-
فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
یک بستنی ساده
پسر بچهای وارد یک بستنیفروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوهای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت
-
رابطه رنج و لذت
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العملمردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت ازكنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آنسكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد...
-
شک نحوه تجزیه و تحلیل آدمی را عوض می کند
مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.
-
باز سازی دنیا!!
بازسازی دنیا!
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"
پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"
پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."
-
رنج درون، نشاط بیرون
يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.
هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند
-
در آنجا ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند
بهشت و جهنم
شخصي از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت و او را وارد اتاقي نمود كه مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه و نا اميد و در عذاب بودند . هر كدام قاشقي داشتند كه به ديگ مي رسيد ولي دسته قاشق ها بلند تر از بازوي آنها بود بطوريكه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ، عذاب آنها وحشتناك بود .
آنگاه خداوند به او گفت اينك بهشت را به تو نشان ميدهم ، او به اتاق ديگري كه درست مانند اتاق اولي بود وارد شد . ديگ غذا ، جمعي از مردم و همان قاشق هاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند . آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليكه شرايط با اتاق بغلي يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت : خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا دهان ديگري ميگذارد چون ايمان دارد كسي هست غذا در دهانش بگذارد .
-
صابران و شاکران
صابران و شاكران
يكی از بزرگان عرب كه به زشتی چهره و كريهمنظری معروف بود، زنی بسيار زيبا و خوشاخلاق داشت. روزی زن به او گفت: مطمئنم كه من و تو هر دو اهل بهشت هستيم. گفت: از كجا میدانی؟ گفت: از آنجا كه تو چهرهی زيبای مرا میبينی و سپاس میگويی و من چهرهی زشت تو را میبينم و صبر میكنم، و صابران و شاكران هر دو اهل بهشت هستند
-
وسوسه
نامت چه بود؟ آدم
فرزندِ كي ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟ خدا
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ همین و بس
حکمت؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای؟ کمی
زچه؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
چه کس؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟ زیاد
برای که؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ بلی
چه؟دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ بلی
چه کس؟ تنها کس خدا
در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
-
تدبیر هم لازم هست
مردي قوي هيكلي ، در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند.
روز اول 18 درخت بريد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد. روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد، ولي 15 درخت بريد.
روز سوم بيشتر كار كرد، اما فقط 10 درخت بريد. به نظرش آمد كه ضعيف شده است. پيش رئيسش رفت و عذر خواست و گفت : «نميدانم چرا هر چه بيشتر تلاش ميكنم، درخت كمتري مي برم»
رئيسش پرسيد:«آخرين بار كي تبرت را تيز كردي؟»
او گفت:«براي اين كار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.»
-
یکی از بستگان خدا
شب عید بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
-
رابطه رنج و رشد
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : `واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیات بدتر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده.`
آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیاش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
- `در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.`
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری آتش روشن کرد و ادامه داد:
- گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک میاندازد. میدانم که از این فولاد هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
- `میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفتهام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: `خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن
-
من دخترم را به ازدواج تو در نمی آورم
ساعت.......................................... ........................................!
جوون: ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده؟
پيرمرد:معلومه كه نه!
جوون: ولي چرا؟! مثلااگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه؟!
پيرمرد: ببين… اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي!
جوون: كاملاامكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي!
جوون: كاملا امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بياي به خونهء من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونهء من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم..!!!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شبی از شبها
شبي از شبها مردي خواب عجيبي ديد.او ديد که در عالم رويا پابه پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زندو در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شودو آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.
بنابراين با ناراحتي به به خدا که کنارش راه مي رفت گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت:
بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ترك وارونه!
روزي زني نزد شيوانا آمد و به او گفت كه شوهرش با وجودي كه دو فرزند دارد اما از او سير شده است و به جستجوي همسري ديگر برآمده است. زن گفت هر چه هنر دارد به خرج مي دهد و هر چه مكر و كرشمه بلد است را عرضه مي كند اما شوهرش مصرانه طالب همسر جديدي است. زن از شيوانا كمك مي خواست تا راهي به او نشان دهد تا شوهرش به او بازگردد.
شيوانا گفت :” از امشب به گونه اي با او برخورد كن كه انگار مرد جديدي است. فرض كن شوهرت عوض شده است و كسي ديگر شده است. رفتارت را بدون اينكه توهين آميز شود با او تغيير ده و خواسته هايت را به گونه اي جديد به او ابراز كن. در يك كلام همسري متفاوت از آنچه هستي براي شوهرت شو!“
زن شگفت زده از اين پند شيوانا او را ترك كرد و رفت. چند هفته بعد شوهر آن زن نزد شيوانا آمد و گفت:” همسرش با وجودي كه دو فرزند از او دارد اما متفاوت شده است و ظاهرا قصد بر هم زدن كانون خانواده را دارد. مرد گفت هر چه خودم را تغيير داده ام اما او هنوز متفاوت از گذشته عمل مي كند. از اين تفاوت بسيار خوشنودم اما مي ترسم او مرا رها كند . شوهر از شيوانا كمك خواست تا راهي به او نشان دهد كه همسرش او را ترك نكند!“
شيوانا گفت:” از امشب تغييرات همسرت را بپذير و با اين تغييرات به عنوان يك اتفاق پذيرفتني برخورد كن. تصوير همسر قبلي ات را از ذهن پاك كن و سعي كن همسر جديدت را آنگونه كه هست ببيني و بپذيري. اگر چنين كني قول مي دهم همسرت تو را ترك نخواهد كرد!“
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:
امام صادق (ع) طفلی داشتند که نا خوش بود و بیماری او امام را مضطرب و نگران کرده بود چند روز بعد اصحاب دیدند که دیگر امام ملتهب نیستند.
گفتند: لابد فرزندتان بهبود یافته است .
فرموند:«نه از دنیا رفت»
گفتند:عجب است که شما بعد از فوت طفل ،اضطراب تان فرو کش کرده است .
فرمودند :ما افرادی هستیم که تا وقتی بلا و مصیبت برسرمان نازل نشده است،سعی می کنیم با دعا ان را دفع کنیم .ولی بعد از نزول بلا دیگر تسلیم می شویم.چون نوبت صبر است.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ابو سعید ابوالخیر به جایی رفته بود.افراد زیادی برای شنیدن صحبت های اوجمع شده بودند بلند گو هم نبود .برای اینکه جا برای افراد باز شود و نزدیک تر بیایند و صدا به همه برسد فردی بر خاسته ،می گوید خدا رحمت کند کسی را که بر خیزد و قدمی جلو تر بگذارد .شیخ از منبر پایین امد و رفت.
پرسیدند :کجا؟!
گفت حرف همین بود که این مومن زد خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی جلو بگذارد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
امام محمد باقر (ع)نوکری داشت و اورا ازاد کرده بودند ،نوکر بعد از کار و تلاش صاحب سرمایه ای شده بود .روزی امام از او طلب وجهی نمود وامام نخی از پیراهن خود به او داد و او چون امام را قبول داشت پذیرفت ان نخ رادر قوطی گذاشت و به کناری انداخت بعد از مدتی امام به او گفت امانتم را بده تا وجه تورا پرداخت کنم گفت نمی دانم کجاست امام فرمودند :تا امانتم را ندهی وجه را پرداخت نمی کنم گفت نمی دانم کجاست؟امام فرمودند :تا امانتم را ندهی وجه را پرداخت نمی کنم او گشت و قوطی را پیدا کرد و به امام داد و امام وجه را پرداخت کردند و این درس امانتداری را با عمل نشان داند.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
.روزی ساجی راروی تنوری قرار دادندو گفتند چه کسی میتواند تا مدتی که می تواند روی ساج قرار بگیرد کل زندگیش را تعریف کند.
بهلول از روی ساج گذشت و گفت :
«بهلول و خرقه ،نان جو و سرکه »
مختصر و مفید زندگی خود را شرح داد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی عزرائیل خدمت حضرت رسول رسید ،درو د و سلام فرستاد .حضرت رسول (ص)ازا و پرسید:
ایا در هنگام قبض روح دلت بحال کسی سوخته است یانه؟
عزرائیل گفت:بله دوبار یکبار هنگامی که کشتی در دریا شکسته شده بود و زن بارداری بر چوبی تکیه کرده بود و فرزندش همان هنگام به دنیا امد با رنج و درد زیادتلاش کرد و فرزندش را روی چوب قرار داد ونگران فرزندش بودکه دراین هنگام خدا فرمان داد تا جانش را بگیرم ،یکبار نیز برای شدّاد .
زیرا شدّادعمری را صرف کرده بود و قصرمجللی با ثروتهای زیادیتهیه کره بود .روزی که کار به پایان رسید.وقتی با همراهانش جلوی قصر قرار گرفت پای راستش را از رکاب روی زمین گذاشت ودر حالی که هنوزپایچپش روی زمین نرسیده بود خدا فرمان قبض روحش را داد.دلم به حالش سوخت که بعداز این همه زحمت حق یک روز مهلت نیافت.دراین هنگام ملکی بر پیامبر (ص)وارد شد و به پیامبر گفت:خداوند بر تو درود و سلام فرستاد و فرمود ه که شدّاد همان طفل بود که من بدون مادر اورا بسیار مورد لطف قرار دادم و او فراموش کردو غفلت کرد
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
كسي كه هزار سال زيسته بود!
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت :عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد... خدا گفت:آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزارسال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد. و آن گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يك مشت زنگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند...
او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!
برگرفته از وبلاگ http://success.blogfa.com
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي ملا نصر الدین :18:به دهكده اي مي رفت در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت
نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد و ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوبه اين
بزرگي از بوته كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي ؟:162:
سرش را به آسمان بلند كرد :203:و گفت : خداوندا ! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو
خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو ؟
در اين حال گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد :33:و سرش را با
دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت : پروردگارا ! توبه كردم :203::81:كه بعد از اين ؛ در كار
الهي خالت كنم ؛ زيرا هرچه را خلق كرده اي ؛ حكمتي دارد ؛ و اگر جاي گردو با كدو
عوض شده بودمن الآن زنده نبودم .:72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آن ديگري هم چنين خواهد شد!
مردي جوان نزد شيوانا آمد و به او گفت كه از همسرش به خاطر شيطنت هايش:227::73: راضي نيست! و مي خواهد از او جدا شود ::16:..............:16:و همسر ديگري اختيار كند! چرا كه او افسر گارد امپراتور است و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند ، اما همسر جوانش بي پروا و جسور است و در مقابل خانواده هاي افسران ديگر ، سبك رفتار مي كند.
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟"
مرد جوان پاسخ داد:" نه به اين اندازه ! شدت شيطنتش در منزل من بيشتر شده است!"
شيوانا گفت:" بي فايده است. تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني ! مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند! چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني!"
مرد جوان با تعجب پرسيد:" يعني مي گوئيد نفر بعد هم چنين خواهد شد!؟"
شيوانا سري تكان داد و گفت: آري ! در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد. اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود. تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد. چرا كه تو چنين مي پسندي ! تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد.
آنگاه شيوانا تبسمي كرد و از افسر جوان پرسيد:" و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟"
افسر جوان با تبسمي كمرنگ سرش را از شرم به زير انداخت و ديگر هيچ نگفت.:47:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام و خسته نباشيد به آقاي مدير و تشكر از باز كردن اين پست همه داستانها رو در خودش جاي مي ده و باعث اضافه شدن پستهاي همنام با اين پست نميشه http://qsmile.com/qsimages/72.gif
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هماتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعتها با يكديگر صحبت ميكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مينشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هماتاقيش توصيف ميكرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه ميگرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميكرد ، هماتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد.
روزها و هفتهها سپري شد.
يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هماتاقيش را وادار ميكرده چنين مناظر دلانگيزي را براي او توصيف كند !
پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اني كوچولو
يك روز افتابي بود كه اني كوچولو با اون موهاي طلايي و چشمهاي ابيش همراه مامان و بابا , خارج شهر به پيك نيك رفته بود .
تو اون دشت سرسبز كنار ابگير بود كه اني چشمش به اون اسب كوچيك سفيد افتاد كه كنار استبلش تو يك تابلوي مقوايي نوشته بود (( فروشي قيمت استثنايي ))
اني وقتي اسب كوچولو ديد سريع پيش پدر و مادر رفت خواست اسب براش بخرن پدر خنده اي كرد گفت : اني عجب حرفهايي ميزني فكر كردي نگه داشتن اسب به هين سادگي.مادر هم با خنده حرف پدر تاييد كرد
اني كوچولو خوش قلب كه اصلا منتظر اين حرف نبود با ناراحتي گفت :مامان بابا من اون اسب ميخوام حتما من اون ميخوام ..
وقتي اني كوچولو همينطور ادامه حرفش خودش ميزد پدر ديگه عصباني و گفت: بس كن ديگه اني اصلا ديگه ميريم خونه ديگه حوصلم سر بردي
اني همينطور كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت : اگه اسب كوچولو برام نخريد من ميميرم ... بعد زد زير گريه
مادر بدون حرف اني بقل كرد و همه برگشتن خونه...
اني كوچولو وقتي رسيد خونه مستقيم رفت تو اتاقش و رو تختش دراز كشيد بعد از كمي كريه كردن خوابش برد
پدر كه فكر ميكرد خيلي خشن با اني دل نازكش برخورد كرده بعد از ظهر از خونه بيرون رفت يك دوچرخه قشنگ براي اني خريد
پدر و مادر ميخواست صبح كه اني بيدار شد همه چيز از دلش در بيارن..
صبح كه شد پدر و مادر رفتن تو اتاق اني تا بيدارش كنن اما هر چي صدا كردن اني كوچولو بيدار نشد اني ديگه نفس نميكشيد...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نامه دختري براي پدر
نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد http://qsmile.com/qsimages/254.gif بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان ,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه نازنين هم مدام ميگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر ميگرده....................... http://qsmile.com/qsimages/72.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب، آخر درد من یکی دوتا نیست. با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟ دخترم همه چیز را دو تا می بیند . ارباب پرخاش کرد که بدبخت چهل سال است که نان مرا زهرمار می کنی. مگر کور بودی،ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟ گفت چرا دیدم... اما چیزی که هست دختر شما همه ی این خوشبختیها را دوتامی بیند ولی دختر من همه ی این بدبختیها را ... http://qsmile.com/qsimages/37.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !! http://qsmile.com/qsimages/54.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در كولهات چه داري؟ http://qsmile.com/qsimages/42.gif
كولهپشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.
مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلختر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آن چه در جستوجوي آني، همين جاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گل است. او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كولهاش سنگين بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جادههاست
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خدا چراغي به او داد،
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد .جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند.
مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست.
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود.
مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:؟تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.
پيرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام. اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود.
زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خدايا با من حرف بزن
کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نرگس جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا خود را در دریاچه تماشا کند چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد
در جایی که نرگس به اب افتاده بود گلی رویید که نر گس نامیدندش
وقتی نرگس مرد الهه های جنگل به کنار دریاچه امدند. که از یک در یاچه با اب شیرین به کوزهای سرشار از اشک تبدیل شده بود
الهه ها ﭙرسیدند:چرا گریه می کنی؟
دریاچه گفت:برای نرگس می گریم
الهه ها گفتند: شگفت اور نیست که برای نرگس می گریی.......... و ادامه دادند.هر چه که بود با انکه ما همواره در جنگل در ﭙی اش می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی که از نزدیک زیبایش را تماشا کنی
دریاچه ﭙرسید:مگر نرگس زیبا بود؟
اوریاد ها شگفت زده جواب دادند:چه کسی بهتر از تو میتوانست این حقیقت را بداند؟هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست
دریاچه گفت:من برای نرگس میگریم ولی هرگز زیبایی در او نیافته بودم!!!
من برای نرگس میگریم چون هر بار که از فراز کناره ام به رویم خم میشد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خود را ببینم
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مادرم را کشت-خفهاش کرد.امروز چهلمش است.قاتلش؟آنجا دم در.دارند بهش تسليت ميگويند.قرار نيست اعدام بشود-هيچ پليسي او را دستگير نکرد.اصلا هيچکس نگفت و نپرسيد چرا کشتيش.حتي مادرم آن لحظه که داشت خفه ميشد و آخرين نفسها را با زحمت زياد ميکشيد-اعتراضي نکرد؛خواست و گذاشت خفهاش کند.همه ميديدند،ولي هيچکس اعتراضي نکرد.سي سال پدرم دستور داد و مادرم چشم گفت-مثل يک کنيز.سي سال مثل کسي که حق رأي ندارد-مثل يک موجود بياراده و پست در خانهي پدرم جان کند و زحمت کشيد.پدرم نخواست و نگذاشت مادرم بيشتر از اين باشد.حرفهاي مادرم سي سال در گلويش گير کرده بود.آنقدر زياد بود که گاهي از توي چشمهايش بيرون ميزد.آنقدر زياد شده بود که راه نفس کشيدنش را گرفته بود.سي سال دستهاي مستبد پدرم گلوي مادرم را فشرد تا بلاخره مادرم ديگر نتوانست تحمل کند و کاملا خفه شد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
- بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟ »
- فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
- اگر بايد بداني مي گويم. 20 دلار.
- پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم. »
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است. شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر بيدارم.
- من فكر كردم پايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟ »
بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم ...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است.
حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟
خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت:
من فقط عشق را دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا عشق باشد.موفقيت و ثروت هم هست! http://qsmile.com/qsimages/16.gif
حتما اولین برداشت شما از این داستان اهمیت عشق هست اما من میخوام برداشت دیگه ای از این داستان بکنم و اون این هست که :
«برای به دست آوردن هر چیز باید از چیزی گذشت و از دست داد»
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم پرواز کنيم .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
فرشتۀ يك كودك
كودكي كه آمادۀ تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد:« مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد. اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد :«ازميان بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.»
اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه.
-اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد:« فرشتۀ تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»
كودك ادامه داد:« من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟»
خداوند او را نوازش كرد و گفت:« فرشتۀ تو ، زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد دادكه چگونه صحبت كني.»
كودك با ناراحتي گفت:« وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم؟» http://qsmile.com/qsimages/37.gif http://qsmile.com/qsimages/42.gif
خداوند براي اين سؤال هم پاسخي داشت:« فرشته ات دستهايت را كنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.» http://qsmile.com/qsimages/79.gif
كودك سرش را برگرداند و پرسيد:« شنيده ام كه در زمين انسان هاي بدي هم زندگي ميكنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟»
- فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد:« اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.» http://qsmile.com/qsimages/37.gif
خداوند لبخند زد و گفت:« فرشته ات هميشه دربارۀ من با توصحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،گرچه من همواره در كنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي شد.
كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سؤال ديگر از خداوند پرسيد:«خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفأ نام فرشته ام را به من بگوييد.»
خداوند شانۀ او را نوازش كرد و پاسخ داد:«نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا كني.» http://qsmile.com/qsimages/72.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يه روز، وقتي هيزم شکن مشغول قطع کردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتي در حال گريه کردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن گفت که تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟" هيزم شکن جواب داد: " نه. " فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد که آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شکن خوشحال روانه خونه شد. يه روز وقتي داشت با زنش کنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. هيزم شکن داشت گريه مي کرد که فرشته باز هم اومد و پرسيد که چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن جواب داد " اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. " فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟ هيزم شکن فرياد زد " آره " . فرشته عصباني شد. " تو تقلب کردي، اين نامرديه" هيزم شکن جواب داد : اوه، فرشته ي من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز" نه" ميگفتم تو ميرفتي و با کاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به کاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود که اين بار گفتم آره. نکته اخلاقي اين داستان اينه که هر وقت يه مرد دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيد مي باشد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يك استاد جامعه شناسي به همراه دانشجويانش به محله هاي فقير نشين بالتيمور رفت تا در مورد دويست نوجوان و زندگي فعلي و آينده آنها تحقيقي تاريخي انجام دهد. از دانشجويان خواسته شد ارزيابي خود را در باره تك تك اين نوجوانها بنويسند. دانشجويان براي همه آنها يك جمله را تكرار كردند:
«او شانسي براي موفقيت ندارد.»
بيست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسي ديگري به سراغ اين تحقيق رفت. او از دانشجويانش خواست كه دنباله اين تحقيق را بگيرند و ببينند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. به استثاي بيست تن از آنها كه از آن محل اسباب كشي كرده يا مرده بودند، از ميان 180 نفر باقيمانده 176 نفر به موفقيتهاي غير عادي دست پيدا كرده و وكيل، پزشك و تاجر شده بودند.
اين جامعه شناس حقيقتاً متحير شده بود و تصميم گرفت روي اين موضوع تحقيق بيشتري انجام دهد. خوشبختانه توانست همه آن افراد را پيدا كند و از تك تك آنها بپرسد:
«دليل موفقيت شما چيست؟»
و پاسخ همه يكسان و سرشاراز عشق بود:
«دليل موفقيت ما معلم ماست.»
آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسي جستجو كرد و او را كه حالا پيرزني فرسوده، ولي هنوز هم بسيار هوشمند و زيرك بود پيدا كرد تا از او فرمول معجزه گري را كه از نوجوانهاي محلات فقير نشين، انسانهاي شايسته و موفق ساخته بود، بپرسد.
چشمهاي معلم پير برقي زدند و لبهايش به لبخندي عطوفت آميز از هم گشوده شد. پاسخش بسيار ساده بود. او با كمال لطف و تواضع گفت:
- من عاشق آن بچه ها بودم. http://qsmile.com/qsimages/277.gif