ایراد گیری های مادر شوهرم خسته ام کرده.
سلام،ممنون از همه دوستان که تا اینجای راه کمکم کردند و تونستم خیلی از مشکلاتم رو حل کنم.
مشکلی که پیش اومده در مورد خانواده همسرمه.
با امید به خدا،ان شاالله تصمیم داریم مراسم عروسی رو برگزار کنیم.خانواده شوهرم آدمای خوبین.
یعنی اینکه مشکل خیلی زیادی باهاشون ندارم،ولی مشکلات ریز وجود داره.
مادرشوهرم آدم خوبیه اما بعضی اوقات از رفتار و حرفاش بشدت ناراحت میشم.فوق العاده ایرادگیره.
همیشه در پی عیب جوییه.مثلا خدا نکنه بخواد بیاد خونه ما(خونه پدرو مادرم)،دیگه واویلا،به طور
مثال چرا مادرت استکان رو اینجوری گذاشت؟چرا لباسا رو طناب رو هم بود؟چرا ،چرا،چرا .......
یعنی واقعا کلافه میشم.اگه بخوام محترمانه هم جواب بدم ناراحت میشه،اگه جواب ندم ادامه میده.
من زیاد توجه نمیکنم ولی الانا دیگه خیلی رو اعصابمه.البته این اخلاقش برا همه است.
اگر من بخوام از زندگی اینا ایراد بگیرم ،خیلی ایراد دارن.ولی هیچ وقت تو کاراشون دخالت نمی کنم.
اعتقاد دارم نحوه زندگی هرکس به خودش مربوطه،دلم میخواد یه جوری رفتار کنم که حداقل یه
کم دست از سر من برداره!!یعنی غصه گرفتم برا جهاز بردن،چون میدونم ایراد گیره،میره پیش همه
میشینه میگه.بهترین مارک رو من بخرم از نظرش برا چین ولی اگه بدترین مارک رو اون بخره اصله.
من خودم خیلی از این رفتارای خاله زنکی بدم میاد،واقعا خیلی این رفتارا بده،حتی الان که خودم
میگم خجالت میکشم.اصلا دلم نمیخواد در مورد زندگی من نظر بده.
مشکل دیگه سر عروسیه،پدر من نصفه هزینه عروسی رو تقبل کرده.با اینکه برا دخترشون فقط دامادها
هزینه عروسی رو برعهده داشتند،البته من از این بابت ناراحت نیستم.من خودم برا عروسی رعایت
کردم،قرار شد که عروسی رو شهرستان بگیریم،چون خودم اینجا رو دوست دارم.اونا هم بابت
کمتر بودن هزینه قبول کردن،ولی دست رو هر چی میذارم میگن گرونه.چه تالار باشه،چه خرید باشه.
بازم مشکل من اینا نیست،من میترسم،میترسم از حرفهایی که صد در صد میدونم بعدا میزنن.
حوصله این حرفا رو ندارم،از همه چی بد تعریف میکنن،تا ده سال،بیست سال بعد میگن.
بهترین چیزا رو هم بخوام بگیرم میگن گرونه،اگه قیمت مناسب بگیرم الان میگن خوبه ولی بعدا.....
پیش همه میشینن میگن پدر عروس تالار و اینجوری گرفت،خانواده اونا گرفتن و......
من دنبال یه رفتاری از خودم هستم که هم محترمانه باشه،هم با سیاست باشه.
یه وقتایی انقدر فکر میکنم،تو ذهنم داستان درست میکنم،تو ذهنم جواب میدم،حرف میشنوم که
بعدش سردرد میگیرم،این فکر کردن الان شده شب و روزم،موقع خواب،نصفه شب،موقع نماز،.....
اصلا برا عروسی رغبت ندارم.راستی مادرشوهرم همش میگه ما خان زاده ایم،یعنی منو کشته با
این حرف،منم فقط گوش میدم.وضع مالی متوسطی دارن ولی خیلی خودشو بالا میدونن،خیلی.
نمیخوام کدورت پیش بیاد،ناراحتی پیش بیاد ولی یه رفتاری نشون بدم که خودم اذیت نشم.
لطفا نگین توجه نکن،بی خیال شو،خیلی این کارو انجام دادم ولی رفتار اونا بدتر شد،منم ناراحتیم
بیشتر شد.
ممنون از همه شما