در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه ی فوق العاده می رسند
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه. خانواده . دوستان و ...
مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ وپاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
روغن چطور؟
نه !
و حالا دو تا تخم مرغ .
نه مادربزرگ !
آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ ! حالم از همشون به هم می خورد.
بله همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسد. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست می شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذارنیم. اما او می داند که همه این سختی ها را به درستی در کنارهم قرار می دهد نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه ی فوق العاده می رسند
RE: ؛:؛:؛: «« درسها و پندهای حکیمانه »»:؛:؛:؛
پندهای حکیمانه از رهام
-دنیا پژواک اعمال و خواسته های ما است،اگر به جهان بگویی:سهم مرا بده دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد به تو خواهد گفت:سهم مرا بده و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی،اما اگر به دنیا بگویی:چه کاری برایت انجام دهم؟دنیا به تو خواهد گفت:چه کاری برایتان انجام دهم؟
-هر کس که به دیگری زیانی برساند یا ضربه ای بزند بیشترین زیان را خودش خواهد دید چون هر کسی در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسئول است.
-به هر کاری که دست زدید نیاز به خداوند و خدمت بر مردم را در نظر داشته باشید،زیرا این شیوه زندگی معجزه آفرینان است.
-تنها راه تغییر عادت ها تکرار رفتارهای تازه است.
-برای آغاز هر تحول در خود ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه کن کنید.
-از مهم ترین کارهایی که به عنوان یک آدم بزرگ می توانید انجام دهید این است که گاه گاه به شادمانی دوران کودکی برگردید.
-درون تو مشتی گوشت قرمز است که دیدنش تو را با خودت مواجه نمی کند،تو لا به لای آن گوشت های قرمز درونت نیستی آنجا را نگرد،خودت را در آرزوهایت خواهی یافت.
-اگر مختارید که بین حق به جانب بودن و مهربانی یکی را برگزینید،مهربانی را انتخاب کنید.
-دروغ انفجاری است در اعتماد به نفس تو.
-همیشه موقع جواب دادن به شخصی که با تو دشمنی دارد فکر نکن سعی کن آنقدر حاضر جواب باشی که او را به زمین بکوبی با این کار تو می توانی به بدی ها گفتن نه را راحت انجام دهی.
(همیشه بدان که وحشی ترین گل نیز به محبت باران تعظیم می کند پس تو سعی کن همان باران باشی)
RE: ؛:؛:؛: «« درسها و پندهای حکیمانه »»:؛:؛:؛
وعـده ی پــوچ
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از
نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران
بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر
قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می
کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور
کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با
خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می
شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت
روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور
خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند
است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی
کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود
اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این
بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره
سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی
ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که
دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با
چکش و قلم به جان او افتاده است.
؛:؛:؛: «« درسها و پندهای حکیمانه »»:؛:؛:؛
قصه برده سخن چين
مردى بنده اى را فروخت و به مشترى گفت : عيبى ندارد جز سخن چينى ، مشترى گفت : باشد، من راضى هستم ، پس او را خريد، بنده و غلام مدتى را آنجا ماند، بعد رفت پيش همسر مولايش و گفت : شوهر تو، تو را دوست ندارد و مى خواهد مخفيانه تو را رها كند پس يك تيغى بگير و از پشت سر او چند تار موئى بتراش و بياور تا من سحر و جادو كنم
تا او تو را دوست بدارد، سپس رفت پيش مولايش و گفت : زن تو، براى خودش دوست گرفته ، و مى خواهد تو را بكشد پس خود را به خواب در آور، تا بفهمى ، پس مرد خود را به صورت خواب در آورد، زن با تيغ آمد، مرد خيال كرد زن مى خواهد او را بكشد، پس بلند شد و زنش را كشت ، پس خويشاوندان زن آمدند و اين مرد را كشتند و جنگ بين دو طائفه در گرفت و ادامه پيدا كرد.
Re: ؛:؛:؛: «« درسها و پندهای حکیمانه »»:؛:؛:؛
مار چنین گفت
------------------------------
گویند چوپانی بود که چون به جنگل می رفت با یک مار دوست شد
پسر که به جنگل رفت . پدر سفارش کرد که با مار کاری نداشته
باشد . ولی پسر چون مار را دید .سنگ زد و دم مار را قطع کرد
مار هم پسر را نیش زد واو را کشت.چون پسر از جنگل بر نگشت
پدر به دنبال پسر رفت که او را مرده یافت.حال پسر از مار جویا
شد . و چون مار ماجرا را گفت . پدر گفت حالا بیا تا دوباره
دوست شویم . وباز به هم کمک کنیم. که مار گفت
تا مرا دم ترا پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
حال می بینیم که این ماجرا هم بین انسان ها پیش می آید
که همین شعر بالا مصداق پیدا می کند وهر چه سعی می
می شود دوستی بر قرار نمی شود
راستی. در مقابل این مشکل چه کاری عاقلانه است؟
آرامش برگ یا آرامش سنگ !!
http://www.hamdardi.net/imgup/29676/...497745a9b8.jpg
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟رد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم
استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
استاد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم و من آرامش برگ را می پسندم
منبع : برترینها