احساس نیاز به همسر ندارم.چرا؟
سلام دوستان.
من در مرز دهه سوم زندگیم قرار دارم و مجرد!عنوان تاپیکم گویاتر از اونی هست که مقدمه چینی کنم.
اما تو چراییش موندم؟
وقتی نوشته های دوستان دیگر رو مبنی بر نیاز به ازدواج و ناراحتیهاشون رو میخونم اصلا نمیتونم احساسشون رو درک کنم.حالا از درکش تو ضمیرناخودآگاهم عاجزم یا مثل همیشه تعبیرم از ازدواج اصلا رمانتیک مآبانه و بطور اغراق آمیز نبوده.
از دبیرستان تا به حالا همیشه از فیلمهای عاشقانه فراری بودم.به نظرم رفتارهای عاشقانه بچه بازی و مضحکانه و گاهی هم دروغین -ابراز عشق از روی اجبار و عادت نه نیاز-بوده و هست.غلبه عقلم بر احساسم بسیار بسیار زیاده و خیلی مواقع برای اطرافیانم جالب بوده.
به خاطر همین وقتی یک نفر به من ابراز احساسات میکنه به طور قدرتمندانه ای اجازه نمیدم که پای احساس وسط بیاد و از همون جا اشتباهات و تصمیمات غلط شروع بشه!حتی اگه سالها طول بکشه!!
هیچ احساس"فقدان" ندارم.اما گاهی احساس میکنم احساس فقدان "فقدان"دارم!پارادوکسی عجیب که وقتی بیشتر بهش فکر می کنم کمتر نتیجه می گیرم.
من تا به امروز هیچ وقت برای ازدواجم دعاهم نکردم و اصلا انتظاری در زندگی من وجود نداره.تمام برنامه ریزیهام بدون در نظر گرفتنه ازدواجه.
شاید به دلیل ظاهرم تو محیطهای مختلف خواسگار داشتم و دارم اما حضورشون برای من مثل گذر یک نسیمه!تا این حد تاثیرگذار!!!!یا بهتره بگم بی تاثیر.بعضیاشون اتفاقا افراد برجسته ای هم بودن اما احساس نیاز وقتی نباشه هیچ چیزی موثر نیست.
وقتی به حرفهای اطرافیانم فکر می کنم که داره دیر میشه طوفانی در ذهنم ایجاد میشه که در اعماق وجودم هنوز آرامش ناشی از بی نیازی وجود داره..در تناقضات خودم و دنیای بیرون از خودم بیقرارم.