نوشته اصلی توسط
Amir A
ممنون از توجهتون
بنده 30 ساله هستم و ارشد مکانیک دارم خانمم 25 ساله و لیسانس زبان انگلیسی داره
چهارسال پیش در مهمونی شامی که یکی از دوستان پدرم گرفته بود خانمم رو دیدم و ظاهر و رفتارش رو پسندیدم... همونجا پدرم با پدر ایشون صحبت کرد و قرار خواستگاری گذاشتیم. رفتم خواستگاری گفتن سربازی نرفتی نمیشه و من رفتم سربازی ولی با خانمم در تماس بودم و هر روز علاقمون بهم بیشتر شد... از سربازی برگشتم دوباره رفتم خواستگاری گفتن خونه از خودت نداری نمیشه.... یه سال جزیره ماموریت گرفتم و میرفتم و می اومدم و بازم نمیشد مرتب کنارش باشم بالاخره برگشتم و تونستم یه زمین بگیرم و الان در حال ساخته... رفتم خواستگاری برای بار سوم این دفعه قبول کردن و بالاخره عقد کردیم.البته خانمم هم اون مدت خیلی اذیت شد و بخاطر من مقاومت کرد.
روحیات هم خانم من تک دختره و خیلی روحیه حساسی داره تا قبل این جریان خیلی پرانرژی و بانشاط بود. یکمم سربه هواست و مسائل مهمو ساده میگیره... منم دور و برم زن و دختر نبوده مادر نداشتم یه جورایی برادرمو من بزرگ کردم... سختی زیاد کشیدم و مسئولیت پذیریم زیاده ولی به نظر خانمم سخت گیرم
قبل از این جریان خیر اختلاف جدی ای نداشتیم و خیلی هم رابطه مون خوب بود ایشونم ناراحتی و قهرش هیچ وقت نصف روزم طول نمیکشید.
مسئله دعوامون هم... خانم من یک دوست آرایشگر داره که این خانم مطلقه ست و از نظر من مورد داره و زن موجهی نیست از ابتدا مایل نبودم خانمم باهاش زیاد در تماس باشه یه مدتم خانمم تو آرایشگاهش کار میکرد که باعث شد من متوجه شخصیت این زن بشم و اجازه ندادم دیگه بره اونجا. ولی متاسفانه دوستیشون ادامه پیدا کرد.... دو هفته پیش این خانم مهمونی گرفته بود و من به خانمم گفتم که نمیشه بری و اونم قبول کرد و گفت پس من میرم منزل خاله م و منم اون شب تا دیر وقت شرکت موندم ساعت ده زنگ زدم بهش که اگه میخواد برم دنبالش و بریم خونه پدرم که دیدم جواب نمیده و به خاله ش زنگ زدم اونم هول کرد و اولش گفت اینجاست بعد که گفتم میام دنبالش گفت نه اینجا نیست!... منم دیگه اصلا نفهمیدم چطوری خودمو به منزل اون زن رسوندم بیشتر از اینکه عصبانی باشم اون موقع نگران شده بودم و تو راه چندبار بهش زنگ زدم که برنداشت و پیام دادم که بیاد پایین وگرنه من میام بالا و برای خودش بد میشه که من رسیدم اونجا اومده بود پایین و نذاشت من وارد خونه بشم و گفت مجلس زنونه ست! ما از همونجا وسط کوچه دعوامون شروع شد تا سوار ماشین شدیم و تو راه. من مشکلم بیشتر این بود که چرا به من دروغ گفته اونم میگفت چرا به من اعتماد نداری و اصلا چرا اومدی منو بپای! حرفشم این بود که دروغ نگفته و واقعا رفته خونه خاله ش ولی این دوستش بهش زنگ زده و اصرار کرده که حتما بیاد و دلش سوخته رفته! منم میگفتم تو که میدونستی من مخالفم چرا رفتی و چرا اصلا به من خبر ندادی... که اونم میگفت تو نمیذاشتی برم پس توجیه میکرد که حق داشتم بی خبر برم! تو اون موقعیت هرچی به من گفت نمیدونم چرا منو عصبی تر کرد اگه یه عذرخواهی خالی میکرد همه چی حل میشد ولی اصرار داشت که اشتباه نکرده و منم هی عصبانی تر شدم باید اون لحظه ماشینو میزدم کنار و پیاده میشدم ولی هم وسط اتوبان بودیم هم من اصلا اون موقع این فکر به ذهنم نرسید و بعدا بهش فکر کردم. اولش چندتا داد سرش زدم که گریه ش گرفت و از گریه ش بیشتر عصبانی شدم و گفتم گریه تو ادامه بدی میزنمت که ول نکرد و منم چند تا زدم رو شونه و بازوش که متاسفانه کبود شد و یکی هم توی دهنش زدم.
کار خودمو توجیه نمیکنم ولی همون شبم ازش عذرخواهی کردم فرداش براش کادو و گل بردم و بازم رفتم عذرخواهی و اونم اولش باهام حرف میزد و حتی تو بغلم گریه میکرد ولی بعد دو سه روز رفت تو فاز قهر و الان هرکاری میکنم نمیتونم دیگه درش بیارم
من این مدت کاملا یه طرفه بهش محبت کردم ولی نتیجه ای نداشته و تازه حس میکنم بدترم شده یکی دو روز اول که هنوز عصبانی تر بودم و جدی تر باهاش برخورد میکردم حداقل نرفته بود تو قهر و باهام حرف میزد!... الان هرچی من میرم طرفش اون سردتر میشه... نمیدونم دیگه دوستم داره یا نه. ما خیلی سختی کشیدیم برای اینکه بهم برسیم اون موقع ها براش خواستگار پیدا میشد و زنگ میزد به من و گریه میکرد که خودشو میکشه ولی حاضر نیست با کسی دیگه ازدواج کنه ولی الان این دختر دیگه اون دختر سابق نیست... منم توقع محبت دیدن ندارم الان ازش فقط میخوام از این حالت قهر دربیاد و اجازه بده از دلش دربیارم وقتی انقدر خودشو سفت گرفته من چی کارش کنم؟ تنها کاری که به فکر خودم رسیده اینه که تغییر رویه بدم و یه مدت سراغشو نگیرم شاید خودش دلش تنگ شد ولی احتمال بدتر شدنشم هست و خودمم دلم نمیاد نبینمش و صداشو نشنوم