نوشته اصلی توسط
قاصدک1
با سلام خدمت مشاورین محترم
من دختری 26 ساله و مجردم. و فرزند دوم خانواده هسم از وقتی یادددارم داشتم درس میخوندم هر موقع هم که به مسافرت یا تفریح میرفتیم اخرش یا دعوا بود یا چپ شدن ماشینمون یا آبروریزی در جمع مردم . من در کل دختر صبوری هسم و سعی میکنم آرامش رو درخانوادم ایجاد کنم ولی هرکسی یه ظریفتی داره هیچی نگم منفجر میشم . مادرم از بچگی بینه منو خواهرم توجه متنفاوتی قایل بود خواهرم هر چی میخواست سریع مهیا میشد (حتی با زور و قهر و دعوا) ولی من سعی میکردم خانوادمو درک کنم و اقتصادی رفتار کنم تا خانوادم تحت فشار قرار نگیرن. تا اینکه خواهرم به خاطر اینکه پدرم سلطه گر و مردسالار بود و زیر بار حرف پدرم نمیرفت به فکر ازدواج افتاد و سریع ازدواج کرد اما وابستگیش به ما قطع نشد بلافاصله حامله شد و در طول مدت بارداری و تا یکسال فرزندش خونه ما بودن و منم مجبور بودم تحت شرایطی خیلی وحشتناک درس بخونم و هم بچه داری کنم هم دعواهای خانوادمو تحمل کنم . اصلا از تفریح خوشم نمیومد اصلا رستوران و پارک و .... بهم خوش نمیگذره و لذت نمیبردم و مادرم در این مدت تمام حقوقشو به خاطر اینکه خواهرم پیش ما بود با وجود اینکه اون ها خونه داشتن صرف خورد خوراک و کادو برای خواهرم و بچشو و شوهر خواهرمو و رستورانو و ... برای اینکه اون ها خوشحال بشن مصرف میکرد و آخرش شب آه و ناله و زجه و ارزوی مرگ که چقدر داره سختی میکشه به خاطر غذا درست کردنو و رخت شستنشو و ... این وسط من مجبور بودم درس بخونم و البته بچه داری هم میکردم ( بچه خواهرمو نگه میداشتم چون خواهرم سراغ کارو پایان نامش میرفت ). تا اینکه تخصص قبول شدم معجزه ای که حس کردم یه نفر در این دنیا حواسش به من هست و اونم خدا هست . اما حس میکنم عقده ای شدم حساس شدم همچنان خوشحال نیسم از گردشو تفریح متنفرم . مادرم به خاطر اینکه در این مدت اقتصادی رفتار کردم حالا که ازش میخوام یه کفش برام بخره همش میگه باید جنس ارزون بخری دلش نمیاد خرجم کنه یا به خواهرم میگه کفش نداری به خواهرت بدی وقتی هم عصبانی میشم میگه شیطون رفته تو جلدت از وقتی قبول شدی ناشکری میکنی سطح توقعت بالا رفته چرا از من کفش میخای مانتو میخوای همش میگه مواظب باش خدا عذابشو بهت نازل نکنه به خدا نمیدونم چکار کنم تخصص قبول شدم ولی حس میکنم آدم سالمی نیسم مریض شدم پیر شدم عقده ای شدم ناشکرم.میترسم خدا یه روزی این خوشحالی رو ازم میگیره .آرزو دارم ازدواج کنم ولی میترسم از خدا بخوام بهم شوهر بده یه بلایی سرم بیاره که بگم کاش مجرد بودم (درضمن پدرم به خاطر اینکه مادرم درامد داره پولشو زیاد خرج نمیکنه و با کلی التماسو خواهش ممکنه یه مقدار به مادرم بده چون مادرم ولخرجه و پدرم اقتصادی . و همیشه به خاطر پول دعوا داشتن)
الانم با مادرم دعوام شد گفتم نمیخام منت شما روسرم باشه من تو این خونه زیادیم دلم میخوات ازین خونه برم از همتون متنفرم و .... مادرم گفت مواظب خودت باش ناشکری کن منتظر عواقبش باش
از شما خواهش میکنم من چه برخوردی با خانوادم داشته باشم مشکل من کجاست ؟