دوستان کم و بیش در جریان مشکلات من هستن
بعد از مخالفت من با شروع زندگی بدون برنامه و عجله ای، همسرم الان نمیخواد منو ببینه و میگه ده روز میخوام تنها باشم
من دارم خیلی اذیت میشم تو این ده روز باید چیکار کنم؟بهش پیام ندم؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستان کم و بیش در جریان مشکلات من هستن
بعد از مخالفت من با شروع زندگی بدون برنامه و عجله ای، همسرم الان نمیخواد منو ببینه و میگه ده روز میخوام تنها باشم
من دارم خیلی اذیت میشم تو این ده روز باید چیکار کنم؟بهش پیام ندم؟
به نظرم اگه خودش میخواد بذار تنها باشه.ده روز که زیاد نیست.ازش بپرس بگو میتونم گاهی بهت پیام بدم و اگه خودش مخالفت کرد، پیامم نده.بگو خیلی دلم برات تنگ میشه ،ولی چون تو میگی باشه...بذار یه چند روز تنها باشه! لابد بهش نیاز داره که ازت خواسته!!
سلام به دوستای عزیزم ممنونم که همراهیم میکنید
میس بیوتی عزیز واقعا از صمیم قلب ازت ممنونم همیشه اسمت تو تاپیکام بهم قوت قلب خاصی میده.
به توصیه مدیر محترم به همسرم پیام دادم و همونجور که حدس می زدم و با شناختی که ازش دارم با محبت من خدارو شکر موضوع تا حدودی حل شد و واقعا اینو مدیون توصیه های دقیق جناب مدیرم. تنها موضوعی که حل نشده متاسفانه زودتر شروع نکردن زندگیه با شرایطی که گفتم.
سحرجان ممنونم از اینکه تاپیکمو خوندی من همیشه نظراتت رو توی بقیه تاپیکا میخونم همه عالین.
فقط بخاطر تشابه اسم من با آقای تنهایی فک کنم باعث شده که با ایشون اشتباه گرفته بشم.
من دخترم و عقد کردم بخاطر یه سری مسائل باعث شد همسرم یهو تصمیم بگیره نزدیک 1سال زودتر زندگیمونو شروع کنیم البته بدون استقلال و به صورت مهمان با خانواده همسرم.
راستش من نمیتونم این شرایطو قبول کنم و بخاطر همین موضوع بینمون بحث پیش اومد.
دوستان من حدس میزنم خونواده همسرم دارن برنامه عروسی می چینن
بعد ازینکه من با عروسی بی برنامه و شروع زندگی با عجله مخالفت کردم دیگه همسرم چیزی به من نگفته اما یه کارایی میکنن که من به شک افتادم نکنه بخوان توعمل انجام شده قرارمون بدن.
خواهش میکنم کمکم کنید من باید چیکارکنم که اینجوری زندگیموشروع نکنم.
هرچی به همسرم میگم زندگی اشتراکی درست نیست میگه تو باخونوادم مشکل داری:54:
من چیکارکنم
منظورتون از برنامه عروسی چیدین چیه؟ عروس شما هستین. چطور بدون اطلاع شما میشه عروسی گرفت؟
کاملا حق با شماست که نخواین با خانواده همسرتون یه جا زندگی کنین. ربطی هم به مشکل داشتن با خانواده هم نداره. خیلی از ازدواج ها به خاطر رعایت نکردن حد و حدود رابطه با خانواده همسر در دوران عقد به شکست منجر میشه.
خونه مادرشوهرتون چند طبقه هست؟ امکان داره اونجا مستقل زندگی کنین؟
چی شد که همسرتون به این نتیجه رسیدن که زودتر برین سر خونه زندگیتون. اونم با خانواده خودش؟؟
شاید بد نباشه از در احساس وارد بشین. بگین من خانواده ت رو دوست دارم. ولی اول ازدواج دلم میخواد تو خونه خودمون تنها باشیم. بتونم لباسای راحت بپوشم و ازین حرفای عشقولانه... بگین حتی با خانواده خودم هم دوست ندارم زندگی کنیم.
با شرایطی که توی تاپیکای دیگه تون گفته بودین، خوبه زودتر برین سر خونه زندگیتون. ولی امکانش نیست یه مدت خونه اجاره کنین تا خونه خودتون آماده بشه؟؟
بهاره جونم مرسی که جواب دادی واقعا آشفتم و نظرت خیلی بهم قوت قلب داد
والا با یه سری رفتاراشون مثل برنامه چیدن واسه لباس حنابندون وتعداد مهموناو... من همچین حدسی زدم که امیدوارم حدسم غلط باشه
خونه مادرشوهرم حتی اتاق جدا نداره و منظور همسرم زندگی اشتراکی مثل مهمان نزدیک یه ساله:54:
دلیلشون اینه میترسن یکی از فامیلای درجه یک مادرهمسرم فوت کنن و عروسی عقب بیفته
همه راه های احساسی رو رفتم همسرم میگه نزدیک 1ساله میتونیم تحمل کنیم
همسرم میگه حتی وسیله هم نخریم و مهمون باشیم
خیلی داغونم دارم دیوونه میشم زندگی اینجوری منو افسرده میکنه
ای بابا تنهایی جان دچار توهم شدی!!! یعنی چی دارن برنامه عروسی رو میچینن ؟!! مگه میشه ؟؟ بدون عروس که نمیتونن برنامه بچینن!واقعا بدبینیهای مادرت داره روت اثرای بدی میذاره ها! خب چرا این یه سال رو خونه اجاره نمیکنین؟
میس بیوتی عزیزم سلام
واقعانمیدونم من دیگه به همه چی بدبین شدم دقیقا درست گفتی،اما همونطور که برنامه عقد بدون نظر من چیده شد عروسی هم بعید نیست واسه تاریخ عقد من و همسرم هیچکدوم راضی نبودیم و صرفا تصمیم خونواده بود و همینطور ما واسه عقد و عروسیمون مراسم نمیخواستیم اما بازم خونواده ها قبول نکردن
رابطم با همسرم خداروشکر خوبه غیرازمورد عروسی چون هنوز قبول نکرده و یه جورایی فقط ترجیح میده تو یه فرصت بازم مطرحش کنه.
اینکه چرا خونه اجاره نمیکنیم واقعا وضع مالی همسرم الان مناسب نیست اگه بود خونه خودمون زودترآماده میشد،ما طبق شرایطمون برنامه عروسی رو گذاشتیم سال بعد.
هیچی از جهیزیه منم آماده نیست خونه هم اجاره کنیم وسیله ای نداریم
اگه طبق برناممون هم پیش بریم دوران عقدمون طولانی هم نمیشه.
من اصلا توانایی زندگی جمعی رو در خودم نمیبینم
عزیزم مشکل ازینجاست که اگه اونا بشینن واسه خودشون ببرن و بدوزن و برنامه عروسی شمارو بریزن شما هم زیر بار میری و قبول میکنی!!نگرانیت از همینه درسته؟ خواهر گلم خیلی باید رو خودت کار کنی.کلید حل مشکلاتت تو وجود خودته! اینهمه انفعال تو رفتارت واقعا زندگیتو سخت میکنه!! زیر بار تغییر نمیری و میخوای مثه قبل تو منطقه امنی که واسه خودت درست کردی ( البته به خیال خودت ) بمونی ! این اشتباه محضه!!! تا تغییر نکنی شرایطتم ذره ای عوض نمیشه!
خواسته های همه در نظر گرفته میشه جز شما. شوهرتون هم با گفتن اینکه میخوام تنها باشم شما رو تحت فشار میزارن. اگه دم ازدواج نازتون خریدار نداشته باشه بعدا میخواین چیکار کنین. به نظرم یکم به این قضیه جدی تر فکر کنین. قرار نیست همه به خواسته شون برسن و اونی که همه جا کوتاه میاد شما باشین. ممکنه بعدا به خاطر این رفتارتون دچار سرخوردگی بشید.
با این رفتارهایی که شما و همسرتون دارین زندگی با خانواده همسرتون ممکنه آسیب زا بشه. اونموقع همسرتون شما رو متهم میکنن به اینکه با هیچکس سازگار نیستین. حتی شاید به مشکلاتتون با مادر خودتون هم اشاره کنن.
این مشکل همسرتون و خانوادش هست که فامیلشون بیماره و حتما میخوان جشن عروسی هم بگیرن. خودشون یه جوری پول اجاره خونه رو تهیه کنن. یا اگه فامیلشون خدای نکرده اتفاقی براشون افتاد بیخیال جشن بشن.
در کل ببین خودت و شوهرت چی دوست دارین؟ از خواسته های معقولت نگذر. چون بعدها کلی حسرت میکشی.
اگر جشن عروسی رو دوست داری، میتونین الان یه سوییت کوچیک اجاره کنین و فقط وسایل اتاق خوابت رو بخری. برای ناهار و شام برین خونه مادر شوهرتون و مادر خودتون.
اگر نه! صبر کنین شرایطتون محیا بشه و بسپار به خدا. اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد با یه سفر میرین سر خونه زندگیتون.
میس بیوتی عزیزم سلام
دقیقا مشکلاتمو درست گفتی متاسفانه خیلی منفعلم و خودمم ازین انفعال خستم دارم مقاله و کتاب میخونم وتمرین میکنم اما متاسفانه پای عمل که میرسه بخاطر اینکه تحقیر و سرزنش نشم میترسم و بازم از خواستم میگذرم.
البته تغییراتی هم داشتم ولی متاسفانه اصلا خودموقبول ندارم واقعا یه هفته ای میشه اینقد به رفتارمادرم بی تفاوت شدم که 80 درصد حرفاش واسم مهم نیست مخصوصا وقتی ازهمسرم بد میگه،اما تحقیرا و سرکوفتاش اذیتم میکنه.
منطقه امن رو دقیقا درست اشاره کردی هرچیزی این امنیت رو بهم بریزه واقعا منوآشفته میکنه.
اینقد خستم و که باتمام وجودم میخوام تغییرکنم و یه آدم قوی باشم اما خیلیم خودموسرزنش میکنم
بهاره جونم مشکل من اینه حتی نمیتونم شفاف خواستموبیان کنم که نکنه حرف غلطی بزنم نکنه همه چیزو خرابتر کنم و...
من زیادی منفعل شدم و متاسفانه مهرطلبی هم تو خودم میبینم.
ازبس همه لحظه های زندگیم با تذکر و سرکوفت و تحقیرگذشته ذره ای اعتماد به نفس ندارم.
کارایی که تواین مدت کردم ایناس
1.خواستموقاطع به همسرم گفتم ظاهرا قبول کرد اما قراره حضوری هم دربارش حرف بزنیم، نگرانم نتونم پای خواستم وایسم
2.دارم توجهمو به حرفای مادرم کم میکنم خداروشکر ازین نظر بهتر شدم و تاحدودی آروم شدم
3. دارم رو افکارم کارمیکنم ازتکنیکای توقف فکراستفاده میکنم وقتی فکر منفی میاد سعی میکنم حواسموپرت کنم و کاتش کنم اما زیاد موفق نیستم
راستش الان میترسم که حضوری درباره این موضوع عروسی باهمسرم حرف بزنم نمیدونم چی بگم که همسرم فک نکنه باخونوادش مشکل دارم و درعین حال منفعلم نباشم
ببخشید اینقدر صریح می گم
ولی وقتی قراره تو یه خونه، حتی بدون اتاق مجزا زندگی کنید خیلی اشتباه و سخته !!
شما حتی برای رابطه جنسی و فیزیکی هم مشکل خواهید داشت. مگه می شه توی خونه ی دیگران!! اونم تازه عروس و داماد !!
بهتره یه وقت مشاوره بگیری و با همسرت برید مشاور شاید بتونه براشون توضیح بده.
یه سوییت سی متری هم اجاره کنید بهتر از این زندگی اشتراکیه.
تنهایی عزیز همین که تونستی حساسیتتو نسبت به حرفای مادرت کم کنی و خواستت رو تلفنی به همسرت بگی پیشرفت خیلی خوبیه .افرین به تو! نشون دادی که دختر با عرضه ای هستی:43: راستشو بگم من وقتی تو شرایط تو بودم خیلی ضعیفتر از تو عمل کردم! هنوزم که هنوزه اشتباهاتم زیاده و خیلی از رفتارام نادرست! ولی یه چیزی رو فهمیدم اینه که همه ادما گاهی اشتباه میکنن....توپوق میزنن... غیر منطقی رفتار میکنن... دیگرانو دلخور و ناامید میکنن و...فقط مختص من و تو نیست! از ضایع شدن و بد حرف زدن نترس! تمرین کن و اگه خراب کردی به خودت روحیه بده و بگو :"واسه بار اول(یا دوم یا سوم یا ...) خوب بود افرین به خودم"
شیدا جان درست میگی منم واقعا بخاطر همین مشکلات و خیلی مسائل دیگه مخالف زندگی اشتراکیم.
خونواده همسرم نهایتا بتونن یه اتاق مجزا در اختیار ما قرار بدن که بازم زیاد فرقی نمیکنه چون همه چیز دیگه اشتراکیه،متاسفانه همسرم تو این مورد با مشاور مخالفه میگه یه تصمیمیه که باید دوتامون بگیریم.
همسرم فعلا در این مورد دیگه چیزی نمیگه و گذاشته مجددا تو یه فرصت بهتر مطرحش کنه. البته این هشدار رو هم به من داده که تا یک سال دیگه هر اتفاقی بیفته مسولیتشو باید قبول کنم و گفته رابطمون هر مشکلی پیدا کنه مقصر منم. یعنی همچنان من تحت فشارم که یا قبول کنم یا اگه قبول نکنم باید عواقبشو هر چی که باشه بپذیرم و مسولش منم
میس بیوتی عزیزم ممنونم که درکم میکنی و کمکم میکنی. ممنونم که تشویقم میکنی
راستش من اینقد به هم ریختم دیگه پیشرفتامم واسم مهم نیست خودمم همیشه خودمو سرزنش میکنم گاهی واقعا خسته میشم و کم میارم. شاید بی تفاوتیمم به حرفای مادرم بخاطر این باشه که همه چی اهمیتشو واسم از دست داده.
اگه الان از حرف زدن با همسرم میترسم دلیلش همینه که بالا گفتم، همسرم بهم هشدار داده هراتفاقی بیفته مقصر منم که قبول نکردم یعنی یه جورایی بین دو راهی بدیم که هر کدومو انتخاب کنم بیشترین ضرر به خودم میرسه.
نمیتونم قاطع بگم همسرم ازین راه میخواد تحت فشارم بذاره چون میشناسمش اصلا اینجور آدمی نیست ولی خب هرروز که میگذره بیشتر اذیت میشم و نمیدونم چیکار کنم.
گاهی میگم این زندگی اشتراکی رو قبول کنم اما با شناختی که از خودم دارم میدونم واقعا توانشو ندارم.
من بعد ازین همه سال دخالت و امر و نهی و تذکر مادرم واقعا نیاز به زندگی مستقل دارم که فقط خودمو همسرم باشیم من آرامش میخوام بخاطر رسیدن به این آرامشم با تمام وجودم دارم تلاش میکنم تغییر کنم. اما زندگی اشتراکی حتی واسه چند وقت واقعا تلاشهامو بی ثمر میکنه. زن و شوهر اوایل ازدواج تا با هم مچ بشن طول میکشه دیگه واقعا نمیتونم فشار جمعی زندگی کردنو قبول کنم.
نمیدونم شایدم من زیادی ضعیفم دیگه واقعا سردرگمم
قبول کردن همه ی اتفاقات بهتر از تحمل کردن زندگی جمعیه.... واقعا فکرشو کنید! خیلی سخته اول زندگی مشترک! شاید مادر همسرتون میگن پس ما قدیم چی کار میکردیم!!! درسته اما قدیم همون قدیم بود تموم شده دیگه! کسی اینطوری زندگی نمیکنه الان... اگه بخواین مشترک زندگی کنین تو یه خونه این مساله هیچ آرامشی براتون نمیاره به نظر من.
آوا جان ممنونم از راهنماییت
درسته این زندگی واسم سخته الان باقدیم فرق داره من میخوام استقلال زندگیم حفظ بشه واقعا ازدخالتای مادرم دیوانه شدم اگه تاحالا تحمل کردم به این خاطر بوده که همراه مادرم زندگی کردم اما دیگه نمیتونم دخالت کسی دیگه رو تو زندگیم تحمل کنم و زندگی جمعی خواه ناخواه زمینه دخالت رو فراهم میکنه ضمن اینکه دیدی که اوایل ازدواج واسه هرسه طرف چه من چه همسرم وچه خونوادش ایجادمیشه دیگه قابل تغییرنیست و جمعی بودن اثرات بدی داره.
من واقعا خودمم قاطی کردم چرا باید بین همچین دوراهی قراربگیرم،نمیخوام مشکلی پیش بیاد برای رابطمون و مقصرمن باشم
فکر میکنی چه اتفاقی ممکنه بیفته که شما مقصر باشی؟ بیشتر نگرانیت از چیه؟
سلام میس بیوتی جان
نگرانی من ایناس:
1.سخت گیریای خونوادم باعث مشکل بشه و همسرم اذیت بشه ودلخوری ای بین دوطرف(خونوادم و همسرم) پیش بیاد.
2.خدای نکرده فامیل همسرم فوت کنه و عروسی1سال عقب بیفته وبعدش مقصرمنم که مخالفت کردم
3.خدای نکرده زبونم لال بخاطر دوری تو این رفت و امدا اتفاقی برای همسرم بیفته و من همیشه خودموسرزنش میکنم
4.بخاطر دوری و زمان عقد طولانی( 1 سال) رابطمون دچارسردی بشه
واقعا دارم به این فکرمیکنم زندگی جمعی رو قبول کنم اونجوری فقط یه سال خودم اذیت میشم اما مشکلات بالا دیگه پیش نمیاد
درود بر خانوم تنهایی و همه ی دوستان
قلم هایی که ما اینجا میزنیم و شما بر اساس اون تصمیم میگیرید در واقع تجاربی هست که هر کدوم داریم ...جوانی گفت خواستم وارد کوچه ای شوم ،پیرمردی ابتدای کوچه ایستاده صدایم کرد نرو بن بست است ...من رفتم و فهمیدم بن بست است و برگشتم ..ولی وقتی به ابتدای کوچه رسیدم پیر شده بودم
به عبارتی آزموده را آزمودن خطاست
ببین خانوم عزیز ..خواهر گرامی ..من تجربه ی یک طلاق ناخواسته رو تو زندگیم دارم..لطفا تا جایی که ممکنه به خاطر جزییات زندگیتونو وارد تنش نکنید
هیچ آدمی بی عیب و نقض نیست ...مهم درک کردن و کنار اومدن با تفاوت هاست
چند ماه پیش اومدم اینجا یه مشورت خواستم ...دیگه نیومدم . به زور وادار به طلاق دادن زنم شدم ..زنی که چند ها سال عشقش تو دلم بود
دیگه نیومدم اینجا ..این همه ماه تو خلوتم فکر کردم ...از کارشناسی ارشدم تو بهترین دانشگاه انصراف دادم چون توان زندگی نداشتم ..خودم رو باختم ..تجاربی که به دست آوردم رو دوس دارم به همه بگم تا شاید سبب خیری شود
فقط لب کلامم این هست تا جایی که میتونید از خود گذشتگی داشته باشید..زندگی رو دچار تنش نکنید ...مبادا خدایی ناکرده از دل این کش و قوس ها چیزی به اسم بریدن به وجود بیاد
لطفا به این نکته توجه کنید زندگی مشترک یعنی زندگیه مشترک ..دیگه فقط زندگیه خودمون نیست که بر اساس میل و دلبخواه خودمون باشه ...زندگیه یک نفر دیگه به زندگیمون گره خورده ..دیگه هیچ سند و امضا و طلاق و جدایی فیزیکی نمیتونه پیوند روح و دل ها رو جدا کنه
لطفا صبور باشید .. زیادی احساساتی نشوید ...در یک لحظه فقط در یک لحظه ممکنه اتفاقی یا حرفی یا چیزی باعث لج و لج بازی بشه و زندگیتونو تباه کنه
آدم قدرت تعقل داره ...قرار نیست با حرص خوردن و خشم زندگی کنیم
به قول دکتر سروش انسان ها باید به مرحله ای برسند که میگه ( مرنج و مرنجان ...بنوش و بنوشان )
زندگی همه ی ما پر از فراز و نشیب هاست و در کمین این فراز و نشیب ها دشمنان کینه ای کمین کرده ان
من دقیقا نفهمیدم مشکلتون چی بود فقط فهمیدم از بی برنامه وارد زندگی مشترک شدن گلایه داشتی ...ولی به چیزای مثبت فکر کن ...همیشه نیمه ی پر لیوان رو ببین ..قرار نیست همیشه منفی بین و بد گمان باشیم ...
به دوست داشتن ها فکر کن ..به لحظات قشنگ که اتفاق افتاده یا میتونه اتفاق بیافته ...حاصل زندگیه ما افکار ماست ...مثبت فکر کن و پر انرژی باش ...مبادا پای این انرژی های منفی که از ذهن ما ساطع میشه زندگیمون تباه بشه ...
امیدوارم موفق باشید
طبق قول و قرارهای عقد پیش برید.
گذشت و همراهی در زندگی لازمه، اما نباید شما همه مسئولیتها و سختیها را بپذیرید از ترس این که اتفاقی بیفته و مقصر شناخته بشید.
کسی که قولش را نتونسته درست انجام بده همسرتون هست که نتونسته خونه را به موقع آماده کنه ( اگه اشتباه نکنم)
یا قبلا به شما گفته یکسال عقد باشیم الان می گه شش ماه
پس اونی که داره قرارها را تغییر می ده ایشونه. شما هم همکاری کن، اما در حد توانت.
خونه آماده نیست، درک می کنم، گاهی محاسبات مالی اشتباه درمی آد، گاهی بازار تغییر بزرگی می کنه و مشکلاتی پیش می آد
منم همکاری می کنم و غر نمی زنم و ایراد نمی گیرم که چرا خونه آماده نیست، سه ماه، شش ماه بیشتر خونه پدرم می مونم و صبر می کنم تا آماده بشه.
این همکاری منه.
اینا رو به خودت بگو، نه برای همسرت. منظورم اینه که این همه حس گناه و مسئولیت اضافی و مقصر بودن را از خودت دور کن. بشین فکر کن ببین تا کجاش واقعا می تونستی کاری بکنی و نکردی.
خانمهایی اینجا پست می ذارن که خونه آماده نیست و مادرشوهرم (مثلا) طلاهاش را نمی فروشه بده ما خونمون را حاضر کنیم. اصلا به فکر پسرشون نیستن. پدرشوهرم پس اندازش را نمی ده به ما و .... این می شه همکاری نکردن و اذیت کردن. ولی این که شما بگی من نمی تونم توی یه خونه با والدینت زندگی کنم چون نگران آسیب دیدن روابطمون هستم اشکالی نداره. خودت را سرزنش نکن.
الانم که دارن می گن بریم ماه عسل و بیا خونه ما زندگی کن
نه عروسی و نه جهاز و نه خونه و ...
خب اگه دور از جون فامیلشون فوت کرد، اونوقت این کار را می کنی. چرا الان؟
حداقلش اینه که اونموقع بدون عروسی می ری خونه ی خودت.
سوالهایی را که در بالا نوشتی، برای خودت بشین جوابش را بنویس ببین کجاش و تا چه حد میتونی همکاری کنی
و بقیه اش از عهده شما خارجه و مسئولش نیستی. اینطوری آرامشت بیشتر می شه و احساس تقصیر نمی کنی.
----------------------
بعد بشین خوب فکر کن ببین می تونی بفهمی چرا همسرت به چنین تصمیمی رسیده؟
نگرانیهای اون چیه؟
اوضاع بد مالی و نصفه موندن خونه باعث نگرانیش شده و می خواد یکی از استرسهاش را کم کنه ( عروسی و نگرانی برای همسرش و ...)
می خواد شما را ببره خونه ی پدرش که احساس آرامش کنه که یکی از قولهام و کارهام را انجام دادم و همسرم کنارمه؟
ببین می تونی بفهمی توی سرش و دلش چی می گذره؟
بالاخره اونم استرسها و نگرانیهای خودش را داره.
اگه بدونی از کجاست شاید بهتر بتونی کمکش کنی و بهش آرامش بدی.
سلام ممنونم آقا بهنام ازینکه تجربتون رو در اختیارم گذاشتین
نظرتون به آدم احساس آرامش میده درست میگید باید خیلی جاها نیمه پر لیوان رو ببینم و دیدن عشق خیلی وقتها به حل مشکلات کمک میکنه.
مشکل من اینه همسرم میخواد بدون هیچی زندگیمونو شروع کنیم و به صورت شراکتی با خونواده همسرم. و حالا نمیدونم تصمیم درست چیه.
برای شما هم آرزومیکنم به آرامش برسین و دیگه تجربه تلخ نداشته باشین
شیداجان هربار که نظرات منطقیتو میبینم احساس خوبی دارم ممنون
ماشهریور عقد کردیم زمان زیادی از عقدمون نگذشته و طبق برنامه پیش بریم حدودا نزدیک 1سال و دوماه عقد میمونیم
مشکل مالی پیش نیومده همه چی داشت خیلی خوب پیش میرفت
همسرم اول گفت بریم ماه عسل بعد یهو گفت نه، یعنی یکی از دلایلی که یهو عجله کرد این بود که نکنه فامیلشون فوت کنه و نشه عروسی گرفت چون همسرم تک پسره و نگران بود نکنه خدای نکرده بعد فوت فامیلش دیگه مادرهمسرم از عروسی پسرش لذت نبره و عروسی مثل عزا بشه براش.
دلیل بعدیش واسه عجله سختگیریای خونواده من بود که ازین نظر واقعا خونوادم قبول میکنم سختگیری هایی داشتن اما خیلی بهتر شدن اما همسرم بازم از سختگیریا اذیت میشد
نگرانیش همین دومورد بود بارها دربارش حرف زدیم من حتی به همسرم گفتم عروسی نگیریم به جاش خونمون رو زودتر آماده کنیم و وسایل اولیه رو بخریم حداقل اونجوری اگه قرار باشه یه مدت سختی داشته باشیم توخونه خودمونیم اما همسرم گفت نه عروسی حتما باشه چون مادرم آرزو داره عروسی پسرشو ببینه.
من تمام این مدت سعی کردم کنار همسرم باشم و بهش آرامش بدم الان واقعا فک میکنم نکنه من زیاده خواهم به دلایلیم که گفتم حس میکنم مقصر همه چی منم
من الان دو راه دارم یا قبول کنم عروسی گرفته بشه و برم اشتراکی زندگی کنم اینجوری هم محدودیت خونوادم برطرف میشه و من کنار همسرمم و هم عروسی گرفته شده با اینکه ممکنه به زندگیمون ضربه بزنه و آرامشی واسه من نداره
یا قبول نکنم و این مدت رو با نگرانی بگذرونم و مدام استرس داشته باشم، آخرشم اگه هر اتفاقی بیفته همیشه هم از طرف خودم و هم همسرم من سرزنش بشم و خودمو مقصر بدونم
واقعا من نمیدونم حتی ضرر کدوم یکی ازین دو راه کمتره
بالاخره این یکسال هم میگذره. یا خونه پدرت و یا با خانواده همسرت. بالاخره اون یه سال شما انقدر دندون رو جیگر میذاری تا همه چیز حل بشه.
اما من این اتفاقات رو یه علامت هشدار میبینم.
از یه طرف شوهرتون داره اجبار میکنه که برین با خانوادش زندگی کنین. به هرحال برای شما این مساله راحتی نیست. ولی عملا خواسته خودش و مادرش رو داره به شما تحمیل میکنه.
از طرف دیگه شما برای همه مسایل، خودتون رو مقصر میدونین. فکر میکنین در مقابل خواسته دیگران خواسته شما کم ارزش هست و خودتون رو زیاده خواه میبینین.
فکر میکنین تا کی میشه همینجوری ادامه داد؟
اگه از اول گفته بودین شوهرم میگه بیا با خانوادم زندگی کن و منم مشکلی ندارم. بهت میگفتم نری بهتره چون حریم ها شکسته میشه. اما مشکل شما فقط زندگی با خانواده همسرت نیست. به نظر میاد که شما میترسی پای خواسته هات بایستی. انقدر خودت رو ارزشمند نمیدونی که خواسته هات رو هم منطقی بدونی و برای تحققشون تمام تلاشت رو بکنی.
امیدوارم تو این آشفته بازار بدتر ذهنت رو مشغول نکرده باشم. اما فکر میکنم اساس مشکلتون همینه. اگه بتونین روی خودتون کار کنین، مطمینا میتونین یه تصمیم درست و بدون عذاب وجدان برای مشکل فعلیتون بگیرین.
بهاره جون ممنونم ازپاسخت
همه حرفات دقیقا درسته مشکل من ضعف شخصیتیمه اینکه همیشه بخاطر همه رفتارام تحقیرشدم از وقتی تاپیک ترس های زیادم رو شروع کردم خیلی جدی تصمیم به تغییر گرفتم اما نمیتونم بگم موفق بودم پیشرفت داشتم خیلی جاها تغییرم واسه خودم محسوس بود خیلی جاهام نه.
درسته خیلی سردرگمم ذهنم آشفتس،نمیتونم به خودم حق بدم که خواستم درسته.
با وجوداینکه ممکنه این وسط خواسته من ازهمه منطقی ترباشه اما خودمو محق نمیدونم.
من خوب میدونم مراسم عروسی واقعا چیز مهمی نیست که بخاطرش این مدلی زندگی شروع کنم، میدونم همه تو دوران عقد محدودیتایی دارن راستشم بگم خودم ازین محدودیتا خیلی جاها ناراضی نیستم اما بازم حس میکنم نکنه اشتباه کنم.
من هیچ جا حق نداشتم نظرموبگم همیشه مادرم فحش و سرکوفت و تحقیر داشته برام موفقیتام همیشه ازنظرمادرم کم و بی ارزش بوده 25سال حتی جلو بقیه هم تحقیر شدم حتی واسه کار نکرده.
الان تشخیص اینکه چی حقمه چی نیست واسم سخته اما دوس دارم خواسته های منم دیده بشه چون این دیگه زندگی منه
واقعا نمیخوام ازدخالتای مامانم به دخالت های خونواده همسرم برسم حتی اگه اونام نخوان و حتی از سردلسوزی دخالت حتماپیش میاد. کاش راه درستو میدونستم
تنهایی عزیز بچه ها حرفای خیلی خوبی زدن و توصیه های مفیدی کردن خواهش میکنم به دقت بخون و خیلی بهشون فکر کن.مخصوصا پست اخر خانم شیدا. همسر شما از یه طرف میخواد سریع عروسی بگیره که اگه خدای نکرده فامیلشون فوت کرد مادرش از عروسی لذت نمیبره و واسش عزا میشه! از طرف دیگه حاضر نیست عروسی نگیره چون ارزوی مادرشه که عروسی تک پسرشو ببینه!پس این وسط خود تو کجای معادله قرار داری؟؟؟ این عروسی تویه!! تو بیشتر از مادرشوهر یا مادر خودت حق داری ازین جریان لذت ببری! اصلا اولویت اول این قضیه تویی نه مادرشوهرت!! ایشون اگه میخواد زودتر عروسی پسرشو ببینه میتونه یه مقدار کمک مالی بهش بکنه ( مثلا بصورت قرض) تا بتونه به ارزوش برسه! نه اینکه از تو توقع داشته باشن به همچین شرایطی تن بدی! عزیز من حتی برای اونایی که مستقل هم هستن شروع زندگی بازم یه سری سوتفاهمات و دلخوریا و کدورتا بین عروس و خانواده شوهر پیش میاد چه برسه به شرایطی که شما میخواین شروع کنین!! ( مخصوصا که ایشون تک پسرم هستن و خانواده همسرت تجربه عروسدازی ندارن) الان چیزی که من میبینم زیاده خواهی از طرف همسرته نه تو! توقعش غیر منطقیه و داره تورو واسه خاطر خودش و خانوادش تحت فشار میذاره!
به نظرم نهایت همکاری تو اینه که قبول کني که یه جای کوچیک اجاره کنین و زندگیتونو شروع کنین خونه خودتون هم یه مدت دیرتر اماده شد اشکالی نداره.به هرحال خیلیا هستن که سالای اول زندگیشونو اجاره نشینی میکنن.
درباره سختگیریای خانوادت تا اونجایی که واست امکان داره با همسرت راه بیا و باهاش گرم و صمیمی برخورد کن و راحت باش ولی بیشتر از اونو همسرتم باید بدونه که به هرحال خانواده دختر تو دوران عقد یه سری حساسیتا دارن و یه دختر نمیتونه خیلیم با خانوادش کل کل کنه و جلوشون در بیاد!!
راه درست هم اینه که یا صبر کنین سر تاریخی که از همون اول توافق کردین عروسی بگیرین ویا حاضر بشی که یه عروسی ساده تر بگیرین و یه خونه کوچیک اجاره کنین و زندگیتونو شروع کنین( خونه خودتونم به مرور که پول دستتون اومد میسازین و هروقت اماده شد میرین داخلش.اینجوری هم همسرت و هم مادرش به ارزوشونم میرسن!
میس بیوتی عزیزم سلام
خیلی خیلی ممنونم که دلسوزانه راهنماییم میکنی از همراهی همه دوستان ممنونم
راستش ناراحتی منم ازینه که چرا نظرم دیده نمیشه. خودم اصلا مراسم واسم مهم نیست و واقعا دوست ندارم بخاطر مراسم زندگیم اینجوری شروع بشه.
من واقعا با اجاره کردن حتی یه سوییت هم مشکل ندارم حداقل زندگیم مستقله،عروسی ساده ترم اصلا واسم مسئله ای نیست اماهمسرم حاضر به گرفتن عروسی ساده نیست.
من پیشنهاداجاره خونه و عروسی ساده تررو غیرمستقیم دادم اما همونطور که قبلا هم گفتم همسرم ناراحت میشه و میگه تو با خونوادم مشکل داری نمیدونم چرا قضیه اینقدازنظرش سادس که زندگی جمعی مشکلی نداره
همسرم میگه اینجوری هم مراسم بزرگ گرفتیم هم باآرامش زندگیمونوشروع میکنیم اما واقعا آرامشی نداره.
باهمسرم صحبت کردم و گفتم مخالفم دلایلمم تو فضای آروم گفتم البته هیچ اشاره ای به مشکلات زندگی اشتراکی نکردم چون همسرم حساس شده،فعلا همینجوری مونده نه همسرم چیزی میگه نه من،اما قضیه هنوز حل نشده شاید همسرم فک میکنه اگه زمان بگذره من راضی میشم.
من فقط تونستم نظرموقاطع ولی تو فضای آروم و احساسی بگم دیگه نمیدونم نتیجه چی میشه.
سلام
آفرین که نظر قاطع را اعلام کردی نگران نباش وبحث هم نکن ولی یک کلام باش .بگذار به فکرش هم خطور نکند که لحظه ای از این موضع کوتاه می آیی
امیدوارم موفق باشی:72:
عزیزم نظرمون دیده نمیشه چون با اطمینان بیانش نمیکنیم و عذاب وجدان داریم ازینکه مخالف نظر همسر ، مادر ( یا هر شخصی که واسمون مهمه) نظر بدیم و روشم وایسیم! معمولا سریع قانعمون میکنن و از موضع خودمون کوتاه میایم! مخالفت کردن رو بلد نیستیم .حق داشتن رو بلد نیستیم.اگه همسرت گفت با خانوادم مشکل داری بگو: "اخه چرا باید مشکل داشته باسم خانواده تو به این ماهی خوبی مهربونی.... مادرتو به اندازه مادر خودم دوست دارم... فقط دوست دارم وقتی زندگیمونو شروع میکنیم مستقل باشیم .دوست دارم یه رابطه رومانتیک دو نفره داشته باشیم.تو خونه مادر خودمم راحت نیستم واسه شروع زندگیمون.
میدونی مهم اینه که حرفتودبا ارامش بزنی و روی تصمیمت بمونی و نگران دلخوری همسرت نباشی چون خواستش غیر منطقیه!
در ضمن اگه یه زمانی احساس کردی سر یه موضوع که تمایل نداری راحت داره قانعت میکنه و جوابی نداری بدی میتونی بهش بگی عزیزم بذار یه خورده راجع بهش فکر کنم و دفعه بعد بازم حرفشو بزنیم.اینجوری میتونی بدون تحت فشار بودن به موضوع فکر کنی و بفهمی خواسته واقعی خودت چیه
میس بیوتی عزیزم سلام
خیلیی دقیق حالمو شرح دادی انگار خودم اینایی که گفتی نوشتم.
دقیقا درسته زود قانع میشم و حس میکنم چقد دلایل طرف مقابلم منطقیه.
با راهنمایی های شما دوستای عزیزم و جناب مدیر خیلی ذهنم مرتب شد متوجه شدم منم باید خواسته هامو بیان کنم و مسؤلیت انتخابمم بپذیرم.
خیلی درست اشاره کردی گاهی خلاف میلم زودقانع میشم مثل همین مورد که هیچ مدلی بلدنبودم نظرموبگم.
من همیشه جلوی همسرم ازخوبی خونوادش گفتم دقیقا عین همین جملاتم بیان کردم
امیدوارم تواین مورد واقعا همسرم نظرموقبول کنه چون خیلی زندگی اشتراکی واسم سخته،همسرم میگه تو فقط خودتو میبینی اما واقعا من این بارمیخوام پای خواستم وایسم امیدوارم بتونم
ازهمه دوستانم ممنونم که همراهمین من هنوز به راهنماییای مفیدتون نیاز دارم.
دوستان عزیزم سلام
تواین مدت اینقد تحت فشارقرارگرفتم که متاسفانه موافقت کردم و دیگه راهی واسه مخالفتم نموند:54:
همه چی خیلی به هم ریخته و قاطیه خیلی زیاد.
حالا هرحرفی میزنم همسرم میگه تو حمایتم نمیکنی و بهم میریزه همش میگه تو رو حرفت نیستی و الکی موافقت کردی.
هرچی میگم بخدا من بخاطر زندگیمون که شرایطش بدترازین نشه موافقت کردم حق بده ته دلم راضی نباشه اما هردفعه یه بحث جدید شروع میشه واقعاخسته شدم
سلام دوستان
متاسفانه کاراز منفعل بودن من گذشت و درنهایت مجبور به موافقت شدم، نمیگم مقصرنبودم درسته نظرموگفتم اما دیگه واقعا راهی واسم نموند
تاریخ عروسی تعیین شد 8ماه زندگی شریکی قطعی شد محبت،قاطعیت،ناراحتی و حتی گریه های منم تاثیرنداشت.
الان روزام داره وحشتناک میگذره به شدت نسبت به همسرم سرد شدم اصلا بود و نبودش واسم مهم نیست نمیدونم باید ازدستش ناراحت باشم یاببخشمش،بهش گفتم رویاهاموخراب کرد منو ندید ولی ناراحت شد گفت تحمل دوریم واسش سخته.میدونم دوسم داره اماحق نداشت بخاطر دل خودش منو مجبور به این زندگی کنه.
ذهنم داغونه هرچی رو خودم کارکرده بودم بیفایده شد الان احساس سرخوردگی دارم،همسرم فک میکنه من حمایتش کردم وازین بابت خوشحاله ناراحتیمو سردیمومیبینه اونم ناراحت میشه اما نمیتونم بگم دلیل ناراحتیم خودشه هرچیم میپرسه میگم زندگیم داره بد شروع میشه ناراحتم.
یکی دوباربهش گفتم این زندگی رو دوس ندارم میگه تو بخاطر من قبول کردی پشیمون نشو.ناراحت میشه و بهم میریزه وبحث میشه.
دوستان شماروبه خداکمکم کنید حالم بده الان باید چیکارکنم نمیتونم خوشحال باشم نمیتونم همسرموببخشم حتی نمیتونم بهش بگم ازخودش ناراحتم چیکارکنم بیشتر از همه ازخودم متنفر شدم که خیلی بی عرضم چرا روحرفم نموندم اما واقعا نمیدونستم باید با مشکلات چیکارکنم رفت وآمدهمسرم،سختگیریای خونوادم و....مثل همیشه اذیت شدن خودموترجیح دادم.
میشه کمکم کنید؟میس بیوتی عزیز،شیدا جان بهاره جون خواهش میکنم نظرتونو برام بنویسید خیلی داغونم
انقدر خودتو نباز هنوز که اتفاقی نیفتاده ولی خب خودت میدونی که راحت گذشتی از حقت.نمیدونم اهل کدوم شهری و رسوماتتون چجوریه.ولی ما مورد داشتیم عروس و داماد بعد از چند ماه عقد مراسمشونو برگزار کردن و یکسال بعدش با خیال راحت رفتن خونشون.این براتون امکان نداره؟ نگو قطعی شده چون قطعیت فقط حرفه.بعدشم سختگیری خانواده در دوران عقد خیلی خوبه چرا انقدر بابتش ناراحتی؟ همسرت باید درک کنه دیگه...خیلی از خودت مایه میذاری.دو روز دیگه نشه بگی دیگه نمیتونم ...فقط من فداکاری کنم.راستش بنظرم همسرت همه رو برای خودش میخواد تورو هم در نظر نگرفت.وگرنه منم صدتا از این حرفا که دوریت برام مشکله رو میتونم بزنم چه حرفیه؟ یکم محکم باش .بازم میگم صحبت کنید اگر عروسی خیلی مهمه به این شکلی که گفتم عروسی رو برگزار کنید تا پول دستتون بیاد خونتونو حاضر کنید و برید به سلامت.:72:
دنیای عزیز سلام وممنونم
متاسفانه این مورد تو فرهنگ ماامکان نداره،اگه همسرم این دوری اذیتش نمیکرد اصلا مراسم عروسی مهم نبود چون میخواد من پیشش باشم.
راستش هربارکه همسرم میومد من ازاسترس میمردم که تو جاده اتفاقی نیفته و تاابدخودموسرزنش کنم.
سختگیریای خونوادم خیلی زیاد بود درسته من کنارمیومدم اما ما بیشتراز دوساعت باهم بیرون میرفتیم واقعا بعدش یه جنگ اعصاب داشتیم.
من نزدیک یک ماهه دارم به هرشیوه ای تلاش میکنم اما راستش بین بد و بدتر انتخاب کردم.
قطعی شدنو ازین نظر گفتم که نه تنها تاریخ عروسی بقیه چیزاهم مثل تالار و ....آماده و رزرو شده.
دیگه راستش به فکر به هم زدنش نیستم فقط میخوام این مدت رو طوری بگذرونم که کمترین آسیب روحی روببینم واینکه بتونم مقاوم باشم.چون مطمئنم اگرم مخالفت میکردم بازم آرامش نداشتم
دنیای عزیزم ممنونم که جواب دادی
من ازترس سرزنش خیلی وقتا نتونستم پای تصمیمام وایسم اما میدونم بااین ویژگی خودم داغون میشم.
تنها چیزی که باعث شدکوتاه بیام این بود که مدام فک میکردم اگه خدای نکرده واسه همسرم اتفاقی بیفته اونوقت میگم هرجاحاضرم باهاش زندگی کنم.
این راهو قبول کردم تمام سعیمومیکنم به همسرم غرنزنم کارموبی ارزش نکنم.
ذهنم مشغول این8ماهه که باید باآدمایی زندگی کنم که فوق العاده راحت و بیخیالن وقتی میگن ماعروس نداریم دخترداریم منظورشون دوس داشتن نیس اینه که مثل دخترشون مسؤلیتای خونه رو دوشت باشه،حریم نباشه،معذب بودن نباشه،اگه کاری کردی بدون هیچ رعایتی هرچی میخوان بهت بگن و...
متاسفانه تو دوران عقد و نامزدی هم بیخیال بودن جوری که حتی یه بارم خونواده همسرم بهم سرنزدن هیچ مراسمی هدیه ندادن.
امیدوارم این مدت بتونم قوی باشم
در مقایسه با مشکلاتی که کاربرهای همدردی دارن. خوشبختانه مشکلات شما خیلی پررنگ نیست.
خوبه که نگران رفت و آمد شوهرت هستی. اما بعد از ازدواج شما باید این مسیر رو برای دیدن خانواده تون برین و بیاین. این دلیل محکمی برای شروع زندگی برخلاف میلتون نیست.
میدونم که خانوادت خیلی محدودت میکنن و روی اعصابت هستن. خانواده شوهرت هم خانواده ای نیستن که خیلی ذوقت کنن. شما هم انتظار داری شوهرت تصمیم های منطقی بگیره. ولی واقعیت اینه که شوهر شما هم وسط ماجرا هست. اونم فکر میکنه عروسی گرفتن و زندگی موقت با خانوادش بهترین راه برای هردوی شما هست. به هر حال دلیلی نداره ازش تنفر داشته باشی. به هرحال این شرایطی هست که پیش اومده. سعی کنین مثبت نگاه کنین و الان دیگه تمرکزتون رو بزارین روی جشن عروسی. که یه شب خوب و زیبا داشته باشین. میتونین فرداش بلافاصله برین سفر ماه عسل.
در مورد زندگی با خانواده همسر، نمیدونم تحصیلاتتون چقدره. ولی سعی کنین که بعد از ازدواجتون یه شغل داشته باشین که کمتر تو خونه باشین و اینجوری سهم کمتری در وظایف خونه هم خواهید داشت. در کنار کارای عروسی میتونین یه تاپیک اینجا بزنین و از خانم هایی که دارن با خانواده شوهر زندگی میکنن راهنمایی بگیرین. به جای اینکه بگین به خاطر شوهرم تحمل میکنم، بگردین دنبال راه هایی که بتونین با خانواده شوهرتون تعامل بهتری داشته باشین. چون تحمل کردن ممکنه بعدها باعث سرد شدن رابطه تون با شوهرتون بشه.
طبق تاپیک هاتون در مورد شما یه نگرانی دارم. اینکه شما همیشه نسبت به رفتارهای مادرتون حساس بودین ولی شوهر شما انقدر از خانوادش راضیه که میخواد باهاشون زندگی کنه. همینطور اینکه خانواده شوهرتون میگن مثل دخترشون هستی. احساس میکنم اونها آدم های باسیاستی هستن. نمیگم بد هستن. ولی بلدن پسرشون رو جذب خودشون کنن. برای همین پیشنهادم اینه که به هیچ عنوان مشکلاتی که با خانواده ت داری رو به شوهرت منتقل نکن. و اینکه سعی کن بدون اینکه مستقیم خواسته ت رو مطرح کنی روی شوهرت تاثیر مثبت بذاری.
بهاره جون عزیز ممنونم از راهنماییت
قسمتی از صحبتتو که بولد کردم دقیقا حرف همسرمه اون فک میکنه بهترین تصمیم واسه دوتامون همین بود.
جشن عروسی هم خودشون برنامه ریزی کردن و تو فرهنگ ما دختر هیچ کارس. پس زیبا بودنشم زیاد دست من نیست. هرچند اصلا هم برام اهمیتی نداره.
من لیسانس مهندسیم دنبال کار حتما میرم اما همسرم دوست داره اوایل زندگی تمام وقت پیشش باشم.
نگرانیت کاملا درسته متاسفانه درطول نامزدی و عقد اصلا لازم نبود من درمورد مشکلاتم چیزی بگم رفتار مادرم اینقد تابلو بود که شوهرم همون اول کاملا اخلاقش دستش اومد.
همسرم از خونوادش راضیه و فک میکنه بهترین روزا رو من در کنارشون خواهم داشت و اینه که عذابم میده من میخوام اون مدت کمترین تنش رو داشته باشم چون اول زندگیمه و واقعا نمیخوام خرابش کنم.
از زندگی باهاشون نگرانی و ترس دارم چون هرکدوم اخلاقای خاص خودشونو دارن فوق العاده بیخیال و بی تفاوتن و من اینجور آدمی نیستم. بهترین کاری که میتونم بکنم اینه که مثل خودشون باشم اما واسه منی که 25 سال متفاوت زندگی کردم سخته.
شوهرم مثل تمام مردای دیگه طرف خونوادشه و فک میکنه بهترین آدمای دنیان. تو این مدت که توی این تالار بودم خوب فهمیدم حتی اگه از خونواده همسرم متنفر باشم گفتنش به شوهرم و انتظار حمایت از طرفش غیر ازینکه انرژیمو بگیره هیچ سودی نداره. من از حالا دارم کنار میام که توی اون خونه من تنهام و شوهرم با خونوادش باید یاد بگیرم خودم جلو برم اینجوری وقتی سطح انتظارمو پایین بیارم از سختیش کمتر میشه.
تمام سعیمو میکنم با محبت همسرمو جذب کنم اما نمیدونم تا کی میتونم تنهایی جلو برم
سلام تنهایی عزیز! خیلی ناراحت شدم امروز اومدم و پستای جدیدتو خوندم. اخرین باری که پست گذاشتی و گفتی اوضاع تقریبا مرتبا ۱۹ دیماه بود و بعدش ۳۰ دیماه اومدی پشت گذاشتی که اونقد شرایطم سخت شد که قبول کردم! ظرف ۱۱ روز کوتاه اومدی.اخه چرا؟؟؟
Quote=میس بیوتی;424957]سلام تنهایی عزیز! خیلی ناراحت شدم امروز اومدم و پستای جدیدتو خوندم. اخرین باری که پست گذاشتی و گفتی اوضاع تقریبا مرتبا ۱۹ دیماه بود و بعدش ۳۰ دیماه اومدی پشت گذاشتی که اونقد شرایطم سخت شد که قبول کردم! ظرف ۱۱ روز کوتاه اومدی.اخه چرا؟؟؟[/quote]
میس بیوتی جان سلام
ممنونم از همراهیت
همونطور که حدس زده بودم بدون حضور من زمزمه های عروسی شروع شده بود متاسفانه توهم نبود.
شرایطم روز به روز بدتر شد ازیه طرف کم طاقتی همسرم که بخاطر سختگیریای خونوادم دیدارامون به ماهی 1بار رسید، ازطرف دیگه متلکای اطرافیان که خونوادم به این مورد حساس بودن،عید در پیش بود و من اجازه بودن باهمسرمو نداشتم،هربار که همسرم میومد پیشم حتی اگه تو خونه کنارهم مینشستیم مادرم اینقد چپ چپ نگاه میکرد که بالاخره همسرم خسته شد، رفت و آمدش تو این مسیر هربار نگرانم میکرد که خدای نکرده اتفاقی نیفته ومن تاابد خودموسرزنش کنم.
خونوادم کاملا با این تصمیم موافق بودن و خوشحالم بودن،خونواده همسرم چون زندگی شریکی واسشون عادیه مدام به همسرم فشارمیاوردن که زنت ازهمین حالا میخواد جدات کنه، این دید واسه اول زندگی واسه من خیلی بد بود، من شده بودم چوب دوسر طلا هم از طرف خونواده خودم تحت فشاربودم هم ازطرف همسرم دیگه واقعا راهی نداشتم.
دیگه نمیدونستم چیکارکنم برام دعاکنید
تنهایی عزیزم بهتره خودتو اذیت نکنی. شرایط به اون وحشتناکی که فکر میکنی نیست.مناسفانه چون حمایت خانواده و محیط رو نداشتی و برعکس از طرفشون تحت فشار بودی مجبور شدی این شرایط رو قبول کنی.به خود سخت نگیر!
درباره همسرت : رفتارت اصلا درست نیست.بهتره تو اولین فرصت و تو یه محیط اروم بشینی باهاش حرف بزنی و نگرانیهای خودتو بگی.واسش توضیح بده که خانوادش رو دوست داری و خوشحالی که دارین زودتر زندگی دو نفرتونو شروع میکنین فقط نگرانی که مثلا نتونین رابطه دونفره راحتی داشته باشین یا تفاوت رفتاری دو گروه باعث کدورت بشه یا ...( هرچیزی که نگرانت میکنه البته بدون اشاره مستقیم به خانوادش!)بگو من واسه خوشحالی تو قبول کردم اینجوری شروع کنم و ازت میخوام که هوامو داشته باشی و تنهام نذاری....یه بار بشین همه حرفاتو بزن و دیگه تمومش کن.به خدا توکل کن و برو دنبال کارای عروسیت.قراره یکی از بهترین روزای زندگیت باشه.شاد باش و واسش حسابی انرژی بذار وگرنه بعدا حسرتشو میخوری
درباره خانواد همسرت هم نگران نباش.اصل مهم و اساسی اینه که به هییییییییییییییچ وجه پیش شدهرت بدشونو نگی و توقع نذاشته باشی که اگه کاری کردن و دلخور شدی شوهرت بیاد طرف تورو بگیره! کلا مردا قبول ندازن که مادرشون کاری رو با منظور میکنه و حرفاشو با قصد خاصی میگه.همون اول خیلی محترمانه رفتار کن زود صمیمی و خودمونی نشی.اصل دوم هم اینه که نود درصد مواقع بی خیالی طی کن و کاراشونو بذار به حساب تفاوت نسل و این چیزا.مثل مادرت خودت که یه رفتارایی داره که نمیتونی عوضشون کنی و فقط باید ازشون چشم پوشی کنی!
همون اوایل شروع زندگی به همسرت بگو که وقتایی که تو نیستی دلتنگ میشم و حوصلم خیلی سر میره و دلم میخواد یه جوری سرمو گرم کنم ( با یه شغل یا کلاسی مثل زبان یا باشگاه یا هرچی دیگه)
و اما درباره خودت : ببین من قشنگ میفهممت چون خودمم همین جوری هستم و فقط با تمرین تونستم یه خورده بهتر بشم.سعی کن خودتو خیلی دوست داشته باشی.به خودت محبت کن خوبیا و ارزشاتو بشین رو یه کاغذ بنویس و هر روز واسه خاطر داشتن اون چیزا از خدا تشکر کن و خوشحالی کن.واسه تو اظهار نظر کردن سخته چون نگرانی حرف احمقانه ای بزنی و یا نادیده گرفته بشه نظرت.اصلا مهم نیست اولین قدم اینه که سعی کن تو خیلی از مسایل که مطرح میشه نظرتو بدی.فقط در همین حد! اصلا مهم نباشه واست نظرتو قبول یا رد کنن یا اصلا اهمیتی بهش ندن.قدم اول اینه که شجاعت گفتن پیدا کنی و نگران عواقبش نباشی.مرحله دوم اینه که بعضی وقتا با دیگران مخالفت کنی و اگه چیزی رو قبول نداری راحت دربارش حرف بزنی.حتی اگه در حد یه جمله باشه و بعدش دنبالش رو نگیری هم کافیه.منظورم اینه که شروع کن به تغییر کردن.اولش به صورت اساسی و محسوس همه چی عوض نمیشه و اروم اروم پیش میره و اصلا مهم نیست.چیزی که اهمیت داره اینه که استارتو بزنی.بشین خودتو تجزیه تحلیل کن و ببین تو شرایط مختلف دوست داری چجوری رفتار کنی و هر رفتار جرات مندانه ای که کردی به خودت حسابی افتخار کن( حتی اگه رفتارت درحد یه نه گفتن ساده باشه)
واست دعا میکنم و مطمینم اگه اراده کنی میتونی تغییر لازمو تو خودت بوجود بیاری چون دختر صبوری هستی!
راستی با همسرت هم اصلا اصلا اصلا اصلا سردی نکن که بدترین کاره و رایطه تون رو مسموم میکنه!!!