روزی که من آمدم، ماندم و پُر رنگ شدم!
امروز روز تولدم بود، 17 شهریور
روزی که برای یادگرفتن در وب به دنبال دانستنی ها بودم، گذرم به همدردی خورد و این آغاز زندگی جدیدی بود برای من
7 سال پیش عضو همدردی شدم، 7 سال، هفت 365 روز
از روزی که عضو عادی بودم، تا روزی که همراه سازنده شدم و روزی که مدیر شدم!
روزهای خوبی بود، پُر از دغدغه و خاطره، روزهای که واقعاً همدردی، نظم و پیشرفت آن همیشه برایم مهم بود. چه روزهای که برای خیلی از کاربرانی که شاید چیزی از همدردی به یاد نداشته باشند وقت گذاشتیم، کمک کردیم و کمک مان کردند، با خوشحالی شان خوشحال و با غم و غصه هایشان همدم، روزی که حتی برای کاربری که پشت این دنیای مجازی بود، گریه کردیم.
روزها و شب های که برای خانه تکانی همدردی تلاش می کردیم، آن هم با اینترنت هندلی! چه خوب و چه بد گذشت، جالب بود که وقتی مدیر همدردی مسافرت بود، پای ثابت نظم همدردی بودم.
نمی دانم چرا؟ اما به نوعی به همدردی متعهد بودم، شاید به خاطر اینکه در این فضا بود که خیلی درس ها را یادگرفتم. یا چون در دورانی بودم که جز همدردی، همدردی نداشتم.
در طی این سال ها خیلی ها آمدند و رفتند، با خیلی ها دوست ماندیم و خیلی ها هم در خیال مان خاطره شدند. از ناگفته های کیوان تا جشن تبریکی که برایم گرفتند چون بالاخره صاحب شغل شدم.
بهرحال بازهم چه خوب و چه بد گذشت. اما درست از زمانی که زندگی ام در مسیر جدیدی قرار گرفت، فرصت ها برای همدردی کمتر شد، خصوصاً زمانی که وبلاگ نویسی را کنار گذاشتم و خودم وب سایتی را راه اندازی کردم.
روز به روز در کنار شغل ام، مشغله هایم نیز بیشتر می شد، علاقه ام به فعالیت و مطرح شدن وب سایتم در وب انرژی و زمان زیادی را به خود اختصاص می داد، هر چقدر پیشرفت داشت، نیاز به زمان بیشتری هم داشت و امروز خوشحالم که به این هدفم رسیده ام.
به مرور فعالیت های ورزشی ام نیز بیشتر شد، روزنامه نگار ورزشی شدم و آنقدر سقف آرزوها و خواسته هایم زیاد بود که حتی وارد عرصه عکاسی هم شدم! جالب تر از همه این بود که فقط دوماه از شروع عکاسی آماتوری ام گذشته بود که یکی از آثارم برای نمایشگاه عکاسی انتخاب شد! بماند که در این میان تایمی را برای مطالعه و آموختن بیشتر نیز صرف می کردم.
خلاصه بر خلاف میل باطنی ام هر روز که می گذشت زمان کمتری را برای حضور در همدردی پیدا می کردم، اما همیشه ذهنم اینجا بود و به دنبال اندک زمانی بودم که فعالیتی هر چند ناچیز داشته باشم، اما گاهی اوقات واقعاً نمی شد و فاصله من با همدردی در قامت یک مدیر بیشتر می شد.
به فکر این بودم که خدمت مدیر همدردی استعفای رسمی ام را به دلیل کمبود وقت اعلام کنم! :-) اما امان از حافظه من که کارم به ضربدر زدن روی دست کشیده!
بهر حال بعد از گذشت 7 سال، درست در روزی که وارد هفتمین سال حضورم می شدم، کمرنگ تر شدم و کلاً مثل قبل اما مدیر باز نشسته. اما ای کاش حداقل خبری از این اقدام داشتم. کاش همانطور که دوستانه باهم بودیم، دوستانه هم مطلع می شدم، نه اینکه بی خبر و نمی دانم که چه روزی هم این کار اتفاق افتاده است.
اما همدردی برای من همیشه همدردی می ماند، اگر هم روزی فرصت پیدا کنم و بتوانم به هم وطنی کمک کنم، حتماً این کار را انجام خواهم داد.
پاینده باشید