-
درمورد بچه اتفاقا باهاش صحبت کردم... برنامه م رو براش نوشتم که حداقل چند سال نیاز دارم تا به اون چیزی که میخوام برسم. از بس عصبی بودم گفتم فکرکن همین الان منو دیدی و این برنامه منه واسه چندسال آینده، حالا تصمیم بگیر که میتونی تحمل کنی یانه. براش احساسم و شرایط رو توضیح دادم و... نمیدونم فقط حرف باشه یانه، ولی کلی ازم معذرت خواست که منو ناراحت کرده بوده، گفت فکر نمیکردم تو ذهنت بیاد که برام مهم نیستی و اینا. گفت هربار میگفتم دیر میشه برامون، منظورم برای خودم بوده، تو همین الانش هم بهت نمیخوره زن من باشی. (اولین بار بود اینطوری میگفت، درصورتی که همیشه مادرم میگفت شوهرت ازت سره، اگه بخاطر بابات و شغلت نبود سراغت نمیومد و... حتی یه بار گفت وقتی بدون آرایش پیش شوهرت میشینی میخوام بمیرم از خجالت!!!)
گفت نمیخوام محدودت کنم، فقط ترجیحمو بهت گفتم که شرایط ایده ال به نظر من اینه، ولی تهش هرچی خودت بگی. همیشه خوشش میومد وقتی من اینطوری رو کاغذ براش برنامه مینوشتم، میگفت اومدی به زندگیم نظم دادی و... حالا جالبه منو همیشه به شلختگی متهم میکردن!
حالا فعلا که چون فهمیده حساسم مثل قبل به این موضوع اشاره نمیکنه. حتی الان شروع کرده راجع به اینکه چطوری کارش و محل زندگیمون رو با تحصیل من هماهنگ کنه صحبت میکنه و... ولی همچنان مرددم، میترسم و حس میکنم شاید فقط حرف باشه و ته دلش چیز دیگه ایه.
یه چیز دیگه ای که ترسیدم بهش بگم اینه که میخوام کارم رو ول کنم... از فضای محل کارم خوشم نمیاد. از همکارام متنفرم. میخوام فقط درس بخونم، مقاله بنویسم و ترجمه کنم، همین الانش گاهی وقتا تدریس خصوصی دارم که کلی کیف میکنم، به کار احمقانه ای که الان دارم ترجیحش میدم... میدونین که، اینا پولی از توش درنمیاد، ولی دیگه خسته شدم از بس خواستم بگم من مستقلم، ولی ته دلم حمایت بخوام.
بخاطر همین موضوع هم هست که نمیخوام خرج عروسی هم به بقیه هزینه ها اضافه بشه. اینطور با عذاب وجدان کمتری کنار میکشم.
درمورد پس گرفتن ماشین، دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم... ولی ترسیدم. نکنه بعد عروسی پدر و مادرم دیگه کامل ولم کنن؟ خیلی میترسم.
من پر از تناقضم بچه ها... درس خوندم، رفتم سرکار، الان میبینم انگار این راه راهی نیست که من بخوام برم. اول اینکه انتظار دارم توی زندگیم چون میخوام علاوه بر وظیفه خونه داریم سر کار هم برم، احترامم بیشتر باشه! که نیست، بلکه شاید حقیرتر هم به نظر برسم. بقیه نگام کنن و بگن اینو کسی نمیگرفت اگه پول با خودش نمیاورد! مثل مادرم. اعتراف میکنم که خیلی تنبلم. از فکر اینکه من باید هم بچه داری کنم، هم خونه داری و هم سرکار برم عصبی میشم. چرا باید منی که مثلا ظریف تر از یه مرد هستم، چند برابر شوهرم زحمت بکشم؟ که آخرش هم بیان بگن مادر بی عاطفه ای بود، بچه ش رو جا میذاشت میرفت سرکار! و... این فکرا از مغزم بیرون نمیره. بقیه خیلی خوبن، خیلیا همزمان به همه این کارا میرسن، ولی واقعا چرا باید اینطوری زندگی کنم؟ هم وظیفه زن رو انجام بدم و هم شوهر؟ حالا شاید به نظرتون خیلی عقب مونده برسم که بقیه واسه سرکار رفتن خانوما بحث میکنن و من اینطوری! یا شاید خودخواه و بی مسئولیت... ولی بقیه شاید دلشون بخواد خودشون، ولی من دیگه نمیخوام.
ولی میدونم از نظر مالی به مشکلات خیلی حادی میخوریم. اگه نصف کمکی که پدرم به برادرام کرده حتی به صورت قرض به ما بده یه ذره از نگرانیم کمتر میشه. ولی حیف... کلافه م، منطقم میگه باید کنار بیای، مثل بقیه، ولی میدونم کم میارم.
از طرف دیگه، میدونم شوهرم عاشقم نیست. باورتون نمیشه، قبل از ازدواج چقدر برنامه داشتم برای عشق و عاشقی. ولی الان چی؟ میبینم اگه من بخوام اونطوری رفتار کنم نمیشه اصلا، چون هنوز اون محبتی که میخوام از طرف شوهرم دریافت نکردم. دلم هم نمیخواد من شلوغش کنم، شوهرم همینطور معمولی باشه... به نظرم ضایع میاد... هی خودم رو با دختر یکی از فامیلامون مقایسه میکنم که تازگی نامزد کرده. حتی محرم هم نیستن، تعهدی به هم ندارن، ولی اون آقا چقدددددر هواشو داره. هدیه های کوچیکی که براش میگیره، اینکه همیشه ذوق داره بیاد دنبالش و برن بگردن...
حالا قبول دارم من خودم به شدت مشکل دارم، کرایه م رو شوهرم حساب میکنه کلی عذاب وجدان میگیرم... نمیتونم لذت ببرم از هیچی... یادم میفته که چطور سر مهریه سعی میکردن کمش کنن... انگار میخواد همین فردا طلاقم بده... یا واسه تولدم که مشخص بود همینطوری یه چیزی از سر راهش گرفته و اومده.... درصورتی که من واسش سنگ تموم گذاشتم، چقدر غیرمستقیم تحقیق میکردم که ببینم چی دوست داره! حتی رنگ مورد علاقه من، گل مورد علاقه من یادش نمیمونه. بیرون که میریم همش میگه کاشکی بقیه هم باهامون اومده بودن، اینطوری خوش نمیگذره. انگار نه انگار که ما زن و شوهریم، بقیه از خداشونه تنهایی برن گردش. بعضی وقتا سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم و اهمیتی ندم. و حالم خوب میشه. ولی وقتی تو ذهنم پررنگ میشه به شدت از انتخابم پشیمون میشم.
-
شاغل بودن شما ، در گیرشدن شما در زندگی مشترک در مسایل اقتصادی اون هم خیلی خیلی رودهنگام از شما یک والد تمام عیار ساخته وخیلی بدیهی است که از وظایف اصلیتان که همان
زنانگی ، آراستگی ، زیبایی ، طنازی و... می باشد باز بمانید همان طور که هنوز زیر یک سقف نرفته اید همسرتان به آن اشاره کرده.
همسر شما عاشق یک زن سنتی ، ایرانی است در عین حال از لحاظ اقتصادی مشکلاتی دارد اما نقش تامین کنندگی شما نیز برای همسرتان هم اکنون به صورت موقتی آرامشی را به
ارمغان آورده که مرور موجب می شود از همسر شما یک مرد ضعیف بسازد .
مردی که از پس تامین ساده ترین نیازهای شما برنخواهد آمد اما همیشه از شما متوقع وناراضی خواهد بود.
هر چه بیشتر تلاش کنید کمتر رضایت ایشان را به دست خواهید آورد چرا که تلاش بیشتر شما در نقشی که متعلق به شما نیست باعث به ضعف کشاندن بیشتر همسرتان خواهد شد.
از همین الان بسیار جدی به این مقوله فکر کنید .
با توجه به اینکه احتمالا مهارت های لازم را جهت مدیریت امور زندگی زناشویی به عنوان یک زن شاغل ندارید به احتمال زیاد لازم است روی گزینه کنار گذاشتن کارتان به صورت جدی فکر کنید.
ویژگی هایی که مد نظر همسرتان است وشما خود را فاقد ان می دانید اکتسابی است ونیاز به مهارت دارد در گیر شدن شما در مسایلی که جزو وظایف شما نیست موجب شده از اصل باز بمانید.
خرید نکردن شما برای خودتان ، بسیار فاجعه است . زمانی که شما برای خودتان اهمیت قایل نیستید چگونه انتظار دارید همسرتان مثل نامزد فلان فامیل برایتان هدیه بخرد؟
همه چیز دست خود شماست با این روش پیش بروید و روز به روز ناراضی تر باشید و یا اینکه تغییر رویه دهید و از همسرتان یک مرد قوی و تامین کننده و از خودتان یک ملکه تمام عیار بسازید.
اگر برای تغییر تصمیمی گرفتید لازم است حتما زیرنظر یک متخصص ، حامی و یا مشاور قدم بردارید ان هم قدم به قدم با حرکتی پویا و مستمر .
-
مادرم از وقتی فهمیده از شوهرم ناراضی ام رفتارش خیلی بد شده. مرتب طعنه میزنه، تحقیر میکنه، مسخره ام میکنه... مرتب میگه خوب بود اینم مثل خواستگارای قبلیت نگات میکرد و درمیرفت؟ میگه همینم بخاطر شغلت اومد وگرنه کی تو رو با این قیافه میگرفت. همش مشغول گریه کردنم این روزا. میگه عرضه شوهرداری نداری، فکر کردی اینم مثل امتحان دادناته که قرص بخوری بری قبولت کنن. (من یه مدت استرس خیلی شدید داشتم، مجبور بودم قرص ضداضطراب مصرف کنم)
میگه از فلانی یاد بگیر، قدش اینطور، صورتش اینطور. حالا من چجوری میخوام از قیافه و شکل کسی یاد بگیرم خدا میدونه!
میگه رفتی خونه ت زود وسایلتو درنیار، دو روز دیگه ش دوباره برمیگردی همینجا. جلوی همه میگه، واسه بقیه هم سوژه شده که ببینن دارم واسه خونه خودم خرید میکنم بهم بخندن.
هی خودم رو تو آینه نگاه میکنم میگم من اینقد افتضاحم؟ جوری شدم که نمیخوام همسرم به صورتم نگاه کنه. معذب میشم.
خیلی میترسم شوهرم هم کم کم شروع کنه ازم ایراد بگیره. خیلی نگرانم.
اصلا نمیخوام عروسی کنیم. من شخصیت ضعیفی دارم، از پس هیچی برنمیام. تنها هنرم درس خوندنه، اونم اینقد استرسی میشم که بازدهیم نصف میشه نسبت به توانایی واقعیم. چطوری میخوام یه خونه رو اداره کنم؟ خیلی میترسم. خیلی...
-
به مادرت بگو این مسائل و مشکلاتی که دارم نتیجه تربیت خودته.من خوبم تو تربیتم کردی و بدم تو تربیتم کردی.قیافه و قد و هیکلم رو هم از بقال سر کوچه نخریدم.نتیجه ترکیب شما و پدرمه.اگه من هیچ هنری ندارم تو که مثلا مادرمی باید هنر یادم میدادی.رک و راست جوابش را بده و نگذار بهت بی احترامی کنه.بگو پول خودمه کسی هم نیاد خواستگاری اصلا برام مهم نیست.نمیخوام برم بشم ماشین جوجه کشی و خودپرداز یکی دیگه.یکم اعتماد به نفس داشته باش.میگه قرص خوردی قبولت کردن بهش بگو برو یه بسته قرص بخور برو کنکور سراسری ببینم قبول میشی یا نه.ببخشید انقدر تند حرف زدم ولی واقعا کفری شدم.