چطور با همسرم کنار بیام؟؟!!!
سلام و عرض ادب خدمت دوستان همدردی
علی هستم 24 سالمه و همسرم 19 سالشه،خواستم مشکلموباهاتون در میون بزارم شاید تونستم از تجربیات شما دوستان عزیز بهره ببرم.
از 22 سالگی بود که اصرار های خانوادم برای زن گرفتن شروع شد بعد رفتن خاستگاری های فراوان که من بخاطر قیافه یا چیز های دیگه قبول نکردم چون قیافه برام خیلی مهم بود ولی الان خیلی ازین افکار مسخرم پشیمونم...
خلاصه خاستگاری ها تموم شد که بعد از چند سالی ما دم عید رفتیم خونه خالم که چند سال بود نه خودشو نه دخترشو دیده بود شاید موقعی که 9 10 سالش بود دیده بودمش...از موقعی که رفتیم خونشون من مات و مبهوته قیافه و اندام دختر خالم شدم که الان مثل سگ پشیمونم البته معذرت میخوام بخاطر بی ادبی ولی دیگه واقعا کلافم....خلاصه ازون روز فاز عشقو عاشقی برداشتمو اول به خواهر گفتم بعد به مادرم با هزار بدبختی خانوادمو راضی کردم که بریم خاستگاری....خلاصه رفتیم خاستگاری خالم و شوهر خاله که حرفی نداشتن گفتن نظر سارا مهمه.....خودشم گفت یه چند وقتی با هم باشیم که همدیگرو بشناسیم که همه هم قبول کردن...خیلی خوشحال بودم ازین که بالاخره به ارزوم رسیدم..همه چی خوب بود تا زمانی که عمو دختر خالم شوهر خالمو تحریک کرد که اینا باید به هم محرم بشنو عقدشون کنو این حرفا که باباشم تحت تاثیر این حرفا قرار گرفتو بعد از جرو بحث حسابی با هم عقد کردیم...خب رسیدیم به دوران عقد دورانی که من تازه به خودم اومدم و دیدم درگیر چه بدبختیایی شدم....کسی که فقط به فکر باشگاه رفتنو ارایشگاه رفتنو با دوستای مجردی بیرون رفتنو ساق پا بیرون انداختنو نمیدونم لباس تنگو اصلا یه وضعی...یه روز رفتم دنبالش در خونشون دیدم با همون احوالی که نوشتم اومد پایین نشست تو ماشین بهش گفتم خانوم اشتباه اومدی اینجا اروپا نیستا چشتون روز بد نبینه روزگارمو سیاه کرد دادو بیداد اره از خداتم باشه منو داری خوشگل ترو خوش هیکل تر از من وجود نداره منو تو خوابم نمیدیدی خلاصه منم هیچی نگفتمو گذاشتم به حساب سن کمش....بهش میگم خب عزیزم من قبول دارم تو خوشگلی ولی نباید برای مردم خودتو بریزی بیرون که تو کتش نمیره که نمیره....یه بار با هم رفته بودیم سفره خونه روسریشو دراورده بود سفره خونه هم شلوغ بود سه چهار بار بهش گفتم عشقم سرت کن بخدا زشته که نه گذاشت نه برداشت گفت به تو گ.....خوریش نیومده منم بهم فشار اومد یه دونه چک زدم تو صورتش که چه قوقایی به پا کرد به من فحش داد بلند بلند ابرو منو بردو رفت حالا تو خیابون تو ساعت دنبالش میرفتم با ماشین،سوار ماشین که شد داد و بیداد بابام منو تا حالا نزده تو گ..ه میخوری میزنی منو حالا من میگم غلط کردم ببخشید اشتباه کردم هیچی به هیچی رفت خونشون تا یک ماه جواب منو نمیداد من یه ماهه تموم تو مسیجا منت کشی کردمو گل فرستادم تا یه ذره دلش به رحم اومد یعنی من خیلی کوچیک شدم نه تونستم حجابشو درست کنم تازه بدهکارم شدم..بیرون رفتنای بعدی هم هیچی به هیچی اینو بخر اونوبخر فلان کیف فلان کفش فلان ساعت امروز یه ذره پول بریز تو کارتم کار دارم ولنتاین باید کادو بخری واسم تولدم واسم زنجیر طلا بخر میگم عزیزم بزار پول بمونه تو دستم پوله عروسی رو جور کنم و بریم سر خونه زندگیمون هی میگفت عجله ای نیست بعدش منو با دو تا بوسو نوازش و حرفای عاشقانه خر میکرد منم خر میشدم..هر موقع که چیزی میخواست من اجازه داشتم همه جوره بهش دست بزنمو بوسش کنم ولی موقعی که باهم تنهاییمو دوست دارم حتی یه ذره حرفای عاشقانه بزنم میگفت بزار بریم سر خونه زندگیمون اینجوری احساس گناه میکنم میگم بابا من که کاری نمیخوام بکنم یعنی دستتم نمیتونم بگیرم....خودش این همه با هم دانشگاهیاش میگه میخنده که پسرم توشون هست ولی منکه با همکارم که یه دختر فوق العاده محترمه به گوشیم زنگ زد داشتم صحبت میکردم گفت این کیه گفتم همکارمه گوشیو از دستم گرفت هرچی فحش خار و مادر بود داد بهش که واقعا عصبی شدم دستمو بردم بالا بزنم تو صورتش دلم نیومد بعد هرچی کثافت کاری بود به من نسبت داد...بعد یه مدت که دیگه خیلی بریده بودم یه روز رفتیم بیرون باهاش صحبت کردم گفتم ببین من یه عالمه جون کندم پول عروسی رو بعد یه سالو نیم با وامو قرضو اینا دراوردم ولی حاله که به اینحا رسیدم مطمئن نیستم به درد هم میخوریم سریع زد زیر گریه منو بغل میکرد بوس میکرد میگفت تورو خدا نامردی نکن من عاشقتم دوست دارم بدون تو میمیرم و .....ازون روز به بعد اخلاقش 180 درجه تغییر کرد خیلی دیگه با من خوب بود حجابشو بهتر کرد احترام میذاشت به من قربون صدقم میرفتو ناز و عشوه میومد منم که خر شده بود خلاصه با باباش تاریخارو تنظیم کردیمو تا یه هفته به عروسی....ببخشیدا دهن منو سرویس کرد باید بهترین ارایشگاه ماشین مدل بالا باید اینا حتما باشن اگه نباشن ابروم میره مامانمم همش طرف اونو میگرفت خلاصه به این در اون در زدم تا اینارو جور کردم....خلاصه عروسی تموم شد....فقط شب عروسی من باهاش یه رابطه نصفه نیمه برقرار کردم همش شبا از قصد با من دعوا میکنه نازش میدم قربون صدقش میرم افاقه نمیکنه خب منم مردم به غرورم بر میخوره منم کم میارم خب..میگه رابطه جنسی هیکلو خراب میکنه منم نمیخوام خراب شه میگم بابا تازه 19 سالته این حرفا چیه زیر بار نمیره...بعضی شبا انقدر منت کشی میکنم و قربون صدقش میرم اخرش بالشو پتو میده دستم میگه خستم کردی برو رو کاناپه بخواب نمیخوام صداتو بشنوم خبه همسرمه چی بهش بگم نمیخوام دلشو بشکونم زورشم کخ نمیتونم بکنم میرم مجبوری دم پنجره یه سیگار میکشمو رو کاناپه میخوابم خجالتم میکشم با کسی در میون بزارم مشکلمو شبا دو سه ساعت باهاش حرف میزنم قبول میکنه شب که میشه همش یادش میره یعنی منه بدبخت این همه دوران مجردی رو صبر کنم بعد ابن نصیبم شه خوشگلیو خوشهیکلی که نمیتونم ازش استفاده کنم...الان پشیمونم واقعا ازین افکار مسخرم که ققط دنباله قیافه و هیکل بودم من الان یه نقش پدر دارم که از 17 تا 19 سالگی یه دختر یه دنده و لجوجو بی منطقو بزرگ کردم دو سه ساعت از سر کار زود میام خونه که بهش بیشتر برسم ولی قدر نمیدونه که..وسط کار زنگ میزنه بیا منو برسون فلان جا میگم عزیز من کار دارم اینجا جیغ و داد میکنه منم مجبورم برم برسونمش..کافیه بهش بگم بیا بریم بیرون اخلافش خوب میشه میگه بریم خرید...واقعا دیگه خسته شدم بیشتر از خودم بدم میاد که غرورم له شده هی با خودم میگم بچه اس نفهمه دستپختش که صفره فقط یه ذره تمیز کردن بلده که اونم با کمک من..ولی نه به من توجه میکنه نه محبت چون میدونم بلده ازین میسوزم..بلده خوبم بلده موقعی که یه چیز بخواد همچین ناز و عشوه میاد صداشو عوض میکنه منو به قولی لب چشمه میبره تشنه برمیگردونه بعد که کارشو انجام میدم میگه خستم و دفه دیگه حال ندارم...من اصلا سیگار نمیدونستم چیه اصلا روزی یکی دو نخ میکشم تازه یواشکی بفهمه که دیگه آتو جدید دادم دستش ..به خدا خواهراش انقدر بهش حسودی میکننو میگن شوهرت خیلی خوبه من با خواهراش با عزتو احترام برخورد میکنم اون با خواهر من عین دشمن خونی فقط بلده جلوی مامانم خودشو مظلوم کنه و لوس کنه..در ضمن کلا ما الان 2 ماهه عروسی کردیم..
خواهشا به من کمک کنید و دزیغ نکنید از هر نوع نظری
معید باشید