نوشته اصلی توسط
اسرين٨٥
سلام به همه همدردي ها.من يه مدت چيزي از مشكلاتم ننوشتم چون ميخواستم مطالبي كه دوستان مخصوصا اقايm.reza گفتند رو بخونم واقعا ممنونم مخصوصا زندگي سوده رو خوندم گفته بودين طولاني ولي من همه تاپيكهاشون و خوندم خيلي چيزها ياد گرفتم ...خيلي خيلي...هيچ وقت فكر نميكردم رابطه كه يكسال بود سرد شده بود فقط با مديريت من درست بشه نميگم صد در صد واي حداقل هشتاد درصد رفتار همسرم بهتر شده يادمه يه جمله تو همين سايت خوندم نوشته بود زنان بادرايت شوهرانشان را پادشاه ميكنند و خود ملكه ميشوند اما زنان بي درايت ميخواهند شوهرانشان غلامشان باشند...راستش يه كم شوهرم و پادشاه كردم خيلي جواب داد واقعا اين سايت خيلي مفيد و خوبه كاش همه اين سايت و ميشناختن...دلم ميخواد وقت داشته باشم تاپيك هاي همه رو بخونم و راهنمايي ها دوستان زندگي همه وجه مشتركات زيادي داره كاش قبل ازدواج همه زنها روحيات مردها و همه مردها روحيات زنها رو ميشناختن ...كاش توي مدرسه ها و دانشگاه ابن مطالب و درس بدن..من تونستم خانواده همسرم و ببخشم ديگه فكر كردن به كارهاشون عذابم نميده ...اصلا ديگه بهشون فكر نميكنم....ساعت كاريم و كم كردم فعلا مطالعه درسي و گذاشتم كنار تا حس اعتماد همسرم و مهم بودن زندگي م از درس و بفهمه ...شروع كردم به پختن كيك و اشپزي به غذاي همسرم اهميت ميدم ديگه از خونه مادرم غذا نميارم خودم درست ميكنم خيلي خسته ميشم ولي چون هدفم رو دنبال ميكنم انرژي مي گيرم قبلا همسرم به غذا ايراد ميگرفت ولي الان يه وقتهاي خودش ميگه خودت و اين همه واسه غذا اذيت نكن يه چيز ساده ميخوريم واسش انواع دسرها رو سعي ميكنم درست كنم در مورد غر زدنهاش هم واقعا كم شده به زور و تشويق فرستادمش كلاس ورزش...قبلا رو بچه خيلي حساس بود اگه يه خط رو صورت بچه ميافتاد كلي غر ميزد اما همين امروز صبح بچه پيش من بود افتاد و تمام دهنش خون شد دندونش خورد زمين اما همسرم هيچي به من نگفت چون ديد من خودم از ناراحتي دارم گريه ميكنم حس مادرانه كه فكر ميكرد دارم و با تمام وجودم بهش فهموندم تو يكي از تاپيك هام گفتم كه همسرم بهم گفت بهشت زير پاي مادران است نه كارمندان و من خيلي ناراحت شدم اما چند وقت پيش وقتي همسرم خستگي من و ديد گفت واقعا كار بيرون و بچه داري باهم سخته...يه بار بهش گفتم من خوشبخترين زن دنيام گفت چرا؟گفتم چون يه بچه ناز و يه شوهر مهربان و يه كار خوب دارم برق خوشحالي تو چشماش حس كردم...راستش به خاطر اينكه بچه مون شبها زياد بيدار ميشد بين خودمون ميخوابونديم كه نوبتي بيدار شيم چند وقت پيش بچه رو اون طرف خوابوندم و خودم پيشش خوابيدم گفت چرا اينكار و ميكني؟؟گفتم چون اينجا جاي من...گفت تا صبح بايد زياد بيدار شي گفتم مهم نيست...مهم اينه كه پيش تو باشم ....واسه خونه هم هيچي نميخرم كل خريدهاي خونه رو سپردم به خودش البته يه وقتهايي كه لازم باشه خريدهاي اورژانسي و انجام ميدم...حتي يه بار بهم گفت اين شهر كوچيك همه تو رو به عنوان متخصص ميشناسن جلوه خوبي نداره بري نانوايي يا سبزي فروشي هر چي لازم داريم بگو من ميخرم....خلاصه فعلا از همه ممنونم راستش فكر نميكردم اخلاقش عوض بشه ...فقط بايد بتونم اين روش و ادامه بدم اميدوارم بتونم گذشته رو فراموش كنم...اميدوارم بتونم همونطور كه در ظاهر ابراز علاقه به همسرم نشون ميدم بتونم در باطن هم دوسش داشته باشم الان هنوز قلبا دوسش ندارم