چطور پرخاشگری رو کنترل کنم
سلام از همه ی دوستان همدردی ممنونم بابت راهنمایی ها و دلگرمی هایی که بهم دادن.
بعد از دعواهامون و تقریبا قطعی شدن شدن جداییمون ،پدر و مادر همسرم بدون اطلاع قبلی اومدن خونمون که پدرمو راضی کنن برگرده که فقط من و مادرم خونه بودیم و با پدرم که تماس گرفتیم نیومدن خونه و گفتن که اجازه ندیم بیان تو.
بعد از اون همسرم چند نفرو واسطه کردن که آشتی کنیم.
اون زمان شرایطم روحیم بسیار بد بود و میترسیدم بچم که دنیا اومد پدرم همون موقع به خونواده شوهرم تحویلش بده و از طرفی شکمم بالا اومده بود و خونه ی پدرم مهمون زیاد میومد ومن خجالت میکشیدم با اون وضعیت جلوی خونوادم و فامیل ها.
به همین دلیل با اینکه تقریبا از شوهرم متنفر بودم برگشتم.با خودم گفتم نهایتا این چند ماه آخر رو میرم اونجا لااقل تنهام و کسی منو نمیبینه و از طرفیم بچه که بدنیا اومد برمیگردم.
یکمی هم با پدرم سر نگه داشتن بچه بحث و دعوا داشتیم که میخواستم با برگشتنم کاری کنم که راضی بشن بچه رو نگه دارم.
فکر میکردم شوهرم هم از من بدش میاد و فقط بخاطر بچه داره پیشقدم میشه واسه آشتی.
اوایل برای هردومون سخت بود که بهم اعتماد کنیم. اصلا راجع به مشکلات پیش اومده و چند ماهی که گذشته بود حرف نمیزدیم،انگار هردو دوست داشتیم فکر کنیم اون روزا وجود نداشتن.
باهم تفریبا سرسنگین بودیم.اما بعد دو سه روز رابطمون بهتر شد.
بعد از دو هفته همسرم پیشنهاد داد باهم بریم مسافرت،فکر نمیکردم جدی بگه.چون خونوادش قبلا نمیذاشتن تنهایی خارج از شهر بره و خودشون اسمش رو میذاشتن نگرانی.
با خودم گفتم حتما میخواد با خونوادش بره (البته با خونواده ها ارتباطی نداشتیم)،بدون اینکه ازش سوالی بپرسم گفتم من نمیام خودت برو.
ولی روز بعد صبح زود منو بیدار کرد که و وسایلو آماده کردیم و بدون اینکه به خونوادش اطلاع بده باهم یه مسافرت چند روزه رفتیم.
توی سفرم هربار که باهاش تماس میگرفتن بهانه میاورد.چون میدونست اگر بهشون بگه انقدر زنگ میزنن که همه چی خراب میشه.
کم کم رابطمون خیلی بهتر شد.
وقتی دیدم شوهرم برخلاف چیزی که فکر میکردم رفتارش باهام خوبه منم کم کم سعی کردم تغییر کنم.سعی میکرد جلوی من چیزی از خونوادش نگه.
البته چند بارهم دعوامون شد.
متاسفانه خواهرش هنوز با تماس هاش دخالت میکرد و نمیخواد متوجه بشه که برادرش دیگه یه پسر بچه نیست.
الان خداروشکر شرایط خوبه و زندگیمون خیلی بهتر شده.شوهرم همیشه جلوی بقیه بهم احترام میزاره و غلاقمون بهم برگشته و هردو سعی در بهبود شرایط داریم.
فقط مشکلی که هست اینه که من بخاطر مشکلات سال قبل خیلی پرخاشگر شدم،اصلا کنترلی روی رفتارم ندارم.
خییییلی سریع از کوچیکترین چیز عصبانی میشم و داد میزنم.خودم اصلا و ابدا دوست ندارم اینطوری باشم.
شوهرم معمولا سعی میکنه آرومم کنه و برام آب میاره یا بغلم میکنه.
ولی من فقط با عصبانیت حرف میزنم.حرفایی هم میزنم که خودم بعدا پشیمون میشم.شوهرمم در جواب حرفام سکوت میکنه ولی همین سکوتش بیشتر آزارم میده و عصبانی تر میشم.
ولی خب گاهی اوقات انقدر من کش میدم قضیه رو که اونم عصبانی میشه.
خیلی زود هم عصبانیتم فروکش میکنه و خودم میرم کنارش و باهاش حرف میزنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجوری باشم،دلم برای هردومون میسوزه که انقد اذیت شدیم.که دلمون میخواد زندگیمون خوب باشه اما کدورت های گذشته وسط شادی هامون خودشو نشون میده.
انگار تهه دل هردومون یه غصه ای هست.
یه مشکل دیگه هم که دارم این هست که شوهرم توی خرجی دادن به من یه کمی احساس میکنم خسیس هست.
من هیچوقت توی دوران عقد از همسرم پول نخواستم.خودش هیچوقت پولی به حسابم نمیریخت.
الان هم انگار همیشه من باید بهش بگم که پول لازم دارم تا برام بریزه.
هیچوقت نشده وقتی جایی میرم بپرسه پول لازم دارم یا نه.حتی با اینکه میدونسته ندارم چیزی هم نمیگه.
که دیگه من خودم خجالت رو کنار گذاشتم و بهش گفتم ماهیانه مقداری به حسابم بریزه.ولی بازم انگار نه انگار.
فقط یکی دوبار 200،300 تومن برام واریز کرده بود.
البته این خساست محدود به خرید لباس و پول توجیبی هست.
برای خوراکی و مواد غذایی هرآنچه که بخوام میخره و اصلا براش مهم نیست چقدر میشه و همیشه بهترین چیزهارو بدون توجه به قیمت میخره.حتی گاهی انقدر میخره که میمونه و خراب میشه.
توی لباس خریدن برای خودش هم خسیس هست و کلا توی خونوادشون خیلی دیر به دیر لباس میخرن
خواهرش با اینکه شاغل هست ولی هنوز هم داره مانتویی رو میپوشه که روز نامزدی ما 4 سال پیش پوشیده بود..
همسرم یک دست لباس رو انقدر میپوشه که خیلی سریع کهنه میشه. طوریکه من به زور بردمش بازار و مجبورش کردم چند دست لباس برای خودش بخره.که اونجام همش میگفت لازم نیست و کی من رو نگاه میکنه!
این روهم بگم که شوهرم اصلا از نظر مالی مشکلی نداره.
البته چند بار ی که من بیرون رفتم کارت خودش رو میداد که خرید کنم و من برای اینکه فکر نکنه سوستفاده میکنم چیززیادی نمیخریدم،تا اعتمادش بهم از بین نره.
فقط یکبار باهاش لباس هایی که لازم داشتم خریدم که چیزهای نسبتا گرونی هم خریدم ولی خب بعدش چیزی نگفت و ناراحت نشد.
گاهی اوقات هم که بیرون میریم چیزی میخره برام خودش هم انگار بعدش خوشحال تر میشه.
ولی توی پول دادن بهم متاسفانه خسیس هست و حتی گاهی اوقات میگه پول میخوای چیکار؟!
یکبارهم گفت مگه من کارخونه پول دارم که خیلی ناراحت شدم و دیگه نمیتونم ازش پول بخوام با اینکه گاهی اوقات واقعا لازم دارم.
این در حالیه که توی این 9 ماهی که من برگشتم فقط دو بار که یکبار 200 و یکبار 300 به حسابم ریخته که میدونه باهاش وسیله خونه خریدم و تموم شده. ببخشید اگر خیلی پراکنده نوشتم.