RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
آقا اجازه!
حالا که رایحه عشق از شهیدی که سردار نبودند نوشتند (انشا الله اجرشان کمتر نیست و همنشین اولیا و صالحان هستند) و گلنوش از سرداری که شهید نشدند (انشا الله مقامی در شان انبیا در اون دنیا دارند) نوشتند،
ما هم از سردارانی که اصلا کلا شهید نشدند بنویسیم؟
منظورم سردارانی است که الان هنوز سر دارند و راه میروند.
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
يك خاطره از همسر لبناني و ثروتمند شهيد چمران
خیلی سختی کشیدم تا به او رسیدم. دو ماه بعد از ازدواجمان دوستم گفت: «یک چیز برایم روشن نشد! تو خیلی از ظاهر خواستگارهایت ایراد میگرفتی، چطور با او که مو نداشت ازدواج کردی؟» از او دلخور شدم، حتی کار به بحث کشید، که او اشتباه میکند. آن روز به محض بازکردن در خانه، شروع کردم به خندیدن، آنقدر که اشک از چشمانم جاری شد. پرسید: “چرا میخندی؟” گفتم: ” تو کچلی!؟ من نمیدانستم !!”
يعني انقد ايشون كمالات ديگه داشتن كه يك دختر مرفه اصلا ظاهرشونو نديده
به نقل ازhttp://charghad.ir
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
سلام
عالی بود و احساسی که از خوندن این تاپیک بهم دست داد قابل توصیف نیست
خیلی خیلی ممنون
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
قدر شناس
شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه. 1
1. نشریه امتداد شماره 11
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تاس کباب
شهید یوسف کلاهدوز
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره .
اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده .1
1. نیمه پنهان ماه ، جلد 8
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دختر یا پسر؟
شهید محمود کاوه
بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو.
شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود.
گفتم محمود تو فکر چی هستی ؟
گفت تو فکر بچه ها !
خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها ؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!
گفت : ای بابا ! بچه های لشکر و میگم.
انگار آب سرد ریخته باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم .
- فاطمه خوابیدی؟
-دارم میخوابم
- چرا امشب اینقدر ساکتی؟
- چی بگم؟
- مثلا بگو دختر دوست داری یا پسر؟
خودمو جم و جور کردمو جوابشو دادم. اون هم نظرشو گفت. اون شب کلی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد ، نخوابید.1
1. رد خون روی برف ص 12
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سنگ تموم
شهید حاج محمد ابراهیم همت
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ... نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.1
1. به مجنون گفتم زنده بمان ص 52
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دست به غذا نزد
شهید مهدی زین الدین
ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم .
این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.1
1. یادگاران ص 19
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خجالت
شهید حسن شوکت پور
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب ، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم .
وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم .
گفتم: خجالتم نده ، شما خسته ای ، تازه از منطقه اومدی . تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده .
نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی و خجالت بده که میخواد خانومشو خجالت بده .
منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم . 1
1. حدیث آرزومندی ص 108
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از سایت askdin
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خاطرات همسر شهید چمران
*** مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فکر ميکردم کسي را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسيالقلبي باشد. حتي از او ميترسيدم اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير کرد. مصطفي تقويمي آورد گفتم آن را ديدهام. گفت:از کدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خيلي مرا متأثر کرد. با تأکيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشکم بياختيار بر روي گونههايم لغزيد. گفتم: «نميدانم اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست. من فکر نميکردم کسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم ميخواست بدانم آن را چه کسي کشيده و مصطفي گفت: «من کشيدهام.» ادامه دادم: شما که در جنگ و خون زندگي ميکنيد. مگر ميشود؟ فکر نميکنم شما بتوانيد اينقدر احساس داشته باشيد. مصطفي چمران شروع کرد به خواندن نوشتههاي من. گفت: هرچه نوشتهايد خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام و اشکهايش سرازير شد.
***يادم هست در يکي از سفرها که به روستا ميرفت همراهش بودم. داخل ماشين هديهاي به من داد اين اولين هديه قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحال شدم و همان جا باز کردم. ديدم روسري است. يک روسري قرمز با گلهاي درشت. شگفتزده چهره متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسري ببينند. از آنوقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشه ماند.
*** مهريهام قرآن کريم بود، و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بيت (ع) و اسلام هدايت کند. اولين عقد در صور بود که عروس چنين مهريهاي داشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريهاش نداشت براي فاميلم، براي مردم عجيب بود اينها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را که مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان و پنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچهها نميديدند شما چي خوردهايد؟ اشکش جاري شد و گفت: خدا که ميبيند.
*** آنروز وقتي با مصطفي خداحافظي کردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشک ريختم. براي اولين بار متوجه شدم که مصطفي رفت و ممکن است ديگر برنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصره پاوه براي هميشه به ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي کردستان را در ميروان بوديم. آنجا هيچ چيز نبود. روي خاک ميخوابيدم. خيلي وقتها گرسنه ميماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و ... خيلي سختي کشيدم. يک روز بعدازظهر تنها بودم روي خاک نشسته بودم و اشک ميريختم. که مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي کرد و گفت: من ميدانم زندگي تو نبايد اينطور باشد. تو فکر نميکردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي ميتواني برگردي تهران ولي من نميتوانم اين راه من است... گفتم: ميداني بدون شما نميتوانم برگردم... گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اينکه خوشحال شدي ديدي من برگشتهام؟ من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچوقت به خاطر من برنگشتي براي کارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود تو ميداني من در همه عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نکردهام. ولي امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم که اينجا باشم. گفتم: « مصطفي من عصر که داشتم کنار کارون قدم ميزدم احساس کردم اين قدر دلم پر است که ميخواهم فرياد بزنم خيلي گرفته بودم. احساس کردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم باز نميتوانم خودم را خالي کنم. آنقدر در وجودم عشق بود که حتي اگر تو ميآمدي نميتوانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد: تو به عشق بزرگتر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسي که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نکند. حالا من با اطمينان خاطر ميتوانم بروم.
*** فکر کردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يکبار که دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي ميآوري؟ ولي آن شب تکان نخورد تا اعتراضي کند نسبت به بوسيدن پايش. همانطور که چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد ميشوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواستهام و ميدانم خدا به خواست من جواب ميدهد. ولي من ميخواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نميشوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش کرد يکي اينکه در ايران بمانم و دوم ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان ...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه کسي ميتوانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «ميخواهم ياد بگيرم چطور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
*** کتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد ميشود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم ميخواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي که با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محله بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم که مصطفي را بردند. وقتي او را به خاک سپردم بايد تنها برميگشتم. احساس کردم پشتم شکسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشته او را ميخوانم:
خدايا من از تو يک چيز ميخواهم. با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من ميخواهم که بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! ميخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و ميخواهم به من فکر کند مثل گلي زيبا که در راه زندگي و کمال پيدا کرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. ميخواهم غاده به من فکر کند مثل يک شمع مسکين و کوچک که سوخت در تاريکي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس کوتاه.
ميخواهم او به من فکر کند مثل يک نسيم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوي کلمه بينهايت.
منبع:کتاب چمران به روايت همسر شهيد
http://omeabiha1.blogfa.com/post-21.aspx