دارم خفه ميشم از غصه....
امروز عموم اينا خونمون بودن، دختر عموم چند ماهه تازه عقد كرده، از من دوازده سال كوچيكتره، مامانش اينا همه جهازشو آماده كردن، تالار گرفتن، چهار ماه ديگه عروسيشونه، انقدر ذوق داشت وقتى از وسايلاشو كاراشون و آرايشگاه و آتليه و .... حرف ميزد. تو دلم پر از غصه شد، دادمادشون هم باهاشون اومده بود خيلى دلم به حال خودم سوخت، شوهر من اصلا خونه هيچكدوم از فاميلامون نميومد، انقدر غصه دارم كه ميخوام بميرم.
مامانم باز هم با من قهره، اون روز با مامانم حرفم شد برگشت گفت حتما شوهرت و مادرشوهرت هم اينجورى كردى كه الان اينجورى آواره اى. گفت شوهرت هم آدم حسابت نميكنه. من انتظار هر حرفى رو داشتم جز اين حرف، فكر نميكردم مامانم اينطورى زخم زبون بزنه، اون كه ميدونه مشكل من با اون آدم خيانت و كتك و توهين و فحش و از خونه بيرون كردن و هزار تا كار غير عاديشه، اون كه ميدونه مشكل من حرف مادرشوهر و دعواى عادى نيست، يعنى يه مادر انقدر ميتونه بى عاطفه و بد باشه كه تو بدترين روزهاى زندگى بچه اش از حساس ترين نقطه زخم زبون بزنه؟!
من الان بيشتر از هر وقتى بهش احتياج داشتم ولى اون جمعا تو اين يكسال و نيم، بيست روز با من حرف نزده، همش با من قهر بوده.
اون روز منو از خونه بيرون كرد گفت من همه وظايفمو در مورد تو انجام دادم ديگه كى از دستت ميخوام راحت بشم، منم چمدونم رو جمع كردم ميخواستم برم كه بابام نذاشت، كلى گريه كردم گفتم اون منو از خونه بيرون كرده ميخوام برم كه بابام اصلا نذاشت چمدونم رو گرفت يه سيلى محكم زد تو صورتم گفت برو تو اتاق. بعدش بابام اومد تو اتاقم منو بوس كرد گفت ناراحت نشو منو ببخش. منم گفتم بذار برم بيرون حداقل حالم خوب بشه، گفت باشه برو.
رفتم پيش يه مشاور كه تو دانشگاه از همكارامه، دكتراى روانشناسى داره و يه مركز مشاوره داره. رفتم پيشش تا شب ساعت ٨ نشستم پيشش و كلى گريه كردم. گفت از اين به بعد حق ندارى تو خونه بشينى، گفت از اين به بعد هر روز بيا پيشم، گفت امشب شوهرم خونه نيست، شب بيا بريم پيش من. منم زنگ زدم به بابام گفتم من شب ميرم خونه دوستم كه بابام اجازه نداد. گفت برو ولى موقع خواب برگرد خونه. الان هر روز ميرم دفتر دوستم، همه فكر ميكنن من اونجا منشى هستم. حال و هوام اونجا كمى عوض ميشه ولى وقتى بر ميگردم خونه و مامانم و اين محيط رو ميبينم داغون ميشم. امروز محمد منو تو تلگرام بلاك كرده.
من هر روز ميرم دفتر دوستم از ساعت ٣ تا ٧:٣٠. اصلا نه مامانم و نه بابام نميپرسن كه تو هر روز كجا ميرى، وقتى هم ميام همش تو اتاق ميشينم. كاملا بى خيال هستن، اصلا نه ميگن برو دنبال كارهاى طلاقت، نه ميگن بچه مون از غصه آب شد. خوب من نميدونم چيكار كنم. به بابام امروز گفتم من برم مهريه مو بذارم اجرا يا درخواست طلاق بدم؟! گفت هيچ كارى نكن، صبر كن ميان دنبالت برو زندگيتو بكن. گفتم بابا اونا نه ميان دنبال من و نه محمد اهل زندگيه. گفت ميان يه روزى. گفتم خوب شايد تا يك سال هم نيومدن، من سنم داره ميره بالا فرصتهام داره ميره، گفت پس خودت بهش زنگ بزن، گفتم خودمو بشكنم؟! گفت باشه نزن منتظرش باش. گفتم بابا اون دوست دختر داره، به من خيانت ميكنه، منو ميزنه، گفت عيبى نداره درست ميشه هر كسى يه ايرادى داره ديگه. گفتم با يه آدم هوسباز عياش زندگى كنم؟! داد زد سرم گفت چيكار كنم خودت پيداش كردى ديگه مگه من پيداش كردم؟! گفت ميخواى برم بزنم تو دهنش آدم بشه؟! ميخوام به فلك ببندمش؟! گفت دسته گليه كه خودت پيدا كردى بايد كوتاه بياى و احترام بذارى. گفتم بابا مگه مشكل كن بى احتراميه؟! تو كه ميدونى مشكل من اينا نيستن. گفت بايد چشمو گوش تو ببندى و زندگى كنى. منم ديدم بحث بى فايده است هيچى نگفتم.
حالا شما خودتون رو بذارين جاى من، اين از بابا، اون از مامان، اينم از شوهر. من چيكار كنم؟! نگين برو خونه بگير برو خوابگاه كه نميشه چون بابام نميذاره و با شرايط من سازگار نيست.