چرا نمیتونم همسرم رو دوست داشته باشم؟
سلام.
نمیدونم چی بگم و چجوری شروع کنم.
احساس میکنم اشتباه کردم.نمیدونم چرا ازدواج کردم.آخه سنمم کم بود.زندگی شیرینی با خانوادم داشتیم فقط بخاطر اینکه پدرم خیلی سخت گیر بودن دوست داشتم زود ازدواج کنم و برم تا راحت زندگی کنم.دوست نداشتم چادر سرم کنم پدر و مادر مجبورم کردن.دوست داشتم خوش لباس باشم.ولی دوست نداشتن خانواده.دوست داشتم با دوستام سالی یه بار که تولد میگیرن چندساعتی خوش باشم نمیذاشتن یا به بدبختی قبول میکردن.
دلم میخواست یکی دوستم داشته باشه اما هیچ کی نمیدونم چرا از من خوشش نمیومد.از هرکی خوشم میومد بعدش به دوستم یا یه فرد نزدیک من پیشنهاد آشنایی میداد اما به من نه... دلم میشکست احساس میکردم هیچ کس نمیبینتم.نمیخوادم...حس میکردم زشتم.موقعیتم خوب نیس.ولی اینا نبود.خوشگلم(معمول رو به بالا) خانوادم موقعیت خوبی دارن.خودم تحصیلات خوب،اندام خوب، تقریبا اخلاق خوب دارم...اما برای ازدواج خیلیییییییییی عجله کردم.فکر میکردم شوهرم عاشقمه اما نبود.حتی روزی که عقد کردیم پیش من نموند...:47: وقتی فهمیدم قبل من یه دختر خوشگلو میخوتسته شکستم.
وقتی بیشتر گذشت چشمم باز شد دیدم از نظر تحصیلات،چهره،خانواده، موقعیت مالی و ... ازش بالاترم.احساس کردم خیلی عجله کردم.از خدا به زور شوهر گرفتم حالا پشیمونم(اونم فقط به غلت گناه... ) همه کسایی که میگفتن شوهرم پسر خوبیه حالا یه جوری حرف میزنن در موردش که انگار اضافه است.خانوادم اصلا برام سخت نگرفتن من کلا یه جلسه باهاش صحبت کردم و گفتم خوبه نه گفتن آره نه گفتن نه... به پدرم گفتم تحقیق نمیکنین در بارش گفتن نه فامیلیم میشناسمش تحقیق نمیخواد.فکر کنین این هفته اومدن خواستگاری و هفته بعدش نامزدی بود...اون حتی برام تلاشم نکرد. خانوادش زیر خیلی چیزا زدن سمت خانوادشو گرفت. براش اصلا مهم نیس وقتی ناراحت میشه جلوی خانوادش هرجوری بخواد حرف میزنه.
حالا مشکل اینه که فکرم داغونه.درگیره...درگیر یک اشتباه.چیکارکنم دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم.فکر میکنم اگه نباشه خیلی راحتم.چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم....:47: