنداییم و داییم هم ناراحت شدند و گفتند اگر دوست نداری عروسی کنی پس چرا بیخود دختر ما رو علاف کردی. بازهم چیزی نمی گفت و اصلا شفاف نبود و گفت با مادرم صحبت کنم و او هم حضور داشته باشد و نظرش را بگوید. خلاصه باز هم در راه تهران صحبت از آینده شد و قرار شد که عروسی کنیم ولی احساس می کردم باز محمد طبق معمول دودل و سرد است. آخر قسمش دادم که اگر بی میل است به من بگوید و ماجرای عقدمان پیش نیاید که بعدا بگوید عجله کردی. او قسم خورد و گفت تنها چیزی که دوست ندارد از دست ندهد آزادیش است و دوست ندارد تا آخر عمر در ایران بماند...
الان که فکر می کنم به حرفهایش باز احساس می کنم تصمیم عاقلانه ای نبود...
ولی از طرفی من از زندگی با مادرم خسته شدم منزل مادرم بسیار پر رفت و آمد است و این مرا اذیت می کند، البته برای 16 آذر از یک مشاور خوب در تهران وقت گرفتیم که باید بروم و با او هم مشورت کنم . خیلی می ترسم ... خیلی ... دلم خیلی می گیرد بخصوص از این همه سردی و بی انگیزگی محمد در تشکیل زندگی مشترک... آزار دهنده است ... لطفا کمک کنید ذهنم باز شود... ضمنا فردا روزی است که جدول تصمیم گیری ترسیم خواهم کرد و بررسی خواهم کرد
سابينا عزيز
من در مورد عدم مسئوليت پذيري يا بي انگيزگي نامزدت چيزي نمي تونم بگم به صورت دقيق. چون صد در صد شرايط شما رو نمي دونم. ولي در مورد جمله ات مبني بر اين كه از زندگي با مادرم خسته شدم و غير....حواست باشه كه از چاله به چاه نيفتي. خيلي از ازدواج هاي نامناسب از اين فكر نشات ميگيره. نكته بعدي هم كه به ذهنم ميرسه اينه كه اگه يه زماني بخواهي با نامزدت زير يه سقف بري و زندگي اتو شروع كني بايد اين توانايي رو داشته باشي كه همه چيزهاي گذشته همسرت رو فراموش كني و مدام تو ذهنت يه مسايلي رو تكرار نكني. بايد قدرت تحملت بالا باشه. چون من بشخصه به تغيير انسان ها به صورت صد در صدي اعتقاد ندارم. فردا نبايد از يه سري سرسري گرفتن مسئوليت ها يا عدم استقلال فكري يا سردي همسرت ناراحت بشي. اين راه راه دشواري عزيزم و بايد مرد عمل باشي. اگه تو خودت اين عشق-فداكاري-صبر و تحمل رو مي بيني كه پا به پاي يه سري كمبود هايي كه به طور حتم در زندگي ات خواهي داشت جلو بري ..بسم الله شروع كن و اگر نه سابينا نمي تونه تحمل كنه -افسردگي مي گيره-غر مي زنه در شرايط پيش رو. يه تصميم جدي و نهايي بگير كه هردوتون به زندگي آينده اتون سريعتر برگرديد و از بند هم آزاد بشيد. :72:
RE: شش ماه فرصت هم تمام شد و چیزی عوض نشد...سردرگمم
سابينا جون به حرف هاي الميرا خوب فكر كن و بعد عمل كن.