سلام لطفاً كمك كنيد ديگه صبري برام نمونده من الان درست يك ساله ازدواج كردم و يه هفته پيش سالگرد ازدواجم بود.. اما چه ازدواجي... دختر ٢٥ ساله تحصيل كرده دندون پزشكي هستم كه به خاطر كار پدر و اوضاع مالي و رفاهي و جايگاهمون و البته بر و رو و هيكل و رفتارم خواستگار هاي زيادي داشتم ( تعريف از خود نيست ولي واقعيته) تا اينكه يه روز مادر شوهرم اون وقتا هنوز مادر شوهرم نبود ازم خواستگاري كرد واسه پسرش. خونواده هاي ما چيزي حدود بيست ساله كه همو مي شناسن و رفت و امد داريم؛ ما ( من و خواهرم و شوهرم و خواهرش ) از بچگي باهم بزرگ شديم و ناگفته نماند كه من تو جووني شوهرم رو دوست داشتم و عشق يك طرفه بهش داشتم ولي اون اصلاً متوجه نشد واسه همين بي خيال شدم و سرمو با درس و دانشگاه گرم كردم و ارتباطمون همونطور گرم و صميمي مثل خواهر و برادري ادامه پيدا كرد. همسرم ٥ سال از خودم بزرگتره و دانشجوي دكتراست... اخلاق و رفتار و همه چيمون مثل همه... خلاصه وقتي اسمش اومد بي چون و چرا قبول كردم چون واقعاً دوستش داشتم خونواده ها هم از خداشون بود اين وصلت سر بگيره به خاطر همين خيلي زودتر از چيزي كه فكرشو بكنيم تو كمتر از ٢ ماه رفتيم زير يه سقف چون از نظر خودم و خونواده ها هم ديگه چقدر شناخت ما از بچگي همو مي شناختيم. وقتي مجرد بودم خبر داشتم كه اون موقع ها يه دختر خانمي رو دوست داشته و حدود يه سالي هم باهم بودن ولي رابطه شون به هم خورده .. اينو من از قبل مي دونستم همسرم بهم نگفته بود. شب عروسيم ازم عذر خواست كه نمي تونه فعلاً رابطه داشته باشه چون هنوز اون حس خواهر برادري براش از بين نرفته و ازم وقت خواست منم بهش فرصت دادم اما اوضاع كه بهتر نشد هيچ بدتر هم شد.... دير اومدن هاش ... كم حرفي ها ش ... بي محبتي و بي مهري هاش ... حدود يه ماه گذشت به همين اوضاع( ما يكسال از ازدواجمون مي گذره و رابطه اي نداشتيم با اين كه من شديداً بهش نياز دارم) يه روز نشستم در كمال ارامش و خوشرويي باهاش صحبت كردم و دليل رفتار هاشو پرسيدم كه بهم گفت اصلاً دوست داشتني در كار نبوده و از بچگي هم ازم خوشش نيومده چه برسه به اينكه باهام ازدواج كنه و حسابي داد و بي داد كرد و از خونه زد بيرون.. من طبقه پايين خونه پدرشوهرم مي شينم و خونه پدرم هم پهلومونه و همه باهم همسايه هستيم تو اوج ناراحتي و غصه نذاشتم هيچ كدوم بويي ببرن جلو خونواده ها خوب رفتار مي كنيم اما تو خونه مثل هم خوابگاهي ها... كم كم خونواده ها بو بردن و خصوصاً پدر شوهرم شكايت كرد كه چرا همسرم دير بر مي گرده خونه چرا اصلاً با هم بيرون نمي رين منم درس و كار رو بهونه كردم ...حالا متوجه شدم تو تموم اين يكسال با اون خانم ارتباط داشته ... خيلي دندون رو جيگر گذاشتم خيلي اروم و با ارامش باهاش حرف زدم ولي اصلاً انگار نه انگار باهاش دارم حرف مي زنم... انگار نه انگار زنشم .. هزارتا مقاله و چي و چي خوندم و عمل كردم ولي جواب نداد بدتر هم شد اين اخر ها. مثل شب يلدا و جشن تولد و ععيد و اينا براي شب سالگرد ازدواجمون برنامه ريختم ولي دير برگشت خونه و گفت اين مسخره بازي ها چيه كدوم ازدواج من تو رو دوس ندارم و منم طاقتم تموم شد و جوابش رو دادم و حسابي دعوا كرديم و من اومدم حونه. بابام ... ولي فكر مي كنن يه دعواي ساده است و مادر شوهرم مي گفت بچه بيارين سرتون گرم بشه درحالي كه من اصلاً روم نمي شد بگ هنوز. باكره ام... به اين نتيجه رسيدم. اگرهمه اينايي رو كه نوشتم رو به بزرگتر ها بگم حتماً مي گن طلاق بگير ولي من. دوستش دارم. زندگيمو دوست دارم...تورو خدا كمك كنيد