شوهرم به خانوادش زیادی وابستگی داره و این موضوع مارو داره تا مرز طلاق میرسونه
سلام دوستان
من قبلا خیلی از نوشته های این تالار استفاده کردم و همیشه خواننده بودم
الان دیگه دارم از غصه میمیرم! امیدم رو از دست میدم. افسرده شدم. چند روز دیگه مثلا سالگرد ازدواجمه و باید الان تو فکر یه کیک رویایی میبودم که بپزم! ولی الان دو هفتست که یه چشمم اشکه یکیش خون! بگذریم برم سر اصل مطلب...
من با شوهرم الان یک ساله ازدواج کردیم خونمون هم بالا سر خانوادشه ، کارگاه کارشم تو حیاط خونست ، جوری که از صبح تا شب چه کار داشته باشه چه نداشته باشه روزی چندین بار میره پایین پیش خانوادش، همش جلوی چشمشونه ، در ضمن بگم که من با هیچکدوم مشکلی ندارم ولی وقتی میبینم داره زندگیم میپاشه از هم و توی این یک سال به طور میانگین هر یک ماه و نیم ، یک دعوای حسابی داشتیم و هر دفعه من شکایت کردم از رفتار شوهرم یا گیرهای الکیش یا نادیده گرفتناش و توقعات زیادی خانوادش ، همیشه شروع کرده دعوارو بر علیه من تغییر دادن و مسائل جدیدی رو مطرح میکنه. یا الکی به خانوادم حرف زشت میزنه ، در صورتی که اونا تو بحثمون هیچ کاره هستن
یه خواهرشوهر دارم ۲۶ سالشه تو خونست و مجرده ، شوهرم همیشه پیگیرشه ، دوتایی باهم توی یه کلن از بازی کلش هستن و مداوم در حال حرف زدن در مورد بازین و موبایلاشون دست همدیگست، خواهرشوهرم قلیون میکشه و هر روز شوهرم رو صدا میزنه که بره باهاش قلیون بکشه (البته مادرشوهرمم میکشه) و مداوم قربون صدقه شوهرم میره ، مثلا میگه الهی قربون داداشم برم واسم قلیون چاق میکنه! جالب اینجاست وقتی من تو جمعشونم بیشتر ازین حرف ها میزنه
شوهرم همه اتفاقایی توی روز براش افتاده اول واسه خواهرش تعریف میکنه و به من که میرسه لال میشه، چند ماه پیش شوهرم ماشینش رو عوض کرد و به محض اینکه وارد پارکینگ خونه شد اول خواهرشوهرمو صدا زد که بیاد ماشین رو ببینه! خیلی بهم بر میخوره! مسائل زیاده
خواهر شوهرم توی یه جمع به شوهرم گفت چرا به زنت نمیگی بره برامون قلیون چاق کنه؟ من جواب دادم که "من که مخالفم، تازه اگر فقط شوهرم خودش تنها بخواد بکشه و خودش بهم بگه میرم!
بعد شوهرم اومده با من دعوا میکنه که معلومه خواهر و مادرمم میخوان قلیون بکشن، و گفت چی میشد میگفتی باشه میرم چاق میکنم! گفتم مگه تو گفتی که برم؟ خواهرت گفته، مگه من نوکرشم؟
همش شعرای عاشقونه میخونن با هم! چندین بار از زبون خواهرشوهرم شنیدم که کاش یه خواستگار شهریوری مثل داداشش براش میومد، و خیلی عاشق شخصیتشونه!
شوهرم همه کاری رو از خواهرش تقلید میکنه! خواهرش داره رژیم خودسرانه میگیره تا لاغر بشه ، شوهر من میخواد ازش تقلید کنه ولی یکبار با رژیم غذایی مناسبی که من براش اماده کردم پیش نرفت!
اینا خوبن هنوز! بدون خانوادش هیچجا نمیره و اگر هم بره اینقد تکرار میکنه که وای جاشون خالیههه و به دلم نمیگیرههه که حال منو بهم میزنه ، یا اونا اینقد موقع رفتنمون زار میزنن که حس میکنم اضافیم تو خونشون و شوهرم اصلا براش مهم نیست که داره با من میره سفر، حتی چند ساعته! یه آتیش که روشن میکنیم شوهرم میگه کاش بقیه هم بودن!
یکبار برنامه برف بازی ریختیم که بریم پیست برف ، تا من اماده شدم دیدم مادر شوهرمم شال و کلاه کرده ، اومد نشست جلو ماشین منم رفتم عقب و تا اخر تو ماشین نشست و پیاده هم نشد و بهونش این بود که نگران میشه و باید خودش همراهمون باشه تا خیالش راحت باشه تو جاده! من جرأت ندارم به شوهرم هیچی بگم چون متهمم میکنه و میگه تو حساسی.
یا مثلا یکبار شوهرم جلوی دوتا خواهر شوهرم اسم منو آورد و گفت "زهره ی ما" ، دوتایی چشماشون رو قلمیه کردن و گفتن " آیییی چه غلطاااا! زهره ی ماااا نداریییم، یعنی چی زهره ی تو؟! ، هیچی دیگه شوهرم هیچی نگفت! اصلا نتونست بگه که زنمه، دوست دارم اینجوری بگم.
یا مثلا شوهرم وقتی میریم خرید میره همه چیز تعریف میکنه واسه خانوادش که چی خریدیم و چند خریدیم
بعد من باید یهو از زبون خواهرشوهرم بشنوم "اون نون جو که خریدی دونه ای ۲تومن خیلی گرونه! اصلا نمی ارزه! " یا "اون لباسی که خریدی ۱۶۰تومن خیلی گرونه اصلا به قیافش نمیخوره" ، وقتی هم به شوهرم میگم به اونا چه ربطی داره که نظر میدن؟ اصلا چرا باید قیمت همچیز بدونن؟ در جوابم که سرم داد مینه و میگه تو حساسی نسبت به خانوادم و اونا خوبیت رو میخوان
۹۹ درصد دعواهای ما سر اینه که چرا جلوی مامانش اون حرف رو زدم مامانش ناراحت شد، خواهرش ناراحت شد، به باباش برخورد! تا دعوامون میشه یا مادرشوهرم از پله ها میاد بالا تو خونمون! یا شوهرم ول میکنه میره پایین و اینقد بزرگ نمایی میکنه و تعریف میکنه براشون! بعدشم میگه مادر و پدر من خیر خواهمن هیچوقت دخالت نمیکنن
تازگیا که گفتم بیا ازینجا بریم یجایی اجاره کنیم ببینیم دعواهامون کمتر میشه ، رفت سریع به خانوادش گفت و اینقد بد بیراه بارم کرد که تو به فکر جیب شوهرت نیستی میخوای اجاره نشینم کنی ، تو پشت من نیستی حمایتم نمیکنی ، من تک پسرم نمیتونم از خانوادم جدا رندگی کنم و اونایی جدا هستن چنتا پسرن یا بالا خونه باباشون نتونستن بسازن! و گفت حالم ازت بهم میخوره و میخواستیم بریم طلاق بگیریم
و میگه من هیچی از تو ندیدم تو زندگی
میگه تو جمع پاتو رو هم ننداز ، میگه تو متکبری، پاتو میندازی رو پات تا به همه توهین کنی
میگم بخدا عادت دارم دست خودم نیست! میگه نباید توضیح بدی فقط باید بگی "چشم"
و تازگیا میگه چون اوایل بهت گفتم از بابات بدم میاد و خونتون نمیام (بدون هیچ دلیلی میگفت)
و من رفتم به بابام گفتم که چی گفته ، فقط بهونش اینه که تو رفتی به بابات گفتی و برای من سخت شده ازونروز دیگه نتونستم به عنوان همسرم بپذیرمت. آخه این حرفش منطقیه؟
چکار کنم خیلی از مسائل رو نگفتم تازه!
لطفا کمک
افسردگی گرفتم، خوابم زیاد شده ، هیچ فعالیتی ندارم ، همش کارم گریه....