-
احساسات نامعلوم
سلام
من پر از احساسای نامعلوم و درحال تغییر هستم من خودمو نمیتونم درک کنم من گیر کردم
میخوام بمیرم کاش بمیرم اصلا چرا نمیمیرم؟:203:
نمیدونم چی بگم حس میکنم از این بدتر نمیشه من تو دوران عقدم و حالم از هر دوره ی زندگیم بدتره تا به حال احساسی به این بدی نداشتم .
شب تا صبح و صبح تا شب تو خوابم همش خواب همش خواب حتی اگه خوابم نیاد به زور میخوام که خوابم ببره نمیدونم چم شده احساس میکنم هر لحظه ممکنه کار اشتباهی ازم سر بزنه چون فکرای بدی تو سرمه چون از زندگیم بدم میاد از اینده میترسم من ازدواج بدون عشق داشتم و این بدون عشق هشت ماهه ادمه داره ...
وقتی خوابم یه مرحله جدیده تو روزم یه زندگی دیگه انگار تو خواب دارم من از لحظه ای که خوابم تا لحظه اخرش احساس میکنم همش خواب میبینم همش رویا و کابوس و یه عالمیه برا خودش
حتی میتونم بگم این خواب ها برام از زندگی واقعی جذاب تره !
اصلا شاید به این دلیل میخوابم که خواب ببینم و به دردام فکر نکنم
وای خدا چقدر فاصله فرهنگی میتونه بین دوتا ادم وجود داشته باشه منو نامزدم کاملا از نظر فرهنگ متفاوتیم من دیگه تحمل ندارم
فاصله فکر و هوش و درک از زمین تا اسمونه
مقابل هم قرار گرفتن یه برون گرای کامل با یه درون گرای کامل
از وقتی عقد کردم درونگرا تر شدم
پدرم تو امر طلاق باهام همکاری نداره
من تنهام
اگه بخوام جدا بشم باید خیلی محکم باشم و تقریبا با همه چی بجنگم هیشکی پشتم نیس
خب مرگ خیلی راحتتر از جنگیدن با فامیل و اشناست
کاش امشب بمیرمو خلاص
خلااااااااااص
-
سلام
فرزانه خانم نمیدونم تا کی میخوایید این رویه رو ادامه بدید..
من خیلی راهنمائی ها به شما کردم ولی نمیدونم اثری براتون داشت یا نه
شما چن مورد فکر و ترس تو ذهنتون دارید که نه میخوای باهاش کنار بیای و نه میخوایی بذاریدش زمین و خلاص بشید
فردا بعد ازدواج و بچه دار شدن تازه به این فکر خواهی افتاد که چرا تو دوران عقد و نامزدی کاری نکردم و الان اگه بخوام کاری کنم خیلی وضعیت وخیم تری بوجود خواهد امد..
من کسی رو اینجا تشویق به جدائی نمیکنم ولی مورد شما فرق میکنه ... شما هیچ تناسبی با ایشون ندارید نه اینکه این اقا ادم بدی باشن .. شما هنوز به بلوغ ازدواج نرسیدید ..کما اینکه با دوس پسر قبلیتون هم نتونستین کنار بیایید..
چن بار تاکیید کردم که با نامزدت حرف بزن و بهش بگو من و تو دنیای متفاوتی داریم و و من از روز عقد نتونستم بهت علاقمند بشم
اینها رو که بگی بعدش کل تنش و اضطراب و حس های تلنبار شده تو ذهنت میریزه بیرون و راحت میشی..
بعدش که اومدن ازت دلیل جدائی رو پرسیدن رفتارهای زننده نامزدتو میگی و خودتو خلاص میکنی.هر چقد که راجبه مشکلت بیشتر حرف بزنی همونقدر استرس هات میریزه .. اما دگ اگه نامزدت هم بجای اصلاح رفتارش درخواست طلاق داد اونوقت نباید پشیمونی سراغت بیاد
تا وقتی حس قربانی شدن و حس مقایسه تو وجودتون هست علاقه ای بوجود نخواهد اومد
-
سلام عزیزم
من یک مدت به یادت بودم و الان دمبال پست اخرت گشتم به امید اینکه مشکلت حل شده باشه. عزیزم، کاربر محتر "جوادیان" درست میگن، شما متاسفانه بیشتر نشستی و میگی من شکست خوردم و حالا چیکار کنم. یک نوع مظلوم نمایی برای خودت. باشه قبول ازدواج درستی نبود حالا میشه چیکار کرد؟ تا اخر شکست میخوای بشینی و ارزوی مرگتو بکنی؟ این استحقاق تو هست؟
از راهنمایی های بچه ها استفاده کن و انجامش بده. نهایتا به نتیجه نمیرسی ولی بهتر از اینه که هیچ کاری در جهت بهبود اوضاع نکنی. به نظر من هم حتما با نامزدت صحبت کن و بگذار هر تصمیم گرفتی مطمئن باشه و با شناخت از افکار همسرت نه اینکه بعدا بگی شاید میتونستم کاری کنم، شاید اونم دلش میخواست کاری کنه و هزارتا شاید دیگه..
خواهشا یک بار هم که شده راهنمایی های بچه ها رو انجام بده و بیا بگو نتیجه چی شد. قدم قدم تا جایی که بشه همه کمک میکنن تا مسیر رو راحت تر بریو نگی تنهایی. برات ارزوی موفقیت میکنم. میدونم که اگه واقعا بخوای میتونی بهتر این باشی...